چه شری بودیم ما!

بسم الله الرحمن الرحیم

داشتم توی دنیای اینترنت گشت و گذار و ورج وورجه می کردم برای خودم که، یک دفعه از دنیای به اون بزرگی، نظرم معطوف به مورچه ای شد که داشت روی صفحه ی لب تاپم بالا و پایین میرفت. به قدری ریز بود که فکر کنم به زور اندازه ی سوراخ سوزن خیلی ریزی می شد. انگار نوزاد بود! آمد پایین و رفت سراغ صفحه کلید و از لای سوراخ کلید های کیبورد می رفت تو و یک سوراخ دیگه می آمد بیرون.

دلم به حالش سوخت بس که ریز بود! قدیما وقتی بچه بودیم، انگار مورچه ها هم خیلی گنده و بزرگ بودند. طوری که ما اسم بعضی از اونا رو گذاشته بودیم مورچه گاوی! یادم هست مثلا وقتی یک جای زانوی ما زخم می شد، این مورچه ها را می گرفتیم و می بردیم نزدیک جای زخم و اون با آرواره های بزرگش دو طرف زخم رو گاز می گرفت و بعد ما سرش رو از بدنش جدا میکردیم و سرش می موند و بدنش رو می اندختیم دور. بسته با اینکه زخم بزرگ یا کوچک بود گاهی هفت هشت تا و گاهی دو سه تا مورچه برای اینطور بخیه کردن زخم باز کافی بود. کلی هم برای بچه های پاستوریزه که البته تعدادشون توی محله ی ما کم بود، قیافه می گرفتیم که اولا زخمی شدیم و دوما خودمون بخیه اش کردیم!

کافی بود یک لونه ی مورچه پیدا کنیم تا دودمان همه شون رو به باد بدیم! خدا بیامرز پدر من خیلی نسبت به گیاهان و حشرات حساس و دلسوز بود. یادم هست که پنج شش سالم بود و یکبار توی خونه یک ملخ بزرگی پیدا کردم و به زور و هر طور شده گرفتمش! کلی باهاش ور رفتم و بازی کردم، تا اینکه یک چوب کبریت رو کردم توی دهنش و دیدم نگه داشت و تکون تکونش میداد. کلی کیف کردم و به داداشم و مادرم نشونش دادم که ببینید ملخه داره سیگار می کشه! آخر شب بابام اومد خونه و با ذوق و شوق نشون اون هم دادم. بابام که از راه نرسیده و خسته بود، عصبانی شد و منو با خودش به حیاط برد و یک درخت کاج  بلندی که توی حیاط داشتیم رو نشونم داد و گفت حالا می خوام این کاج رو بگذارم توی دهن تو! خلاصه کلی گریه و زاری و التماسش کردم که اینکارو با من نکنه! و بابام هم منو بخشید به این شرط که دیگه هیچ وقت نبینه که با هیچ ملخ یا حیوون دیگه ای اینکارو بکنم!

یک سمت محله ی ما بیابان بود و به فرودگاه آموزشی دوشان تپه ختم می شد .الان اونجا شده نیروی هوایی و دورش دیوارهای بلندی کشیدند اما دیگه فرودگاه نیست. قدیما هواپیماهای ملخ داری رو که توی آنجا از باند بلند می شدند و یا روی آن می نشستند رو از خیلی دور می دیدیم. توی محله ی خانی آباد هم که می رفتیم، هواپیماهای ملخ داری که با سر و صدا از فرودگاه قلعه مرغی بلند می شدند و می نشستند و گاهی درست از بالای سر ما رد می شدند و ما هم کلی ذوق می کردیم و براشون دست تکون میدادیم و جیغ و هوار می کردیم، باعث شده بود که من از همان زمان آرزو داشته باشم که خلبان بشم.

دوره ی راهنمایی بود و من سال سوم بودم و باید آخر سال انتخاب رشته می کردیم و بحث داغ این بود که کی میخواد چکاره بشه. یک خلبانی اومد سر کلاس و با یک آپارات و یک پرده، فیلمی از نیروی هوایی و خلبانها پخش کرد و دیگه شیفته ی خلبانی شدنم کامل شد و با اینکه درسم به نسبت بچه های هم سن و سال و همکلاسیهام خوب بود پامو کردم توی یک کفش که با وجود نصیحت باسوادهای فامیل، من باید خلبان بشم و برای خلبانی هم گفتند باید برید هنرستان! خلاصه این شد که ریاضی فیزیک نخواندم و رفتم هنرستانی شدم. اما سال سوم هنرستان بود که فهمیدم باید الکترونیک می خوندم نه الکتروتکنیک ولی دیگه دیر شده بود و کار از کار گذشته بود!

