هستی بخش

بسم الله الرحمن الرحیم

۱- زنبور عسل دارای قدرت فوق العاده ای در پرواز است، در هنگام، پرواز بال های این حشره، در هر دقیقه، 16000 بار تکان می خورد. کیسه های مخصوصی روی بدن این حیوان قرار گرفته که در هنگام پرواز متورم می شود و در نتیجه زنبور عسل مانند یک بالن بدون زحمت در فضا موج می زند. سرعت پرواز زنبور 35 کیلومتر در ساعت است و با داشتن این سرعت، باز هر وقت که بخواهد می تواند یکدفعه ترمز کرده و به عقب برگردد. ص 38

۲- تنها در یک موسسه ی حشره شناسی امریکا در واشنگتن بیست هزار جلد کتاب در باره ی مورچه وجود دارد ص 78

قسمت حس شامه از شاخک مورچه، دارای هفت بند است و هر یک از بندها، عامل تعیین کننده ی یکی از قسمت های اساسی زندگی مورچگان است. حداکثر قدرت دید چشم مورچه پنج سانتیمتر است.

شاخکهای مورچه دارای این کارایی هاست:

الف: تشخیص دوست و دشمن

ب: تشخیص لانه ی خود از لانه های بیگانه

ج: تمیز دادن ملکه و مورچه های ماده

د: شناختن کارگران ( مورچه های خنثی )

ه: تمیز دادن نژاد خود بین نژادهای دیگر

و: تشخیص افرادی که در لانه با آنها زندگی می کند

ز: تشخیص محل عبوری که از لانه تا مقصدش انجام گرفته است ص 81 

شبدر رونده

۳- طبق آزمایشی که داروین بعمل آورده از صد بوته ی شبدر، معمولا حدود دو هزار و هفتصد شبدر بعمل می آید. ولی اگر همان صد بوته ی شبدر را در محلی بکارند که کاملا پوشیده باشد و هیچ حشره ای نتواند با گلها تماس بگیرد، در آن صورت، از صد شبدر، حتی یک شبدر هم به عمل نمی آید ص 114

آنچه خواندید قسمتهای از کتاب " هستی بخش " نوشته ی شهید هاشمی نژاد است که نمی دانم چه سالی خوانده ام! شاید سی سال قبل خوانده باشم. اما در یکی از دفترهای خاطراتم ثبت کرده بودم. بله یادم نبود تا اینکه این دفترها را چند وقت قبل مرور کردم. و به نظرم جالب آمد و امروز برای شما هم نقل کردم. 

شبدر رونده

ظاهرا سیصد نوع شبدر وجود دارد. اما در مورد شبدر، باید بگویم من حداقل شاید ده نوع شبدر دیده ام و سه نوع از آن را در گلدانهایم دارم، که در رنگِ برگ و گل و در نوع رشد با هم متفاوتند. این گیاه خودرو است. البته یک نوع آن که دارای سیب زمینی است با جدا کردن پاجوش آن و کاشت در گلدانی دیگر تکثیر می شود. اما آن سه نوعی که من دارم، بعد از گل دادن و گرده افشانی به وسیله ی حشرات، دارای غلافی می شود، که بعد از رسیدن دانه، به محض تحریک بیرونی، همه ی دانه های داخلش را، با سرعتی باورنکردنی به اطراف پرتاب می کند! من هر بار به این غلاف ها، دست زده ام، به خاطر این عکس العمل سریعش، ناخودآگاه دستم را پس کشیده ام، حتی موقعی که به عمد به آن دست زده ام! 

گل شبدر رونده  غلاف دانه ی شبدر رونده

بید مجنون خانه شته زده بود، پیش از اینکه تصمیمم را برای سمپاشی آن عملی کنم، کفش دوزک ها آمدند و شته ها را نوش جان کردند و همانطور که ناگهانی آمده بودند ناگهانی هم رفتند!

آیا می دانستید که یک میکروب به دلیل تکثیر تصاعدی اش، اگر محیط رشد مناسبی داشته باشد، در عرض چهار یا پنج روز می تواند کل کره ی زمین را بپوشاند؟

بله چرخه ی حیات ذره به ذره اش حیرت آور و به طور اعجاب آوری دقیق است! ولله الحمد

پ ن: 

این عکس رو هم از شبدر خونه ی آقا عبدالله همسایه ی مغازه گرفتم که حیاط با صفایی درست کرده. کسی میدونه که اسم این گیاه چی هست؟

ابوذر و اوس ممد محله ی ما!

بسم الله الرحمن الرحیم

اوس ممد، اسم پیرمرد بنایی است هفتاد و چند ساله، که چند روز یکبار و  هفته ای یکبار و گاهی هم هر روز میامد و به کاسبهای محله سر میزد و حال و احوالپرسی و یا بگو بخندی می کردیم و می رفت. مدتی نبود. تا اینکه چند روز قبل با عصا آمد و گله و شکایت کرد که چهار ماه است، پایم را عمل کرده ام و توی خانه افتاده ام و حتی یک نفر به ملاقاتم نیامد! من عذرخواهی کردم و گفتم: "میدانی که من چند ساعت و فقط غروبها میایم. متوجه غیبتت نشدم"

او که چندین سال است در محل بنایی کرده، می گفت این مسجد را که الان به بهانه ی بزرگ کردن و تجهیز، خرابش کرده اند را من ساخته بودم و ریالی هم نگرفته بودم. می گفت چند سال قبل زمین کناری مسجد که بی صاحب رها شده بود را ملای مسجد دیوار کشی کرد. پرسیدم این دیوار را برای چه می کشی؟ گفته بود: میخواهم برای خودم خانه ای بسازم. اوس ممد عصبانی شده بوده و داده بوده دیوار را خراب کنند. بعد هم پیگیر شده بود برای بیرون راندن پیشنماز از مسجد، تا اینکه پیشنماز جدید فرستاده بودند. آن زمین هم به دست اوس ممد بعدا به مسجد اضافه شده بود، با این شرط که اگر صاحبش پیدا شد با او با پرداخت پول زمین به صلح برسند.

تعریف می کرد از زمانی که ارزاق عمومی محلات از طریق تعاونی های مستقر در مساجد توزیع می شد و از اینکه نفت را با متصدی شعبه ی نفت، میبردند و درخانه ها با کارت نفت، تحویل خانوار می دادند و از این که سفارش پشت سفارش میرسید که به فلانی بیشتر و یا زودتر نفت برسان! و از این که رفته به ستاد توزیع اقتصادی آنزمان و کارت نظارتش را پاره کرده و گفته "تا الان، تا امروز بودم و از پا و از کمر افتادم تا همه ی کوچه ها و خیابانها را گز کنم تا مبادا حقی نا حق نشود اما از امروز به بعد دیگر نیستم، چون تحمل بیعدالتی را ندارم و زده بود بیرون.

بعد از اینکه سال قبل فهمید، همزبان هستیم و آذری، راحتتر حرف میزند و احساس قرابت بیشتری هم می کند

خلاصه بر طبق آنچه تا به حال برایم تعریف کرده فهمیده ام، عمری را صرف ساختن خانه های ساکنین محله و آبادانی مسجد کرده، ولی الان کسی سراغش را نمی گیرد!

دیروز عصبانی و ناراحت آمد پیشم. می گفت پیشنماز مسجد نیمه کاره، که مسجد را خراب کرده و دو نفر و نصفی نماز خوان را چند سال آواره ی این مسجد و آن مسجد کرده، مرا بعد از چهار ماه با عصا و زیر شلواری دیده و بر سرم هوار می کشد که مومن چرا برای نماز جماعت نمی آیی؟! به او گفتم: من اگر میدانستم آخر و عاقبت دینم این می شود از اول می رفتم مسیحی یا گبر یا یهودی میشدم! پرسیده بود چرا؟ و اوس ممد گفته بود: پیغمبر دین من بر سرش خاکروبه می ریختند و وقتی دید دو روز خبری از خاکروبه نیست، پرسید این دوست ما که بر سرمان خاکروبه می ریخت کجاست که دو روز است از او خبری نیست؟ گفتند مریض شده و در خانه خوابیده است. پیغمبر دین من به عیادتش رفت. حالا تو که لباس او را پوشیده ای، و مدعی دین او هستی مرا با عصا بعد از چهار ماه دیده ای، آن هم نه در خانه ام بلکه در خیابان و ناگهانی با من روبرو شده ای، به جای اینکه بپرسی چه شده؟ چرا عصا بدست دارم، میپرسی چرا مسجد نمی آیم؟ چرا پسنمازت کم شده؟! این دین، دین محمد (ص) پیامبر من نیست و من اصلا مسلمان نیستم!

دیدم چه شباهت عجیبی به ابوذر دارد این اوس ممد ساده دل محله ی ما!

در همین ارتباط بخوانید:

نقویان: ما در جامعه خودمان امیر کبیر هایی را خفه کردیم/شاه قجری رگ او را زد، ما رگ سخن و نظر این امیر کبیرها را بریدیم/ نه به جناح محمد خاتمی وابسته ام نه جناح مقابل ایشان  

و توی این وانفسا تصویر ویلای 16 میلیارد تومانی سفیر ایران در نروژ از جیب بیت المال! هم دیدن داره!

پ ن: بالاخره فرصتی بدست امد و قالب را متناسب با اسم وبلاگ عوض کردم همین جا از کوثربانو بابت عکس بسیار زیبای کویر و معرفی لینکی برای تهیه ی قالبی که می بینید خیلی خیلی ممنونم.

کمک به فرزندان، آری یا نه

بسم الله الرحمن الرحیم  

کوچکترین دخترم هنوز از من دلخور و ناراحت است که، بر خلاف خواهر و برادر بزرگترش، در کارهای مدرسه کمکش نکردم. برای خواهر و برادرش در کشیدن نقاشی، درست کردن روزنامه دیواری و خطاطی و ... اینطور کارهای هنری محوله از طرف مدرسه فراوان کمک می کردم. اما با وجود ناراحتی این دخترم، مدام گفتم: "خودت شروع کن به کشیدن و انجام دادن، خواهی دید که، یاد میگیری و چند سال بعد، از کمک هر کسی حتی من، بی نیاز خواهی شد." و او با سختی بسیار و البته با ابراز ناراحتی، مجبور بود، کارهای هنری را خودش انجام بدهد. تا اینکه برای دانشگاه، معماری را انتخاب کرد و خواند. امروز پروژه ی معماری اش را، به بهترین وجه، آماده ی تحویل کرده است. البته خیلی زحمت کشید. چه شبهایی که در طول تحصیلش نخوابید و کار کرد و کار کرد. رشته ی معماری، رشته ای پر کار و پر هزینه است. اما او با اتکاء به خود، و با افتخار اینکار سخت را امروز به پایان برده است و هر چند هنوز که هنوز است، از کمک نکردن من در سالهای اول رفتنش به مدرسه، دلخور و شاکی است؛ اما من از اینکه کمکش نکردم تا  مستقل بار بیاید، اصلا پشیمان که نیستم هیچ، بلکه با دیدن نتیجه ی کارش، حتی خوشحالم و به او برای متکی بودن به خودش، افتخار می کنم. البته خواهر و برادر بزرگش هم، هر دو دانشگاه رفتند و یکی حسایداری خواند و دیگری مهندس مکانیک شد و من به هر سه ی آنها افتخار می کنم. برای داشتن فرزندانی اهل و خداشناس و موفق، خدای بزرگ را صدها بار شاکرم. 

اگر دوست داشتید در ادامه ی مطلب می توانید عکسهایی از پروژه ی لیسانسش را ببینید. که برای لود شدن راحت تر صفحه در ادامه ی مطلب گذاشتم.

ادامه مطلب ...

زنگ تفریح!

بسم الله الرحمن الرحیم 

حدس بزنید و جایزه بگیرید:  

ادامه مطلب ...

پدر بزرگی که نمی شناسم!

بسم الله الرحمن الرحیم

پدر مرحومم که فرزند کوچک خانواده بود، به همراه دو برادر و یک خواهر که از همه بزرگتر بوده، به گفته ی خودش ده دوازده ساله بوده، که بعد از فوت پدر و فشار روزگار، از مراغه به تهران میایند. در خیابان شهرستانی که نزدیک میدان فوزیه آنزمان قرار داشت، مدتی اجاره نشین بوده اند. میدان که چه عرض کنم. خود من بچه بودم و خاطرم هست وقتی را که، این میدان مخروبه داشت به میدانی آبرومند با اِشل و اندازه های آن روز تبدیل میشد.

خلاصه مدتی که اجاره نشین ِ یکی از همزبانان آذری خود بوده اند، به فکر میافتند در همان نزدیکی زمینی بخرند و برای خود بسازند. سمت میدان فوزیه ی سابق و میدان امام حسین (ع) فعلی، یعنی در حوالی محله ی دوشان تپه ی آنزمان، منطقه ای هست که به مفت آباد مشهور شده بوده، مثل سوپور آباد سمت تهران نو و خانی آباد و نازی آباد درجنوب شهر و خیلی چی چی آباد های دیگر، و حتی "زور آباد" که البته این یکی توی کرج واقع شده...

پدرم می گفت مفت آباد، مفت ِ مفت هم که نبود، ممد سبیلی بود، لات و چاقو کش و زور گیر، ما زمین را از او خریدیم، به او پنجاه تومن دادیم و او چند سنگ انداخت و حدود زمین ما را اینطوری معلوم کرد و با خاک همانجا و آب تلمبه های دستی قدیمی، خشت ساختیم و خانه را با چند اتاق بنا کردیم.

خانه ای که ساختند، مدل خانه ای بود که توی فیلم پدر سالار حتما دیده اید، با همان سبک و سیاق زندگی دسته جمعی برادر و خواهرها، همسرانشان و بچه های قد و نیم قدی که خانه را با شلوغکاری های خود، می گذاشتند روی سرشان. از هر طرف صدای خنده و گریه و داد و فریاد بچه ها و البته قهقهه ی بزرگترها بلند بوده، با دعواهایی که به هر حال بر سر بچه ها یا بهانه های مختلف برپا می شده و با تنها سفره ای که برای همه یکسان گسترده میشده و با بوی غذا و دوغی که از بزرگ به کوچک مدام رقیقتر می شده و همهمه ی زنان و مردان و باز هم شلوغی بچه ها و ونگ وونگ نوزادان و ...

...بله چند سال بعد از اینکه خانه را می سازند و پدرم شاگرد قناد بوده و خشکبار فروش. همچنان خانوادگی با صاحبخانه ی قبلی خود رفت و آمد را ادامه می دهند و خانه ی همان صاحبخانه، که از قضا دختر دایی مادرم بوده، و خانه شان، محل رفت و آمد مادرم با خانواده اش، محلی میشود برای آشنایی پسر و دختری که بعد از وصلتشان میشوند پدر و مادر من، با ماجراهایی که بسیار هم شنیدنی است. 

من و مرحوم پدرم

اما من امروز نیامده ام از این ماجراها بنویسم. از پدرم قبلا متنی نوشته بودم به نام " به یاد پدرم " که به روزهای رفتنش می پرداخت. امروز کمی زودتر از همیشه آمدم تا با فراغ بال و بی مزاحمت مشتریان از تصویری بگویم که دو سه روزی است از جلوی چشمانم به کنار نمیرود! 

پدربزرگم

از پدر بزرگم، پدر پدرم! قدیم، عکسی از او بر دیوار خانه ی ما آویزان بود بالای عکس کراوات زده و جوان پدرم، به گمانم در عکس دامادی اش بود. اما با ساخت و ساز خانه بود یا با تغییر دکوراسیون خانه، این عکس هم مفقود شد! عید امسال رفته بودم خانه ی عمو، تنها یادگار نسل پدرم، توی بستر بیماری بود. عمو وسطی از پا به شدت ناراحت بود. وقتی برای دیدنش بالای سرش رفتیم روبروی تختش، این عکس پدربزرگ را دیدم. خیلی خوشحال شدم. انگار پدربزرگ و عمو را همزمان و بعد از چند سال که گم کرده بودم، دوباره میدیدم! پدربزرگی که از او هیچ نمیدانم جز نامش! اینکه اسمش محمد حسین بوده و خاطرات ریز و مبهمی نه از خودش بلکه از دورانش. پیشه وری، حزب دمکرات، حمله ی روس ها، اشغال آذربایجان و سربازهای روس ِ سفیدی که در زمستان سرد آنروزها، یخ رودخانه را می شکسته اند و بعد از آب تنی و شستشو و استحمام، توی آن آب سرد، از سرخی مثل لبو می شده اند با همان اندازه بخاری که از خود متصاعد میکرده اند! و قورباغه هایی که از زیر سنگهای کنار رودخانه درمی آورده اند و کباب می کرده اند و می خورده اند! و غش غش می خندیده اند و با این خنده، بر اندام پدرم که بچه ای بوده و ناظر بر این اعمال، ترس را می نشانده اند. اما اینها هیچکدام به پدربزرگم مستقیما مربوط نمی شود.

سه روز است که این سوال مرا رها نمی کند و انگار این پدربزرگ بعد از سالیان سال آمده و مدام از من می پرسد که چرا من از او هیچی نمیدانم؟! باید بروم سراغ عمو و از او همه چیز را در مورد پدربزرگم بپرسم! پیش از اینکه کاملا و کاملا دیر شود. دیرتر از آنکه حسرت دانستن از پدربزرگم برای همیشه داغش را بر دلم بنشاند. 

از مادربزرگ هایم هم قبلا نوشته بودم " به یاد مادربزرگ ها

پ ن: 

برایم پیامک آمد: به پاس اولین بوسه ای که پدر به رسم مهر در اولین ساعات تولد به گونه ما زد و ما نفهمیدیم، بوسه آخر که ما به رسم وداع به صورتش می زنیم و او نمی فهمد، یاد همه پدران رفته را گرامی میداریم، روز پدر مبارک. 

و 

پ مثل پناه، پ مثل پدر! همانکه بودنش غرورم را رقم زده و جای خالی اش اندوه بیکران بر سرمان هوار می کند، کاش من هم پدر داشتم تا به جای خیرات، هدیه می خریدم و به جای روزت مبارک پدر، نمی گفتم روحت شاد پدر. تولد حضرت علی علیه السلام و روز پدر مبارک