چه شری بودیم ما!

بسم الله الرحمن الرحیم

داشتم توی دنیای اینترنت گشت و گذار و ورج وورجه می کردم برای خودم که، یک دفعه از دنیای به اون بزرگی، نظرم معطوف به مورچه ای شد که داشت روی صفحه ی لب تاپم بالا و پایین میرفت. به قدری ریز بود که فکر کنم به زور اندازه ی سوراخ سوزن خیلی ریزی می شد. انگار نوزاد بود! آمد پایین و رفت سراغ صفحه کلید و از لای سوراخ کلید های کیبورد می رفت تو و یک سوراخ دیگه می آمد بیرون.

دلم به حالش سوخت بس که ریز بود! قدیما وقتی بچه بودیم، انگار مورچه ها هم خیلی گنده و بزرگ بودند. طوری که ما اسم بعضی از اونا رو گذاشته بودیم مورچه گاوی! یادم هست مثلا وقتی یک جای زانوی ما زخم می شد، این مورچه ها را می گرفتیم و می بردیم نزدیک جای زخم و اون با آرواره های بزرگش دو طرف زخم رو گاز می گرفت و بعد ما سرش رو از بدنش جدا میکردیم و سرش می موند و بدنش رو می اندختیم دور. بسته با اینکه زخم بزرگ یا کوچک بود گاهی هفت هشت تا و گاهی دو سه تا مورچه برای اینطور بخیه کردن زخم باز کافی بود. کلی هم برای بچه های پاستوریزه که البته تعدادشون توی محله ی ما کم بود، قیافه می گرفتیم که اولا زخمی شدیم و دوما خودمون بخیه اش کردیم!

کافی بود یک لونه ی مورچه پیدا کنیم تا دودمان همه شون رو به باد بدیم! خدا بیامرز پدر من خیلی نسبت به گیاهان و حشرات حساس و دلسوز بود. یادم هست که پنج شش سالم بود و یکبار توی خونه یک ملخ بزرگی پیدا کردم و به زور و هر طور شده گرفتمش! کلی باهاش ور رفتم و بازی کردم، تا اینکه یک چوب کبریت رو کردم توی دهنش و دیدم نگه داشت و تکون تکونش میداد. کلی کیف کردم و به داداشم و مادرم نشونش دادم که ببینید ملخه داره سیگار می کشه! آخر شب بابام اومد خونه و با ذوق و شوق نشون اون هم دادم. بابام که از راه نرسیده و خسته بود، عصبانی شد و منو با خودش به حیاط برد و یک درخت کاج  بلندی که توی حیاط داشتیم رو نشونم داد و گفت حالا می خوام این کاج رو بگذارم توی دهن تو! خلاصه کلی گریه و زاری و التماسش کردم که اینکارو با من نکنه! و بابام هم منو بخشید به این شرط که دیگه هیچ وقت نبینه که با هیچ ملخ یا حیوون دیگه ای اینکارو بکنم!

یک سمت محله ی ما بیابان بود و به فرودگاه آموزشی دوشان تپه ختم می شد .الان اونجا شده نیروی هوایی و دورش دیوارهای بلندی کشیدند اما دیگه فرودگاه نیست. قدیما هواپیماهای ملخ داری رو که توی آنجا از باند بلند می شدند و یا روی آن می نشستند رو از خیلی دور می دیدیم. توی محله ی خانی آباد هم که می رفتیم، هواپیماهای ملخ داری که با سر و صدا از فرودگاه قلعه مرغی بلند می شدند و می نشستند و گاهی درست از بالای سر ما رد می شدند و ما هم کلی ذوق می کردیم و براشون دست تکون میدادیم و جیغ و هوار می کردیم، باعث شده بود که من از همان زمان آرزو داشته باشم که خلبان بشم.

دوره ی راهنمایی بود و من سال سوم بودم و باید آخر سال انتخاب رشته می کردیم و بحث داغ این بود که کی میخواد چکاره بشه. یک خلبانی اومد سر کلاس و با یک آپارات و یک پرده، فیلمی از نیروی هوایی و خلبانها پخش کرد و دیگه شیفته ی خلبانی شدنم کامل شد و با اینکه درسم به نسبت بچه های هم سن و سال و همکلاسیهام خوب بود پامو کردم توی یک کفش که با وجود نصیحت باسوادهای فامیل، من باید خلبان بشم و برای خلبانی هم گفتند باید برید هنرستان! خلاصه این شد که ریاضی فیزیک نخواندم و رفتم هنرستانی شدم. اما سال سوم هنرستان بود که فهمیدم باید الکترونیک می خوندم نه الکتروتکنیک ولی دیگه دیر شده بود و کار از کار گذشته بود!

یادم هست توی همون بیابون زنبور می گرفتم و گاهی چند تا زنبور، و به پای این زنبورها نخ می بستم و همراه با بچه های هم سن و سالم، اینها را ول می کردم که پرواز کنند و دنبالشون می دویدم. آنها که پرواز می کردند حس می کردم که این منم که دارم پرواز می کنم. بالاخره این زنبورهای نخ بسته شده زنبور من بودند خب!

توی همین بیابان کنار خانه مان آمدند و خواستند یک خیابان بسازند. قدری صاف صوفش کردند و کم کم داشت از تپه چاله بودن درمی اومد و شکل خیابان بخودش می گرفت از شمال به جنوبش یک سرازیری داده بودند بهش. خب توی این بیابان، ماشینهای سنگین به تعمیر موتور و تعویض لاستیک ماشینشون اقدام می کردند و گاهی لاستیکهای مستعمل رو توی همانجا ول می کردند به امان خدا. و این می شد وسیله ی بازی ما!

یک لاستیک عقب تراکتور پیدا کردیم و خیلی سنگین بود و نمی شد یک جغله بچه اونو به تنهایی بلندش کنه، چند نفره یاعلی یاعلی می گفتیم و رگ گردنمون باد می کرد و قرمز می شدیم و خیس عرق تا لاستیک رو بالاخره بلندش کنیم و بعد به نوبت یکی می رفت توی این لاستیک می خوابید و بقیه مون اونو از اون بالا قلش می دادیم تا راه بیفته و بره به اون پایین برسه و به یک جایی برخورد کنه تا اینکه وایسه!

گاهی ضربه ی وارده به اون لاستیک سنگین و خیلی بزرگ طوری بود که وقتی به مانع  برخورد می کرد نیم متری به عقب بر می گشت و اون کسی که توی لاستیک خوابیده بود، پرت می شد بیرون و ما از اون بالا کلی بهش می خندیدیم! و می دویدیم و بهش می رسیدیم و دوباره با هن و هون زیاد، لاستیکه را همگی با هم برش می گردوندیم بالا و دوباره از نو و این بار با یکی دیگه از بچه ها که نوبتش شده بود!

خلاصه دوران بچگی ما روزگاری بود برای خودش.

خب دیدن این مورچه خیلی ریز که هنوز داره لای کیبوردم اینطرف و اونطرف میره بهانه شد و یاد این چیزها افتادم!

حالا اگر فرصت شد توی البوما بگردم و اگر عکسی از اون موقعم پیدا کردم می گذارم براتون تا ببینید چه شری بودیم ما! :)

نظرات 49 + ارسال نظر
kiki یکشنبه 29 اردیبهشت 1392 ساعت 03:23


با خوندن این متن یاد فیلم بهار تابستان پاییز زمستان بهار ساخته کیم کی دوک
افتادم

ازار حیوانات بده...
حتی اگه ادم بچه باشه.....


گریه ام گرفت....

وبلاگتون رو دارم میخونم عاششق اون گیاه تو حباب شیشه ای شدم

صبا پنج‌شنبه 29 فروردین 1392 ساعت 17:55 http://children-of-war.blogfa.com

شما هم بچگی هایتان چه کارهایی می کردیدها!

ما که از این کارها در کودکی نمی کردیم این است حال و روزمان
پدر و مادرهایتان چه نمی کشیدند از دست شما؟!
فرودگاه دوشان تپه زمان شما بیابان بوده یعنی؟! ما که آن روزها خیلی کوچک بودیم اما تا جایی که من خاطرم هست آنجا آموزشی نبود زمان جنگ هواپیماهای جنگی و حتی از همین هلی کوپترهای دوملخه..حتی من هواپیماهای ساقط شده عراقی را هم یادم هست که منتقل می کردند آنجا
البته الآن دیوارهایش را برداشته اند! دیگر از هواپیماها هم خبری نیست

سلام
بله
مگه الان حال و روز شما چطوریه؟
اونها هم حریفان قابلی بودند برای ما
بله خب. دارم از سالهای ۵۰ حرف میزنم و نه زمان جنگ. شما اون سالها رو ندیدی. خب اصلا نبودی که ببینی
دیوارهای پادگان نیروی هوایی را برداشتند؟!

شرف الدین پنج‌شنبه 29 فروردین 1392 ساعت 00:58 http://aldin.blogfa.com

منظور از ارسطو تو کامنتم اشاره به شخصیت ارسطو تو سریال پایتخت بود.

آهان. من اصلا از این سریال فقط یکی دو قسمت را گذرا دیدم و حتا نمی دانستم که اسمش ارسطوست!
اتفاقا الان داشتم با وجود خستگی و بی خوابی فیلم اولین سنگ ساخته ی ابراهیم فروزش با بازی محسن تنابنده را می دیدم. بازی او فوق العاده بود. داستان هم محشر و بکر و تازه بود

الهام چهارشنبه 28 فروردین 1392 ساعت 12:20 http://sarve1390.blogfa.com

گفتید مورچه یاد خونه قدیمیمون افتادم که یه عالمه مورچه داشت.خب خونه قدیمی بود حدود 100سال عمر داشت و دیوارهاش خیلی بلند بود.توی حیاط مورچه ها از روی زمین به دیوار یه مسیر رو به شدت و طی سالیان دراز می رفتند.منم همیشه تابستون و بهار به وقت بیکاری و استراحت براشون غذا می بردم سر راهشون میذاشتم.اما خیلی جالب بود جا پای مورچه ها روی دیوار به اون بلندی عین یه جاده شده بود.البته یه جاده باریک به اندازه جاپای مورچه!!!و به رنگ سفید دراومده بود.هیچی هم از بین نبرده بودش.الان که 5ساله از اونجا اومدیم با اینکه دیگه مورچه ها از اون مسیر رد نشدند اما هنوز جای پاشون مونده!یاد این افتادم که اعمال ما هم همینطور اثرش میمونه.مثل جای پای مورچه!

سلام
به چه نقطه ی حالب و ریزی اشاره کردید!
یادم هست ردی که مورچه ها روی خاک می گذاشتند. در واقع زمین را از کوچکتری سنگ ریزه ها هم تمیز می کردند، انگار که راهی اسفالته می ساختند!
اون دیواری که گفتید حتما دیواری گلی بوده و من هم این رد را بر روی اون به خاطر دارم اما واقعا ذهن خلاقی می خواد که اینطور ازش استفاده کنه

آشنایی با یک معلول قطع نخاع چهارشنبه 28 فروردین 1392 ساعت 10:44 http://iran.special.ir/

سلام جناب ستاریان
ممنون از لطفت برادر
اون برنامه اگه اسمش تکامل جنین بوده من اون را ضیط کردم و دارمش و تا حالا چندبار دیدیمش
ما تو بچگی از تیر برق زنبور میگرفتیم و پاش نخ میبستیم و هوا میکردیم
با آرزوی سلامتی برای شما
با داشته‌های مثبت و نداشته‌های منفی باید شاد بود

سلام آقای زندی
بله احتمالا اسمش همین بود.
چه جالب! بالاخره معلوم شد من توی نخ بستن به زنبورها یک شریک و همدستی هم داشته ام
قربان شما و ممنون که آمدی

کوثر چهارشنبه 28 فروردین 1392 ساعت 07:58

سلام عموجان.صبحتون بخیر
میگما عمو شما کی ط ن ب رو اختراع کردین که ما خبر نداشتیم؟؟؟
اطلاعات غلط به بچه های مردم ندین

سلام و صبح شما هم بخیر
از یک نفر پرسیدند مرکز زمین کجاست؟ جواب داد همین جا که من وایسادم اگر باور نداری خودت برو متر کن شما هم مدرک بیار که اینطور که گفتم نیست

همطاف یلنیز چهارشنبه 28 فروردین 1392 ساعت 07:29 http://fazeinali.blogfa.com/

سلام
احتمالا نزدیک ریل راه آهن نبودین تا از تفریح سنگ پرانی به قطار لذت ببرین؟
نه من سنگ پرانی نداشتم منتهی زنگ زدن و فرار کردن چرا اونم نه در محله خودمون دوسه کوچه اونورتر
ما به زنبور بزرگا می گفتیم زنبورگاوی و به مورچه پا درازا می گفتیم مورچه سواری(مثل مریم بانو اینا)
علاوه بر مارمولک یه حشره سبز رنگی بود گویا شیخک می نامندش در حیاط ما یافت می شداون زمانا
همون که یه جوری بود با بازوهای چنگالی و کله اسبی و ... به شدت من ازش می ترسیدم منتهی یادمه یک روز که جلوی آینه موهامو شونه می کردم و دلم برا خودم ضعف می رفت احساس کردم روی گردنم چیزی حرکت می کنه تا تو آینه دیدمش با اون چشمای ورقلمبیده همرنگ کل تنش حرکت شدید دستم با جیغ و ترسم همراه شد و ...
کلهم حشره فقط پروانه اونم از نوع کوچولو ( کوثربانو منو وبین)
.
عکسهای بچگی من همه معصوم و دوست داشتنی است در یکی از عکسها همه متوجه دوربینند و من سرم پایین تو خاک باغچه دنبال یه چیزی؟

سلام
خانه ی دایی من چسبیده به ریل راه آهن بود و ما نهایتا استفاده ای که از آن می بردیم گذاشتن دو میخ به صورت به علاوه روی ریل بود که با عبور قطار تبدیل بشه به یک شمشیر کوچولو!
زنگ زدن هم فقط زنگ خونه ی دوستانمون رو می زدیم و فرار می کردیم که غیبت داشتند و نیامده بودند
خب توی این پست لااقل ثابت شد که یک فرقهایی بین پسرها و دخترها و حسشون در مورد حشرات وجود داره

عکس کدوم بچه رو شما دیدی که شبیه شمر ابن ذی الجوشن باشه؟ عکس همه ی بچه ها معصومانه است خب

فریبا چهارشنبه 28 فروردین 1392 ساعت 00:49 http://faribae.blogfa.com/

با سلام خدمت شما و دیگر دوستان ،

به پست قبلی که نرسیدم !! پس این رو مینویسم که :

اول اینکه معلومه پسر شری بودین (از نوع غیر قابل کنترل) !! که البته خودتون هم اعتراف کردین !!
از اونجایی که با وجود چشم ترس شدن از طرف پدر خدا بیامرزتون ، باز هم ادامه میدادین که حتی تو جبهه هم کارایی میکردین !!! !
دوم اینکه من هم در زمان بچگی یه بار این سوسک های تپلی و سفت (یه نوع سوسک خوشگل و گردو سیاه و محکم بودن)!! خلاصه یه بار سوزن رو کردم تو یکیشون و باز هم راه میرفت و جون داشت !! هه هه هه !!
الان هر چی سوسک ببینم قطعآ میکشمشون !!!
به سایر جانوران دیگه هم کاری ندارم ، مگه اینکه مزاحمت ایجاد کنن !!!!!
قسمت بخیه با مورچه هم بسیار شگفت انگیز بود برام نشنیده بودم کسی این کارو بکنه !!!
بازی با لاستیک (از نوعی که شما بازی میکردین) هم خطرناک بوده واللا !!
حب دیگه ! فعلآ تا بعد ..
شب خوش ..

سلام فریبا خانم.
ممنونم که آمدید.
انگار ماجرا شده با یک قوره سردی کردن و با یک مویز گرمی کردن
وقتی عکس پروتزهام رو گذاشتم، با تعریف و تمجیدها، حس کردم تبدیل به یک معصوم و یا یک فرشته شدم! اینجا خواستم بنویسم که نخیر!! فرشته نبودم. ولی انگار حالا شدم یک شیطان خبیث!
خب توی جبهه جان پنج شش نفر با وجود یک عقرب یا مار یا رتیل توی سنگرشون در خطر بود و من می رفتم آنها را با گرفتن جانور موذی از خطر گزیدگی نجات میدادم. همه هم می تونستند با زدن چند ضربه آن موجود بدبخت رو بکشند و خلاص! اما من می رفتم بی آنکه بکشمشون زنده می گرفتم و می بردم منطقه ای دورتر رها می کردم

شیطنت های بچگی و اذیت و آزار حیوانات و حشرات زمان ما باب بود. الان رو نگاه نکنید که بچه ها حتا گلهای کنار خیابون رو نمی کنند! زمان ما فقط توی پارکها گل بود و اونم نرده داشت و بیست و چهارساعته هم باغبانها از گلها نگهبانی می دادند و با وجود این تا بچه ها و یا بزرگترها فرصت پیدا می کردند گلها را می کندند

حرف زیاده ولی باشه برای بعد
شب شما هم به خیر

شرف الدین سه‌شنبه 27 فروردین 1392 ساعت 23:30 http://aldin.blogfa.com

با تون صدای ارسطو بخونید: آیا آزار دادن مورچه ها کار خوبیست؟
..
مگه شما نمیخوندید که میازار موری که دانه کش است؟!!

سلام
شما بچه هم که بودی فلسفه می خوندی؟

محمد مهدی سه‌شنبه 27 فروردین 1392 ساعت 22:25 http://1sobhe14.persianblog.ir/

سلام
خیییییییییییییلی ارادت دارم قربان
حال و احوالتون که خوره؟
میام خدمتتون

سلام
به به! آقای سامع
مخلصم قربان
خدمت از بنده است

علایی سه‌شنبه 27 فروردین 1392 ساعت 20:53


سلام

شما همین الان هم همین قدر شر هستیداستان فقط مختص به زمان بچگیهات نیستبا هشتاد سال سن هنوز هم پاش بیوفته...!!
چهارشنبه سوری یادت نرفته که! چه آتیشی میسوزوندی!!

سلام و برو کمی فکر کن والسلام

ناهید سه‌شنبه 27 فروردین 1392 ساعت 20:24

سلام
دوباره یاد داستان شازده کوچولو افتادم که شازده از روباه پرسید: اهلی کردن یعنی چه؟ و بارها این سوال رو تکرار کرد و در آخر روباه گفت که اهلی کردن یعنی علاقه ایجاد کردن ...
شازده پرسید : علاقه ایجاد کردن ؟
روباه گفت :من اهلی نشدم ولی اگه تو مرا اهلی کنی هر دو بهم نیازمند خواهیم شد ، تو برای من در عالم همتا نخواهی داشت و من برای تو در دنیا یگانه خواهم بود...
شازده کوچولو گفت : کم کم دارم میفهمم ... گلی هست در سیاره دیگری ... و من گمان می کنم که آن گل مرا اهلی کرده است ...
روباه گفت :تو اگر مرا اهلی کنی ، زندگی من همچون خورشید روشن خواهد شد ، من با صدای پایی آشنا خواهم شد که با صدای پاهای دیگران فرق خواهد داشت ... هیچ چیزی را تا اهلی نکنند ، نمی توان شناخت ، آدمها دیگر وقت شناختن هیچ چیز را ندارند . آنها چیزهای ساخته و پرداخته از دکان می خرند ، اما چون کاسبی نیست که دوست بفروشد ، آدمها بی دوست و آشنا مانده اند ، تو اگر دوست می خواهی مرا اهلی کن !

ببخشید که کامنت طولانی شد .
همش لطف آقای ستاریان هست که من و دوستان عزیزم رو اهلی کرده و ما دوست داریم از این مغازه خرید کنیم ،چون او کاسبی هست که محبت و زندگی می فروشه و روی دیوار ننوشته که توقف دوستان مانع کسب است
دوست داریم هر چی که دلمون می خواد بنویسیم از سبزه و سفر گرفته تا مورچه و خاطره و عشق و شعر و زندگی ...
فقط یه خواهش لطفا از انتخابات چیزی ننویسید ، چون اعصاب این یه قلم بازی رو نداریم واقعا

سلام
خیلی جالب بود اتفاقا یکی دو ماه قبل نمایش رادیویی شازده کوچولو رو یک نفر برام بلوتوث کرد نیم ساعت سه ربعی میشه و خیلی شنیدنیه به خصوص آخر شب و توی سکوت پیش از خواب

بله اینجا از خودمون می نویسیم و من که دیگه بنا ندارم از سیاست بنویسم البته تا مجبور نباشم

پرستو سه‌شنبه 27 فروردین 1392 ساعت 18:25

سلام آقای ستاریان عزیز
چرا من هیچ کدوم از این شیطنت ها رو نداشتم ؟؟؟؟
خب من که به شدت از هر جک و جونوری می ترسم و مورچه هم ببینم داد و بیداد می کنم! بعد می کشمش!!!! در نهایت شجاعت!!!!
وااااااااای خدا نکنه دست و پام یه زخم کوچولو بر می داشت ... یعنی من کاری می کردم که گاهی وقتا پدرم، خدا رحمتش کنه، می گفتن : دخترم ؟ زخم خنجر خوردی ؟؟؟!!!!!
دوا گُلی یادتونه ؟ مرکوکروم بهش می گفتن!!! پوفففففففف! یادش به خیر! خالی می کردیم رو جای زخم!!!
یادش به خیر!!
من بزرگ ترین خلافم رو دوستان می دونن! آقا جان هی هم بابت اعترافاتم به خاطر رفتن به این مکان، مورد آزار و اذیت بعضی ها!! ( اشاره ی غیر مستقیم : مریم بانو! ) قرار گرفتم! آقا! خلاف من این بوده :
رفتن به قهوه خونه!
نه ! جان من! این خلافه آخه ؟؟؟ تو رو خدا شما بفرمایید!

سلام پرستو خانم
برای اینکه پسرا شیرند مثل شمشیرند!
این زخم خنجر ظاهرا اصطلاح همه ی قدیمی ها بود و به همه ی بچه ها می گفتند که موقع زخمی شذن زیاد بی تابی نکنند
دوا گلی رو یادمه
خب شاید دلیلش اینه که قهوه خونه بعضی جاها اسمش بد در رفته. یادم افتاد اوایل که تلویزیون تازه باب شده بود و همه نداشتنش، ما اهالی محل می رفتیم خونه ی یکی از همسایه ها و اهالی محل، فیلم ها و سریالها رو همه با هم می دیدیم و وقتهایی که مثلا خونه ی خاله ام یا دایی ها می رفتیم که تلویزیون نداشتند بیچاره شوهر خاله ی مطلومم رو وادار می کردیم تا ما رو ببره نزدیکترین فهوه خونه تا بتونیم مثلا تارزان و جین و چیتا رو نگاه کنیم و توی سرما یک ساعت می ایستادیم بیرون قهوه خونه و یخ می زدیم ولی فیلم رو تا به آخرش می دیدیم پس قهوه خونه خیلی جای خوبی بود به نظر من

رحیم سه‌شنبه 27 فروردین 1392 ساعت 17:43 http://www.rahimjan.blogfa.com

سلام چه وب رومانتیکی دوست عزیز خیلی ازش لذت بردم خوشهال میشم به ما هم سر بزنی مرسی[گل]

سلام
ممنون و سر زدم

کوثر سه‌شنبه 27 فروردین 1392 ساعت 17:36

عکس حشرات ودیدم
چقدر باشکوه
چقدر شگفت انگیز
خدارا بخاطر این همه عظمت سپاس

کوثر سه‌شنبه 27 فروردین 1392 ساعت 17:28

عموخبر زلزله رو شنیدین؟؟
بیچاره مردم مناطق جنوبی
چقدر بلا سرشون میاد

بله شما که گفتی رفتم و خواندم ۷.۵ ریشتر!
نمی دونم تا کی باید سستی کنیم و بگیم خدا رحم کنه!

بزرگ سه‌شنبه 27 فروردین 1392 ساعت 17:21

وقتی بچه بودم &زمستان ها در شهر بودیم اما تابستان ها میرفتیم به مزرعه بزرگ دایی مرحومم.در نتیجه بازی ما در شهر و روستا زمین تا آسمان فرق می کرد.ا ما هم با بازی می کردیم اما بخیه زدن ب مورچه خیلی حرفه وگرفتن زنبور دیگهآخرشه ما فوقش مگس می گرفتیم وبالهاش رو می کندیم لاستیک بازی هم نکردیم اما تو مزرعه گل بازی وساهتن خانه کوچک با گل یکی از سرگرمی های محبوب ما بود
ممنون به خاطر این پست نوستاژیک

سلام
از زمانهای دور حسرت به دل داشتن روستایی بودیم که بشه رفت به اونجا
خوششششش به حالتون که امکانش رو داشتید

کوثر سه‌شنبه 27 فروردین 1392 ساعت 17:17

سلام عمو
نه به حرف فاطمه جون خنده ام گرفت وبعدش چقدر ترسیده

سلام
آهان

Roj سه‌شنبه 27 فروردین 1392 ساعت 16:42 http://rojna.blogfa.com

مرسی به بلاگ من سری زدین و مطلبی که گفتم خوندین. این لینک خر که کره‌ خرشو می‌دزدن :(( و خرسای سلاخی شده خیلی‌ منو تحت تأثیر گذاشت. میگم شاید اگه از بچگی‌ به اینا آموزش میدادن با حیوانات مهربون باشن الان توی کشور ما هم حیوانات از آدما نمیترسیدن . موضوع کلی‌ میگم. مسلما همه توی دوران کودکی شیطنت بچه گونه اینجوری داشتن به خصوص پسر بچه ها این هم کلیپایی میگم: هشدار : تصاویر آزار دهنده است
http://www.youtube.com/watch?v=Nxwb_h9zxks
http://www.youtube.com/watch?v=lq64duM1L9c

سلام
ممنون از نقل لینک ولی خرسای سلاخی شده!!
به هشدار توجه می کنم و نمی بینمش

سوذابه سه‌شنبه 27 فروردین 1392 ساعت 14:10 http://varaghpare.blogfa.com

سلام
سپاس از حضورتون

سلام
من هم ممنونم که آمدید

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد