انسانم آرزوست

سلام 

انسانم آرزوست و فقط همین!

  

دیوید کامرون نخست وزیر بریتانیا در حال رفتن سر کار با مترو،طبق معمول همیشه...

امام جماعت غصبی!

بسم الله الرحمن الرحیم 

1- با شروع اولین بارندگی زمستان امسال، از سقف پارکینگ همکف، آب راه افتاده بود و تا همین امروز چندین نوبت با آن درگیر شده بودیم و مشکل همچنان پابرجا باقی مانده بود و داشت مایه ی سرشکستگی من که از دیماه مدیریت ساختمان را تحویل گرفته ام، می شد! فقط همین امروز، از ساعت ۹ صبح تا 6 بعد از ظهر باتفاق تاسیساتچی طرف قرارداد ساختمان درگیر همین یک کار بودیم، آقای ظریف با هیکل ناظریفش یا پتک دستش بود و یا اچار شلاقی یا مشعل و کپسول گاز و مدام مشغول خرابکاری بود تا یک کار ظریف، داستانش مفصل است، اما به این معتقد شدم که مدیریت ساختمان از آن نوع ریاست ها و مدیریتهایی است که باید گفت نصیب گرگ بیابان هم نشود! :)  

2- با اولین دانلود یک آهنگ غیر مجاز برای یک مشتری که آخر شب آمد، کامپیوترم با داشتن آنتی ویروس آپ دیت شده، به انواع و اقسام ویروس آلوده شد و ده روزی هست که با این ویروسها و تروجان ها درگیر شده ام و هنوز هم درگیرم! :(  

تازه فهمیدم که کاسب ها، راست گفته اند که خون مشتری آخر شب پای خودش است :) 

3- هیچ ابزار و برنامه ای جز ویندوز نصب نکرده ام. کامنتها را هم نرسیدم که جواب بدهم و به دوستانم هم سر نزده ام به خصوص که گوگل ریدر هم فیلتر شده ووبلاگهایی که بلاگفایی نیستند را باید با تله پاتی تشخیص بدهم که کدام وبلاگ به روز شده است و کدام نشده!  

الان ناچارم با مطلبی که نقل می کنم، فعلا سر کنم تا ببینم این کامپیوتر را بالاخره باید چه بلایی بر سرش بیاورم! شاید اصلا احتیاج به ابزار و وسایل و همکاری های نه چندان ظریف آقای ظریف پیدا کردم!

4- دنبال عکسی که توی دو پست قبل وعده داده بودم می گشتم که به این عکس برخوردم :) لباس مال یکی از طلبه ها از دوستان بچه محل ماست که بهار سال 65 بعد از اتمام عملیات آمده بود به جزیره فاو برای نظارت عالیه و دادن روحیه به ما بچه محلهایی که همه با هم فاو بودیم:) از او خواستم اجازه بدهد که با عمامه اش عکسی بگیرم، گفت نمی شود! تا اینکه بعد از ظهر شد و او که از کار روزانه خسته شده بود رفت و خوابید عمامه و همینطور عبایش را کششششش رفتم و عکسم را گرفتم که تجربه بیاموزد که کار نشد ندارد :)  

دیشب که این عکس را از لابلای هفت هشت آلبوم عکس پیدا کردم، یاد مطلبی افتادم که اواخر آذرماه توی روزانه هایم گذاشته بودم، ممکن است که بعضی از شما خوانده باشید؛ اما برای انهایی که نخوانده اند، می تواند بامزه و شیرین باشد. بدون هیچ شرح اضافه ای دعوت می کنم که بخوانید :   

امام جماعت غصبی!

می‌گویند در جهنم مارهایی هست که اهالی محترم جهنم، از دست آنها به اژدها پناه می‌برند! و حالا من هم دچار چنین وضعیتی شده بودم. آن هم از دست یک جِغِله تُخس وَرپریده که نام باشکوه فریبرز را بر خود یدک می‌کشید. یک نوجوان 15 ساله دراز بی‌نور که به قول معروف به نردبان دزدها می‌ماند. یادش بخیر. در حوزه که بودیم یک طلبه بود که انگار از طرف شیطان مأمور شده بود بیاید و فضای آرام و بی‌تنش آن‌جا را به جنجال بکشاند. او هم اسمش فریبرز بود که به پیشنهاد استادمان شد: ابوالفضل! قربان آقا ابوالفضل(ع) بروم. آن بزرگوار کجا و این ابوالفضل جعلی کجا؟ کاری نبود که نکند. از راه‌انداختن مسابقه گل کوچک تا اذان گفتن در نیمه‌های شب و به راه انداختن نماز جماعت بدون وقت. بعد هم خودش می‌رفت در حجره‌اش تخت می‌خوابید و ما تازه شصت‌مان شست مان خبردار می‌شد که هنوز دو ساعتی به اذان صبح مانده است! کاری نماند که نکند. از ریختن مورچه‌های آتشی در عمامه‌مان تا انداختن عقرب و رتیل در سجاده نمازمان. در شیشه گلاب، جوهر می‌ریخت و وسط عزاداری و در خاموشی روی جمعیت می‌پاشید.

اما ابوالفضل جعلی در برابر کارهای این فریبرزخان، یک طفل معصوم و بی‌دست و پا حساب می‌شد. کاری نبود که فریبرز نکند. مورچه جنگ می‌انداخت؛ به پای بچه‌های نماز شب خوان زلم زیمبو می‌بست تا نصفه شب که می‌خواهند بی‌سروصدا از چادر بروند بیرون وضو بگیرند، سر و صدا راه بیفتد؛ پتو را به آستر و دامن پیراهن بچه‌ها می‌دوخت؛ توی نمکدان تاید می‌ریخت و هزار شیطنت دیگر که به عقل جن هم نمی‌رسید. از آن بدتر، مثل کنه به من چسبیده بود. خیر سرمان بنده هم روحانی و پیش‌نماز گردان بودم و دیگران روی ما خیلی حساب می‌کردند. اما مگر فریبرز می‌گذاشت؟

اوایل سعی کردم با بی‌اعتنایی او را از سر باز کنم. اما خودم کم آوردم و او از رو نرفت. بعد سعی کردم با ترشرویی و قیافه عصبی گرفتن دورش کنم؛ اما کودکی را می‌ماند که هر بی‌اعتنایی و تنبیه که از پدر و مادر می‌بیند، به حساب مهر و محبت می‌گذارد. در آخر در تنهایی افتادم به خواهش و تمنا که تو را به مقدسات قسم ما را بی‌خیال شو و بگذار در دنیای خودم باشم.

اما با پررویی درآمد که: حاج آقا، مگر امام نگفته پشتیبان روحانیت باشید تا آسیبی نبینند؟ خب من هم هواتو دارم که آسیبی نبینید!

با خنده‌ای که ترجمه نوعی از گریه بود، گفتم: برادرجان، امام فرموده‌اند پشتیبان ولایت فقیه باشید، نه من مادر مرده! تو رو جدت بگذار این چند صباح مانده تا شهادت را مثل آدمیزاد سر کنم.

اما نرود میخ آهنین در سنگ!

در گردان یک بنده خدایی بود که صدایی داشت جهنمی، به نام مصطفی. انگار که صدتا شیپور زنگ‌زده را درست قورت داده باشد. آرام و آهسته که حرف می‌زد، پرده گوشمان پاره می‌شد، بس که صداش کلف و زمخت بود. فریبرز، مصطفی را تشویق کرد که الا و بالله باید اذان مغرب را تو بگویی!

مصطفی هم نه گذاشت و نه برداشت و چنان اذانی گفت که مسلمان نشنود و کافر نبیند! از الف الله‌اکبر تا آخر اذان، بندبند نمازگزاران مقیم سنگری که حسینیه شده بود، لرزید. آن شب تا صبح دسته جمعی کابوسی دیدیم وحشتناک و مخوف! تنها دو نفر این وسط کیف کردند. آقا مصطفی، اذان‌گوی شیپور قورت داده و فریبرزخان!

از آن به بعد هرکس که به فریبرز می‌خواست توپ و تشر بزند، فریبرز دست به کمر تهدیدش می‌کرد که: اگر یک‌بار دیگر به پر و پایم بپیچی به مصطفی می‌گویم اذان بگوید!

و طرف جانش را برمی‌داشت و الفرار!

مدتی بعد، صبح و ظهر و غروب صدای رعب‌آور اذان آقای شیپور قورت داده قطع نشد! پس از پرس‌وجو و بررسی‌های مخفیانه فهمیدم که فریبرز به او گفته که حاج‌آقا از اذان گفتنت خیلی خوشش آمده و به من سپرده به شما بگویم که باید مؤذن همیشگی گردان باشید!

و این یکی از برکات فریبرز بود که دامن ما را گرفت. مدتی نگذشته بود که فریبرز یک بلندگوی دستی از جایی کش رفت و آن را به مؤذن بدصدا داد که بگذار عراقی‌ها هم از صدایت مستفیض شوند، این‌طوری حیفه! و از آن به بعد هر وقت که صدای اذان از بلندگو بلند می‌شد، آتش دیوانه‌وار دشمن هم شروع می‌شد؛ نه‌تنها ما بلکه عراقی‌ها هم دچار جنون شده بودند.

گذشت و گذشت تا این‌که آن روز فرمانده لشکر به همراه چند مسئول نظامی دیگر به خط مقدم و پیش ما آمدند. قرار شد که نماز جماعت را با هم بخوانیم. مصطفی شیپور قورت داده مشغول بود و رنگ از صورت فرمانده لشکر و همراهانش پریده بود! ما که کم‌کم داشتیم عادت می‌کردیم، فقط کمی گوشمان سنگینی می‌کرد و زنگ می‌زد!

عراقی‌ها هم مثل سابق دیگر جنی نشده و فقط چند تا توپ و خمپاره روانه خط ما کردند!

من عبا و عمامه را گوشه سنگر گذاشتم و رفتم وضو بگیرم. بیرون سنگر فریبرز را دیدم که وضو گرفته بود و داشت به طرف سنگر حسینیه می‌رفت. مرا که دید، سلام کرد. جوابش را سرسنگین دادم. وضو گرفتم و برگشتم طرف سنگر. اما ای دل غافل. خبری از عبا و عمامه‌ام نبود! هر جا که بگویید، گشتم. اما اثری از عبا و عمامه‌ام پیدا نکردم. یکهو یک صدایی به گوشم خورد: الله‌اکبر، سبحان‌الله! 

برای لحظه‌ای خون در مغزم خشکید. تنها امام جماعت آن‌جا من بودم! پس نماز جماعت چه‌طوری برگزار می‌شد؟ شلنگ تخته زنان دویدم به طرف حسینیه. صف‌های نماز بسته، همه مشغول نماز بودند. اول فکری شدم که بچه‌ها وقتی دیده‌اند من دیر کرده‌ام، فرمانده لشکر را جلو انداخته و او امام جماعت شده. اما فرمانده که آن‌جا در صف دوم بود! با کنجکاوی جلوتر رفتم و بعد چشمانم از حیرت گرد شد و نفسم از تعجب و وحشت بند آمد؛ بله، جناب فریبرزخان، عمامه بنده بر سر و عبای نازنینم روی دوشش بود و جای مرا غصب کرده بود!

خودتان را بگذارید جای من، چه می‌توانستم بکنم؟ سری تکان دادم. در آخر صف ایستادم و الله‌اکبر گفتم و خودم را به رکعت سوم رساندم. لااقل نباید نماز جماعت را از دست می‌دادم؛ نماز جماعتی که امام جماعتش عبا و عمامه مرا کش رفته بود!

آدمها فقط آدمند

بسم الله الرحمن الرحیم

مدتی است از پیچیده گویی به ساده نویسی رسیده ام. از نوشته های ساده ام مقصودی دارم و می خواهم که با این نوشته ها به جایی برسم. اما این را مطمئنم که نمی نویسم که برای خودم شخصیت مورد احترامی بسازم، چرا که می دانم که یک آدمم با همه ی خطاها و همه ی لغزشهای یک آدم. و اصلا کیست که مدعی باشد، اینطور نیست؟ 

قبلا از سابقه ی هفت سال وبلاگ نویسی ام نوشته ام؛ پس، از بازخورد نظرات خوانندگان با نوشته های وبلاگی، تا حدودی آشنا هستم و در نظرات پست قبلی احساس کردم لازم است که مطلبی بنویسم و بخصوص که دو سه روز گذشته چیزی در وجودم گله می کند که: 

این چه رفتارست کارامیدن از من می‌بری  
هوشم از دل می‌ربایی عقلم از تن می‌بری

مویت از پس تا کمرگه خوشه‌ای بر خرمنست  
زینهار آن خوشه پنهان کن که خرمن می‌بری

دل به عیاری ببردی ناگهان از دست من  
دزد شب گردد تو فارغ روز روشن می‌بری

چون نیاید دود از آن خرمن که آتش می‌زنی  
یا ببندد خون از این موضع که سوزن می‌بری

این طریق دشمنی باشد نه راه دوستی  
کبروی دوستان در پیش دشمن می‌بری

اما چه کنم که به دریافتی هم رسیده ام و نمی خواهم آن را مطابق با میل و خوشایند و یا کراهت نفسم و یا میل کس دیگری عوضش کنم، چرا که معتقدم:

در راه چنان رو که سلامت نکنند

با خلق چنان زی که قیامت نکنند

در مسجد اگر روی چنان رو که تو را

در پیش نخوانند و امامت نکنند

خلاصه اینکه می خواهم بگویم چند روز پیش وقتی از پروتزها و از مجروحیتم در اواخر جنگ نوشتم و عکسی گذاشتم. بعضی از دوستان، یا از روی لطف و محبت و یا از روی سپاس و قدرشناسی طی کامنت عمومی و یا خصوصی مطالبی نوشتند و گفتند که حس کردم از دید بعضی از این دوستان با یک عکس و یک نوشته به یکباره شده ام یک فرشته ی مقرب و یا یک فرد معصوم و یا لااقل شخصی صرفا قابل احترام و تکریم! پس از کرده ی خود پشیمان شدم!  

در مطلب قبلی قلم را طور دیگری چرخانده و جور دیگری نوشتم تا با نقل خاطراتی از زندگی حقیقی و از دوران کودکی، سعی کنم تا باد بالنی که مرا به آسمان برده است را خالی کنم و دوباره به زمینش بازگردانم!  

نوشتم که بگویم نه دوستان من! من نه فرشته ام و نه معصوم و نه حتا آدم خاصی هستم ولی اینبار نتیجه معکوس آن پست شد و البته که باز هم پشیمان شدم، چون این نیز تمام من نبوده و نیست و با همین نوشته هم بد قضاوت شدم، با خود گفتم: 

گر مرید راه عشقی فکر بدنامی مکن  

شیخ صنعان خرقه رهن خانه خمار داشت 

راستش با این دو پست، وضعیت اسفبار تاریخ و شخصیتهای تاریخی جلوی چشمانم آمد و به خصوص اسکندر مقدونی به یادم افتاد. چرا که از او هم در تاریخ مثل تمام شخصیتهای تاریخی، دو شخصیت متضاد و متنافر هم ساخته و پرداخته شده که تاکنون هم بحث بر سرش هنوز ادامه داشته و دارد.  

این دو شخصیت اسکندر چنین است:  

1- اسکندر ویرانگر، ستمکار و مردی اهریمنی وصف شده است که دولت هخامنشی را برانداخت، شاهزادگان و بزرگان ایران زمین را کشت، خرابیهای زیادی به بار آورد و کتابهای دینی ایرانیان را سوزاند.

2- اسکندر کشور گشایی بزرگ، آزمند و بلند پرواز بود که به اقصی نقاط جهان آن زمان رفت و سرزمینهای وسیعی را تسخیر کرد. او یک قهرمان دفاع از آیین الهی در هیات فیلسوفی فرمانروا و حکیمی فرزانه است که حتا به صورت پیامبری دین پرور نیز ظاهر می شود! 

خب این دو گونه شخصیت سازی از اوج احترام تا حضیض تحقیر و تنفر را، به کدام نام از نام آوران ایران نمی توان تسری داده و نسبت داد؟!

فکر کردم بنویسم که دوستان من بیایید از این نوشته ها به تجربه ای برسیم و آن اینکه، حقیقت عملکرد تاریخی، ما ایرانیان همیشه همین بوده است که، به طور سنتی و همیشه از شخصیتهای تاریخی خودمان یا غول و اسطوره ساخته ایم و یا آدمهای کوتوله و بدقواره. به قولی با یک قوره غوره سردی کرده ایم و با یک مویز گرمی!  

احتمالا ما همیشه غافل از این نکته هستیم که آدمها فقط یک عکس و یا یک صفحه متن و نوشته نیستند که بتوانیم آنها را با همان عکس و یک نوشته به قضاوت بنشینیم؛ بلکه آدمها هر یک کتابی هستند گاه بسیار قطور از میلیاردها میلیارد کتاب مربوط به زندگی انسان، با نوشته هایی مملو از تجارب، آزمون ها و خطاهایی مختص به خود آنها، پس یا باید تک تک این کتابها را بطور کامل بخوانیم که قطعا عمرمان کفاف نخواهد کرد و یا باید که دست از قضاوت کردن آدمها برداریم و لااقل آنها را نور و تاریکی و یا فرشته و اهریمن نخوانیم که آدمها فقط آدمند با طیفی از رنگ خاکستری. پس آنها را با همین رنگ خاکستری شان ببینیم و بپذیریم.

چه شری بودیم ما!

بسم الله الرحمن الرحیم

داشتم توی دنیای اینترنت گشت و گذار و ورج وورجه می کردم برای خودم که، یک دفعه از دنیای به اون بزرگی، نظرم معطوف به مورچه ای شد که داشت روی صفحه ی لب تاپم بالا و پایین میرفت. به قدری ریز بود که فکر کنم به زور اندازه ی سوراخ سوزن خیلی ریزی می شد. انگار نوزاد بود! آمد پایین و رفت سراغ صفحه کلید و از لای سوراخ کلید های کیبورد می رفت تو و یک سوراخ دیگه می آمد بیرون.

دلم به حالش سوخت بس که ریز بود! قدیما وقتی بچه بودیم، انگار مورچه ها هم خیلی گنده و بزرگ بودند. طوری که ما اسم بعضی از اونا رو گذاشته بودیم مورچه گاوی! یادم هست مثلا وقتی یک جای زانوی ما زخم می شد، این مورچه ها را می گرفتیم و می بردیم نزدیک جای زخم و اون با آرواره های بزرگش دو طرف زخم رو گاز می گرفت و بعد ما سرش رو از بدنش جدا میکردیم و سرش می موند و بدنش رو می اندختیم دور. بسته با اینکه زخم بزرگ یا کوچک بود گاهی هفت هشت تا و گاهی دو سه تا مورچه برای اینطور بخیه کردن زخم باز کافی بود. کلی هم برای بچه های پاستوریزه که البته تعدادشون توی محله ی ما کم بود، قیافه می گرفتیم که اولا زخمی شدیم و دوما خودمون بخیه اش کردیم!

کافی بود یک لونه ی مورچه پیدا کنیم تا دودمان همه شون رو به باد بدیم! خدا بیامرز پدر من خیلی نسبت به گیاهان و حشرات حساس و دلسوز بود. یادم هست که پنج شش سالم بود و یکبار توی خونه یک ملخ بزرگی پیدا کردم و به زور و هر طور شده گرفتمش! کلی باهاش ور رفتم و بازی کردم، تا اینکه یک چوب کبریت رو کردم توی دهنش و دیدم نگه داشت و تکون تکونش میداد. کلی کیف کردم و به داداشم و مادرم نشونش دادم که ببینید ملخه داره سیگار می کشه! آخر شب بابام اومد خونه و با ذوق و شوق نشون اون هم دادم. بابام که از راه نرسیده و خسته بود، عصبانی شد و منو با خودش به حیاط برد و یک درخت کاج  بلندی که توی حیاط داشتیم رو نشونم داد و گفت حالا می خوام این کاج رو بگذارم توی دهن تو! خلاصه کلی گریه و زاری و التماسش کردم که اینکارو با من نکنه! و بابام هم منو بخشید به این شرط که دیگه هیچ وقت نبینه که با هیچ ملخ یا حیوون دیگه ای اینکارو بکنم!

یک سمت محله ی ما بیابان بود و به فرودگاه آموزشی دوشان تپه ختم می شد .الان اونجا شده نیروی هوایی و دورش دیوارهای بلندی کشیدند اما دیگه فرودگاه نیست. قدیما هواپیماهای ملخ داری رو که توی آنجا از باند بلند می شدند و یا روی آن می نشستند رو از خیلی دور می دیدیم. توی محله ی خانی آباد هم که می رفتیم، هواپیماهای ملخ داری که با سر و صدا از فرودگاه قلعه مرغی بلند می شدند و می نشستند و گاهی درست از بالای سر ما رد می شدند و ما هم کلی ذوق می کردیم و براشون دست تکون میدادیم و جیغ و هوار می کردیم، باعث شده بود که من از همان زمان آرزو داشته باشم که خلبان بشم.

دوره ی راهنمایی بود و من سال سوم بودم و باید آخر سال انتخاب رشته می کردیم و بحث داغ این بود که کی میخواد چکاره بشه. یک خلبانی اومد سر کلاس و با یک آپارات و یک پرده، فیلمی از نیروی هوایی و خلبانها پخش کرد و دیگه شیفته ی خلبانی شدنم کامل شد و با اینکه درسم به نسبت بچه های هم سن و سال و همکلاسیهام خوب بود پامو کردم توی یک کفش که با وجود نصیحت باسوادهای فامیل، من باید خلبان بشم و برای خلبانی هم گفتند باید برید هنرستان! خلاصه این شد که ریاضی فیزیک نخواندم و رفتم هنرستانی شدم. اما سال سوم هنرستان بود که فهمیدم باید الکترونیک می خوندم نه الکتروتکنیک ولی دیگه دیر شده بود و کار از کار گذشته بود!

یادم هست توی همون بیابون زنبور می گرفتم و گاهی چند تا زنبور، و به پای این زنبورها نخ می بستم و همراه با بچه های هم سن و سالم، اینها را ول می کردم که پرواز کنند و دنبالشون می دویدم. آنها که پرواز می کردند حس می کردم که این منم که دارم پرواز می کنم. بالاخره این زنبورهای نخ بسته شده زنبور من بودند خب!

توی همین بیابان کنار خانه مان آمدند و خواستند یک خیابان بسازند. قدری صاف صوفش کردند و کم کم داشت از تپه چاله بودن درمی اومد و شکل خیابان بخودش می گرفت از شمال به جنوبش یک سرازیری داده بودند بهش. خب توی این بیابان، ماشینهای سنگین به تعمیر موتور و تعویض لاستیک ماشینشون اقدام می کردند و گاهی لاستیکهای مستعمل رو توی همانجا ول می کردند به امان خدا. و این می شد وسیله ی بازی ما!

یک لاستیک عقب تراکتور پیدا کردیم و خیلی سنگین بود و نمی شد یک جغله بچه اونو به تنهایی بلندش کنه، چند نفره یاعلی یاعلی می گفتیم و رگ گردنمون باد می کرد و قرمز می شدیم و خیس عرق تا لاستیک رو بالاخره بلندش کنیم و بعد به نوبت یکی می رفت توی این لاستیک می خوابید و بقیه مون اونو از اون بالا قلش می دادیم تا راه بیفته و بره به اون پایین برسه و به یک جایی برخورد کنه تا اینکه وایسه!

گاهی ضربه ی وارده به اون لاستیک سنگین و خیلی بزرگ طوری بود که وقتی به مانع  برخورد می کرد نیم متری به عقب بر می گشت و اون کسی که توی لاستیک خوابیده بود، پرت می شد بیرون و ما از اون بالا کلی بهش می خندیدیم! و می دویدیم و بهش می رسیدیم و دوباره با هن و هون زیاد، لاستیکه را همگی با هم برش می گردوندیم بالا و دوباره از نو و این بار با یکی دیگه از بچه ها که نوبتش شده بود!

خلاصه دوران بچگی ما روزگاری بود برای خودش.

خب دیدن این مورچه خیلی ریز که هنوز داره لای کیبوردم اینطرف و اونطرف میره بهانه شد و یاد این چیزها افتادم!

حالا اگر فرصت شد توی البوما بگردم و اگر عکسی از اون موقعم پیدا کردم می گذارم براتون تا ببینید چه شری بودیم ما! :)

بودن یا نبودن پرسشی آبدوغ خیاری است!

بسم الله الرحمن الرحیم

خبری دیدم توی سایت انتخاب که نوشته بود " در چند ساعت آینده طوفان مهیب خورشیدی زمین را فرا خواهد گرفت"  

 

 

این خبر قدری تکانم داد و خواستم توسط لینکی در روزانه هایم مثلا خبر رسانی کنم! اما کمی که دقت کردم دیدم در متن خبر آمده است در شب روز شنبه 13 آوریل!  و این درحالی است که سایت انتخاب این خبر را در شب روز یکشنبه 14 آوریل منتشر کرده است! من البته برایشان کامنت گذاشتم که: باید می نوشتید در ساعات گذشته نه در ساعات آینده! ولی نمی دانم منتشر خواهند کرد یا نه! 

اگر خاطرتان مانده باشد، قبلا از اشتباه فاحش دیگری از سایتها و روزنامه ها نوشته بودم؛ که عنوانش بود نامه هیلاری کلینتون به اوباما راست یا دروغ یا شوخی. حتما شما هم از اینطور اخبار بی اساس یا اشتباه، باید نمونه هایی سراغ داشته باشید. وقتی رسانه ی میلی ما، عامدانه خبر و تحلیل دروغ پخش می کند و سایتهای خبری ما دچار اینطور اشتباهات بزرگ عمدی و یا غیر عمدی می شوند، به آنها اعتماد کردن، کار اشتباهی است.  

شاید فرق ما با ژاپن هم در همین جاهاست! زمان جنگ بعد از اصابت موشک 9 متری در کوچه های 6 متری مان، تازه صدای آژیر هوایی بلند می شد، احتمالا ما در ژاپن هم اگر بودیم که باید قبل از وقوع زلزله آژیر خطر به صدا در آید، با این نوع خبر و اطلاع رسانی در زمان زلزله هم وقتی زیر آوار دفن شدیم، تاره آآآژیرها به صدا در می آمدند و تکه ی بزرگ گوشمان را هم اگر سالم مانده بود کر می کردند! 

وقتی اوضاع ما این چنین قمر در عقرب است که فقط بعد از مردنمان میفهمیم که خطری در کمین است و ممکن است بمیریم! چرا ساعتهای زنده بودنمان را زندگی نکنیم؟! پس بیایید از این حرفها اصلا بگذریم! به قول این دوست دانشجوی دکترای ساکن ژاپن که از زلزله ی 6.3 ریشتری چند ساعت قبل ژاپن، همچون هموطنان بوشهری ما به زیر آوار نرفته است، بلکه تنها تکانهای شدید را تجربه کرده و نوشته است که " فقط باید در شرایط واقعیش قرار بگیری تا بفهمی که مسئله بین بودن و نبودن پرسشی آب دوغ خیاری بیش نیست و هر وقت پاش به انتخاب بیفته فقط " بودن" هست و " بودن" ... " تا زنده ایم، زنده بودن را قدر بشناسیم و نگذاریم اوضاع قمر در عقرب مخابره یا دیر مخابره شده حال ما را بیش از این دگرگون کند که کرده است! 

.... 

پ ن : 

این را هم که به نظرم آخر ِآخرش بود و در ارتباط با رسانه های ماست را بخوانید:) 

واکنش ها به خبر "اختراع ماشین زمان" در ایران/ دیلی تلگراف: ایرانی ها 8 سال آینده، احتمال حمله نظامی و ... را پیش بینی کنند!/ تمسخر Wired: سطح علمی ایرانیان به بالاترین حد خود در همه دوران‌ها رسیده!  

و این: 

فردی که مدعی ساخت "ماشین زمان" است: اخیراً ماشینی ساخته ام که انسان می تواند به اینده سفر کند، اما مشکل اینجاست که هنوز راهی برای بازگرداندن مسافرانش، پیدا نکرده ام!