یادم هست توی همون بیابون زنبور می گرفتم و گاهی چند تا زنبور، و به پای این زنبورها نخ می بستم و همراه با بچه های هم سن و سالم، اینها را ول می کردم که پرواز کنند و دنبالشون می دویدم. آنها که پرواز می کردند حس می کردم که این منم که دارم پرواز می کنم. بالاخره این زنبورهای نخ بسته شده زنبور من بودند خب!

توی همین بیابان کنار خانه مان آمدند و خواستند یک خیابان بسازند. قدری صاف صوفش کردند و کم کم داشت از تپه چاله بودن درمی اومد و شکل خیابان بخودش می گرفت از شمال به جنوبش یک سرازیری داده بودند بهش. خب توی این بیابان، ماشینهای سنگین به تعمیر موتور و تعویض لاستیک ماشینشون اقدام می کردند و گاهی لاستیکهای مستعمل رو توی همانجا ول می کردند به امان خدا. و این می شد وسیله ی بازی ما!

یک لاستیک عقب تراکتور پیدا کردیم و خیلی سنگین بود و نمی شد یک جغله بچه اونو به تنهایی بلندش کنه، چند نفره یاعلی یاعلی می گفتیم و رگ گردنمون باد می کرد و قرمز می شدیم و خیس عرق تا لاستیک رو بالاخره بلندش کنیم و بعد به نوبت یکی می رفت توی این لاستیک می خوابید و بقیه مون اونو از اون بالا قلش می دادیم تا راه بیفته و بره به اون پایین برسه و به یک جایی برخورد کنه تا اینکه وایسه!

گاهی ضربه ی وارده به اون لاستیک سنگین و خیلی بزرگ طوری بود که وقتی به مانع  برخورد می کرد نیم متری به عقب بر می گشت و اون کسی که توی لاستیک خوابیده بود، پرت می شد بیرون و ما از اون بالا کلی بهش می خندیدیم! و می دویدیم و بهش می رسیدیم و دوباره با هن و هون زیاد، لاستیکه را همگی با هم برش می گردوندیم بالا و دوباره از نو و این بار با یکی دیگه از بچه ها که نوبتش شده بود!

خلاصه دوران بچگی ما روزگاری بود برای خودش.

خب دیدن این مورچه خیلی ریز که هنوز داره لای کیبوردم اینطرف و اونطرف میره بهانه شد و یاد این چیزها افتادم!

حالا اگر فرصت شد توی البوما بگردم و اگر عکسی از اون موقعم پیدا کردم می گذارم براتون تا ببینید چه شری بودیم ما! :)

نظرات 49 + ارسال نظر
اعظم سه‌شنبه 27 فروردین 1392 ساعت 13:38 http://pinkflower73.blogfa..com

سلام
میگم شما احیانن ماشین و تفنگ اسباب بازی نداشتین؟!!! این چه بازی بود با بیچاره ملخ و زنبورا میکردین؟[ناراحت]
حالا دیگه گذشته اشکال نداره .
حالا خلبانی نخوندین آخرش چی خوندین؟
راستی من مدتی گرفتار کارم بودم چون نزدیک امتحانات نوبیت دومه و شرمنده شما شدم...[خجالت]

سلام
چرا بابا! خب اینهایی که نوشتم اوج شرارتهام بود اونم مال یک دفعه!
من به نسبت بچه ی کتابخون و آرومی بودم! چی تصور کردید؟
من سال آخر هنرستان بودم که رفتم جبهه و از درس بکلی دور افتادم.
خوشحالم که پیداتون کردم

کوثر سه‌شنبه 27 فروردین 1392 ساعت 12:33

برای کاندیداتوری من می خندید؟

مریم سه‌شنبه 27 فروردین 1392 ساعت 12:14

نمایشنامه خسیس از مولیر ...هارپاگون ...ماشاء الله چه حافظه ای دارید شما !
من تو این سالها یاد خیلی درسها افتاده بودم الا خسیس ! چطور اسم هارپاگون یادتون آمد ؟
خییییییییییییییییییلی جالب انگیزناک بود
یک روز یاد درس اوراشیمای ماهیگیر افتادم ، اینقدر گشتم تا داستانش رو از نت پیدا کردم البته نه نسخه ی درسیش رو !
و یک روز یاد داستان شاهزاده ی خوشبخت افتادم. این درس رو یادتون میاد ؟
(پرستو بر شانه ی مجسمه نشست و گفت:تو کی هستی؟چرا گریه می کنی؟ مجسمه گفت:به من شاهزاده ی خوشبخت میگویند.بعد از مردنم مردم مجسمه مرا از طلا و جواهر ساختند و روی این تپه گذاشتند.تا وقتی زنده بودم از چیزی خبر نداشتم اما حالا از اینجا همه چیز را می بینم و از درد همه با خبر می شوم.من از دیدن گرفتاری های مردم خیلی غصه میخورم اما کاری از دستم بر نمی آید.همین حالا،ان دور ها،مادری را می بینم که در کنار بچه ی بیمار خود اشک می ریزد.این زن بیچاره،با اینکه هر روز لباس می دوزد و کار می کند،ان قدر پول ندارد که برای فرزند خود دارو بخرد.تو بیا و یاقوت شمشیر مرا برای او ببر.پرستو گفت:با اینکه خیلی خسته ام و فردا هم راه درازی در پیش دارم،این کار را برای تو میک نم.ان گاه پرزنان رفت و یاقوت را برای بچه ی بیمار و مادرش برد....)

الان باید چه شکلکی بذارم ؟ شاید شکلک [ آه و افسوس و واحسرتا و ...]
روزگار کودکی برنگردد دریغا !

نمیدونم! غذا حاضری داشتیم با پوره ی سیب زمینی و اینطور چیزها. یکدفعه یاد هارپاگون افتادم که شکمم پر شده بود اما سیر نشده بودم
اوراشیمای ماهیگیر یادم نیست اما مجسمه و آن پرستو یادم هست و چقدر خوب کاری کردید که قسمتی از شاهزاده ی خوشبخت رو نقل کردید

گذشته هرگز بر نمی گرده و این باید همیشه یادمون باشه تا امروز را بیهوده به گذشته نسپاریم

پاینده باد ایران سه‌شنبه 27 فروردین 1392 ساعت 11:56 http://rezanouhi.persianblog.ir

جناب ستاریان عزیز
هر چند به علت برخی گرفتاری ها دیر خدمت رسیدم اما برای شما از درگاه حضرت حق،سالی توام با سلامتی،برکت و شادکامی خواستارم.

پیروز باشید

سلام آقای نوحی
ممنونم که از خودتون خبری دادید. عید بر شما هم مبارک و سالی پر از خیر و برکت داشته باشید
ممنونم

مریم سه‌شنبه 27 فروردین 1392 ساعت 10:41

یاد درس مرغابی و لاک پشت و بازرگان و طوطی افتادم !
فاطمه جان زیاد سخت نگیر
اگه این شوخی ها و سر به سر گذاشتنها و شادیهای کوچولو نباشه چطور می تونیم تو این شرایط سخت تاب بیاریم ؟

آخی یادتونه؟! من دیروز پریروز یاد نمایشنامه ی خسیس افتاده بودم هارپاگون و غذای سیب زمینی و مهمونی دادن و این حرفها
آهان بالاخره تونستم جواب بفرستم حالا راحت میرم دنبال کارررررام

گل بیتا سه‌شنبه 27 فروردین 1392 ساعت 10:39 http://ARAK-IRAN.BLOGFA.COM

راستی خوب شد از اول عضویتم این موضوع را عنوان نکرده بودم وگرنه با این تفاسیر محال بود منو راه بدید به جمعتون.

سلام فاطمه خانم
یکبار هم گفته بودید و من کوتاه جوابی دادم البته من شوخی کردم با شما و به نظرم حداد عادل آدم بدی نیست فقط به درد سیاست نمی خوره اون اوایل که توی جبهه خیلی ها منو شبیه آهنگران می دیدند

خلاصه شوخی ها رو جدی نگیرید
برای جواب کامنتها فعلا که مشکل دارم و کارررر هم دارم

گل بیتا سه‌شنبه 27 فروردین 1392 ساعت 10:35 http://ARAK-IRAN.BLOGFA.COM

سلام
نفرین بر دهانی که بی موقع باز شود.
امروز روز من نیست ظاهرا تا این کامنت از یاد نره من هی فحش میشنوم.
ببین ای مریم دهانم دوختی و ز پشیمانی تو جانم سوختی
من شرمنده دوستای وبلاگی

سلام
باید جایی می رفتم و سیستم هم قاطی کرده بود و فقط مدیریت برام باز نمی شد!! کارم رو به تاخیر انداختم و به زور برگشتم که بگم برای من آدمها مهمتر از عقایدشون هستن و شما با هر عقیده ای که داشته باشی برای من محترم هستید

مریم سه‌شنبه 27 فروردین 1392 ساعت 10:26

سلام
آقای ستاریان من اگه به جای شما بودم از فاطمه خانم گل بیتا شکایت می کردم !
فاطمه جان اگه آقای ستاریان کوچکترین شباهت ظاهری به حداد عادل داشت من پامو وبلاگشون نمی ذاشتم !
دههههههههههههههههه

سلام
بله داشتم برای شکایت می رفتم دیوان بین المللی لاهه
شایدم به شورای امنیت سازمان ملل برم برای شکایت

گل بیتا سه‌شنبه 27 فروردین 1392 ساعت 08:37 http://ARAK-IRAN.BLOGFA.COM

سلام عموووو.صبحتون نیکو
من اولش که عکستونو دیدم فکر کردم آقای حداد عادل هستید.بس که این عکستون شبیه اوشونه
حالا که اینجوریه قصد ندارید کاندید بشیییید؟

سلام و صبح شما هم به خیر و نیکی
شبیه حداد عادل
من به شما چه هیزم تری فروختم؟

کوثر سه‌شنبه 27 فروردین 1392 ساعت 08:15

سلام
صبحتون شاد
وبیستتتتتتتتتتت

سلام و صبح شما بخیر

ند نیک سه‌شنبه 27 فروردین 1392 ساعت 01:26 http://blue-sky.persianblog.ir

چه بازیهایی داشتین شما

این بازی های هر روز نبود و هر روز بازی خودش را داشت :)

لبخند خدا و بندگی من دوشنبه 26 فروردین 1392 ساعت 23:20 http://hejababharpnu.blogfa.com

سلام
شما چه پستهای جالبی میذارین، آدمو می برین به روزهای خوبی کودکی
با یادش و در پناهش همیشه خندان باشید.

سلام
چکار کنیم خب! این نوشته ها لااقل به کسی ضربه و ضرر نمی زنه و اعصابم هم راحت هستش.
خدا پشت و پناه همه مون باشه و ممنونم

Rojin دوشنبه 26 فروردین 1392 ساعت 22:30 http://rojna.blogfa.com

تصور خوردن درخت کاج خنده‌دار بود. شما یک سر باید به پست من راجع به خزنده ۴ پا بزنید . در ادامه تجربیات شما دوستی‌ هم دم مارمولک را میکند و کلکسیون درست میکرد و دیگری مورچه‌ها را میفشرد و اسید فرمیک میخورد !!! عشق و علاقه به حیوانات از کودکی در وجود ما نهفته است !! مرسی‌ از مورچه نوزاد

سلام و خوش آمدید
کاش آدرسش رو می گذاشتید! حالا فرصت باشه و بیام ببینم میتونم پیداش کنم یا نیاز به راهنمایی پیدا می کنم
...
پیداش کردم و خوندمش و نوشتم:
خب ممنون که مرا به خواندن این متن فرا خواندید. آنچه من نوشته بودم مال سنین پایین کودکی بود والا من هم با مارمولک همزیستی مسالمت آمیزی داشتم و یکی دوبار که سعی کردم بگیرمش و دمش رو رها کرد دلم برایش سوخت و دیگر حتا به فکر گرفتنش هم نیافتادم و از اینکه می دیدم شکارچی خوبی برای مگس ها و سوسک هاست تشویقش هم می کردم :)

کوثر دوشنبه 26 فروردین 1392 ساعت 21:29

سلام
عموجان ما کجا تشریف دارن؟؟
احیانا سرتون به کشتن مورچه ها وبخیه زدن وسیگاری کردن ملخ که گرم نیست؟!!

سلام
کارررررر می کردم
نه دیگه اهل و عاقل شدم فکر کنم

ناهید دوشنبه 26 فروردین 1392 ساعت 19:15

سلام
خیلی مطلب جالبی نوشتید مخصوصا از مورچه ها، شما نمی دونید که من چقدر عاشق مور چه ها هستم .البته قبلا نبودم وکلی اذیت می شدم ، اما کسی به من گفت که می تونی باهاشون دوست باشی، حتی می تونی زبانشان را هم بفهمی و این شد که به مورچه ها علاقه پیدا کردم و حتی در سفرهای خیالی ، خودم رو اندازه همون مورچه ای که دیدید تصور میکتم و وارد دنیاهای زیادی میشم .
شما هم در دوران کودکی چه خاطرات زیبا و پر هیجانی داشتید و چه عالی توصیف کردید ، معلومه که خیلی با هوش هستید ماشاءالله.
خدا پدر شما رو بیامرزه ، کارش حرف نداشت .


سلام ناهید خانم
ممنون من آخرای دوره ایتدایی بود که کتاب مورچه های موریس مترلینگ رو خوندم از همان زمان عاشق مورچه ها شدم. ولی قبلش خب...
خدا همه رفتگان رو بیامرزه

پیره زن دوشنبه 26 فروردین 1392 ساعت 15:38

چه خشن بودید آقای ستار بان ؟!

الان یعنی منو دعوا کردید؟!

نکته دان دوشنبه 26 فروردین 1392 ساعت 15:26 http://noktedan.blogfa.com/

سلام
با خواندن خاطره های شما یاد دوران بچگی خودم افتادم
من در خانه های سازمانی نیروی هوایی اصفهان بزرگ شدم یکی از سر گرمی های ما این بود که بوته های بیابان های وسیع پایگاه را آتش بزنیم و آتش بازی کنیم پدر من هم مثل پدر خدا بیامرز شما هر وقت میدید آتش ما را خاموش میکرد و میگفت گناه دارد و من سرشکسته از اینکه پدرم این کار را با آتشمان کرده شرمنده بچه ها میشدم!

من با یک آرزو بزرگ شدم و آن هم خلبان شدن بود
حتی مرحله اول کنکور هم قبول شده و برای معاینات به تهران رفتم اما در کمال ناباوری شب توی ترمینال ناگهان از این رو به اون رو شده و سرمای شدیدی در فصل تابستان!‌خوردم و فردا پزشک گوش و حل و بینی من را رد کرد و گفت تو اصلا اوت هستی!

خلاصه دنیا روی سرم خراب شد و من ماندم و آرزوی پرواز.
دوران کودکی ما شباهت های زیادی به هم داشته جناب ستاریان.

سلام
یک نسل بچه ها رو اگر پدر و مادرها کنترلشون نکنند فکر کنم بشر فورا به عصر حجر برگرده! خداییش خیلی شلوغ بودیم ها! آتیش زدن همه ی بوته ها هم کار بزرگ و خفنی بوده برای خودش خب!

شیطنت ها دوران بچگی جای خودش ولی داشتن خاطرات مشترک شاید فقط توی یک فرهنگ و سنت مشترک ممکن باشه و همین علایق ما نسبت به هم رو باعث میشه

رویا دوشنبه 26 فروردین 1392 ساعت 14:36 http://http://delneveshtehayeman4u.blogfa.com/

سلام .خوبین؟ ولی من از بچگی مدافع حیوونا بودم.از مورچه گرفته تا کبوتر و گربه ..همه دوستای من بودن و دلسوز همشون بود..الانم اگه ببینم یه مورچه وضعیتش خطرناکه نجاتش میدم..توی خونه هم هیچ جوونوری رو نمی کشم..هرگز.

سلام
من هم همینطور بودم و درمقابل بچه هایی که تیرکمون می زدند به یاکریما و گنجشکها و سرشون رو می کندند و سنگ می زدند به سگها و زخمی زیلی شون می کردند و یا با چوب دنبال گربه ها می کردند تقریبا یک فرشته بودم

سوذابه دوشنبه 26 فروردین 1392 ساعت 13:52 http://varaghpare.blogfa.com

سلام
قلم خوبی دارین....
مورچه هر خیلی راز و رمز دارن...

سلام و خیر مقدم
ممنونم
این رو ببینید:
http://s1.picofile.com/file/7202554515/ae0054036cdaf_28_40617.jpg

کوثر دوشنبه 26 فروردین 1392 ساعت 13:24

کلمات احیانا چسبیده به هم وشما با فاصله بنگرید

اینبار که خوب بود و لااقل غلط تایپی نداشت

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد