بسم الله الرحمن الرحیم
این چند سطر را برایت می نویسم که بگویم من آمدم. باور کن که من بارها آمدم.
قمری کز کرده بر تک درختِ زبان گنجشک، در کنج ِ خلوت ِ پارک ساعی، شاهد صادقی برای آمدن های من است. پرستوی بیقرار لانه گُزیده در زیر بام آلاچیق وسط پارک هم می داند که من آمدم. خب بپرس. از چهل کلاغ چهل ساله ای که می خواستند با فریادهای گوشخراش خود بر شاخسار درختان در هم تنیده ی افرا و نارون و صنوبر و چنار و سپیدار پارک ساعی مرا رسوای عالم کنند، بپرس. شاید درناهای در حال کوچ بر آسمان ابری تهران هم مرا از بالا دیده باشند! خوب شد که نرده های دور پارک ساعی را برداشتند ولی حیف که نیستند تا به تو بگویند که من آنقدر آمدم که شمار خارج از شمارششان را به خاطر دارم. می دانم انتظار سخت است و می دانستم منتظرم هستی و نباید در انتظار بمانی، اما مگر می دانستم که کجا باید دنبالت بگردم؟ اگر گوش ما توان شنیدن صداهای جا مانده در سالهای دور را داشت، تو هم می توانستی صدای پای مرا بشنوی، صدای قدم زدن های مداومم را توی پیاده روهای موزائیکی آب منگل، زمینهای خاکی و گلی سرآسیاب دولاب، سنگفرش حاشیه ی کنار پارک شکوفه و اسفالت محله ی آب موتور و..
بقیه را در همساده ها بخوانید
یسم الله الرحمن الرحیم
تقویم را معطل پائیز کرده است، در من مرور باغ همیشه بهار تو (حسین منزوی)
خب به لطف خدا و دعای خیر شما دوستان خوب و دستان دکتری حاذق به نام دکتر محمد بیان فر، عمل هیپ برای بیماری نکروزم با موفقیت انجام شد (فیلم عمل هیپ) و الان دوره ی نقاهت بعد از عمل را هم به خوبی گذراندم و دو سه روزی هست که می توانم روی زمین بنشینم.
کامپیوترم روی میز کوتاهی قرار دارد که در قدیم بر روی آن سماور و یا چرخ خیاطی می گذاشتند، برای همین برای قرار گرفتن در پشت سیستم میبایست روی زمین می نشستم و این برایم سخت و دردناک بود. طی این مدت توسط تبلت یکی از بچه هایم به وبلاگهای شما و وبسایتهای خبری سر می زدم اما بخاطر اشکالاتی که تبلت داشت عموما قادر به گذاشتن کامنت نبودم. به هرحال، با بهبودی نسبی که شکر خدا حاصل شده، دیروز سعی کردم با گذاشتن کامنت توی وبلاگ گروهی همساده ها، به نحوی اعلام حضور و ابراز وجود کرده و از سکوت وبلاگی خارج شوم.
با کنار گذاشتن یکی از دو عصایی که داشتم فعلا با یک عصا قادر به راه رفتن هستم. در طی این مدت دوستان وبلاگی من، از طریق تلفن و پیامک و حضوری احوالپرس من بودند و بعضی از این دوستان به اندازه ای مرا مورد لطف قرار دادند که احساس کردم برادران و خواهرانی بسیار دلسوز و مهربانی در سراسر ایران دارم، که همیشه در کنارم هستند. برادر خوب و عزیزم، شنگین کلک محبت کرده و هم در بیمارستان و هم در خانه به ملاقاتم آمدند و هر بار هم با هدایایی نفیس مرا بسیار شرمنده کردند. و دوبار هم از طرف مریم خانم، خواهر بسیار خوبم از اراک مرا با هدایایی زیبا و ارزشمند مورد لطف و تفقد قرار دادند. خواهر گلم ناهید خانم، مرا با دعاهای خوب خودشون حمایت و پشتیبانی می کردند. بزرگ عزیز که از کانادا به ایران تشریف آوردند با تماس خودشان مرا بیش از اندازه خوشحال کردند. دختر خوبم، نویسنده ی وبلاگ رجعت صدر مدام احوالپرسم بودند و خانم یاد خاطرات و سهیلا بانو و صبا بانو و باران خانم و جناب پسندیده از طریق کامنت و بعضی از دوستان دیگرم یا به طور حضوری و یا با تماس تلفنی، مدام جویای احوالم بودند. خانواده هم که چون پروانه از من مراقبت کردند. خلاصه اینکه در این یکماه به قدری مهر و محبت شامل حالم شد که حس خوب زندگی در کنار بهترین عزیزان را با تمام وجودم لمس کردم. خدا را شکر می کنم به خاطر وجود پر مهر شما، که تک تکتان برایم نعمتهای بزرگی هستید و به این وسیله از داشتن این نعمات خدا را شاکرم. ممنونم از همه ی شما خوبان و بزرگواران.
روز بیست و هشتم یعنی همین شنبه بناست از پای چپم عکس رادیولوژی بگیرم تا وضعیت نکروز توی این پا هم معلوم بشود. دکتر معتقد است که با فاصله سه ماه، باید عمل بعدی را روی این پا هم انجام دهد. اما من خودم بنا دارم تا در صورت امکان، عمل این یکی پا را مدتی عقب بیندازم تا فرصتی داشته باشم و بتوانم بر سر زمین حاضر شده و کم کم و آهسته، قدری از زمین را آماده کنم و احتمالا گلخانه ای بزنم یا که بتوانم تکه ای از آن را در اواخر زمستان به قلمستان تبدیل کنم و از باغات اطراف و از درختان مثمر و غیر مثمر منطقه، قلمه هایی گرفته و در آن بکارم. احتمالا فردا و پس فردا سری به زمین می زنم. این مدت تماما توی خانه محبوس بودم و دلم برای جاده و ماشین و مناظر طبیعی کوه و دشت و دمن تنگ شده و همینطور برای بیست سی نهالی که کاشتم، دلتنگم. هربار که به خارج از تهران میروم، تمام وجودم را حس زندگی و سرزندگی پر می کند. امیدوارم بتوانم به زودی با بزرگ عزیز ملاقاتی داشته باشم و به اتفاق به خونه باغی برویم و در کنار هم از بودن در طبیعتی بکر و زیبا لذت برده و با هم دلی از عزا دربیاوریم. اگر کسی پایه است، خبرم کند که به اتفاق برویم. محفل بی ریاست و حضور تک تک شما باعث خوشحالی و شادی من خواهد شد.
پی نوشت: سعی کردم به چند تا از دوستان سر بزنم. اما اکثرا بلاگفایی هستند و بلاگفا هم طبق معمول قاطی پاتی است یا اینکه دوباره قات زده!
بسم الله الرحمن الرحیم
آدمها تا زنده اند خبرسازند و وقتی مردند خبر می شوند و بر خلاف آنچه مشهور است که بی خبری خوش خبری است، درد در بی خبری از آدمهاست.
توی محله ی ما یک نانوایی فانتزی هست که روز اول ماه رمضان صفی مقابلش درست شده بود که نگو و نپرس، که گاهی خوردن نان بیات و یخ زده ارجحیت پیدا میکرد به نان تازه و داغی که با یکساعت توی صف ایستادن می شد خرید. به مرور هر روز که از ماه رمضان می گذشت این صف هم تحلیل رفت تا اینکه روزهای آخر، دیگر صفی تشکیل نمی شد و حتا موقع افطار هم می شد رفت و با کلی عزت و احترام، نانی خرید. قبل از ماه رمضان شنیدم که پدرصاحب مغازه فوت کرده و حالا می دیدم که دو پسر پشت پشخوان مغازه یکی زولبیا و بامیه می فروخت و آن دیگری هم از زیر زمین با فریاد نان طلب می کرد و به دست مردم می داد. این دو برادر سیاهپوش بودند اما برخلاف پدر بداخمشان به قدری شاد و پر انرژی با مشتریان برخورد می کردند که هیچ وقت نتوانستم، یا فرصت مناسبی پیش نیامد که فوت پدرشان را به آنها تسلیت بگویم. بعد از ماه رمضان که کار و بارشان از سکه افتاد و سرشان خلوت شد، با چشمانی از حدقه درآمده دیدم که پدرشان با اخم مخصوص و منحصر بفردش، جلوی مغازه ایستاده و منتظر مشتری است! نگاهم به او مثل نگاه به میتی بود که از کفن برخاسته باشد. ظاهرا خبر را بد داده بودند و پدر این آدم بداخم فوت شده بود و نه خودش!
مدتی قبل مادرم را بردم بهشت زهرا و با او بود که رفتم سراغ قبر پدرم و برادرم و مادربزرگهایم و دایی و کلی از فک و فامیل. کسانی که انگار قرنهاست مرده اند که دیگر نیستند، کسانیکه نیستند اما در خانه شان همیشه به روی ما باز است و اغوششان برایمان گشوده!
در دنیای واقعی وقتی یکی هست واقعا هست و میشود سراغش را گرفت حتا اگر شده توی قبرهایی که از شدت زیادی، باید نام و آدرسشان را روی کاغذ بنویسی تا از یادشان نبری و یا در میان قطعات و ردیف ها و شماره ی قبرها گمشان نکنی. یک صبح تا غروب، تک به تک بروی سراغشان و فاتحه ای بخوانی و خاطراتت را با آنها با تصویری که در ذهن سپرده ای، مرور کنی، بخندی، اخم کنی یا گریه کنی. سراغ زنده ها را هم با پرس و جو از این و از آن بگیری و احوالشان را بپرسی و حتا به دیدنشان بروی یا لااقل صدایشان را تلفنی بشنوی و با تصویر ساخته ی ذهنت مطابقت دهی البته هربار کمی پیرتر و لابد تکیده تر.
شاید یکی از محسنات سن زیاد، ازدیاد دوستان و آشنایان و ازدواج و زاد و ولد و گسترش فامیل باشد به طوری که فوت و فقدان یکی یکی آنها به چشمت نیاید اما بدی آن هم این است که وقتی میروی قبرستان و سراغ تک تکشان را از روی لیست می گیری، تازه می قهمی که ای دل غافل، از نظر تعداد، بقدری زیادند که نمی توانی به همه ی آنها سر بزنی و باید از تعدادی فاکتور بگیری! انگار مرغ اجل یکی یکی را مثل دانه ای برچیده و خورده است؛ هر چند دانه های تازه ریخته شده، نمی گذارد نبود دانه های خورده شده معلوم شود. بعد به فکر فرو می روی که عنقریب تو و مابقی را هم این مرغ خواهد خورد. اینطوریست که مردن برایت عادی و حتا عادت می شود!
اما توی دنیای مجازی اینطور نیست. داشتم فکر می کردم دوستان وبلاگی، طی این ده سالی که آمده اند و ارتباط برقرار کرده اند و رفته اند. کسانیکه با هم خندیده ایم. بر سر عقیده ای جنگیده ایم. به خاطر دردی با هم گریسته ایم و از درد دلهای هم با خبر شده و همدردی کرده ایم و شریک خنده ها و غصه های ما شده اند و به یکباره و بی آنکه بدانیم چه موقع، رفته اند! بی هیچ ردی و یا نشانه ای!کجا هستند؟
فکر اینکه فلان آدم، با فلان اسم، واقعا کی بود؟ از کجا آمد؟ کجا رفت؟ چرا آمد و چرا رفت؟ و اصلا چی شد؟ آزاردهنده است. کاش می شد سراغ تک تک آدمهای مجازی را با دریافت خبری گرفت و اگر شد صدایی از آنها شنید و در صورت امکان تصویری از آنان در ذهن ماندگار کرد.
باور کنید گاهی فکرم مشغول آدمهایی می شود که نیستند و از شدت فراوانی تعدادشان، چنان دچار بهت و حیرت می شوم که یادم می رود، کسانی را که دور و برم هستند، ببینم و به آنها توجه کنم. خلاصه اینکه این روزها، بودن های نبود شده ی مجازی، نه تنها برایم قابل هضم و درک نیست بلکه دردناک هم است و یکی از مشغله های ذهنی ام در زندگی.
بسم الله الرحمن الرحیم
سالیان سال گذشته و یکسال دیگر هم گذشت و باز ماه مرداد رسید و مرداد نیز نیمه شد، اما از حرارت داغ دل ما نه تنها کم نشده بلکه دل ما همچنان گُر گرفته و می سوزد. چهاردهم مرداد سال 66 وقتی برادرم در نقطه ی رهایی عملیات نصر هفت در ارتفاعات دوپازای سردشت، در شب عید قربان برپیشانی اش مهر تایید الاهی خورد و با ترکشی که در میان دو چشمان قشنگش نشست و دعوت حق را لبیک گفت و به سوی آسمان پرواز کرد و ما را در این دنیای فانی، تنها گذاشت، ما داغداریم. از چهاردهم مرداد که به شهادت رسید تا نوزدهم که او را به خاک سپردیم نمی دانید بر ما چه گذشت! از آن روزهاست که این آتش بر دل و جان ما افتاد و هر سال هم با رسیدن به این روز آتش جانمان شعله ورتر می شود. چنین روزهایی هر سال نفس گیر راه نفس ما می شود و بغض کهنه ای که هر سال کهنه تر هم می شود، راه گلوی ما را می بندد. می گویند خاک سرد است و مرور زمان باعث تسکین دلهای داغ دیده از فقدان عزیزان است، اما سوالم این است که خدایا پس چرا داغ دل ما با مرور زمان، سرد نمی شود؟ چرا برای ما با گذشت حدود سی سال، هنوز جنگ است. هنوز برایمان پیکر خونین برادر، پسر، پدر و همسر میاورند. هنوز ما با گلاب و اشک چشم، چهره ی عزیزمان را از خاک و خون می شوییم. هنوز در میان تابوت به پرچم پیچیده و از میان جیب های او به دنبال شئی ای می گردیم که بتواند جای خالی او را در فرداهایی که آمد و طی شد، پر کند و امروز می فهمیم که پر نکرد و نخواهد کرد! جای خالی او همچنان در زندگی ما مشهود است. نبودش پر رنگ است و رنگ خون ما را آزار می دهد. کمبودش تا عمق وجودمان محسوس است. داغش سرد نمی شود و ما همچنان می سوزیم!
خدایا از آسمانت صبری ببار و طاقتی بده به ما بازماندگان و جاماندگان. خدایا توفیقی بده عمرمان را نه با روسیاهی که به شایستگی تمام کنیم و لایق وابستگی و شایسته ی وراثت نام شهیدمان باشیم.
شب جمعه است. روح همه ی رفتگان از خاک، پر کشیدگان به افلاک، بی استثنا شاد. لطفا برای علو درجات شهدا و به خصوص شهیدی از تبار ما، سردار رشید و شهید سپاه اسلام، مرتضی (محمدتقی) ستاریان معاون گردان عمار از لشگر محمد رسول الله (ص) فاتحه ای بخوانید، که مظهر اخلاص، تقوا، همت، جدیت و پشتکار بود.
چپ سردار شهید محمدتقی (مرتضی) ستاریان معاون گردان عمار
راست سردار رضا یزدی فرمانده گردان عمار
به اعتقاد من او شایسته ی تام و تمام این آیه است" من المومنین رجال صدقوا ماعاهدوا الله علیه فمنهم من قضی نحبه و منهم من یتنظر و مابدلوا تبدیلا " و مصداق عینی " و جاهدوا فی الله حق جهاده" بود. روحش در اعلی علیین شاد و همجوار شهدای کربلا باشد.