آتش هایی پیداست!

بسم الله الرحمن الرحیم 

حرف را چرا باید خورد؟ 

آخر چرا با لفافه می بایست گفت؟  

باید صد هزار و صد شب را بیدار بود؟  

تا ده هزار و ده آه را  

به یکهزار و یک شب داستان سُفت؟ 

بی خوابم.  

  مــــن بــــی خــــوابـــــم  

سی سال را، بیش است، که من بــــیـــــدارم  

از الفبا بُگذر 

تا به همین الان می خوانم!  

اما کو یک خبر خوش؟!  

این بوم زل زده بر راه 

هی داشت، طنین ِتلخین خبر از خرابی های این اَخیار!  

دائم دفع افسد به فاسد می کنند!!  

صالح کو؟! اصلح، اصلا و ابدا که نیست!  

... 

بشمار که موج های پیاپی از زلزال  

    افتاده بر حسرتهایی از، دو صدصد، خشت هایی از جنسِ ِکال،  

بس لرزیده و لرزد 

  هم سام و همی هم زال 

این طوفان بُرد ما را، خورد! 

   پیچیده به کپر نان هایی از سیه چادر 

هشدار 

بجنبید زود، دوید و آمد دود!  

-بوی دود، مگر ترسی دارد؟!   

قسم به صریح ترین سوره 

که دود تنها نیست و از آن دور 

لهیب آتش هاست که پیداست!

هزار و یک شب؛ سه والی

بسم الله الرحمن الرحیم 

از حکایت های پندآموز هزار و یک شب

از جمله حکایتها این است که ملک ناصر روزی از روزها والی قاهره، والی بولاق و والی مصر قدیم را حاضر آورد و بایشان گفت میخواهم که هر یک از شما حکایتی که در ایام ولایت خود دیده اید به من باز گوئید.

* والی قاهره پیش آمده زمین ببوسید و گفت ایها الملک عجیب تر حکایتی که در ایام ولایت به من روی داده این است که دراین شهر دو مرد بودند که به قروح دمار و اموال شهادت میدادند و گواهی ایشان بسی معتبر بود ولی ایشان بدوستی زنان و می گساری حریص بودند و من به هیچ حیله بایشان راه نمی یافتم که ایشان را گرفته انتقام بکشم. پس من میفروشان و نقل فروشان و خداوندان خانه هائی را که از برای فساد مهیا بودند بسپردم که هر وقت آندو عادل در مکانی بباده گساری بنشیند خواه با همدیگر باشند خواه تنها مرا آگاه کنند و از من پوشیده ندارند. اتفاقاً در پارهء از شبها مردی نزد من آمده و به من گفت آندو عادل در فلان کوچه به فلان خانه اندرند که خمر همی خورند. پس من برخاسته با غلام خود پنهانی بسوی ایشان همیرفتم تا بدرخانه برسیدم. در بکوفتم کنیزکی بدر آمده از برای من در بگشود و به من گفت تو کیستی.

من جواب رد نکرده به خانه اندر شدم. آن دو عادل را دیدم که با خداوند خانه نشسته شاهد و شراب در پیش دارند. چون مرا بدیدن برخاسته به من تعظیم کردند و مرا در صدر جای دادند و گفتند آفرین به مهمان عزیز و ندیم ظریف پس از آن خداوند خانه از نزد ما برخاسته ساعتی غایب شد. چون بازگشت سیصد دینار با خود بیاورد و از من بیم داشت و به من گفت: ایهاالولی تو بهر طور که بخواهی قادر هستی و لکن ترا اینکار رنج بیفزاید بهتر اینست که تو اینمال را بگیری و راز ما پوشیده داری. من با خود گفتم که اینمال از ایشان بگیرم و این کرت راز ایشان پوشیده دارم. اگر کرت دیگر بایشان دست یابم از ایشان انتقام بکشم. پس در مال طمع کرده مال را بگرفتم و ایشان را به حال خود گذاشته باز گشتم و هیچکس از کار من آگاه نشد.

 روز دیگر نشسته بودم که رسول قاضی درآمد و گفت ایهاالوالی قاضی ترا همیخواهد من برخاسته به خانه قاضی رفتم و سبب را نمیدانستم. چون بنزد قاضی رسیدم اندو شاهد عادل و خداوند خانه در آنجا نشسته یافتم. پس خداوند خانه برخاسته سیصد هزار دینار بمن ادعا کرد و کاغذی بدر آورد که آندو شاهد عادل بادعای او شهادت داده اند. پس در نزد قاضی به گواهی آندو عادل ادعای او ثابت شد و پس من از نزد ایشان بیرون نرفتم مگر آن که مبلغی را از من گرفتند من خجل شده بازگشتم.

*پس والی بولاق برخاسته گفت ایهاالملک، عجب تر حکایتی که مرا روی داده اینست که وقتی من سیصد هزار دینار مدیون بودم از هجوم دین خواهان برنج اندر بودم. پس هر چه داشتم بفروختم صد هزار دینار جمع آوردم. و به کار خود به حیرت اندر بودم تا آن که شبی از شبها من در حالت نشسته بودم که ناگاه در را کوفتند. غلامی را گفتم که ببین بر در که ایستاده. غلامک بیرون رفت چون بازگشت دیدم که گونه او زرد شده. باو گفتم که ترا چه روی داد؟ گفت: بر در مردی دیدم که جامه پوست پوشیده و تیغی در میان دارد و جمعی هم بدین هیت با او بودند و ترا همی خواهند. پس من شمشیر بگرفتم و بیرون رفتم. ایشانرا دیدم آنچنان بودند که غلامک گفته بود. بایشان گفتم کار شما چیست؟ گفتند ما جماعت دزدانیم. امشب غنیمت بزرگ بدست آوردیم و او را پیشکش تو گردانیدیم که وام خود را ادا کنی. در حال صندوقی بزرگ پر از ظرفهای زرین و سیمین حاضر آوردند.

 چون آن را بدیدم فرحناک شدم با خود گفتم که بعد از وام دو چندان دیگر برای خودم ذخیره خواهد ماند پس من صندوق را گرفته به خانه درآوردم. با خود گفتم نه از مردیست که ایشان را تهی دست روانه نمایم. پس از آن صد هزار دینار نقد را که جمع آورده بودم بایشان بدادم. ایشان زرها بگرفتند. پس چون بامداد شد هر چیز که به صندوق بود مسینش یافتم که زر اندود کرده بودند و همه آنها برابر پانصد دینار نبود. پس من بسبب تلف شدن زرها و فریب ایشان محزون گشتم.

* پس از آن والی قدیم مصر برخاسته گفت: ایهاالسطان عجیب تر حکایتی که در زمان ولایت به من روی داده اینست که من ده تن از دزدان را بدار کشیدم و هر یک را به چوبی جداگانه آویختم و پاسبانان بحراست ایشان بگماشتم. پس چون فردا شد به پای دار رفتم که کشتگانرا نظاره کنم و کشته ای را از یک چوبی آویخته دیدم.

 به پاسبان گفتم که اینکار که کرده است. حقیقت حال از من پنهان داشتند. آنگاه قصد آزردن ایشان را کردم. گفند ایهالاامیر بدان که ما دوش خفته بودیم چون بیدار شدیم دیدیم که یکی از دار آویخته گان گریخته و چوب دار را برده، بدین سبب ما از تو بهراس بودیم که ناگاه دهقانی دیدیم که خری در پیش داشت ما او را گرفته بکشتیم و به جای گریخته از همین چوب بیاویختیم. مرا سخن پاسبان عجب آمد. بایشان گفتم دهقانی بهمراه چه داشت؟ گفتند خرجینی در پشت خر داشت. پرسیدم که این خرجین چه بود؟ پاسبانان گفتند نمیدانیم. گفتم خرجین در نزد من حاضر آوردند، چون خرجین بگشودند مردی کشته در خرجین دیدم. با خود گفتم سبحان الله سبب کشته شدن دهقان نبوده است مگر به جهت ستمی که باین مظلوم کرده.

منبع

اشکی برای یک هجران!

بسم الله الرحمن الرحیم

داریم به چهلم مادر خانمم نزدیک می شویم و من مامور شده ام متنی برای بزرگداشتش بنویسم. قبلا برای پدر خانم و پدرمرحومم چنین متنهایی نوشته ام. مثل همان متنهایی که پروز پرستویی و مرحوم خسرو شکیبایی به همراه موزیک لایتی به صورت دکلمه اجرا کرده اند و ماندگار شده است. من هم نواری پر کرده ام و با نوای نی همراهش کرده ام. این نوار از زندگی پدرخانمم میان فرزندانش دست بدست شده و می شود. تحت فشار هستم برای تکرار اینکار برای این مرحومه. اما من تعلل می کنم و دستم به نوشتن نمی رود. راستش مدت طولانی در بستر بیماری بود و روزهای آخر جز معدودی از فرزندان و نزدیکانش کسی به دیدارش نمی رفت و بیشتر وقتش با پرستاری که برایش استخدام کرده بودند، در تنهایی و سکوت می گذشت. البته آلزایمر داشت بطوریکه رفته رفته فدرت تکلم را از هم دست داد و هوشیاریش بکلی از میان رفت و حتا قادر به نشان دادن عکس العمل به اطرافیانش نبود. در واقع زندگی اش به یک زندگی نباتی تبدیل شده بود بطوریکه اگر آب در دهانش نمی ریختند از تشنگی هلاک می شد اما عکس العمل نشان نمی داد و من هر چند باری که به دیدارش رفتم نتوانستم خودم را کنترل کنم و بی اختیار برایش اشک ریخته و از دیدنش به شدت ناراحت می شدم و همسرم مرا از دیدنش منع کرد. اما خودش هر روز یا یک روز در میان به دیدارش می رفت و بی توجه به اینکه او چیزی تشخیص نمی دهد با او حرف میزد و شوخی میکرد و او را به کمک پرستارش استحمام میکرد و بازمی گشت . با او مثل یک فرد عادی رفتار می کرد. بله بعد از فوت او، دو شب جمعه گذشته در آپارتمان کوچک این مادر مراسم برگزار شده و تعدادی از بچه ها و نوه ها و نتیجه ها بدور هم جمع شده و می شوند و برایش دعا و زیارت عاشورا می خوانند و آخر مراسم هم، شامی را که به نوبت تدارک دیده اند، برای احسان به روحش تقدیم به در و همسایه و میهمانان می کنند. کاری که در زمان حیات او اصلا اتفاق نیفتاد تا سکوت غمبار آن خانه را در هم بشکند و یا به ندرت و با جمعی سه چهار نفره اتفاق افتاد و همین موضوع است که مرا اذیت می کند. نمی توانم برای آندسته از کسانیکه در زنده بودن او به دیدارش نرفتند چیزی بنویسم، بی آنکه به این موضوع اشاره ای بکنم. دردی که چون استخوان در گلویم مانده است و اگر بنویسم باعث کدورت و ناراحتی تعداد زیادی از نزدیکانم خواهد شد. بله من تحت فشارم. گلویم تحت فشار است برای گفتن و یا نگفتن و قلبم آزرده است برای نوشتن و یا ننوشتن!

کربلای جبهه ها یادش بخیر!

بسم الله الرحمن الرحیم 

کمبود نیرو داشتیم و عملیات دفاع متحرک عراق، نیاز به نیرو را دو چندان کرده بود و با یک اعلان و یک اعزام سراسری، تعداد زیادی نیروی تازه نفس به جبهه آمد و لشگر سید الشهداء علیه السلام هم از این نیروها بی نصیب نماند، و لشگر هم در تقسیم نیرو، صد و سی چهل نفر از آنها را به گردان ما به نام " حضرت قاسم علیه السلام " که کمبود نیرو داشت، فرستاد. فرمانده گردان وظیفه ی سازماندهی این نیروها در قالب یک گروهان را، به من محول کرد. باید آنها را در چهار دسته تقسیم و وظیفه ی هر کس را هم در هر دسته روشن می کردم، طی دو سه ساعت، آنها را با جزئیات لازم، تقسیم کردم. اینکه کی آرپی چی زن، و کی کمک او باشد؟ کی تیربارچی و کی حمل مهمات است؟ مسئول هر دسته و معاونش کیستند؟ مسئول تدارکات گروهان چه کسی است؟ بی سیم چی و کمک او و تک تیرانداز و قبضه چی و کمکش( خمپاره 60 ) و ... همگی مشخص و معلوم شدند.

انتخاب هر کدام از این مسئولیتها، بر اساس داوطلب شدن رزمنده هایی بود، که تازه آمده بودند و هر کدام که تجارب قبلی در جنگ داشتند، بر اساس سوابقشان، داوطلب قبول مسئولیتی می شدند و بقیه هم که سابقه ی رزم نداشتند و احیانا این سابقه را مخفی می کردند، به عنوان نیروی ساده، که تیرانداز خوانده می شد، در دسته ها معلوم شدند.

هر دسته حدود بیست و سه چهار نفر بودند. در آخر کارِ سازماندهی گروهان، برای حمل مجروح و امدادگر داوطلب خواستم. دو داوطلب امدادگر وجود داشت، اما چهار نفر داوطلب مورد نیاز برای حمل مجروح وجود نشد. کار حمل مجروح ها، به همراه داشتن برانکارد، به جای سلاح بود، تا اگر کسی مجروح شد، به فوریت بر سرش حاضر شوند و بعد از این که، بوسیله ی امدادگرها، پانسمان ابتدایی انجام شد، با برانکارد به عقب جبهه منتقل کنند. آن زمان همه دوست داشتند در خط مقدم باشند و بجنگند، نه اینکه به عقب جبهه برگردند و احیانا در حال بازگشت یک مجروح دارای خونریزی و یا یک شهید آش و لاش شده و پرکشیده را که، ممکن بود از نزدیکترین دوستانشان باشد، را با خود به عقب حمل کنند، در حالیکه خود زنده مانده اند!

خلاصه اینکه هر چه داوطلب خواستم، کسی داوطلب نشد. به ناچار از میان نیروهای باقی مانده، که مسئولیتی هم نداشتند، با اشاره ی انگشت سبابه و گفتن ِ تو و تو و .. چهار نفر را که هیکل ورزیده تری داشتند را بلند کردم و اسمشان را پرسیدم و در چارت سازمانی گروهان، به اسم حمل مجروح، نامشان را نوشتم و گوشم را به اعتراض مداوم و مکرر آنها بکلی بستم و موضوع را تمام شده خواندم! اما زهی خیال باطل!

چند روز بعد عملیات شد و ما به خطی که بیست و چهار ساعت قبلش، عراقی ها از ما گرفته بودند، حمله کردیم و درست وقتی دشمن را پس زدیم، در حال مستقر شدن در خط بودیم که، یک خمپاره شصت در نزدیکی ما به زمین خورد و از میان ما، که پنج شش نفر می شدیم، یک نفر مجروح شد. بعد از فرو نشستن گرد و خاک، و با بلند شدن صدای ناله و درد، نگاه کردم که ببینم، آنکه مجروح شده کیست؟ دیدم او همان کسی است که مدام خواهش و تمنا کرد، و حتا التماس می کرد که، شخص دیگری را بجایش برای حمل مجروح انتخاب کنم و من قبول نکردم و او که عاقبت، مایوس و مستاصل شده بود، گفت: " حالا که اینطور شد، پس از خدا می خواهم که اولین مجروحی که روی برانکاردم می خوابد، خودم باشم!" و من هم دعا کردم که اینطور نشود. دعای آنروز او مستجاب شده بود و حالا داشتند او را به عنوان اولین مجروح گروهان، روی برانکارد خودش می خواباندند! در حالی که درد می کشید، با نگاه پیروزمند و با لبخندی توام با درد، با من حرفهایی زد، که هنوز فراموشم نمی شود!  

اسمش یادم نیست، اما این صحنه، هرگز از ذهنم پاک نشده و نمی شود.

ماه گذشته، همان فرمانده گردان به واسطه ی برادرم، شماره ی موبایل مرا پیدا کرده و با من تماس گرفت و با هم مفصل صحبت کردیم. ارتباطمان بعد از حدود پانزده سال دوباره برقرار شده است. او چند روز گذشته، چندین اس ام اس داد با این مضامین " در دشت بلا ..." " به منظور گرامیداشت شهید، هیئت این هفته.." " شهید ..." و من که اخیرا ماشینم را فروخته ام، نمی توانستم برای شرکت در مراسمی که هر یک در گوشه ای از تهران است بروم. پس ضمن عذرخواهی، پیامکهایی با همان مضامین و ادبیات، برایش می فرستادم.  

دو روز پیش فرستاد: " سلام راستش را بگم دلم برات تنگ شده " و من فهمیدم که قصدش از این دعوت ها تازه کردن دیدار بوده است. نمی دانید که این جمله ی ساده ی او چقدر برای من تاثیرگذار و دلنشین و جذاب بود. تمام خاطرات آن روزهای گرم و بی ریا و سراسر سادگی را برایم دوباره زنده کرد. 

راستی این را هم برایتان بگویم که حدود یک هفته ی قبل توی فیسبوک پیامی دریافت کردم از دوستی ساکن ارومیه که اواسط سال 62 تا اواسط 63 با هم توی جبهه بودیم. با یک پیام شماره ام را دادم و او هم تماس گرفت و با هم کلی صحبت کردیم. بله نمی دانید که چقدر این روزهایم پر شده است از خاطرات دوستانم در جبهه ها.  

آنچه خواندید ماحصل مرور یکی از این خاطرات و قسمتی از آن ها بود.  

پ ن: در عکسهایم می گردم و اگر عکس مناسبی پیدا کردم، به این مطلب اضافه خواهم کرد.

گدایان و متکدیان حرفه ای

بسم الله الرحمن الرحیم 

واقعا آدم وامانده و درمانده می شود، از این همه توان و انرژی، که چرا صرف دروغ گفتن و فریب دادن و سرکیسه کردن مردم می شود؟ یعنی اینطور سختی و مشقت دادن به خود، آسانتر از کارهای دیگر است؟!  

افلیجی که با تذکر پلیس پا شده و راه بیفتد، از عجایب نیست؟! 

     گدایی - تکدی گری حرفه ای!