فیلم مستند!

بسم الله الرحمن الرحیم

از عنوان مطلب این اشتباه برداشت نشه که مقصودم اینجور فیلم هاست که به وفور توی خونه دارم، بلکه مقصودم یک فیلم مستند واقعیه چون میدونستم که با مرخصی یکروزه فرصت کمی خواهم داشت ترجیح دادم به جای نوشتن توضیحات و گذاشتن عکس از کارهای انجام شده ی خونه باغی توی زمین، اینبار فیلم بگیرم و براتون به نمایش بگذارم خب اینم فیلم مستند

دیروز که داشتم برمی گشتم تهران این دو نفر رو دیدم و با خوشحالی از ماشین پیاده شدم و رفتم به دیدنشون، اما نمی دونم چرا خیلی دمغ بودند و برام قیافه گرفتند؟! خلاصه که اصلا تحویلم نگرفتند!

خونه باغی 1

خونه باغی 2

هنوز تموم نشده و برای حسن ختام یک نمایش ویژه هم داریم! اما چند تا شرط داره. اگر هنوز از باز کردن پسته های دهن بسته خسته نشدید و اگر شارژ اینترنتتون تموم نمی شه و اگر از سر و صدا و قیل و قال شهری دلزده اید  و دلتون شنیدن یک نوای خوش میخواد این فیلم رو هم ببینید

گزارش یک عروسی :)

بسم الله الرحمن الرحیم

خب شکر خدا که دیشب مراسم جشن ازدواج دخترم به خوبی و خوشی انجام شد. اکثر خانواده ی داماد (از طرف پدری) اصفهان زندگی می کنند و ما جز تعدادی از بزرگترهاشون، بقیه رو ندیده بودیم. اگه خاطرتون باشه، قبلا بهتون گفته بودم که ما جشن عقد رو توی یک سفره خونه سنتی گرفته بودیم و تقریبا اقوام خیلی نزدیک حضور داشتند. یعنی اون جشن با جمعی مختصر و مفید برگزار شد. اما این بار با جشن ازدواجی که پدر داماد گرفت، انتظار دیدن همه ی فامیلشون رو داشتیم و اونام شب قبل، چند تا ماشین و به صورت کاروان، با هم به سمت تهران حرکت کرده بودند و ساعت یک و نیم بعد از نصفه شب رسیده بودند تهران. علت دیر رسیدنشون این بود که چون بارون می باریده، صبر می کنند و دیرتر راه می افتند که بارون کاملا بند بیاد.


خلاصه دو تا فامیل همه همدیگرو دیدیم و با وصلت بچه هامون یک فامیل شدیم. محل برگزاری جشن یک سالن کوچیک و جمع و جور، اما خیلی شیک بود. تعداد مهمونا حدودا کمتر از دویست نفر می شد. دو تا اتاق عقد بالای دو تا سالن اصلی داشت و همزمان دو تا عروسی توی دو تا سالن برگزار می شد که به هم، هیچ تداخلی هم نداشتند.

ما دو ساعت زودتر از بقیه ی اقوام به سالن رفتیم. ما یعنی، پدر مادرها و خواهر برادرها و عموها و عمه ها و خاله ها و دایی های عروس و داماد، توی سالن عقد جمع شدیم و چون قبلا عقد رسمی و محضری شده بودند، به خاطر فیلمبرداری و عکاسی، همگی دست به یکی کردیم و فیلم عقدکنون بازی کردیم و مثلا دخترهای جوون بالای سر عروس و داماد، تور نازکی نگه داشتند و کله قند سائیدند و پسرم شد عاقد و مثلا خطبه ی عقد رو خوند و ما هم حاج آقا حاج آقا کردیم و سربه سرش گذاشتیم و مادر داماد مثلا یک انگشتر زیر لفظی داد و عروس هم بالاخره بله گفت و دست زدیم و این فیلم تموم شد و بعد تند و تند همه کادوهاشون رو دادند. اول یک نفر از طرف داماد کادودهنده ها رو معرفی کرد و کادوی اونا رو هم اعلام کرد و بعد نوبت ما خانواده ی عروس شد. ما هم پشت سر هم رفتیم کادوهامون رو دادیم و ازدواجشون رو بهشون تبریک گفتیم و براشون آرزوی خوشیختی کردیم و برگشتیم عقب. عکاس هم تند و تند عکس می گرفت و فیلمبردار هم فیلمبرداری می کرد.

آخرش هم، همه به نوبت با عروس و داماد، عکس یادگاری گرفتیم و رفتیم سالن پایین.[در این قسمت از گزارش چون نمی تونید عکس عروس و داماد رو نگاه کنید، بهتره که عکس من رو که به صورت کاملا هِنَری گرفته شده تحمل کنید:) ] بعد از رفتن به پایین بود که من وقتی برای سلام و احوالپرسی و خوشامدگویی به مهمونا و فامیل داماد، به سر میزها می رفتم، گاهی با لهجه ی شیرین اصفهانی روبرو می شدم و می فهمیدم که از راه رسیده های اصفهان، کدوماشون هستند.


توی سالن یه نفر، با سی دی آهنگ بدون متن، خوانندگی می کرد و اکثر جوانها با همراهی تعدادی از جوانهای قدیمی، کلی بالا و پایین پریدند و ورزش و نرمشی به دست و پاها و کمرشون دادند. بقیه ی مدعوین بر سر میزها، داشتند میوه و شیرینی می خوردند و شیرکاکائو هم تند و تند به مهمونا، تعارف می شد. خلاصه سرویسی خیلی خوب و مرتب، توسط خدمه ی سالن داده شد و بشقابها رو تند تند خالی و تمیز می کردند و کسری میوه و شیرینی روی میزها رو هم، خیلی زود جایگزین و پر می کردند. صدای بلندگوها کمی بیش از حد معمول زیاد بود، بطوریکه مهمونا به نوبت برای استراحت دادن به گوشهاشون به حیاط پناه می بردند و البته دمی هم به دود می زدند و سیگاری هم می کشیدند! (چه کار بدی می کردند!) تا اینکه نوبت شام شد. کارکنان، زود همه ی میزها رو از همه چی خالی و تمیز کردند و شام رو آوردند و قبلش اعلام کرده بودند که سر هر میز، هشت نفر بنشینند. اما تقریبا سر هر میز شش هفت نفر نشسته بودند و بعضی از میزها هم هشت نفرشون تکمیل بود.

شام باقلی پلو با گوشت بود و زرشک پلو با مرغ و جوجه و سالاد کاهو و کرم کارامل و نوشابه. جای شما خالی همه چی در حد عالی خوشمزه بود. به خصوص باقالی پلو با گوشت که گوشت مفصلی هم داشت.

شام رو که خوردیم رفتیم توی حیاط تا همه جمع شدند و کلی میوه و شیرینی و غذا اضافه اومده بود. عروس و داماد هم شامشون رو خوردند و اومدند و جلوی قدمهای اونا شش تا از این منورها  آتیش زدند و نورافشانی کردند و بعد هم دو تا کبوتر سفید رو بوسیدند و به پرواز درآوردند.

همگی سوار ماشینها شدیم و بوق بوق زنان راه افتادیم و رفتیم خونه ی مادربزرگ داماد تا یکساعتی اقوام نزدیکشون جشنی خودمونی داشته باشند. از طرف ما خانمها هم برای تماشا رفتند تو، اما ما مردها بیرون منتظر شدیم و گفتیم و خندیدیم و سر به سر هم گذاشتیم و چای خوردیم تا یک ساعت بعد که جشنشون تموم شد.(فراموش کردم بگم که تعدادی از مهمونا، بعد از خروج از سالن، همونجا خداحافظی کردند و رفتند. )

خلاصه با تعداد نفرات خیلی کم که دیگه فامیل خیلی نزدیکمون محسوب می شدند، با حدود پنج تا ماشین، همراه با پدر و مادر داماد به سمت خونه ی ما راه افتادیم. یک ماشین قبلا رفته بود تا بساط اسپند و چای و شیرینی و پذیرایی رو آماده کنند. (چه طولانی شد انگار از خود عروسی بیشتر شد تعریف کردنش)

خلاصه توی خونه که رسیدیم بعد از چند دقیقه جشن و شادی، مراسم دست به دست کردن رو انجام دادیم و حسابی گریه و زاری راه انداختیم و یک دل سیر همدیگرو بغل کردیم و اشک ریختیم درحالیکه موزیک ملایمی پخش شد و بچه ها خداحافظی کردند و از زیر قران ردشون کردیم و رفتند به خونه شون که نزدیک خونه ی ماست و فقط چند چهار راه با ما فاصله دارند. پدر و مادر داماد توی چند کلمه برای هر دوتاشون دعا و آرزوی خوشبختی کردند و من موقع دست به دست کردنشون، بهشون گفتم که تا به امروز ما پدرمادرها و خانواده ی شما دوتا، وظایفی داشتیم و تمام سعیمون رو کردیم که تا جای ممکن، به نحو احسن انجامش بدیم و از امروز به بعد دیگه همه چیز دست شماست. زندگی تلخ و شیرین داره و باید سعی کنید ناراحتی هم اگر پیش میاد به خاطر روزهای خوش، تحملش کنید و تمام سعی خودتون رو بکنید که شاد زندگی کنید و بدونید که همه ی ثمره ی زندگی ما، شادی شماست. از داماد هم قول گرفتم که از دخترم خوب مراقبت کنه و اونم قول داد که با تمام وجودش برای خوشبختی دخترم تلاش می کنه و بعد هم هر دو رو به خدای بزرگ سپردیم. و تمام این صحنه ها هم فیلمبرداری شد.


یک چیزی که برام خیلی جالب بود این بود که به فاصله ی چند ساعت از آتلیه تا سالن عروسی، چند تا عکس از بچه ها، چاپ و نصب شده روی تابلوهای بزرگ آماده بود. یادم افتاد که زمان ما، یکی دو هفته بعد از عروسی با استرس و اضطراب و هیجان زیاد، منتظر ظهور و چاپ عکسها می شدیم که ببینیم مثلا، از سه حلقه فیلم 36 تایی، بیست تاش سوخته و هفده تاش تار افتاده و دوازده تاش کادر بندی خوبی نداره و فقط تعداد کمی به درد بخور از آب دراومده! بعد هم یک نسخه از همه اش چاپ می کردیم و می ذاشتیم توی آلبوم و هی ورق می زدیم و نگاش می کردیم تا اینکه آلبوم پاره پوره می شد.

جهیزیه

بسم الله الرحمن الرحیم

خانواده ی ما در  آستانه ی جشن ازدواج دخترم قرار دارد بطوری که چند روز بیشتر با آن فاصله نداریم. همگی اعضاء خانه این روزها به شدت مشغولند. تهیه و تدارک جهیزیه از عمده ترین این مشغولیتهاست و تقریبا چند ماهی هست که مشغولش هستیم و این روزها به روزهای اوجش رسیده ایم. به خصوص تهیه ی اقلام ریز و درشتی که حتا در مخیله هم نمی گنجد که تهیه و تدارکش تا به چه حد، وقت گیر و هزینه بر و طاقت فرساست. اما یادآوری شیرین رسیدن به روز جشن عروسی، انگیزه و توان کافی به بانوان خانه می دهد که هر روز از صبح تا شب در تدارک و تهیه ی لیست جهیزیه مورد نظر باشند. امروز در این خصوص به طور اتفاقی عکسی در اینجا دیدم که به نظرم خیلی جالب آمد. با خودم گفتم شاید بد نباشد که در معرض دید و قضاوت شما هم قرار بدهم تا این لیست ساده از جهیزیه را با لیست های امروزی مقایسه کنید. به هر حال هر کدام از شما شناخت کامل و یا نسبی از آن دارید. بیشترین تمرکز خود را روی این عکس قرار دهید هر چند شروع زندگی با این لیست در این روزها سخت و حتا محال و غیر ممکن به نظر می رسد! از همه جالب تر برای من، تهیه و گنجاندن ده کیسه توتون توی این لیست است :)

پ ن: تاریخ و ساعت این پست رو عوض کردم تا حال و هوای وبلاگ هم عوض بشه. امروز روزیه که در انتظار رسیدنش بودیم و بالاخره موعدش رسید. بله امروز روز ازدواج دخترمه و به خونه ی بخت میره و من یک آرزو بیشتر ندارم و اونم این که از خدا میخوام خوشبخت بشند و سراسر عمرشون شاد و سعادتمند زندگی کنند. این آرزو رو برای تک تک جوانهای کشورم دارم. شما هم لطفا براشون دعا کنید

سیاهی یا سیاه نمایی؟

بسم الله الرحمن الرحیم

اگر شروع مبارزه با مفاسد اقتصادی در ابعاد دانه درشت ها، پرونده ی 123 میلیارد تومانی و محاکمه ی مرتضی رفیق دوست و فاضل خداداد و آن ماجرای مشهور شهرام جزایری که از دستفروشی شروع کرده و به پنجاه شرکت و بنگاه اقتصادی رسید و عاقبت به پرداخت 38 میلیارد ریال رشوه متهم شده بود، بدانیم و از جمله ی این محاکمه ها، محاکمه ی شهردار تهران، غلامحسین کرباسچی را که به مدیران و معاونین خود سکه هدیه داده بود، را هم از این دست بخوانیم که روند کامل این محاکمه مانند یک سریال تلویزیونی پر بیننده، از سیما پخش شد، می رسیم به تبلیغات انتخاباتی سال 84 که احمدی نژاد دولتهای قبلی را متهم به فساد و دزدی کرد و با وعده ی درآوردن لیست نام این دزدان از جیب و افشای مفاسد آنها، دزدگیر 84 لقب گرفت. گرچه یک بی اعتمادی عمومی را نسبت به کل انقلاب بوجود آورد که دستاورد انقلاب، تا زمان سخنان او و بعد از به قدرت رسیدنش، به ثروت و مکنت رساندن دزدان و مفسدان اقتصادی در قالب دولتهای قبل بوده است! اگر با آسان نگری و سهل انگاری بپنداریم که بذر امیدی را هم در دلها کاشت چون قول می داد که به رانت خواری و فساد اقتصادی پایان دهد و به این ترتیب توانست عده ای از مردم را با خود همراه سازد. اما در طی چهار سال هیچ اقدامی عملی برای انجام وعده اش نکرد و انتظارها هم برآورده نشد و این ادعاها همچنان هم ادامه پیدا کرد و بطور مداوم هم از این حربه ی به عنوان افشاگری بهره برداری شد تا بلکه بتواند مخالفین خود را از طریق وارد کردن اتهام و چسبانیدن انگ، بدون ارائه ی مدرک و معرفی به دادگاه، ساکت کند. در ادامه هم در مناظره های انتخاباتی در سال 88 با ادعای افشای مثلث شوم قدرت و ثروت و رسانه، کارش را پیش برد و در نهایت به آنجا ختم کرد که در یکشنبه ای که به یکشنبه ی سیاه مشهور شد، در جلسه ی استیضاح وزیر کار و در دفاع از مرتضوی با پخش صدای نامفهوم نواری از فاضل لاریجانی در صحن علنی مجلس، سعی کرد ریاست دو قوه ی دیگر (یعنی مجلس و قوه ی قضاییه) را تحت فشار گذاشته و با ارتباط دادن فاضل به صادق و علی، آنها را نیز فاسد معرفی کند، اما این دیگر نه تنها تمام امیدهای باقی مانده را کشت بلکه از دید همه ی عقلا، فاجعه ای بزرگ به حساب آمد.

بله شاید تنها حسن ادعاهای احمدی نژاد علاوه بر مضار متعددی که از عهده ی شمارشش نمی توان خارج شد، پیدا شدن مطالبه ی عمومی برای معرفی و برخورد قضایی با مفسدان اقتصادی و بویژه دانه درشت ها و آقا زاده ها بود. با بوجود آمدن عزم ملی، و اتفاق نظر ارکان نظام، مبارزه شروع شد و البته این بار از پخش تلویزیونی دیگر خبری نبود و تا پایان محاکمه و صدور رای بنا به حکم صریح قانون، کسی حق نشان دادن عکس و نام بردن متهمین را نداشت و به این ترتیب کاربرد حروف اختصاری از قبیل ب ز – م ر و امثالهم در واژگان سیاسی ما متداول شد.

به این ترتیب روزی نبود که در سایت های مختلف و در بخش های مختلف اخبار، خبر و حرف و حدیثی از کشف جدید اختلاس از گوشه و کنار کشور به گوش نرسد و مدام هم مقدار این اختلاس ها، ارقام بزرگتری ذکر می شد و تا اینکه به ارقام نجومی و حیرت آوری از جمله 3000000000000 و 12000000000000 تومان رسید که بزرگترین شوک را بر جامعه وارد کرد بطوری که مدتی همه ی ملت و فعالان عرصه ی سیاست و اقتصاد در بهت و حیرت فرو رفتند...اما کم کم مردم به شنیدن اینگونه حرفها عادت کردند و نسبت به تکرار این اخبار آن حساسیت ویژه ی که قبلا بروز می دادند، از خود نشان ندادند.

خب خود انتشار وجود این همه اختلاس و با این ارقام بزرگ و اتصال متهمین به اشخاص ذی نفوذ در میان رجال کشور، یک بی اعتمادی فزاینده را موجب شد و از سوی دیگر مسابقه ای را به راه انداخت که برای عقب نماندن از قافله ی ثروتمند شدن باید دست به هر کاری که شد بزنیم.

کلاهبرداری و برگشت چک و از میان رفتن اعتماد میان فعالین عرصه ی اقتصادی و بر هم خوردن مناسبات سنتی در فضای کسب و کار و به زیر پا رفتن ارزش های اخلاقی، بروز ناهنجاری های اجتماعی مثل گرانفروشی و کم فروشی و عمل نکردن به تعهدات را تشدید کرد و با به نمایش درآمدن نوع زندگی و سطح درآمد عده ای از ما بهتران، که در رژه ی اتومبیلهای گران قیمت میلیاردی به منصه ی ظهور رسید، به اوج خود رسید و این باعث بالا رفتن توقعات در زندگی های عادی مردم شده و چون کسب آن نوع درآمد و رسیدن به آن نقطه ممکن نبود، سرخوردگی و اختلافات خانوادگی را رقم زد و آمار طلاق شدت گرفت و از سوی دیگر به خاطر سختی برآوردن نیازهای ابتدایی زندگی، جوانان نتوانستند ازدواج کنند، زیرا نه مسکنی داشتند و نه پولی، بیکار هم که بودند. به تبع این شرایط نوعی کلبی مسلکی و باری به هر جهت بودن و الکی خوش گذراندن با روی آوردن به اعتیاد و دزدی و خفتگیری و فساد و فحشا و انواع جرائم دیگر گسترش پیدا کرد و همه و همه این گفته ها وضع فعلی جامعه ی ما را رقم زد که نسبت به ده سال قبل تفاوت بسیار فاحش و معناداری پیدا کرده است.

اخیرا یعنی طی همین چند روز گذشته، رئیس قوه ی قضاء از نحوه ی انتشار اخبار مربوط به مفاسد اقتصادی در جراید و رسانه های عمومی گله کرده و گفت طوری نگویید که اینطور برداشت شود که همه جا در فساد غرق شده و همه کس فاسدند و ظاهرا این موجب پایین کشیده شدن فتیله ی انتشار اخبار مربوط به فساد اقتصادی شده است، در عوض، جای رانت خواری را موضوع کوه خواری و زمین خواری و جنگل خواری و اخیرا هم که خیابان خواری گرفته است. من مانده ام که اینها چطور معده و چه جور دندانی دارند که می توانند همه چیز خواری کنند! و بگذریم از اینکه پول شویی و پولهای کثیف هم مدتی نقل مجالس و محافل شد و خیلی زود به محاق رفت . البته مدتی قبل  از ساختمان خواری هم صحبت به میان می آمد و گفته می شد 933 ساختمان دولتی در تهران گم شده است اما آقای علیرصا رجایی به عنوان مدیر کل نهاد ریاست جمهوری طی توضیحاتی از سرنوشت این ساختمانها خبر داد و گم شدن آنها را به شدت تکذیب کرد.

اما برای این سوال که این حجم فساد واقعا حقیقت دارد یا نه؟ و اصلا سر منشاء آن کجاست و از کجا پیدا شده؟ چه جوابی باید داد؟ محل بررسی است و از آنطرف در موضع انکار می توان پرسید آیا واقعا دستهایی در کار است که مردم را نسبت به همه چیز بدبین و بی اعتماد کنند؟ چه سودی از اینکار می برند؟ و اگر اینها بی اعتمادی عمومی را سبب می شوند و تشویش اذهان عمومی می کنند چرا در وقت مقتضی با آنان برخورد نشد؟ و چرا امروز برخورد نمی شود؟

دو روز پیش سایت تابناک در سرویس جدیدی به نام سومین «به اضافه تابناک» این چنین گفت: "زمین خواران عزیز، بترسید! مشهورتان می‌کنیم" و در خلال به نمایش درآوردن فیلمی، از عموم مردم خواست هرکجا از زمین خواران و زمین خواری مطلع هستند این سایت را باخبر سازند. به نظر من که خیلی مسخره آمد و با خودم فکر کردم که این وبلاگ از تابناک چه کم دارد؟! بنابراین به دوستانم این پیشنهاد و توصیه را می کنم که در تپه چاله های شهر خود و زیر پل خانه ها و جوی محلات خود را بگردید و اگر از زمین خواران و زمین خواری اثری پیدا کردید مرا هم مطلع سازید و مشتلق و مژدگانی دریافت کنید و اگر کسی بتواند با وارسی سطلهای آشغال و محل تخلیه ی زباله ها در خارج از شهرها، اثری از این جرم و مجرمین پیدا کند علاوه بر مژدگانی، پاداش سختی کار هم تقدیم خواهم کرد.

معلم عزیزم روزت مبارک

بسم الله الرحمن الرحیم

احتمالا روز اول مدرسه ، برای همه ی ما روزی فراموش نشدنی با خاطراتی شاد و شیرین و گاه خنده دار و البته احتمالا غمناک بوده است. بسته به اینکه روز اول مدرسه را چگونه گذرانده باشیم این خاطرات رقم خورده است و در ذهن ما حک شده و زائل شدنی و  زدودنی هم نیست.

برای من روز اول مدرسه، روز کشف و روز تجربه ای بزرگ بود، چرا که از یکی دوسال قبل، برای رسیدن به آن روز، انتظارها کشیده بودم. و حالا موعدش رسیده بود و من شاگرد مدرسه نام داشتم. کشف دوستان جدید و کشف لذت داشتن کیف و دفتر و مداد و مداد پاک کن و تراش. تجربه ی دیدن فضای مدرسه و مدیر و ناظم و کلاس و نیمکت و تخته سیاه و گچ و معلم.

معلم کلاس اول ما خانمی بود به اسم خانم الماسی. زنی مسن و تکیده و لاغر، که رنج روزگار از همه ی وجودش هویدا بود. معلمی که در شغل خود استخوان ترکانده و بسیار پر تجربه بود و شاید سال و یا سالهای واپسین خدمتش را می گذراند و در ناخوداگاه خود به بدن خسته و رنجورش وعده ی استراحت در ایام بازنشستگی می داد برای قدری آسودن پاها و استراحت دادن به دست های استخوانی اش. اما با وجود سن و سالش، مهربان و با حوصله بود و جدی. کلاس را به خوبی اداره می کرد و من خاطرم هست که برای بدست آوردن دل او، حاشیه ی راست و چپ دفترم را با فاصله ای دقیقا یکسان، خط کشی می کردم و تمام سر مشق های ابتدای کلاس اول را که تمرینی بود برای تسلط به مداد و صاف نوشتن الف و ب با گذاشتن مداد به کنار پاک کن، خط می کشیدم و خط فاصله ها را هم بی استثنا با مداد گلی می گذاشتم. منظم و مرتب! چون او مرتب نوشتن و تمیزی دفتر می خواست و من سعی داشتم نهایت تمیزی دفتر را تقدیمش کنم تا وقت خط زدن مشقهایم چشمانش از رضایت برق بزند و به من یک "آفرین پسرم" بگوید و همه ی همکلاسی ها آفرین گفتن او را بشنوند! یادم هست تنها جایزه ای را که به من داد یک مداد بود و من سالها این جایزه را با افتخار نگه داشتم.

وقتی به گذشته بر می گردم می بینم طی سالهای بعد، من معلم های زیادی داشته ام که اسم بعضی از آن ها را به خاطر دارم ولی نام اکثر آنها از خاطرم محو شده. واقعا تعجب می کنم که چرا علاوه بر نام او حتا حرکات و سکنات و قیافه ی معلم کلاس اولم را خوب خوب به خاطر دارم؟ جوابی که برای این سوال خود دارم این است:

معلم کلاس اول حس خوبی از روز اول مدرسه به من داد و خاطراتی خوش در ذهن من به جا گذاشت. حتم دارم وجود او بود که باعث شد من به درس نسبت به همسالانم علاقه ی بیشتری نشان دهم. او بود که تشویق کرد پدرم روزنامه بخرد تا من از لای صفحات روزنامه دور الف و ب و دال و ... خط بکشم و آب بابا را پیدا کنم. همین کار او باعث شد که از خواندن نترسم بلکه به آن اشتیاق داشته باشم و از سال بعد من خواننده ی پر و پا قرص کیهان بچه ها باشم و با وجود دیدن لواشک و تمبرهندی و آرد نخودچی خوردن بچه ها آب دهان قورت بدهم ولی سکه ی توی جیبم را در مشتم بفشارم و روزانه این پول توجیبی را به جای خرید خوراکی و تنقلات، حفظ کرده و جمع کنم و انتظار بکشم تا شنبه از راه برسد و من بدو بدو کنم و بروم سراغ دکه ی روزنامه فروشی و بپرسم: " آقا کیهان بچه ها اومده" و بعد که گفت "بعله" پنج ریال بدهم و مجله را بخرم و انگار که گنجی پیدا کرده ام با شوق و ذوق به ورق زدن و وارسی و سپس در راه به خواندنش بپردازم و برسم خانه و هی بخوانم و دوباره و سه باره بخوانم و دوباره تا شنبه ی دیگر از راه برسد و ...

 بله اشاره و راهنمایی او باعث شد که مادرم که عاشق خواندن بود و به خاطر اینکه دختر زاده شده بود نگذاشته بودند به درسش ادامه بدهد و با حسرت از لذت خواندن محروم مانده بود، در کشف الفبا و کلمات آشنا، توی روزنامه همراهم باشد تا وقتی که از او پیشی بگیرم و به تنهایی و بخوبی از عهده ی خواندن مجله برآیم و خیلی زود کتاب داستان بخوانم و سپس بروم سراغ رمان های طولانی و قطور. و در نوجوانی اکثر نویسندگان بزرگ را بشناسم و از هر کدام چند کتاب نام ببرم. بله به خاطر اثر خوبی که او بر من گذاشت، خواندن جزء سرشت من شد و کتاب از لوازم ضروری زندگی من.

می دانم که امروز خانم الماسی در میان ما نیست و حتم دارم که روحش به آسمان سفر کرده اما نام و یاد و خاطره اش تا آخر عمر با من همراه خواهد بود، پس با دیدگانی اشکبار از روی قدرشناسی، از زمین رو به آسمان نگاه می کنم و از صمیم قلبم می گویم معلم عزیز روحت شاد و روزت مبارک.

...

روز معلم را به همه ی معلم های دلسوز و زحمتکش تبریک می گویم، بویژه به دوستان بزرگوارم که معلم بودند و هستند و به نوعی خواستم از زبان یک شاگرد ادای احترام به این دوستان بزرگوار و معلمم کرده باشم.