حکایت یک عکس! ملای سبزواری ، ناصر الدین شاه و عکاس باشی

بسم الله الرحمن الرحیم

 هر چند این نوشته می تواند نقض غرض شده و تبعاتی مانند بی اعتبار انگاشتن اقوال گوناگون در مورد سرگذشت ها و در این مورد خاص، آخوند ملا هادی سبزواری را در پی داشته باشد که از مشاهیر علما شیعه است و فراتر از آن حتا می تواند با تسری دادن به کل تاریخ، منجر به ساختگی دانستن همه تاریخ شود و مثل گفته های مرحوم شاملو را تداعی کند که طی یک سخنرانی با عنوان "ایران در سده بیستم" و تحت تاثیر یک نفر تمام تاریخ و اقوال تاریخی ذیل تاریخ را بالکل زیر سوال برد( البته آقای مهاجرانی طی کتاب گزند باد جواب مبسوطی به او داد) اما ظاهرا انکار نمی توان کرد که بر سر نکات و نقاطی از تاریخ تعمدا تحریفاتی صورت می گیرد، که توجه به آن مطمئنا خالی از فایده نیست. سرمنشاء فکر این نوشته از اینجا آغاز شد که دیروز من در وبلاگی مطالبی دیدم و خواندم در خصوص آخوند ملا هادی سبزواری

امروز گشتم و آن وبلاگ را پیدا نکردم اما در اینجا دیدم همان نوشته منتشر شده است:

1- دکتر شریعتی در یکی از کتاب های خود، داستانی را نقل کرده:

او آورده که ناصرالدین شاه در سفر به خراسان، بر سر راه مشهد، در سبزوار اتراق کرد و در این شهر به دیدن فیلسوف و حکیم بزرگ آن روزگار، حاج ملاهادی سبزواری، رفت و با او به گفت و گو نشست. در پایان نیز از حکیم درخواست کرد اجازه دهد عکاس باشی دربار که همراه موکب همایونی بود، از او عکسی بگیرد. فیلسوف بزرگ که تاکنون ازعکاسی چیزی نشنیده و ندیده بود، گفت: ماهیت عکس چیست؟

توضیح دادند که سایه ای است از شخص یا چیزی که بر روی کاغذی می افتد و باقی می ماند.

حکیم از در انکار درآمد و گفت: آنچه شما می گویید منطقا محال است؛ زیرا ما می دانیم وجود ظِلّ ( سایه ) قائم به وجود ذی ظِلّ ( صاحب سایه ) است. یعنی سایه تا وقتی هست که صاحب سایه باشد و به محض ازاله و از بین رفتن صاحب سایه، سایه از بین می رود. امکان ندارد “صورت جوهری” از اصل ماهیت آن جدا شود و به گونه ای “عرض وارانه” بر روی فیلم عکاسی ظاهر شود.به تعبیر دیگر عرض قایم به جوهر است.

شاه و همراهان درماندند و از پس قانع کردن حکیم برنیامدند، اما اصرار کردند که ایشان این بحث های منطقی را کنار بگذارد و اجازه دهد عکاس باشی از ایشان عکسی بگیرد. حکیم پذیرفت و روبروی دوربین عکاس باشی نشست و اکنون تنها تصویری که از ایشان باقی مانده، همان عکسی است که ایشان وجود آن را منطقا محال می دانست.

.......

بله امروز که می خواستم آن لینک را پیدا کرده و در لینکهای روزانه ام بگذارم هر چه گشتم آدرس آن وبلاگ را پیدا نکردم و  اما حیرت انگیز اینکه متوجه شدم انواع و اقسام مطالب در این خصوص وجود دارد که یا نافی هم هستند و یا متضاد هم و یا متناقض گفته اند و حتا از مطالبی چشم پوشی کرده و یا اضافاتی داشته اند!


مثلا قدس آنلاین حکایتی دیگر از همین عکس نقل کرده که هیچ اثری از آن استدلال فلسفی در مورد سایه وجود ندارد! در عنوان می نویسد:

 حکیمی که دوربین عکاس باشی ناصرالدین شاه را تایید کرد!

2- در متن می نویسد بنا به نقل منابع تاریخی گویا روزی ناصرالدین شاه در سه هزار متری سبزوار بنام «کوشک» وارد می شود و گروهی از علما به همراه میرزا ابراهیم شریعتمدار و برخی از تجار و مالکان به حضور او می رسند، و چون شاه، فیلسوف بزرگ سبزواری را در بین آنان نمی بیند، اشتیاق زائد الوصفی برای دیدن حکیم اظهار می دارد. صدر اعظم شاه برای آوردن فیلسوف به منزل وی می رود و می گوید: «امروز همه علما و اشراف سبزوار به حضور شاه رسیده اند که تازه وارد و میهمان است، به جز حضرتعالی»....

...تا می رسد به اینجا که:

آنگاه چون حکیم می فهمد که بالاجبار باید رفت، به کالسکه حاضر، سوار نمی شود و با چند تن از شاگردان خود به ملاقات شاه می رود.

و.... روز بعد که شاه به دیدن حکیم به خانه وی رهسپار می گردد

...چون حکیم عکس خود و نحوه عکاسی را از زبان عکاس می شنود، می گوید: «در استدلال علوم مناظر و مرایا، اسبابی نیکو است.»


اما این یکی جالبتر از همه است که سایت فارس بکلی موضوع عکس گرفتن را درز گرفته و روایتی را هم ساخته و پرداخته کرده که اصلا بکلی متفاوت است و سخنی هم از عکس به میان نمی آورد! :

«ملاهادی سبزواری» عالمی که پیشنهاد ناصرالدین‌شاه را رد کرد+تصاویر

این سایت ضمن شرح مفصلی از زندگینامه ی آخوند ملا هادی سبزواری مطلب مربوط با دیدار را ذیل عنوان "زهد حکیم سبزواری/ ماجرای حکیم سبزواری و ناصرالدین شاه قاجار" اینطور شروع کرده:

3- حکیم سبزواری گاهى هم صحبتى با فقرا و همنشینى با طبقات دیگر جامعه را مغتنم مى‌‌شمرد. زاهدانه مى‌‌زیست و به اشراف و حتى شخص شاه نیز بى توجه بود.....

...در سبزوار نیز عموم طبقات از او استقبال و دیدن کردند تنها کسى که به بهانه انزوا و گوشه‌نشینى از استقبال و دیدن امتناع کرد حکیم و فیلسوف و عارف معروف، حاج ملاهادى سبزوارى بود.

از قضا تنها شخصیتى که شاه در نظر گرفته بود در طول راه مسافرت خراسان او را از نزدیک ببیند، همین مرد بود که تدریجاً شهرت عمومى در همه ایران پیدا کرده بود و از اطراف کشور طلاب به محضرش شتافته بودند و حوزه علمیه عظیمى در سبزوار تشکیل یافته بود.

شاه که از آن همه استقبال‌ها و دیدن‌ها و کرنش‌ها و تملق‌ها خسته شده بود، تصمیم گرفت خودش به دیدن حکیم برود.

و نهایتا رسیده به اینجا و اشاره ی تیترش به این است:

شاه ضمن صحبت‌ها گفت: «هر نعمتى شکرى دارد. شکر نعمت علم تدریس و ارشاد است، شکر نعمت مال اعانت و دستگیرى است، شکر نعمت‏ سلطنت هم البته انجام حوائج است، لهذا من میل دارم شما از من چیزى بخواهید تا توفیق انجام آن را پیدا کنم»

[حکیم گفت[ - من حاجتى ندارم، چیزى هم نمى‌‏خواهم

[در مورد عکس هم بکلی موضوع را سانسور کرده و در موردش هیچ نگفته است]

خب بی دلیل نیست که مردم ما عموما نسبت به رسانه ها و به ویژه به بعضی از رسانه ها، مثل همین سایت فارس، تا بدین حد بدبین هستند.

.....

و اما از همه اینها جالبترینش شاید این باشد که موقع جستجو به مطلبی هم برخوردم که در مورد آخوند ملا هادی سبزواری نیست. اما این یکی همه ی زندگینامه ی آخوند خراسانی را جعلی می داند!

ناصر پوربیرار را شاید همه بشناسید و از سابقه اش در مورد مسائل تاریخی چیزهایی بدانید. بله او در اینجا طی متنی بلند بالا به تحریفات تاریخی اشاراتی دارد و در مورد آخوند خراسانی هم چنین نوشته است:

با شیخ آوازه مند دیگری مواجهیم که مایه افتخار روحانیت معاصر است. ۱۷۰ سال پیش در خراسان به دنیا آمده، در ۲۰ سالگی، همان زمان که هنوز رطوبت حشت [خشت] و آجر چهار دیوار گرداگرد تهران برچیده نشده، سلطان خوابگاهی نداشت و هیچ اثری از شهر خوی دیده نمی شد، تا 22  سالگی نزد ملا حسین خویی و نیز میرزا ابوالحسن جلوه در تهران به تحصیل فلسفه ادامه داده است و سپس ۱۴۸ سال پیش به صورت تمام عمر برای ادامه آموزش از جمله نزد میرزای شیرازی، عازم عتباتی می شود که در آن زمان به صورت مجموعه زیر بوده است

و متعاقبش این عکس را منتشر کرده:

برای من صحت و سقم مطالبش معلوم نیست و در پی کشف حقیقت هم نرفته ام اما این دوعکسی که منتشر کرده برایم خیلی خیلی عجیب و جالب بود:

و در مورد شرح این دو عکس هم اینطور نوشته:

از آخوند خراسانی دو سه تصویر باقی است که رسمی ترین آن ها در سمت راست ... می شود. عکس سمت چپ را، از آن که آخوند هرگز به ایران بازنگشت ظاهرا زمانی برداشته اند که شیخ فضل الله نوری در سفر به عتبات به دیدار آخوند رفته و به یادگار عکسی گرفته اند. ظرافت تصویر در آن است که آخوند میلی متر به میلی متر همان پزی را دارد و همان حجم و مرزهای خطوطی را پوشانده، که در عکس رسمی سمت راست می بینیم! آیا سازندگان این گونه ملحقات قلابی چه کسان اند و سوار بر این گونه بازی های مهوع به سوی چه مقصدی روانه اند؟

انتهای نقل قول از پور بیرار

...


اینجا هم قبلا ار تحریفات کیهان نوشته بودم که باید برای خواندنش فیل سوار شوید! :

http://mohredel.blogfa.com/post-81.aspx

اما اگر در خصوص، آرا، اندیشه ها و زندگینامه ی علما علاقمند به مطالعه هستید، پیشنهاد می کنم به وبلاگ دوست عزیزم آقای سید هادی طباطبایی از وبلاگ نگارستان هم مراجعه ای بکنید

روایت یک شهروند ترکیه از سفر به ایران – قسمت سوم


بسم الله الرحمن الرحیم

اغلب از خاطرات ایرانی ها و سفرهای آنان به کشورهای دیگر خوانده ایم و از مقایسه هایی که بین ایران و آن کشور می کنند با خبر می شویم. مطلبی دیدم از سفر یک ترکیه ای به ایران و فکر کردم شاید بد نباشد یکبار هم که شده از کسانیکه به ایران سفر کرده اند و در مورد کشور ما نوشته اند بخوانیم و از نوع نگاه آنان به ایران با خبر شویم. شما هم اگر از مطلب مشابهی سراغ و خبری دارید، لینکش را اطلاع بدهید ممنون می شوم. این مطلب در سه قسمت نوشته شده است+ [امروز آدرس فیلتر شد!!]

یزد، جادوی هنر در دل کویر

واقعا نمی‌دانم درباره یزد چه می‌شود گفت؛ یک شهر جادویی و بی‌نظیر. اصلا فکرش را هم نمی‌کردم که این همه زیبایی و هوشمندی را در دل کویر ببینم. دوست داشتم ساعت‌ها و ساعت‌ها کاروانسراها و بادگیرها و خانه‌های قدیمی را تماشا کنم.

البته بد نیست به آدم‌هایی که مثل من برای بار اول به یزد می‌آیند توصیه کنید لباس گرم همراه داشته باشند. اصلا فکر نمی‌کردم سوز شب‌ها، این طور مرا در هتل زمین‌گیر کند و ساعت‌های خوبی را برای گشت و گذار از دست بدهم.

آداب و رسوم زرتشتیان نیز برایم بسیار جالب و احترام‌برانگیز بود. متوجه شدم که دین باستانی ایران زرتشتی بوده و چقدر زیبا به پاک کردن دل و زبان و مغز از بدی‌ها برای رسیدن به خدا و خوبی‌ها توصیه می‌کرده است. باز هم یکی به سوال‌های بی‌جواب مانده من در این سفر اضافه شد و آن وقتی بود که می‌خواستم هرچه بیشتر از زرتشتیان ایران بدانم اما دوستانم می‌گفتند ممکن است برایم دردسرساز شود و برای ترجمه و همراهی کمکم نکردند!

راستی از "ارسی"هایتان هم بسیار خوشم آمد؛ در واقع عاشقش شدم. برایم جالب بود که دوستانم می‌گفتند دیگر به سختی این پنجره‌های زیبا در شهرها پیدا می‌شود. در حالی که در سال‌های گذشته فراوان بوده اما همه را تعویض کرده‌اند. به نظرم ساعت‌ها می‌شود با نقش‌های زیبایی که نور در ارسی‌ها می‌سازد سرگرم شد و لذت برد. مخصوصا وقتی کنار دستت یک لیوان خوش طعم چای ایرانی با شیرینی‌های یزد باشد.

چند عکس از این سفر زیبا و خاطره‌انگیز را برایتان انتخاب کرده‌ام. همان‌هایی که هم خودم بیشتر دوست داشته‌ام و هم دوستانم در ترکیه بیشتر به آنها علاقه نشان داده‌اند. یادتان باشد که حالا من یک‌جورهایی سفیر فرهنگی ایران محسوب می‌شوم و هرجا می‌روم از خوبی ایران و ایرانی‌ها می‌گویم، هرجا هم نیاز به سند و مدرک باشد، از این عکس‌ها استفاده می‌کنم.

بقیه ی عکس ها را در ادامه ی مطلب ببینید

 همساده ها

ادامه مطلب ...

روایت یک شهروند ترکیه از سفر به ایران – قسمت دوم

بسم الله الرحمن الرحیم

اغلب از خاطرات ایرانی ها و سفرهای آنان به کشورهای دیگر خوانده ایم و از مقایسه هایی که بین ایران و آن کشور می کنند با خبر می شویم. الان مطلبی دیدم از سفر یک ترکیه ای به ایران و فکر کردم شاید بد نباشد یکبار هم که شده از کسانیکه به ایران سفر کرده اند و در مورد کشور ما نوشته اند بخوانیم و از نوع نگاه آنان به ایران با خبر شویم. شما هم اگر از مطلب مشابهی سراغ و خبری دارید، لینکش را اطلاع بدهید ممنون می شوم. این مطلب در سه قسمت نوشته شده است+

 

اولین شگفتی برایم در همان هواپیما پدیدار شد؛ هرچند بعدتر دوستان ایرانی‌ام گفتند که این یک تصویر تکراری است اما من یکی را که حسابی مرا غافلگیر کرد. تا وارد خاک ایران شدیم، خانم‌های داخل هواپیما سریع به تکاپو افتادند و لباس‌های بلندی به تن کردند و روی سرشان شال انداختند. با خودم فکر کردم لابد این فقط برای هواپیماست و احتمالا پوشش کامل را موقع رسیدن به فرودگاه به تن می‌کنند چون به نظرم این پوشش نسبتی با چادر سیاه و روبنده که فقط دو چشم و دست از آن بیرون است، نداشت.

شگفتی وقتی کامل شد که دیدم خانم‌ها با همین پوشش نصفه و نیمه اسلامی در فرودگاه تردد می‌کنند و اتفاقا خیلی هم خوش لباس و شیک هستند. هنوز در شوک این تصویر بودم که رفتار بسیار خوب پلیس فرودگاه هم مرا بیشتر از قبل غافلگیر کرد. اول اسمم را خیلی درست و راحت تلفظ کرد و بعد با لبخند خوشامد گفت. پس آن پلیس‌های شلاق به دست ریشو کجایند؟ نکند من وارد یک کشور دیگر شده‌ام؟


هرچه که بود تا این جا خوب پیش رفته بود و از استرس و نگرانی من کلی کم شده بود. دوست نادیده‌ام هم با گل به استقبال آمده بود و حسابی خوشحالم کرد. اما انگار قرار بود این سفر سرشار از غافلگیری باشد. یک زن ایرانی، تنها دنبالم آمده، در حالی که انتظار داشتم طبق قوانین و شرع، همسرش هم همراهش باشد. وای خدای من، او قرار است رانندگی کند و مرا تا خانه‌شان برساند. این ماشین شاسی‌بلند شیک مال اوست؟ مگر در ایران هم از ماشین‌ها وجود دارد؟ زن‌ها هم مگر رانندگی می‌کنند؟ اینها سوالاتی بود که سریع از ذهنم می‌گذشت اما جرات نداشتم آن را با دوستم درمیان بگذارم، فکر می‌کردم ناراحت خواهد شد و با خود خواهد گفت تو چطور همسایه‌ای هستی که این قدر از حال و روز ما بی‌خبری؟


تا مسیر رسیدن به خانه، زن‌های زیادی را دیدم که پشت فرمان ماشین‌ها بودند و دختران و پسران جوانی که شیک و خوش لباس به نظر می‌رسید عازم مهمانی و یا جشنی باشند. بعدترها فهمیدم که ماشین‌سواری و یا خیابان‌گردی با ماشین، یکی از تفریحات رایج جوان‌های ایرانی است. مقصد ما جایی در شمال تهران بود که دوستم می‌گفت بالای شهر است و ترکیب بالاشهر برای من بسیار جالب بود. چون ما هم در ترکی به شهر می‌گوییم «شهیر» و من هم که خیلی مشتاق یادگرفتن کلمات و اصطلاحات تازه‌ام، «بالاشهیر» را خیلی زود یاد گرفتم.


گویا اینجا محل سکونت طبقه مرفه تهران است. دوست ایرانی خبرنگارم بعدا برایم توضیح داد که این تنها بخش کوچکی از تهران بزرگ است و فقر و محرومیت هم در پایتخت بسیار رایج است. به او گفتم این را در کشور خودم و سایر کشورهای دیگری که به آنها مسافرت کرده‌ام دیده‌ام و به نظرم فقط تعداد کمی از مردم این شانس را دارند که فقیر نباشند و بتوانند از یک زندگی خوب و بی‌دغدغه بهره‌مند شوند. تعداد زیادی هم مثل من در بین فقرا و ثروتمندان قرار دارند که برای فقیر نبودنشان باید «الله» را شکر کنند و برای ثروتمند شدن باید امیدوار باشند. بگذریم، این بحث‌ها موضوع داستان ما نیست. از تهران می‌گفتم و ماشین‌ها و آدم‌های شیک.

راستی به نظرم چهره‌های ما ترک‌ها و شما ایرانی‌ها بسیار به هم شبیه است. کلمات بسیار مشترکی در زبان‌هایمان داریم و فرهنگ و آداب و رسوم مشترک هم فراوان داریم. غذاهای‌مان هم که به هم نزدیک است و در وقاع فکر می‌کنم دو ملت با این همه شباهت، حیف است که بیشتر از این‌ها با هم دوست نباشند.


اقامت من در تهران بسیار کوتاه بود و به بازدیدبرج میلاد از یک بازار سنتی و چند کاخ محدود شد. تهران هم مثل استانبول بسیار شلوغ و پرترافیک است و من و میزبان‌هایم همگی از ترافیک بیزار بودیم. اما همین اقامت کوتاه برآورد خوبی بود و توانستم با اطلاعاتی که به دست می‌آورم، ذهنیتم را نسبت به ایران و ایرانی‌ها اصلاح کنم.

یکی این که زن‌های ایران مجبورند حجاب داشته باشند و مثل ترکیه، آزادی در انتخاب نوع پوشش وجود ندارد. به همین خاطر چیزی که بر تن زن‌های ایرانی می‌بینی چیزی متفاوت از باحجاب‌های ترکیه است؛ یک چیز جدیدی نیست، نه حجاب است و نه پوشش آزاد! تعطیلی جمعه‌ها هم برایم جالب بود که اگر اشتباه نکنم به خاطر نماز جمعه است و این که شما برخلاف خیلی از نقاط دنیا، شنبه و یکشنبه تعطیل نیستید.


کاخ نیاوران را بسیار دوست داشتم؛ یک زیبایی پرشکوه بود. از حکومت قبلی ایران، رضا شاه را به خوبی می‌شناسم و می‌دانم که همپایه آتاتورک، قصد داشت در ایران اصلاحاتی انجام دهد و کشور را به سوی مدرنیته ببرد اما موفق نشد. به دوستم گفتم مرا به یکی از کاخ‌های رضا شاه ببرد و وقتی به نیاوران رفتیم، تازه هر دو فهمیدیم که این کاخ مربوط به پادشاهی قبل از رضا شاه و بازسازی شده توسط پسر اوست. تعجب کردم که چرا ایرانی‌ها تاریخشان را خوب نمی‌شناسند اما به روی دوستم نیاوردم
مقصد بعدی ما یزد بود و وسیله سفر هم قطار. دوستم اصرار داشت استراحت کنم و من تلاش می‌کردم هرچه بیشتر تهران را ببینم اما بالاخره فرصت تمام شد و موعد سفر به یزد رسید. در قسمت بعد برایتان از یزد می‌گویم و امیدوارم تا این جا حرف‌هایم برایتان کسل کننده نشده باشد.


توضیح: چند تایی عکس از دوستانم انتخاب کرده بودم که دوست داشتم با شما به اشتراک بگذارم، اما وقتی ازشان اجازه خواستم مخالفت کردند و گفتند انتشار عکس خانم‌ها در اینترنت می‌تواند برایشان دردسر ایجاد کند. این را هم باید به لیست شگفتی‌های ایران اضافه کنم تا بعدا سر فرصت رازش را بفهمم!

پ ن:

توی وبلاگم ابزار هواشناسی گذاشتم و امروز پیش بینی که کرده، این بود! اما تا الان که شب شده، از رعد و برق هیچ خبری نشد! چه برسه به از نوع شدیدش! نتیجه گیری اخلاقی این که دیگه به آب و هوا هم نمیشه اعتماد کرد که وظیفه ی خودش رو بخوبی انجام بده دی

پ ن 2

از وبگذر هم گاهی نتایج جالب و عجیبی میشه گرفت مثل این


 همساده ها

روایت یک شهروند ترکیه از سفر به ایران – قسمت اول

اغلب از خاطرات ایرانی ها و سفرهای آنان به کشورهای دیگر خوانده ایم و از مقایسه هایی که بین ایران و آن کشور می کنند با خبر می شویم. الان مطلبی دیدم از سفر یک ترکیه ای به ایران و فکر کردم شاید بد نباشد یکبار هم که شده از کسانیکه به ایران سفر کرده اند و در مورد کشور ما نوشته اند بخوانیم و از نوع نگاه آنان به ایران با خبر شویم. شما هم اگر از مطلب مشابهی سراغ و خبری دارید، لینکش را اطلاع بدهید ممنون می شوم. این مطلب در سه قسمت نوشته شده است+


«جنگیز» خان در راه ایران

من جِنگیز هستم، 47 ساله و فارغ‌التحصیل رشته اقتصاد از دانشگاه اسکی‌شهیر ترکیه. می‌دانم که شما با چنگیز راحت‌تر و آشناترید اما اگر اجازه بدهید مثل همه دوستان ایرانی‌ام به شما هم یادآوری کنم که من هم با جنگیز راحت‌ترم و ترجیح می‌دهم مرا همین طوری بشناسند و صدا بزنند.

اما بگذارید از ایران برایتان بگویم و داستان یک حسرت و شرمندگی؛ داستان این که چطور شد با همه علاقه‌ام به سفر، دیدار از ایران را تا همین چند ماه پیش به تاخیر انداخته بودم. تمام خوشی زندگی برای من در چند چیز خلاصه می‌شود و در صدر آنها، مسافرت و ماهیگیری است. تقریبا همه جای کشورم، ترکیه را زیر پا گذاشته‌ام و تمام اروپا را گشته‌ام. از کشورهای عربی هم به دوبی رفته‌ام اما ایران؟ ببخشید اما می‌خواهم با شما صادق باشم. می‌ترسیدم به ایران بروم، دوست داشتم اما همیشه تصویری سیاه از ایران در ذهنم بود که به وسوسه  دیدار از این سرزمین پهناور و تاریخی، اجازه خودنمایی نمی‌داد.

الان متاسفم که این‌ها را می‌گویم اما قبل از سفر به ایران واقعا تصویر سیاه و زشتی از آن در ذهنم بود. نمی‌دانم دقیقا چرا این قدر درباره ایران بد فکر می‌کردم. فکر می‌کردم ایران کشوری است که در جای جای خیابان‌هایش، آدم‌ها را به دار کشیده‌اند و یا این که کسی را خوابانده و شلاقش می‌زنند. فکر می‌کردم زن‌ها با چادر سیاه و روبنده تردد می‌کنند و اگر حواسم نباشد و با زنی در خیابان صحبت کنم، دستگیر شده و شلاق خواهم خورد. ذهنم پر از این افکار بود و هر وقت هم که تصمیم می‌گرفتم آنها را کنار بزنم و به ایران فکر کنم، دوستانم که تصویر مشابهی از ایران در ذهن داشتند، منصرفم می‌کردند. این بود که آرزوی دیدار از سرزمین ابن سینا و لقمان حکیم و مولانا برایم دور و دست نیافتنی به نظر می‌رسید.

در آستانه سال 2015 میلادی اما بالاخره تصمیم را گرفتم؛ با چند دوست ایرانی خوب آشنا شده بودم که صحبت‌های آنها کمی از این ابرهای سیاه را کنار زد. پس بلیط هواپیما تهیه کردم. برای سفر لباس بسیار ساده‌ای پوشیدم و یک ساک کوچک و پول بسیار کمی با خودم همراه کردم. فکر کردم سفر با هواپیما بهترین راه است و لااقل در راه طعمه دزدان نمی‌شوم. با یک دوست ایرانی هم هماهنگ کردم که در فرودگاه منتظرم باشد تا خیالم بابت مشکل امنیت و زبان بلد نبودن راحت باشد.

حالا قصد دارم ماجرای این سفر و دیدار از یزد و اصفهان و گیلان را برایتان بگویم. سفری که مرا به یکی از عاشقان و طرفداران ایران تبدیل کرد و حالا می‌توانید مطمئن باشید یک نفر در ترکیه هست که جز خوبی از ایران نمی‌گوید و همه را به دیدار از این سرزمین زیبا و باستانی دعوت می‌کند؛ سرزمینی پهناور با مردمانی دوست داشتنی که زیر سیاهی تصویری که حاکمان[...]خیلی به چشم نمی‌آیند

 
 همساده ها

متحیر از حیات و متلاشی از انسان

 بسم الله الرحمن الرحیم

همیشه دو چیز مایه ی حیرت من می شود و دیدنش مرا از خود بیخود می کند.


- حیات

با دیدن ریزترین موجودات عالم از سیتوپلاسمها گرفته تا جلبکها و از تک یاخته های میکروسکوپی تا ریزترین موجود زنده ی کشف شده که چهار میلیون از آنها بر روی نوک یک سوزن جا می شوند، به همراه بزرگترین موجودات زنده ی دریایی و زمینی، مرا آنچنان دچار وجد و شگفتی می کنند که گوییا بتازگی و از جایی فراسوی زمین وارد این کره ی خاکی شده ام. بله همه ی ابعاد حیات و تمام نشانه های آن، آنچنان برایم تازگی دارند که موجبات تحیر و تعجب و شگفتی زاید الوصفم را فراهم می آورند.

- انسان

انسان که خود یکی از میلیاردها موجود زنده بر روی زمین است خود به تنهایی مرا دچار شگفتی و البته تشویش می کند! این موجود زنده، با تمام تنوع و تکثری که دارد از حیث تفاوت ها و شباهت ها، در رنگ پوست و خلق و خو - آداب و رسوم - رفتار و کنش – شخصیت – اعتقادات و عواطف و خلاصه همه ی وجوه انسانی اش، مرا آنچنان دچار استیصال از عدم شناخت به خاطر تکثر بسیار فوق العاده اش می کند که قابل وصف نیست. باور کنید که وجود دنیای بسیار بزرگی از میلیاردها پیچیدگی در درون همین یک نمونه از حیات، مغزم را از تعجب، تا حد متلاشی شدن پیش میبرد.

همچنین از من بخوانید ما و اساطیری زنده در درون ما