سلبریتی ها بدون فتوشاپ!

بسم الله الرحمن الرحیم

پس از نوشتن این مطلب، برای انتشارش، چیزی نمانده بود که دچار تردید و خودسانسوری شوم اما به مصداق این بیت از اشعار مولانا که

"هر بنای کهنه کابادان کنند/ نه که اول کهنه را ویران کنند؟" بر تردید ها و دودلی ها فائق آمده و منتشر کردم.

سلبریتی‌ها به افراد مشهور از جمله خواننده‌ها، هنرپیشه‌ها، مدل‌ها، ستارگان سینما و بسیاری از این قبیل افراد اطلاق می‌شود که هر چند بر صفحات اول روزنامه‌ها و نشریات زرد جای می‌گیرند ولی دست بر قضا طرفداران بسیاری در کشورهای مختلف دارند.  

مراکز و مجامعی مثل مراسم اسکار و گلدن گلوب و ... جز بزرگترین و مشهورترین جاها برای جلوه گری آنهاست. سلبریتی هایی مثل مدونا و لیدی گاگا، بیشترین طرفداران را در جهان به نام خود ثبت کرده اند. مثلا لیدی گاگا با ۲۹ سال سن(1986) و با عملیاتی محیر العقول تر از کارهای مدونا و با پوشیدن عجیبترین لباسها و فضایی ترین! اجراهایی که داشته و البته به خاطر صدا و ترانه هایی شنیدنی، از مدونا پیشی گرفته و الان بیشتر از همه ی آدمهای زنده ی موجود در دنیا، مشهور است. فرندهای او به بیشتر از یک میلیارد نفر میرسد! و فالوئرهای بسیار زیادی دارد. بله او مشهورترین و اصطلاحا سلبریتی ترین حال حاضر جهان است! و البته نا گفته نماند که در ایران هم سلبریتی داریم. الناز شاکر دوست از این نظر با 555 هزار و محمدرضاگلزار با 480 هزار فالوئر بیشترین طرفدار را در ایران دارند. حتا دختران جوان بیست ساله ای در ایران هستند که خوانندگانشان 60 و یا 70 هزار نفرند و این عدد یعنی برابری با تیراژ بهترین روزنامه های ایران!

سلبریتی ها با عملکرد خود در دنیا تاثیرات بزرگی می گذارند. طرفداران هر کدامشان، اینها را الگوی خود می کنند و حتا در پی این هستند که بدانند در لحظه کجا هستند؟ چه می کنند؟ چه ماشینی سوار می شوند؟ برای مسافرت کجا می روند؟ چه لباسی می پوشند؟ چگونه آرایش می کنند؟ ... حتا سایتهایی بوجود آمده اند که از طریق اینستاگرام عکسهای خصوصی و بعضا منشوری اینها را به دست آورده و در سطح جهان منتشر می کنند و جای هر کدام از ایشان را برای طرفداران خاصشان اطلاع می دهند! 

دنیای مد از آنها استفاده های فراوانی می برد و با استفاده از ابزارهای تکنولوژیک و به کمک غول رسانه، مدام در پی طرح و بزرگ کردن آنها هستند. آب و لعاب - رنگ و نگار - قیافه و زندگی آنها را هر چقدر بتوانند، مجلل تر و زیباتر نشان می دهند. بهترین طراحان لباس آرزو دارند برای آنها لباس بدوزند تا مشهورتر شوند. بزرگترین طراحان مد در اختیارشان هستند و بزرگترین عکاسان هنری در دنیای مد، به آنها خدمت می کنند و با نور پردازی های خاص و با دستکاری های فنی و فتوشاپی اگر پیر شده اند، جوانشان می کنند و اگر از ریخت و قیافه افتاده اند، به ایشان جذابیت می بخشند و... 

به آب و رنگ و خال و خط، چه حاجت روی زیبا را (حافظ)  

آدمهایی هم در سرتاسر جهان و از جمله ایران هستند که اسیر دروغهای رسانه ها و ماهواره ها و مجلات زرد شده اند و هر آنچه، از طریق آنها به خوردشان داده می شود را با ولع می بلعند و با شیدایی خاصی می پذیرند. این آدمهایی که مدام در وضعیت بمباران تبلیغاتی قرار داشته و پیرو مد هستند، در دور باطل رقابت با هم، برای شبیه شدن به سلبریتی ها، حتا خود را به تیغ جراحان پلاستیک می سپارند و انواع عملهای زیبایی را بر روی خود انجام می دهند و تعداد زیاد آنها باعث شده ما از این نظر در دنیا به "ملت دماغ عملی" مشهور شویم. این آدمها اگر چاق هستند به سراغ بیرون کشیدن چربی‌های بدن یا لیبوساکشن می روند. یا با انواع قرصها و شربتها و لوازم و ادوات مربوط به لاغری به جنگ با چربی های خود ولو اندک باشد، میروند. گاهی اصل زندگی خود را به مخاطره های جدی می اندازند و حتا تا پای مرگ پیش می روند. آنها اگر لاغر هستند به فکر چاق شدن می افتند و به سراغ چاق کننده های اغواگرایانه ی تبلیغاتی ماهواره ای و اینترنتی می روند که در حد وفور و بدون هیچگونه نظارتی از سوی مقامات درمانی و بهداشتی به فروش میرسد. بعضی از آنها که دچار چین چروک شده اند به تزریق بوتاکس روی می آورند و یا به مصرف هر چه بیشتر لوازم آرایش، تا به حد افراط، می رسند. و گروه ها داف و خود داف پندارها را می سازند. مشهور است دختران در ایران دوست دارند بیشتر آرایش کنند، اما صورتشان تمام می شود! شاید شما هم می دانید که ایران در خاورمیانه بعد از عربستان، مقام دوم بیشترین مصرف مواد ارایشی را دارد و از این حیث مقام هفتم جهان را داراست! +  

آنها مدام در حال خرید پیراهن و شلوار و کیف و کفش و لباس شب و شال و مانتو هستند. ولی وقتی به یک جشن تولد یا عروسی یا مهمانی رسمی دعوت می شوند، همگی با هم اولین حرفشان این است که "حالا چی بپوشم من؟!!" و نهایتا لباس به هم قرض می دهند و قرض می گیرند!

عکس هایی که در ادامه می بینید شاید برای این دسته از آدمها تکان دهنده باشد و جرقه ای شود برای روشن شدن و تغییر رویه دادن و قبول اینکه بدون دستکاری خود هم، زیبا هستند و آنچه بسادگی تمام توانسته آنها را فریب دهد نرم افزاری به نام فتوشاپ است که اینطور طی سالها زندگی شان را دستخوش تشوش و اضطراب و استرس رقابت کرده و بحران های شدید روحی و جسمی و خانوادگی غیر ضروری و خسارت بار را باعث شده است.

سلبریتی ها بدون فتوشاپ و رنگ و لعاب 

در ادامه ی مطلب عکس های فتوشاپی بیشتری را در مقایسه با عکسهای حقیقی سلبریتی ها ببینید. 

ادامه مطلب ...

همساده ها سلام


بسم الله الرحمن الرحیم

قدیما، یعنی اون وختا که خیلی کوچیک بودم وقتی خسته و کوفته، مثل لبو سرخ و خیس شده ازعرق یا یخزده از سرمای زمستون، از مدرسه به خونه بر می گشتم، اگر دم دمای تابستون بود، میدونستم وقتی برسم خونه، یک پارچ خاکشیر یخ مال شده توی یخچال منتظرمه، یا مادرم، چند تا گرمک رو با قاشق فالوده کرده و چند پیمانه شکر، توش ریخته و یخ رو هم با دسته هاونگ کوبیده و حسابی قاطیش کرده و نون پنیر انگور یا آبدوغ خیار و یا غذایی ساده و خنک، توی سینی آماده است که با خوردنش می تونم خودمو درست و درمون، خنک کنم و دکمه ی پنکه را روی سه بگذارم و استپش  رو هم بزنم به سمت صورت خیس خودم و گاه گاهی هم آروم آآآآآآآآ بکشم طرقش و از طنین صدایی که برمیگرده و نسیم خنکش، لذت و حظ وافر ببرم. . 

یا اگر زمستون بود، می دونستم علاءالدین با کتری و قوری روی اون، داغ داغ منتظر منند، تا وقتی رسیدم خونه، سرمای وجودم رو بگیرند و بجاش گرمای مطبوعی بگذارند و پشت بندش آش رشته ای، آبگوشتی یا کشک بادمجونی و یا شوربایی که با وجود باز بودن در و پنجره هاعطرش، همه جای خونه رو برداشته بود، بخورم و به صدای زندگی که از خونه ی همسایه ها بلند شده بود گوش بدم و بعد از خوردن ناهار، رادیوی لامپی بالای طاقچه رو با هن و هون و با ترس و لرز آروم و آهسته بیارم پایین و بگذارم کنار بالشم و روشنش کنم و بعد دراز بکشم و گوشم رو بچسبونم به بلندگوهایی که صدا ازش به زور درمی اومد از بس ولومش رو کم کرده بودم که نکنه مادرم بیدار و بدخواب بشه و لحاف رو بکشم روی خودم و ادامه ی داستان دنباله دار هفته رو گوش بکنم و با تموم شدنش پیچ رادیو رو ببندم و چشمام رو روی هم بگذارم و کم شدن و تموم شدن نور سبز لامپ رادیو رو، دیده و ندیده، آسوده و راحت بخوابم.   

توی حیاط کوچک خونه ی ما یک کرتی بود حدودا یک در سه متر. توی این باغچه، درخت گیلاسی بود که فقط به عشق دیدن شکوفه های بهاری قشنگش توی عیدها، سالها نگهش داشته بودیم. ثمری جز این نداشت چون با گرم شدن هوا، تمام شکوفه ها می ریخت و چند تا دونه بیشتر گیلاس نمی داد. حوض سیمانی مستطیل شکل کوچکی هم گوشه حیاط بود که چند وقت یکبار بهش رنگ آبی می زدیم تا ماهی های قرمز توی اون جلوه ی بیشتری داشته باشند و یکی از نگرانی های من توی زمستونای سخت اون دوره، همیشه این بود که نکنه کل آب حوض یخ بزنه و ماهی ها بمیرند. صبح زود وقتی بابام برای نماز صبح بیدارمون میکرد و شیر حیاط، با وجود کنف پیچ شدن، یخ زده بود، بسته به ضخامت یخ، ضربه ای آهسته و یا محکم می زدیم به سطح یخزده اش و اونو می شکستیم و از آب سرد وضو می گرفتیم و من وقتی می دیدم که یخ شکست و ماهی ها اون پایین دارن وول می خورند، کیف می کردم و لبخندی از سر شوق و رضایت می زدم و خدا رو شکر می گفتم که " ماهی ها هنوز  زنده اند" و تند و تند دست و صورتم رو کمی خیس میکردم و وانمود میکردم که وضو گرفتم و با اثری که رطوبت مسح پا روی جوراب میگذاشت، فوری لو می رفتم و با شرمندگی، دوباره و از نو، اینبار زیر نگاههای بابا، وضو می گرفتم و هااااا هااا کنان بدو بدو برمی گشتم توی اتاق و می رفتم کنار بخاری علاءالدین و مهر رو می گذاشتم روی فرش و در حالی که نفس نفس میزدم و آروم پیش پیشششش می کردم و صدای بابام رو می شنیدم که "بلندتر!" و تند تند یه نماز اینطوری و هول هولکی و غلط غلوط و آب زیرکاهی می خوندم و هی می لرزیدم و نماز که تموم میشد، بدو بدو می رفتم روی تشک پنبه و بالش پر خودم، ولو می شدم و لحاف گرم پشمی رو، تا خرخره بالا می کشیدم و زودی دوباره به خوابی عمیق فرو می رفتم و ساعتی بعد، با صدای بابا و صدای اخبار صبح رادیو و قل قل سماور و صدای برخورد استکانها با نعلبکی و سر و صدای اهالی خونه دوباره بیدار می شدم و دوباره توی همون حوض دست و صورتم رو می شستم و می نشستم پای سفره، کنار بابا و مامان و داداشها و با قاشق چایخوری، چای شیرینم رو هم میزدم و با نون بربری داغ و پنیر و کره، برای خودم لقمه درست می کردم و.... بدو بدو و هن هن کنان با یک کیف سنگین می رفتم چند خیابون اونطرفتر تا برسم به مدرسه... 

بله اون زمونا همسایه های ما اسمشون همسایه نبود، اونا همساده بودند. همساده هایی از فامیل نزدیکتر و دلسوزتر و غمگسارتر.

با اسباب کشی به اتاقی توی خونه ی وبلاگیه همساده ها، حس برگشتن به اون خونه ها، توی محله های قدیمی و دیدن همون همساده های دوست داشتنی بهم دست میده و با همون شوق و اشتیاق میگم همساده ها سلام!

خونه باغی

بسم الله الرحمن الرحیم  

مدتی بود می خواستم از کار روی زمین بنویسم و به فراخور کار بر روی هر قسمت از ساخت و ساز، عکسهایی هم گرفته ام. اما از سه تا رم ریدری که داشتم هیچکدام رم گوشیم را نمی خواند! نا امید شده بودم که رم ریدر تازه ای به دستم رسید و مشکل برطرف شد. اما تازه متوجه شدم که اندازه ی عکسها را کوچک گرفته ام. با این وجود چون دلم برای زمین تنگ شده و از طرفی می خواستم شما را در دیدن این مناظر سهیم کنم چند تا عکس می گذارم  

ظرف دو سه ماه گذشته خیلی مصیبتها کشیدیم و بسی رنج بردیم تا بالاخره کار خونه باغی که قرار بود 24 متر باشد و به مرور به 48 متر افزایش پیداکرد، تقریبا به اتمام رسید! با سایبانی به متراژ حدود پانزده متر که روی سکوی جلوی ساختمان زدیم که البته هنوز سقفش را با ایرانیت نپوشاندیم.  

سیم کشی ها و لوله کشی و سنگ و سرامیک و ... همه ی کارهای عمده، تمام شده و فقط گچکاری داخل خانه مانده که به امید خدا بعد از کم شدن برودت هوا و خشک شدن گچخاک، آن را هم انجام خواهیم داد. بماند که دستشویی و سینک ظرفشویی و کابینتها را هم هنوز کار نگذاشته ایم و کلید و پریزها و شیرآلات را هم هنوز نبسته ایم و درهای چوبی هم خام خریداری شده و فاقد لولا و کلید و دستگیره است. اما این ها همگی خرده کاری است و ان شاءالله با بهبود شرایط جوی و کم شدن از سرمای محلی، به انجام خواهد رسید.  

آب و هوای منطقه هر بلایی خواست به سر ما آورد و حتا اینطوری برایمان خط و نشان می کشید!! 

خط و نشان کشیدن ابرها!

نمای نزدیک خونه باغی  

خونه باغی

چشم انداز خونه ی باغی از زمین همسایه ی ما.(ما هنوز زمین خودمان را شخم نزدیم)

 

و نمای همان خونه باغی از خیلی دورتر و از زمین همسایه و از حاشیه ی بالای رودخانه ی حبله رود 

خونه باغی 

اینم چشم انذاز محلی و رودخانه ی حبله رود که از کنار زمین ما و شرق آن می گذرد و تمام باغات و زمینهای کشاورزی این منطقه از آب آن سیراب می شود. که البته دو سه سالی هست که به علت کمبود بارش و نزولات آسمانی و کانال کشی و آبرسانی به شهرستان گرمسار آب آن بسیار کم شده است!

رودخانه ی حبله رود   

پ ن 

کار وبلاگ گروهی همچنان در حال انجام و پیگیری است. دوستان لطفا توی پست قبلی و یا از اینجا پیگیری کنید. 

پ ن 2 

به فرموده ی مریم خانم عکسهای دیگری را اضافه کردم که توی ادامه ی مطلب می توانید ببینید

ادامه مطلب ...

همساده می خواهم!

بسم الله الرحمن الرحیم 

نمی دانم شما تا به حال به وبلاگ هفتگ سری زدید یا نه؟ من از روز اول خواننده اش هستم. آپارتمانی هفت طبقه است با ساکنین مجازی و پر از نشاط و زندگی و همهمه و شلوغی و دعوا و آشتی!   

اما من دوست داشتم نه در آپارتمانی بلند مرتبه بلکه توی حیاطی بزرگ با اتاقهای تو در تو و حوضی پر از ماهی قرمز و گلدانهای شمعدانی به دورش، در کنار گذر بازارچه و با همسایه هایی مجازی همخانه باشم به شرط آنکه قبل از انعقاد قرارداد و اسباب کشی و این حرفها، چنگال طاهره خانم بالکل توقیف و معدوم گردد! و مدیر ساختمان هم بی برو برگرد از جماعت اخوان پیروزمند انتخاب شود  

خانه ای سنتی با اتاقهای تو در تو 

حیاط قدیمی با اتاق های تو در تو 

عکس اول را از اینجا و عکس دوم را از اینجا برداشتم 

پ ن 

فعلا به جز من که پیشنهاد دهنده ی ساخت وبلاگی گروهی بوده ام این دوستان محبت کرده و برای مشارکت ابراز علاقه کرده و قول همکاری داده اند

۱- آقای امیری 

۲- آقای فاطمی 

۳- آقا سهیل  

۴- همطاف خانم

به امید خدا، به مرور زمان با اضافه شدن دوستان این لیست تکمیل تر خواهد شد. 

جز یک نفر، پروفایل بقیه فعال نیست! دوستان لطف کنید یک آدرس ایمیل بگذارید و هر طرح و نظری دارید هم بنویسید تا در موردش گفت و گو کنیم و به امید خدا این خانه ی جدید اما به سبک قدیمی را بسازیم و هر چه زودتر برویم در آن ساکن شویم

اما بدانید و آکاه باشید که مریم خانم در حال حاضر به هیچ وجه من الوجوه تمایل نشان نمی دهند که با ما همساده شوند. خب

نیست امیدی فقیران را به لطف اغنیا

هیچ کس در طول تاریخ آب از دریا نخورد

ایستگاه های زندگی

بسم الله الرحمن الرحیم

هیچ منتی را هر چند زیبا، بی وقفه نمی توان نگاشت. بین نقطه و سر خط جمله ها، تنفس باید داد و ویرگولی گذاشت.

برای صعود به قله ی کوهی بلند، باید که برنامه داشت. استراحتگاه هایی مابین تک تک مراحل یک صعود باید گذاشت.

کاروانیان تا رسیدن به منزل معهود و مقصود، ناگزیر از اطراق در کاروانسراهای بین راهند.

بله در جریان پر شتاب زندگی، تا رسیدن به نقطه ی پایان، هم باید وقفه های کوتاهی گذاشت.

گذر عمر

رئیس قطار ِخط ِعمر، قطار تندروی ِسرنوشت ما را هم، توقفگاه هایی گذاشت.  

اسم هایی هم بر این ایستگاه ها گذاشت.  

شادی، غم، خنده، گریه،عافیت، بیماری، جوانی، پیری و ...  

ایستگاه اول این قطار، تولد بود و طی شد؛ با وقفه هایی کوتاه و بلند در ایستگاه هایی که گذشت.  

دری برای پیاده شدن نیست. اما حواس جمع لازم است، دانستن این که، کجاییم؟ و قطار سرنوشت ما در حرکت است؟ و یا توی ایستگاهی متوقف شده است؟ قطارمان را باید به حرکت واداریم؟ یا وقتش رسیده که ترمز کنیم و از سرعتش بکاهیم و یا شاید اصلا باید متوقفش کنیم؟!  

جریان پر شتاب زندگی