من و پروتزهام!

بسم الله الرحمن الرحیم

خیلی دنبال این گشتم که چی بگویم که هیچ کس را نرنجاند و شادی و نشاط دروغین هم نباشد و لبخند و خنده ی تصنعی هم درست نکند و به جای افتادن در پوستین خلق هم فقط از خودم گفته باشم و از چیزی که فعلا راضی ام می کند و از آن رضایت کامل دارم. 

پیدا نمی کردم و کم مانده بود با پیدا نکردنش این تابلوی تعطیل شد را بزنم سر در وبلاگم و بروم سراغ پیدا کردن اینکه چرا من اصلا رضایت ندارم!

اما بالاخره پیداش کردم. من فعلا از پروتزهایم راضی هستم.  

  

پروتزهای من 

 

خب احتمالا بعضی از شما اصلا نمی دانید که من اواخر جنگ روی مین رفته ام و پای راستم قطع شده و سالهاست که یک پایم مصنوعی است. و از همان سالها چند پروتز داشته ام و دارم.  

از شما چه پنهان مدتی قبل چون دلم نمی آمد پروتزهای شکسته و درب و داغون را بیندازم دور، کم مانده بود به هشت پا تبدیل شوم.  

مدتی قبل در یک اقدام انقلابی و حتا جنگی، چند تا از آنها را که اصلا استفاده نمی کردم را با کلی گریه و زاری انداختم دور :)  

درواقع الان ازهشت پا بودن درآمدم و با سه پروتزی که برایم مانده، فعلا موجودی چهارپا هستم!  

امروز با دقتی که کردم یادم افتاد پروتزی که به پا دارم را بر خلاف معمول مدتی هست که عوضش نکرده ام. یعنی از پیش از عید تا امروز همین پروتز را پوشیده ام.  

معمولا زمستان و تابستان، با آنها مشکل دارم و باید یک روز در میان و یا دو روز در میان پروتزها را عوض بدل کنم  والا از پا می افتم و راه رفتن برایم مصیبتی می شود که نگو و نپرس! البته گاهی هم اجبارا و برخلاف میلم و با وجود درد و ناراحتی مجبورم برای رانندگی کردن پروتز یلند زیر زانو را پا کنم و از پروتز سایم که کوتاهتر و راحتتر است دست بردارم! خلاصه برای هر کاری پایی دارم و از این نظر بورژوایی هستم برای خودم. 

معمولا داشتن درد را کتمان می کنم و به روی همراهانم نمی آورم اما آنها بر حسب شناختی که از من دارند می دانند که چه موقع از راه رفتن دارم خیلی درد می کشم و فوری فکری می کنند و برنامه را تغییر می دهند. با خودم داشتم فکر می کردم چند روزی هست که لااقل درد ندارم. پس گاهی نداشته ها هم می تواند باعث شادی و راحتی باشد.

کدامیک از شما قصه های من و بابام یادش هست؟ بچه که بودم هر وقت جدیدش را می خریدم بین پدر و مادرم بحث قدیمی دوباره زنده می شد و راه می افتاد که قصه های من و بابایم نه! قصه های من و بابام! فکر کنم که اگر کاریکاتوریست بودم شاید وبلاگی درست میکردم به اسم من و پروتزهام . بس که من خاطره تلخ و شیرین دارم از اینها!

نظرات 32 + ارسال نظر
یقنعلی جمعه 20 اردیبهشت 1392 ساعت 16:58


عکس جالبی است ودردی زیبا . کمی حوصله که تو بسیاری از آن را داری استفاده از عناصر موجود در قاب عکس ، عکس را با دل پروانه ای تو پیودندی روشن تر می داد و دیگر لازم نبود برای لحظاتی بیشتر با تو بودن باصرف اون چایی زیبای گل آرایی شده ، رگه های عشق ، صداقت ، وفاداری و سلامت قلب تورا به تصویری که پروانه ی روی گل نشسته مراجعه کرد . دوست دارم زمان این جست و جورا در کنار تو با صرف آن چایی بیشتر ماندگار کنم . همه چیزت پر دوام .

مترجم دردها چهارشنبه 4 اردیبهشت 1392 ساعت 14:53 http://fenap.blogsky.com

به احترام شما و شرف شما کلاه از سر برمی دارم.
البته گرچه من و شما اختلافات فکری عمیقی با هم داریم،اما دیدن و دانستن اینکه رنج کوچکی بر مخالفان فکری من می رسد هم برایم آزار دهنده ست،اینکه رنجی چنین عظیم را سال هاست تحمل می کنید را نمی دانستم و از دانستنش غمگین شدم.

قریب به یک ماه پیش دو انگشت پدرم در برابر دیدگانمان قطع شد و یکی که به گوشه ای افتاده بود پیدا کردنش بر من محول شد.بعد از یک ربع،بیست دقیقه گشت و گذار به زحمت پیدا شد و زمانی هم که به بیمارستان بردم انگت یافت شده را،پیغام دادن که پیوند نمی گیرد.همین یک ربع پیش پانسمانش را عوض کرد و شاهد درد و رنجی که می کشید بودم.برای شما آرزومند صبر و تحمل فراوان هستم و امیدوارم به مدد علم و تکنولوژی و کوشش های اهل فن،درد شما کاهش یا به کلی ناپدید گردد

سلام
من شرمنده ی این لطف و محبت شما شدم!
بله اختلافات هست اما ما فارغ از عقایدمون انسانیم و به احترام همین انسان بودنمون نسبت به هم باید احساس قرابت و نزدیکی داشته باشیم که متاسفانه مرزهای بیهوده و بی دلیلی دور هر یک از ما انسانها کشیده اند به هر دلیلی و نگذاشته اند و نشده و نمی شود که این مرزهای مجازی را بشکنیم و دور نام انسان به گرد هم آییم

خیلی متاثر شدم وقتی صحنه ای که برای پدر محترمتون افتاده را مجسم کردم. چقدر برای شما سخت بوده تحمل این صحنه!

آرزو می کنم حال پدر هر چه زودتر خوب بشه و سایه ی پرمهرشون بر سرتون مستدام باشه و همیشه ی ایام خوش باشید و تندرست

لبخند خدا و بندگی من سه‌شنبه 20 فروردین 1392 ساعت 22:44 http://hejababharpnu.blogfa.com

همه ما از جنگ فارغ شده ایم، اما این جانباز است که تا آخر عمر با جنگ مأنوس است...

خب این از لطف خداست که ما را با جنگ مانوس نگهداشته بلکه بعضی چیزها یادمون نره

لبخند خدا و بندگی من سه‌شنبه 20 فروردین 1392 ساعت 22:27 http://hejababharpnu.blogfa.com

سلام
از طریق وبلاگ آقای دلشاد با وبلاگ خوبتون آشنا شدم، اگر به وبلاگم بیایید می تونید حدس بزنید کی هستم...
این پروتزها برام آشنا هستن، بماند...
وبلاگ خوبتون با افتخار لینک شد.
در پناه حق.

سلام!
به به! بله تشخیص دادم همان که چند وقتی زحمت رو دوشش بود
ممنونم از لطف و محبت شما و جبران کردم

سلمان محمدی دوشنبه 19 فروردین 1392 ساعت 06:46 http://salmanmohammadi3.blogsky.com/

سلام. خدا به شما اجر دهد که وطن را از چنگال دشمن رهانیدید. و ان شاء الله دیگر هیچ وقت این مملکت گرفتار جنگ نشود بمحمدٍ و آله صلی الله علیهم اجمعین

سلام آقا سلمان
کاری نکردم داداش. انجام وظیفه بوده و همه ی ملت در این انجام وظیفه سهیم بودند و ما هم جزیی از انها
الاهی آمین

شنگین کلک یکشنبه 18 فروردین 1392 ساعت 23:29 http://shang.blogsky.com

درود بسیار . داداش دلمان تنگ رفته برات ناجور
البته من در گروه اون ( بعضی از شما ) نبودم اما در هر حال از رضایت و شادی شما من نیز خوشحالم . اما اصولاً گمان می کنم رضایت حسی درونی باشد و این مسابقه ها ناخود آگاه شما را مشغول خود کرد و موجب شد دست از بهانه گرفتن بر دارید . دور از جان شما از اواخر اسفند تا هفته پیش افقی بودیم
تازه گوش شیطان کر قدری عمودی شده ایم البته آنهم به اجبار
شروع کارهای سال جدید . اما این راهم بگویم مدیونید اگر فکر کنید در آن سوالات روانشناسی جوابی داده باشم که منجر به این
نتیجه دردناک شده باشد قسم می خورم که همه سوالات را با
شرافت کامل و بدون بروز دادن مشکل فعلی پاسخ دادم و شما به
مشکل دار بودن آن سایت ظاله و سوالاتش شک نکنید . خلاصه
اینکه داداش ماهم مدتیست چند پا شده ایم البته بعضی وقتهاهم
کلاً قید پاها را می زنیم . حالا خودمانیم شما نگفتید این پروتز ها را
این طور عریان در معرض دید عموم قرارمی دهید اسلام به خطر می افتد ؟ می دانید چندین هزار جوان بی گناه را از راه به درکرده اید ؟ انگار مخصوصا روغن هم استعمال کرده اید برق بیفتد . آقا
نکنید . نکنید این کارها را . همین اعمال منافی عفت عموی هستند که موجب تشویش اذهان امت اسلام می گردند .

کفاره شرابخواری بسیار ، هشیار در میانه مستان نشستن است

سلام داداش عمران
آقا خیلی ببخشید که جواب دادن به کامنتها طلسم شده بود انگار! هر ساعتش چقدر خون دل خوردم
ایشالا که بلا دور باشه چی شده بود مگه؟! سرماخوردگی بود؟ چی بود که این همه طول کشید؟!
حالا خدا را شکر که عمودی شدید

این حرف شما منو یاد یک پست از بهمن هدایتی نویسنده وبلاگ کلاشینکف دیجیتال انداخت که رفته بود از مانکن های لباس عکس گرفته بود و چون مذهبی بود مانده بود شطرنجی کنه بگذاره یا همینطوری سانسور نشده بگذاره!!!

جوینده یکشنبه 18 فروردین 1392 ساعت 19:52

سلام و ادب و ارادت

می دونید که مدتیه دارم سعی می کنم کمتر بنویسم ... و کمتر هم کامنت بذارم ... اما این پست شما ...

خیلی برام جالبه که تونستید موضوعی به ظاهر اندوهناک و به واقع دردناک رو طوری بنویسید که من ِ بدخلاق موقع خوندنش بلند بلند بخندم ...
کلا از انرژی جدیدی که توی نوشته هاتون جاریه خیلی لذت می برم ... درود بر شما

شادکام و دل زنده باشید و بمانید

+ نمی تونم پنهان کنم که از دیدن کامنت جناب عیار چقدر خوشحال شدم ... برای ایشون هم بهترینها رو بدعا از خدا میخوام.

سلام و عرض احترام
رسیدن به خیر سفر خوش گذشت؟
خب برای کسانیکه از موضوع بی خبر بودند خواستم سکته درست نکنم و ناراحت نشوند احیانا خوشحالم که خندیدید
بله این کم افتخاری نیست که نصیب بنده فرمودند. البته دارم مشهور می شوم و خدا به خیر کند

هویت یکشنبه 18 فروردین 1392 ساعت 09:50

سلام بر جناب ستاریان عزیز

پست هاتون رو هر چند وقت که می ام نت همه رو با هم می خونم!!
شما بی ادعا این پست اخرتون رو در مورد خودتون و پروتزهاتون نوشتید . این پستتون چقدر قابل تامل هست . متاسفانه ما جامعه ای (یا بهتر بگم دولتی داریم) که قدر و منزلت شماها را نمی شناسند و فقط هر از گاهی برای تثبیت خودشان از کسانی که در جنگ جانانه ماندند و از حریم ما دفاع کردند استفاده می کنند شاید فقط از نام آنها ، و بعد می بینیم که در بی خبری و رنج سال های بعد از جنگ چه روزهایی را سپری کرده اند و می کنند ...

.....
راستی ناگفته نماند ها بورژوایی شما، کلکسیون جالبی شده ها ...!!از فکر تعطیلی وب هم بیایید بیرون ، لطفاً .
.......
روز سیزده هم که از ماست که بر ماست ...مثل رانندگی کردن ما ایرانی ها می مونه!!!
.........
به به چه کشوری ! رییس جمهور هم مانند آقای اقبال دقیقاً همینطوری فکر می کنه !!
راجع به امنیت نوشتید ...رفته بودیم ماکو ، گفتیم می خوایم بریم نزدیک مرز ، می گفتند نرید چیزی نداره! گفتیم چرا؟ گفتند ناامنه!! نه اینکه کردها اون منطقه هستند خیلی ناامنه ! ما را می بینی ، شاخ رو کله مبارکمان سبز شد!! جالب بود ما توی این سفر اینقدر از کردها خوشمان امد و با ما خوب رفتار کردند که جای هیچ شک و شبهه ای برای ما به جا نگذاشتند ... جالب تر این نکته ناامنی را چند نفر جدا جدا از جمله یک مامور مستقر در بازرگان گفتند! ...ما آن مسیر را رفتیم و چه مسیر خوب و لذت بخشی بود ...
............

راستی پشت پنجره اتاق کار ، آن دو قمری خانگی برای تخم گذاری برگشته اند!!!
شاد و سلامت باشید ...

سلام آقا محسن
بر من منت می گذارید که وقتتون رو صرف نوشته های من می کنید. کسانیکه اصلا زبان ما را نمی فهمند و از دنیایی غیر از دنیای ما آمده اند و به زبان دیگری حرف میزنند، ادعاهایی می کنند و حرفهایی از زبان ما می گویند! و من و امثال من ناچاریم حرف بزنیم و بگوییم که دروغ می گویید و ما اصلا سخنگو نمی خواهیم!

برای من هم این ماجرای امنیت، آن وقتی که واقعا ماجرا بود پیش آمد. وقتی که سال 60 یکه و تنها به همراه یک دوست بسیجی توی کوچه و پس کوچه ی سنندج راه رفتیم و جز مردمی که در پی زندگی بودند چیزی ندیدیم و بر تعحب ما و حیرت آنها اضافه شد، وقتی ظهر به مسجدشان رفتیم و در کنارشان نماز خواندیم

افراطیون عالم ما ملتها را به دروغ به جان هم انداخته اند تا سود خود را ببرند.

و دو جوجه قمری کنار مغازه ی من پرواز کردند و رفتند!

من هم آرزوی شادی و سلامت و سعادت شما را دارم

کوثر یکشنبه 18 فروردین 1392 ساعت 08:37

سلام عموجان
صبحتون بخیر وپراز اتفاقات خوب

سلام
طلوع هر صبح اتفاقی عجیب و باورنکردنیه. طلوع صبحی دیگر بر شما هم مبارک

همطاف یلنیز یکشنبه 18 فروردین 1392 ساعت 07:45 http://fazeinali.blogfa.com/

سلام
جناب ستاریان، فصل گل و صنوبره ها
نخست درباره خودم : شهرجدیدگلبهار 35کیلومتری مشهداست با سواری حدودا نیم ساعته می رسی میدان سابق و پل فعلی استقلال. نزدیکترین شهر به اینجا، چناران است و تا قوچان حدودا یه ساعتی فاصله دارد
و
بعدی درباره شما: من که از طریق سایر دوستان با شما آشنا شدم جسارتا می دانستم شما که بودید و که هستید . ما نشناخته و ندانسته از کسی طلب عیدی نمی کنیم که،
آخـر : حالا شد من ترجیح می دهم وبلاگهایی رو بخونم که از خودشون می نویسند راستش خبرها و نقدها و سایر مطالب در این دنیای مجازی به وفور یافت می شود و
خداراشکر از پاهایتان رضایت دارید و نیازی هم نیست وبلاگ جداگانه درست کنید همینجا ما را شریک خاطرات تلخ و شیرینتان کنید بس بسیار زیاد ممنون
برقرار بمانید و راضی همچنان
یاعلی

سلام
راستش مدتهاست از تلفن سکه ای استفاده نکردم و دوزاری بکلی یادم رفته چه شکلیه؟ برای رمز گشایی از این عیدی دوزاری لازم نیست؟!

خودم رفتم اون بالا و دیدمتون

خب منم ترجیح میدم باب میل خودم بنویسم تا باب میل شما و البته از باب میلم خسته ام پس فعلا دنیای وبلاگ من به هم به میل من و هم به کام شما شده

دارم سعی میکنم از خودم بیشتر بنویسم. ممنون از همراهی شما

ناهید یکشنبه 18 فروردین 1392 ساعت 01:47

دو باره سلام
از اینکه عرض کردم منو می شناسید بیشتر جنبه طنز داشت و درنهایت خود خواهی ...

راستی آقای ستاریان این بار سفری داشتم به پروتز های پایتان

نمی دونید چقدر از شما تعریف می کردند

وبلاگم مطلب قابل خوندنی نداره که ،شرمنده ام

سلام
کاش لااقل از رموز این سفرها می گفتید

پرستو یکشنبه 18 فروردین 1392 ساعت 01:34

سلام
خدا رو شکر که خوبید .
منم یاد قاصدک عزیز افتادم . الهی
چه قدر درد کشیده بودن.

وقتی می بینم شما یا دیگر دوستان درد می کشید، بعد یه عده ای سوءاستفاده می کنن، من هم درد می کشم . دردم درون قلبمه! قلبم تیر می کشه از این همه سوءاستفاده گی ....

خدا ان شاءالله همیشه ی ایام، دلی شاد و لبی پرخنده هدیه کنه بهتون .

سلام
درد روحی ما از آنچه توی این روزگار پیش آمده از درد جسمی ما به مراتب بیشتره و اینه که اذیت مون می کنه.

ممنون از دعای خیر شما و ان شاءالله روزی برسه که از این مصیبتها خلاص بشیم و همگی با امید و نشاط زندگی کنیم

شرف الدین یکشنبه 18 فروردین 1392 ساعت 00:21 http://aldin.blogfa.com

رفیق روزهای خوب/ رفیق خوب روزها!
ان شاالله که این درد و رنجها ماجورند. به قول آیه: انک باعیننا

سلام
بله مونس و همدم روزهای منند
امید من فقط به عفو خداست چون او کریم است

الهام شنبه 17 فروردین 1392 ساعت 21:37 http://sarve1390.blogfa.com

سلام
پس واقعا جای بسی افتخار و خوشحالی هست که با شما آشنا شدم...
اتفاقا چند وقت پیش یه پست در مورد کاریکاتوریست و نویسنده ی قصه های من و بابام گذشته بودم.و چه قدر هم که واقعا بابای من و بابای قصه ظاهری شبیه به هم داشتند و من لذتی دوچندان از خوندن اونها می بردم!!
راستی فردا حتما جاتون رو وسط زاینده رود خالی می کنم.

سلام
شما لطف دارید و من امیدوارم که مایه شرمساری کسی نباشم.
دوست دارم این پست شما رو بخوانم. حنما مال قبل از ارتباط با شماست.
خب فردا هم رسید و ساعتی بعد عکساشو از شما ببینیم

ناهید شنبه 17 فروردین 1392 ساعت 19:42

سلام
دیگه واقعا ایمان پیدا کردم به اینکه شما آدم غیر مترقبه ای هستید

اتفاقا امروز با خودم فکر میکردم تنها انگیزه من ازاینکه تو اینترنت میرم ، نوشته های شماست .چون نوشته هاتون خیلی متنوعه و نمیشه پیش بینی کرد که بعدش در مورد چی می خواهید بنویسید

منم که می شناسید حتما که در لحظه ها زندگی میکنم و چه جور آدمی هستم

اما شما چطور به خودتون اجازه دادید که از تعطیلی وبلاگتون بنویسید ؟ فکر دوستانتون رو نکردید؟ حتی حرف زدن در موردش هم برای مخاطب دلسردی میاره ...
ای بابا دنیای عجیبی شده ها تا میایی یه جایی رو پیدا کنی تا برای لحظه ای شاد باشی یهو می خوره تو ذوقت
از این ببعد باید سعی کنم بفهمم که هیچی تو دنیا ابدی نیست .
در مورد پروتز یا جانبازی نظرم رو برای آقای محمد مهدی نوشتم اگه خواستید لطفا بخونیدش...

سلام
خانمم بعد از بیست سی سال زندگی مشترک هنوزم به من میگه مصطفی مساوی علامت سوال!
خب اگر این که گفتید اغراق نباشه باید برگردم و نوشته هامو دوباره بخونم!
نه والا من از شما شناخت خیلی کمی دارم. وبلاگتون رو که معرفی نکردید و از خودتون هم که جایی نمی نویسید. منم که علم غیب ندارم
توی کامنت آقای سامع، چند خطی رو که نوشتید رو خواندم و البته حریص تر شدم برای بیشتر خواندن
کلا ادم خود مختاری هستم و زیاد دلیسته چیزی نمی شم. البته اینبار نمی دانم که این وبلاگ چی داشته که دوستان بسیار خوبی پیدا کردم و این کار من رو خیلی سخت می کنه. هم برای نوشتن و هم برای ننوشتن و احیانا بستنش!

اکثرا احساس شرمندگی می کنم که پنجاه شصت نفر و گاهی صد نفر می آیند و من حرفی که ارزش وقت گذاشتن انها را داشته باشه نزده ام. از عاقبتش می ترسم و از روزی که باید جواب این وقت ها را هم بدم.

محمد مهدی شنبه 17 فروردین 1392 ساعت 15:01 http://1sobhe14.persianblog.ir/

کلللللللللللللللللللللللللی غلط نوشتم.
مثل نه کثل
عصا نه صا
مشکل
طبف نه طسف

خب شما از تایپ نمره خوبی نمی گیری. اما اگر توضیح رو نمی نوشتی بعضی هاشو اصلا نمی شد فهمید که چی می خواستی بگی

محمد مهدی شنبه 17 فروردین 1392 ساعت 14:57 http://1sobhe14.persianblog.ir/

سلام
بازم از غافله عقب افتادم حسابی
بباور کنید خییییییییییییلی کم کار شدم و کمتر نت میام. یه جوری سرخورده و بی میلم و البته کمی تا قسمتی هم دارم ترک عادت میکنم.
اره این پروتز و صا و جوراب های زیر پروتز و ویلچر و ... جزی از زندگی طسف ما شدهمن و بچه های کثل من هم مدام بر سر خوب و بد و اندازه و روون بودن ویلچر مشکلث داریم.
اما جناب ستاریان پروتزتون هنگام راه رفتن صدا که نمی ده؟

سلام
انگار شما رفتید تو ترک نت و وبلاگ کار خوبی کردید هر چند دلمون براتون تنگ میشه
بله هر روز باهاشون سر و کله می زنیم و درگیرش هستیم و خب البته این طبیعیه چون هیچ چیز جای عضو سالم بدن رو نمی گیره

الان نه! اما قبل یک پروتزی داشتم که گشاد شده بود و بدون جوراب می شد پوشیدش. با اون چرا!

باران شنبه 17 فروردین 1392 ساعت 14:17

گلبهار که شهر همجواری جوان ماست حالاموفق به دیدارشون شدید؟ فکر میکنم تا مشهد یک ساعتی فاصله داشته باشه!
واقعا جای تاسف داره من هنوز به زیارت مقبره ایشون (پیرپالان دوز ) نرفتم اصلا خبرهم نداشتم ! خداخیرتون بده این گشت هوایی ومجازی شما ثواب شد تااینبار که رفتم حرم به زیارت ایشون هم برم والبته نایب الزیاره شما ودوستان هم خواهم بود

بله توی نقشه و بین جاده مشهد قوچان پیداش کردم
خب من از پیرپالان دوز زیاد شنیده بودم. به خصوص از پدر و مادر و مادربزرگ مرحومم. چندین بار هم مشهد رفتم اما نمی دانستم که مشهد دفن است تا سری بهش بزنم. شما اگر رفتید که خیلی التماس دعا دارم

کوثر شنبه 17 فروردین 1392 ساعت 13:32

سلام مجدد
اتفاقا خوب کاری کردین این پست رو گذاشتین عموجان
خیلی از دوستانی که بواسطه ی مسابقه باهاتون آشنا شده بودند شناخت کاملی از شما نداشتند
مگه چه عیبی داره که دوستانمون وبهتر بشناسیم؟؟؟

سلام
امیدوارم کار بدی نکرده باشم

ند نیک شنبه 17 فروردین 1392 ساعت 11:36 http://blue-sky.persianblog.ir

سلام
من دیشب به قدری این مطلب را سریع و گذرا رد کردم که اول فکر کردم قراره وبلاگ را ببندین. بعدش به قصه های من و بابام فکر کردم و در ذهنم 3تا تصویر اومد. وقتی بابا کوچک بود، کارتن الفی و یک سری داستانهایی که مجموعه اش را در بچگی از کانون پرورشی می گرفتم و می خووندم. داستانهای شیرینی داشت. الان متوجه شدم که منظور شما همون داستانها بود. و هرچه بیشتر فکر کردم تصویرم کمرنگ تر شد.
از نوشته تون خیلی متاثر شدم و نمی دونم چه دعایی میتونم بکنم. فقط میدونم شما در ی جایگاهی هستید که ما خیلی ازش دوریم

سلام
این مطلب را صبح گذاشتم و شاید شما اول وقت دیدیدش
زمان ما از مدرسه به طور ماهانه یک مجله ای میدادند به اسم "پیک" 5 ریال بود من این قصه های من و بابام را یادم نیست توی آن می دیدم یا توی کیهان بچه ها که هر هفته شنبه ها می خریدم!
طوری نوشتم که کسی متاثر نشه. از نظر جایگاه هم منم کنار شما هستم و فاصله ای با هم نداریم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد