من و پروتزم! همین حالا و یهویی!

بسم الله الرحمن الرحیم

چند ماه گذشته روی زمین به بنایی و آماده سازی زمین مشغول بودم. کار با بیل و کلنگ و درآوردن و حمل سنگ های کوچک و بزرگ و گاه بسیار سنگین با فرغون، هر لحظه مرا در این بیم نگه می داشت که نکند پروتزم بشکند و در میان این بیابان زمینگیر شوم. بله طی مدتی که سر زمین بودم یکی از دغدغه ها و نگرانی های من شکستن پروتزم بود، پنجه ترک برداشته بود و هر آن امکان شکستنش بود. برای همین هر وقت قصد رفتن به زمین را داشته باشم دو عصای مچی و پروتزی به عنوان پای زاپاس با خودم میبرم.

پروتز - پای مصنوعی

یکبار که به کتابخانه ای توی پارک نزدیک به خانه رفته بودم تا کتابی به امانت بگیرم، در حین راه رفتن، پیچ پروتزم شل شد و پنجه اش به این سو و آن سو چرخید و چون پیچ از جنس فنر و خشکه بود به یکباره شکست. پنجه از پایم جدا و به گوشه ای پرتاب شد. زیر پای من به طور ناگهانی خالی شد و این باعث شد سکندری رفته، تلو تلو بخورم و به شدت و با سر و صدا با زمین برخورد کنم! عابرینی که توی پارک تردد می کردند، ناگاه با مردی مواجه شدند که ساق پایش از مچ جدا و قطع شده و پنجه ی پایش توی لنگه کفشش در گوشه ای به عابران دهان کجی می کند و خودش هم روی زمین ولو شده است و می خندد، اثری از خون و خونریزی هم نمی دیدند! هاج و واج و متحیر مانده بودند که این ترمیناتور ورژن جدید، از کجا نازل شده؟ با خنده و توضیحی کوتاه، آنها را متوجه کُنه ماجرا کردم تا از شوک آنچه دیده بودند، بیرون بیایند. بلافاصله دو نفر از مردان، کمکم کردند تا برخیزم و خودم را به موتورم که دم در ورودی پارک گذاشته بودم، برسانم. موتور را برایم هندل زده و روشن کردند. سوار شدم. و پنجه را به ترکبند موتور بستم و از ایشان تشکر و خداحافظی کرده و به سرعت از زیر نگاه ترحم آمیزشان فرار کرده و خودم را به خانه رساندم و با تعریف کردن داستان، کلی با خانواده خندیدیم. فردایش بوسیله ی آژانس و به کمک پروتز دیگرم که مشکلاتی داشت و دارد، برای اخذ مجوز تعمیر پنجه به چند جا مراجعه کردم و ظرف یکی دو روز و رفتن به نقاط مختلف فهمیدم که طی جابه جایی های مکرر، این بار اصلا به کجا باید مراجعه کنم! نهایتا آدرس گرفتم و به مرکز اورتز و پروتز رفتم و مهندسان، پنجه ی شکسته و معیوبم را با پیچ و مهره و پنجه ای نو عوض کردند تا دوباره قادر باشم با فراغ بال و اطمینان خاطر و آسودگی خیال، راه بروم. در گنجه ی خاطراتم، مثل این خاطره چند تایی وجود دارد!

این یکی دو ماه اخیر که در طی چند نوبت به مرکز اورتز و پروتز در حال رفت و آمد بودم، ذهنم درگیر خیلی اتفاقات بود که توی کشورم و طی سالهای گذشته افتاده است. و بیش از همه دولت پاکدست و اختلاسهای نجومی، دزدیهای کلان، بیداد کردن رشوه و ارتشاء، بیکاری جوانان و اوضاع بد زندگی مردم و ناهنجاری های بسیاری که در تمام شئون زندگی آنها، رسوخ کرده و پیدا شده، فکرم را دائما، از نقطه ای به نقطه ی دیگر، به رفت و آمد و نوسان وامیداشت. وقتی داشتم این عکس را می گرفتم یاد عکسهایی افتادم که این روزها انداختنش از سوی سلبریتی ها باب شده، "همین حالا و یهویی" هایی که کنار برج ایفل یا توی بنز و بی ام دبلیو و پورشه می اندازند و یا توی سواحل مدیترانه و یا به هنگام راه رفتن روی دیوار چین انداخته می شود.

قبلا راجع به پروتزهایم نوشته بودم* و این بار هم با خودم گفتم من هم عکسی همین حالایی و یهویی بیندازم! این هم عکس! عنوانش هست:

"من و پروتزم همین حالا و یهویی!"

من و پروتزم همین حالا و یهویی

بنا نداشتم سراغ ساخت پروتز بروم، چون هر بار ساخت پروتز تازه، نیاز به قالب گیری مجدد دارد و گاهی قالبهایی که توسط مهندسان گرفته می شود، بسته به خلق و خوی و وضع مزاجی هر کدام و روحیه و توان و تخصصشان، سالم و یا معیوب از کار در می آید و به تبع قالب معیوب، پروتزی که ساخته می شود، مخل آسایش و سوهان روح جانباز می گردد! به همین خاطر تا بشود نباید سراغ ساخت پروتز جدید رفت که پروسه ای وقت گیر و طولانی و از بین برنده ی اعصاب است.


سالن تمرین مرکز ساخت اورتز و پروتز

این دفعه پنجه ی پروتز قبلی را که شکسته و از بین رفته بود را تعویض و نو کردم و بعد با وجود تعمیر پروتز قبلی، با مشکلاتی، توانستم در دفتر مرکزی شرکت بیمه، مسئول صدور مجوز برای ساخت پروتز جدید را متقاعد کنم که به خاطر رشد استخوان در ناحیه ی از استخوان بریده شده راه رفتن برایم سخت و دردناک است و نیاز به ساخت پروتز جدید دارم. بالاخره از خر شیطان پیاده شد و پای نامه ام را مهر و امضا کرد!


کارمندان وظیفه شناس مرتبط با کار جانبازان، معمولا خیلی به فکر حفظ و حراست از بیت المال هستند و گاهی باید با آنها بر سر گرفتن چند متر جوراب اضافی که مصرفی غیر از پوشیدن پروتز ندارد، مجادله کرده، چانه زده و حتا داد و فغان راه انداخت. قانونگزاران تبصره ی نقض قانون را، توسل به التماس و یا راه انداختن دعوا و مرافعه و فریاد و فغان نوشته اند و با این تبصره می توان چند متر بیشتر جوراب گرفت! هر چند سراغ دارم و شنیده ام که گاهی جانباز خودش را از پنجره ای در بنیاد مرکز، به بیرون پرتاب کرده و کشته است. لابد اقدامات تبصره ای، بی نتیجه مانده و او ناچار به اتخاذ این تدبیر کرده و برای چند روز سوژه دست این و آن داده برای اشک تمساح و بعد هم روز از نو و روزی از نو!


اخیرا با سه نفر سیه چرده و تنومند، مواجه شدم که یکی روی ویلچر نشسته بود. یک پا نداشت. با هم عربی حرف می زدند. توی فرصتی که پیش آمد با لبخند از آنکس که پا نداشت، پرسیدم" سلام یا اخی، انت لبنانی یا فلسطینی؟" بلافاصله گفت: " انا عراقی" نمی دانم چرا ناخودآگاه و به یکباره لبخند روی صورتم ماسید و محو شد و با رد و بدل شدن همین جمله مکالمه به اتمام رسید! جوان بود. قاعدتا نمی توانست از نیروهای جیش الشعبی و یا حزب بعث عراق و از نیروهای صدام حسین باشد و اصلا شاید در مواجهه با امریکایی ها و یا بعثی ها و یا نیروهای القاعده و داعشی ها، پایش را از دست داده باشد. اما چون انتظار شنیدن نام عراق را نداشتم یکه خوردم و هرچند سعی کردم دوباره لبخند را به چهره ام بازگردانم اما فکر می کنم که موفق به انجام این کار نشدم. واقعا چه فرقی می کند کجا و چگونه پایش قطع شده باشد؟

کارگاه ساخت اورتز و پروتز

طی این سال ها، فلسطینی، لبنانی، سودانی، افغانی، عراقی و حتا بوسنیایی را در این مراکز دیده ام که برای دستها و پاهایشان پروتز گرفته و رفته اند و معمولا کسی از سفارتخانه هایشان آنها را همراهی می کند تا مشکل زبان برای گفت و گو نداشته باشند. غالبا به آنها مثل دیپلمات ها رفتار می شود. دیروز وقتی جانبازی قزوینی گفت که همه چیز به کام شما تهرانی هاست، نتوانستم به او بقبولانم که نه برادر من، اشتباه به عرض رسانده اند و اصلا اینطور نیست و در این مورد بخصوص هیچ فرقی با هم نداریم! این جانباز قزوینی که تا دو ماه قبل پایش از مچ قطع بود، دیرباورتر از آن بود که بتواند آنچه را شنیده و باور کرده است را از ذهن خود پاک کند. ظاهرا توی شهرستانها شایع کرده اند که امکانات زیادی به تهرانی ها تخصیص پیدا کرده که به آنها چیزی نمی رسد! چندی پیش این حرف را از یک همدانی هم شنیده بودم. جانبازی که با همسرش آمده بود و چند روزی توی تهران بودند. تا از مقدار حقوق بازنشستگی من مطلع نشد، باور نکرد که همه ی آنچه به او گفته اند دروغ محض است. بگذریم.

آن جانباز قزوینی می گفت دو ماه قبل، با نظر پزشکان و بعد از سی سال، دوباره خود را به تیغ جراحان سپرده تا پایش را از ساق ببرند. می گفت مشکلات فراوانی با پا و پروتزهای قبلی اش داشته و درد بسیاری کشیده و پایش همیشه جراحت داشته است و عمل اولی که روی پایش انجام داده بودند مسببش بوده. ده هکتار زمین کشاورزی دارند و با پدر و برادرانش بر سر زمین کار می کنند و در هر حال شاد بود که از این به بعد که سنش بالاتر رفته و تاب و توان و تحملش کم شده، خواهد توانست بهتر راه برود و  همچنان با بیل و کلنگ روی زمین کار کند. تعریف می کرد یکبار به هنگام راه رفتن روی زمینی که از آب سیراب شده بوده، پایش در گل فرو رفته و پروتز در گل مانده و پا بدون پروتز بیرون آمده و به زمین خورده است و او مجبور شده روی گل درازکش شود و پروتز را از گل دربیاورد و خودش را با مرارت و سختی زیاد، هر طور شده به خانه اش در چهار کیلومتری برساند!


ببخشید که خیلی طولانی شد! طی بیست سی سالی که به مراکز ساخت پروتز در جاهای مختلف مراجعه کرده ام، خاطرات بسیاری از این مراکز دارم. حرف در این مورد زیاد و گفتنی در این خصوص بیشمار است و فرصتی شد تا گوشه هایی از آن را به نمایش گذاشته و قدری از آن بگویم!

...

* من و پروتزهام! عنوان مطلبی قبلی و در همین باره است

پ ن:

اینجا را هم ببینید:

http://www.namasha.com/v/xhr8axGS

فیلم ساخت پیشرفته ترین دست بیونیک جهان

نظرات 15 + ارسال نظر
sara جمعه 1 آبان 1394 ساعت 00:51

سلام....من یکی از دانشجوهای این رشتم....اتفاقی با وبلاگ شما آشنا شدم ...خیلی ناراحت شدم وقتی دیدم از پروتز هاتون رضایت ندارید...راه رفتن و حرکت با عضو مصنوعی خیلی سخته ولی شما خیلی خوب باهاش کنار اومدید......خدابه شما و همه ی جانبازای عزیز اجر بده چون واقعا از نزدیک درد این قشر از جامعه رو دیدم....موفق باشید

سعیده شنبه 27 تیر 1394 ساعت 05:27

نمیدونستم بخندم یا گریه کنم. شما چه خوب با قطع عضوتان کنار آمده ای. ما که شرمنده شما هستیم.

سلام
آدرس نگذاشتید و نمی دونم از کجا تشریف آوردید. اما به هر حال اینم وضع و اوضاع ماست که هم خنده داره و هم گریه دار! من و امثال من انجام وظیفه کردیم و شرمنده دشمنتون باشه.

رجعت صدر دوشنبه 15 تیر 1394 ساعت 14:23 http://return-of-imamsadr.blog.ir/

احساسی که من نسبت به مردم عراق دارم بیشتر ترحم است تا دشمنی
شما ببینید صددام با خاندان حکیم چه کرد؟ دیگر تکلیف مردم عادی عراق روشن است
حتماً می دانید خانوادۀ حکیم از سادات حسنی معروف اصالتاً ایرانی و اصفهانی اند و جدشان حکیم شاه عباس صفوی بوده
این خاندان در زمان صددام شصت و سه شهید به اسلام تقدیم کرد که میانشان زن و کودک و پیر و جوان هست
پنجاه نفر از خانوادۀ حکیم در این دوره توسط بعثی ها ربوده شدند که فقط سرنوشت 28 نفر مشخص شد(که یقینا سرنوشت خوبی هم نبود.)
شهید آیت الله محمد باقر حکیم برادر بزرگتری داشتند که به علامه حکیم مشهور بود و هرگز نشانی از او پیدا نشد!
همین طور خاندان صدر، خاندان بحر العلوم، خاندان آل یاسین که هر کدامشان برای ملت عراق حکم یک امام خمینی را داشتند
بعثی ها محمد صادق صدر را با پسرانش که همه عالم و مرجع بودند، جلوی چشم مردم در کاظمین به رگبار بستند
سیده صبا صدر -کوچکترین دختر شهید صدر- که با همسرش راهی ایران بودند را در مرز ایران و عراق دستگیر کردند، همسرشان را به شهادت رساندند، و فقط خدا می داند خودشان را با چه حالی به اسارت گرفتند و چطور به خانواده تحویل دادند
صددام کاری کرد که حتی از این بزرگان سنگ قبری نماند تا مردم بر سر مزارشان گریه کنند! جاده ای که امروز از کنار وادی السلام عبور می کند، مزار خاندان آل یاسین است

بعد هم با آن رعب آفرینی و وحشت! بعد از دستگیری آیت الله صدر، خانۀ ایشان محاصرۀ نظامی شد، خانوادۀ ایشان آب و غذا و دارو نداشتند، استخبارات عراق مأمور بودند از مردم عادی هر کسی که به در خانۀ ایشان نگاه کند(فقط نگاه)! دستگیر کنند!
در عراق صدها نفر بلکه هزاران نفر، دستگیر شدند، نه تنها، با خانواده! با بچه های دو ساله تا پدر پیر هشتاد ساله! تنها به جرم مثلاً حرف زدن یا سلام کردن به آقای صدر! کسانی که تا همین امروز مشخص نیست بعثی ها چه بر سرشان آورده اند و با بچه دو ساله چه کرده اند!
حالا چنین ملتی که خانواده و ناموسش گروگان چنین وحشی دیوانه ای هستند، می تواند بایستد بگوید من به جنگ ایران نمی روم؟

راستش تا به این حد دقیق و مستند و مستدل خبر نداشتم. البته باخبر بودم که چه بر سر مردم و علما آورد. از شهادت آیه الله صدر و خواهرشون هم با خبر بودم و آن اطلاعیه ای که امام برای ایشون دادند هم خاطرم هست. اما این حجم از وحشی گری واقعا که نادر بوده، اونم حالا که اینطور حاکمیت و اینطور حکومت کردن منسوخ شده

رجعت صدر دوشنبه 15 تیر 1394 ساعت 13:56 http://return-of-imamsadr.blog.ir/

سلام
1. خصوصی دارید
2. گفتنش راحت نیست، ولی نسل شما فقط یک طرف میدان را دیده
ما این شانس را داشته ایم که حرف هر دو طرف را بشنویم و دردهای هر دو طرف را ببینیم
فارغ از همۀ ظلم ها و رنج ها و شکنجه ها
من هیچوقت خودم را نمی توانم جای عراقی ها بگذارم، خیلی سخت است که دشمن ِانسان خانگی باشد و زن و کودک و ناموسش در دست آن ها اسیر.
چیزی که ایرانی ها بحمد الله هیچوقت تا به امروز تجربه اش نکرده ایم.
ممکن است شما بگویید: شاه! ولی من می گویم شاه، ناخن انگشتِ کوچک امثال صددام هم نمی شود.
شاه این قدر وجدان و عقل داشت که امام را تبعید کرد، امام موسی صدر را ممنوع الورود کرد و شناسنامۀ ایرانی اش را باطل کرد اما صددام چی؟

سلام
1 - ممنونم و برای جوابش خدمتتون می رسم
2 - بله شاید اگر با نگاه شما به ماجرا نگاه کنیم و برای تقریب به ذهن خودمون رو جای عراقی ها بگذاریم بتونیم شرایط اونا رو درک کنیم

رجعت صدر یکشنبه 14 تیر 1394 ساعت 00:42 http://return-of-imamsadr.blog.ir/

سلام
1. کل عام و أنتم من اهل الخیر: طاعات و عباداتتان قبول
2. شما مگر نمی دانید ما دهه شصتی ها با اعضای مصنوعی مشکل داریم؟ مگر نمی دانید اعصاب ندارم؟
مگر نمی دانید برای ما پای مصنوعی با پای غیر مصنوی فرقی نمی کند؟ این عکس ها چیه از پاتون میذارید آخه؟
چرا ما رو شرمنده می کنید؟

3. شما در مورد مردم چی فکر می کنید که خیال می کنید به شما گاه ترحم آمیز می کنند؟
والا! شما به ما نگاه ترحم آمیز نکنید ما از این کارها نخواهیم کرد
4.خیلی روی برادران عراقی حساس نشوید و به گذشته ها فکر نکنید، ما الآن در ایران پناهندۀ عراقی زیاد داریم که از زمان صددام آمده اند و مانده اند و شاید باورتان نشود اگر بگویم دوستان عراقی من در تشییع شهدا از ما جلودارترند و بیشتر گریه می کنند

جالب این که کلی خاطره از جنگ برای هم تعریف می کنیم و اصلا هم به روی مبارکمان نمی آوریم که آن ها آن ور بوده اند و ما این ور(خب ما بچه بوده ایم و خیلی برایمان فرقی نمی کند) مثلاً ما از موشک خوردن در محله و رفتن به پناهگاه می گوییم، آن ها از آوارگی و به کوه و دشت و هور زدن و ...

جالب تر این که ما این ور و آن ها آن ور یک بازی واحد از خودمان اختراع کرده بودیم که الآن در میان بچه های غزه هم رواج دارد: شهید بازی و مرده بازی و تشییع جنازه و از این حرفا

4. حیف که من خیلی دل این حرفا رو ندارم وگرنه درخواست می دادم ماجرای مجروح شدنتان را تعریف کنید(که اگر تعریف کنید من قطعاً اعصاب خواندنش را ندارم...)

سلام
به به! چشمم به جمال نام شما روشن شد. این چند وقتی که بلاگفا قات زده بود یاد تک تک دوستان بلاگفایی و از جمله شما می افتادم
1- قبول حق ان شاءالله

2 - ببخشید که ناراحتتون کردم. خب نوشتن از جراحت و درد ظاهرا خوشایند کسی نیست و ما چون بهش خو کردیم اینو متوجه نیستیم!
3 - من تا همین اواخر نگذاشته بودم کسی بفهمه پام قطع شده. حتا دوستان نزدیکم هم از موضوع بی اطلاع بودند. من یه دلیلی مخفی می کردم و عده ای به یک دلیل دیگه فرض می کردند که قصدم عیب پوشی بوده!
در این مورد به خصوص دهه ها کارایی لازم رو ندارند و موضوع تشیع غواصان و بازخوردش نشون داد که مردم از هر قشر و هر سنی که هستند نسبت به جنگ و آدمهای جنگ یک جور فکر می کنند و حقیقتا قدرشناسی خوبی شد
گفتنش ساده است اما یادآوری خاطرات اون دشمنی و اون همه شهید و مجروح و اسیری که به دست همین ها شکنجه می شدند لااقل برای من به قدر خشک کردن لبخند روی صورتم اثر می گذارند خوش به حال شما که فارغ از اون دشمنی ها هستید
4- خب دل این حرفها رو ندارید ولی من قبلا درباره اش نوشته ام اما بهتره که نخونید:
http://mostafasatarean.blogsky.com/1393/12/08/post-275
http://mostafasatarean.blogsky.com/1393/12/11/post-276
http://mostafasatarean.blogsky.com/1393/12/11/post-278
http://mostafasatarean.blogsky.com/1393/12/13/post-279
http://mostafasatarean.blogsky.com/1393/12/14/post-280

ناهید جمعه 12 تیر 1394 ساعت 21:21

سلام داداش عزیز
سانسور برای چی ؟
خودتون خوب می دونید که چقدر نوشته هاتون برامون جالب و جذاب و آموزنده است
و ممنون از مریم جان که همه جا هوامو داره

سلام خواهر گلم
خب اصلا دلم نمی خواد باعث ناراحتی و غصه خوردن شما بشم
شما همیشه به من لطف داشتید و من همیشه و همه وقت شرمنده ی شما هستم

مریم پنج‌شنبه 11 تیر 1394 ساعت 22:33

غمباد گرفتن من ربطی به نوشته ی شما نداشت ...یعنی فقط به خاطر نوشته ی شما نبود که غمباد گرفتم
وقتی غم و غصه ها روی هم تلنبار می شن ، آدم غمباد می گیره ... اینطور وقتا پست شاد هم آدمو شاد نمی کنه ...چاره ش اینه که آدم چند روز بره تو لَک ، بعد هی فکر و خیال کنه و هی غصه بخوره و هی دلش شور بزنه...
...و بعد از چند روز از غصه خوردن خسته بشه و به این نتیجه برسه که غصه خوردن دردی رو دوا نمی کنه !
... و بعد سعی کنه دوباره شاد باشه و ...
دوباره بعد از مدتی روز از نو ، روزی از نو !

خب این تغییر حال و احوال از بهاری به زمستونی و بالعکس رو ما همگی توی سالها وبلاگنویسی تجربه کردیم. گاهی با دیدن و خوندن و خبردار شدن از مسائلی، بدجور به هم می ریزیم که چرا باید اینطوری باشه؟ و از نوشتن و گفتن خسته می شیم. اما وقتی می فهمیم کاری از دستمون بر نمی داد جز همین نوشتن، دوباره برمی گردیم سر خونه ی اول

مریم پنج‌شنبه 11 تیر 1394 ساعت 11:35

سلام
بله متن صحبتهای آقای یثربی همین بود
آقای ستاریان خواهش می کنم به خاطر من یا نی جان خودتونو سانسور نکنید مگه ما بچه ی گل سرخیم ؟
تک تک نوشته های شما برای ما آموزنده و مفیده ، چون شما به مسائل عمیق نگاه می کنید و خواننده رو هم تشویق و ترغیب می کنید که به جای نگاه عامیانه و کلیشه ای ، دقیق تر و عمیق تر به مسائل و موضوعات اطرافش نگاه کنه
ببم جان تا اینجا هستید بنویسید دو روز دیگه به امید خدا می رید سر زمین و دوباره ارتباطمون با شما قطع می شه

سلام
راستش من عادت به این شل کن و سفت کن دارم. نوشتن گاهی چنان یقه ی منو می گیره که نمی تونم از دستش خلاصی پیدا کنم و گاهی وقتی می بینم نوشته هام باعث اذیت و آزار و ناراحتی کسی میشه به شدت خودم رو سرزنش می کنم. چرا باید دلنوشته های من طوری باشه که یکی از خواهرام غمباد بگیره و یکی دیگه از اول تا به آخرش اشک بریزه!؟
خب کسی منو مجبور به نوشتن که نکرده. با خودم فکر می کنم شاید بهتره سکوت کنم تا حداقل باعث اذیت و آزار کسی نباشم اما این سکوت طولانی نمیشه و دوباره مرض نوشتن می افته توی جونم خوب میشم. قرصامو که بخورم خوب میشم

امیری-عبدالرسول پنج‌شنبه 11 تیر 1394 ساعت 09:11 http://abamiri.blogfa.com

سلام مجدد
این که چشمتون که به عربه افتاد باش ارتباط برقرار کردید معلوم میشه ناسیونالیست و نژاد پرست نیستید اما وقتی فهمیدید عراقیه دلتون نخواست باهاش حرف بزنید نشون از بغضی مه من و شما و خیلی های دیگه از عراقی ها داریم . باور کنید هنوز نمی تونم خودم را راضی کنم برم زیارت کربلا وقتی چشمم به عرب های لندهور ی میفته که با دیدنشون به خودم میگم نکنه یکی از نیروهای زمون جنگ صدام باشه ...
هرچند بعضی از دوستان الان با اقتخار شدن مدیر کاروان عتبات...
برای من هضمش سخته..

سلام
منم تا به حال نتونستم به کربلا برم. قبلا بهتون گفتم که حتا برای دیدن مناطق عملیاتی هم نتونستم خودمو راضی کنم. اون حسی که من توی این مناطق داشتم و اون تصویری که از اون جا توی ذهنم مونده، می ترسم خراب بشه! من با اون خاطره ها و اون تصاویر زنده ام و اگر خراب بشه از غصه می میرم

امیری-عبدالرسول پنج‌شنبه 11 تیر 1394 ساعت 08:59 http://abamiri.blogfa.com

سلام
خودمونیم خداییش به شما جانباز تهرونیا خیلی بیشتر میرسن تا به ما شهرستونیا
انگار این شکلک خنده راضیم نکرد
خخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخ........

سلام

باشه حالا شما و این طرز فکر شما رو کجای دلم بگذارم

بزرگ چهارشنبه 10 تیر 1394 ساعت 18:20 http://abiaramesh.blogsky.com

سلام
هر روز که میگذرد،هر نوشته ای که از شما می خوانم بیشتر از پیش شیفته شما می شوم.این بار منظورم قلم توانای شما نیست.منظورم این است که وقتی میبینم اینقدر راحت از چیزهایی صحبت میکنید که خود زندگی و خود واقعیت است بیشتر احساس یگانگی با شما میکنم به خودم میگویم چقدر این داداش مصطفی شبیه من است.دغدغه هایش،علاقه هایش ،راحت بودن ،راحت گفتن وراحت نوشتنش....خیلی مخلصیم

سلام
راستش هر کسی که بین مردم رفت و آمده کنه، اینا رو می بینه. بقدری پروضوح و روشن جاریه و عیان دیده می شه که من حتم دارم اون کسانیکه اینارو نمی بینند به خاطره اینه که بین مردم نیستند که از درداشون بی خبرند.
ببخشید. میدونم که همه درد و گرفتاری دارند و با وجود این می خواستم بنویسم از مسائل و مشکلات جانبازان، تا عده ای خیال نکنند همه چی به کام اینهاست! و ما همه که به دور هم جمع شدیم به خاطر همین علائق یکسان و عقاید همسان جمع شدیم. قربان شما و ان شاءالله که یک روزی برسه همه خوش باشیم و فقط از خوشی ها بنویسیم

سهیلا چهارشنبه 10 تیر 1394 ساعت 12:01 http://rooz-2020.blogsky.com/

وقتی متن رو میخوندم ناخودآگاه یاد این شعر افتادم:
همه چی آرومه من چقدر خوشحالم
اما نههههههههه....خیلی وقته هیچی آروم نیست و لبخند من از گریه هزاربار بدتراست....
ارادتمندشما: خواهر کوچیکتون

سلام
زیر پوست این شهر، درد جریان داره و پشت زرق و برق چراغها و نئون ها، غصه مخفی شده!
خیلی خیلی از شما عذر میخوام اگر ناراحتتون کردم و ممنونم

ناهید سه‌شنبه 9 تیر 1394 ساعت 20:22

سلام داداش عزیز
درسته که من پروتز ندارم ولی خیلی خوب می فهمم وقتی که شما سرِ زمین می رید چه دغدغه ای دارید ، باور کنید گاهی به قدری با شما همذات پنداری می کنم که انگار خودم روی اون زمین ناهموار راه میرم و حتی به جای شما درد و فشاری که به پاتون وارد می شه احساس می کنم ، آخه از بس توی زندگی درد کشیدم چقدر سخته که آدم انگیزه ی کار کردن داشته باشه ولی بعللی نتونه اونطور که باید کار بکنه
مسئولین باید خجالت بکشند ، ایکاش نوشته تون رو می خوندن ، اما داداش خوبم اونا نمی تونن بفهمند جانبازان در طول این سی سال چه سختیهایی رو متحمل شدند !
با اینکه می خوام مثبت فکر کنم و شاد باشم اما به قول شما وقتی خبر اختلاسها رو می شنوم یا اینکه این دولت پاکدست چه بر سر مردم بیچاره آورده ، نمی تونم آروم باشم و راحت زندگی کنم . من پست شما رو فقط با گریه خوندم
ولی خب خدا همین نزدیکیهاست ...

سلام خواهر گلم
لطف و محبت شما و خواهر خوبم مریم خانم بر من پوشیده نیست. وقتی می بینم با گذاشتن چند عکس و چند خط نوشته اینطور محزون می شید و غمباد می گیرید، اکثر اوقات خودم رو سانسور می کنم و سعی دارم شاد بنویسم تا شما هم قدری شاد بشید. زندگی به قدری تلخ هست که نباید تلخترش کرد. اما به قول شما به قدری اخبار تلخ ما رو احاطه کرده که فقط باید کور و کر و گنگ بود تا ندید و نشنید و نفهمید چند تا لینک برای نمونه گذاشتم توی لینکهای روزانه، با خوندن هر کدومش آتیش به جونم افتاد. اونوقت عده ای هستند که اینها را اصلا نمی بینند و تنها فکر و ذکرشان گردن زدن کسانی است که به کنسرت می روند!
بله خدا نزدیک است و منتقم

مریم سه‌شنبه 9 تیر 1394 ساعت 14:29

سلام
چقدر خوب می نویسید ! به جای اینکه بشید "آقای مربوطه" و از دردها و مشکلات کوچیک و دم دستی بگید ، عدل می رید سر اصل ماجرا و دقیقا می زنید به هدف
امروز از صبح فکرم درگیر مسائل و مشکلات بزرگ شد .صبح یکی از بستگان زنگ زد و صحبت کشید به موانع ارتباط بین مردم و مسئولین
با همدیگه از اشرافی گری مسئولین گفتیم و از فاصله ی طبقاتی که بین اونا و مردم به وجود آمده و از اینکه مسئولین مردم رو آدم حساب نمی کنند وگرنه خیلی راحت می تونند با مردم ارتباط مستقیم داشته باشند و از مشکلاتشون باخبر بشن .
از جایگزین شدن روابط جای ضوابط گفتیم و اینکه جای خیلی چیزا عوض شده از جمله اینکه بعضی جاها اراذل جای افاضل رو گرفتند !
از شعار دادنها گفتیم و وعده هایی که هرگز محقق نمی شن ...
تلفن که تموم شد صحبتهای آیت الله یثربی رو اینجا خوندم
http://www.baharnews.ir/vdcgwt97.ak9xz4prra.html
و بعد هم رنجنامه ی شما رو خوندم .
خلاصه اینکه حسابی غمباد گرفتم و کم مونده منفجر بشم
... چه سخته آدم درد رو بشناسه ولی نتونه کاری بکنه
سالهاست کارمون شده اینکه خودمون بگیم و خودمون بشنویم بدون اینکه صدامون به کسی برسه
..

سلام
خب به قدری دادن آمار و ارقام غلط و دروغ طی چند سال قبلی باب شد و به قدر تملق و چاپلوسی زواج پیدا کرد و آنقدر با بولتن سازی گفتند و نشر دادند که همه جا گل و بلبل است که وقتی من آنچه را دیده و ام و می بینم را می نویسم، خوب و سرراست می بینید.
هنوز بسیاری از مسائل را نمی توان گفت که اصلا در مخیله ی کسی این حجم خرابی بار آمده باور پذیر نیست و نمی گنجد

این متنی که لینکش را گذاشتید ظاهرا به فوریت حذف شد!
من گشتم و متنی پیدا کردم و نمی دانم که مقصود شما همین متن بود یا نه؟
http://www.asriran.com/fa/news/403270
این بلد نبودنی که آقای یثربی در مورد حجاب و باقی مسائل گفته واقعا که جان مطلب است!

توی همان سایت بهار دیدم:
فاطمه صادقی عضو هیات علمی دانشگاه تربیت مدرس در سلسله نشست‌های آموزشی حوزه بانوان و خانواده که در محل وزارت تعاون کار و رفاه اجتماعی با تاکید بر مساله «بهزیستن زنان» برگزار شده بود، گفت: پس از روی کار آمدن محمود احمدی‌نژاد به عنوان رییس جمهور، سیاست‌هایی در حوزه زنان به اجرا گذاشته شد که یکی از آنها " طرح جامع جمعیت و تعالی خانواده" بود که به همراه برخی طرح‌های دیگر از آن دوره تاکنون ادامه یافته و همچنان درحال انجام است.
اخراج 900 هزار زن طی 10 سال گذشته

وی ادامه داد: نگاهی به وضعیت اشتغال زنان در 10 سال گذشته سالانه حدود 100 هزار زن از بازارکار اخراج شدند. همچنین بر اساس آمارهای رسمی 74 هزار زن نیز پس از استفاده از مرخصی زایمان از کار خود اخراج شده‌اند. بنابراین می‌توان گفت در مجموع حدود 900 هزار زن طی این مدت از کار اخراج و بیکار شده‌ند.

این استاد دانشگاه و عضو هیات علمی دانشگاه تربیت مدرس با انتقاد شدید به طرح‌هایی چون مرخصی زایمان و... آنها را باعث "خانه‌نشین شدن زنان" دانست و گفت: در حالی این طرح‌ها با هدف ارتقای وضعیت زنان و تعالی آنها مطرح می‌شوند اما در نهایت منجر به خانه‌نشینی آنها شده است.
"ازدواج زودهنگام" از پیامدهای اصلی محرومیت‌های تحصیلی دختران و از مهم‌ترین دلایل فحشا، روسپیگری، اعتیاد، ترک تحصیل و... در بین زنان و دختران و وضعیت اشتغال و تحصیل زنان و دختران در جامعه و سیاست‌های کلان جامعه در این خصوص است.
...
این گفتن ها بی نتیجه و بی ثمر هم نیست

یادخاطرات سه‌شنبه 9 تیر 1394 ساعت 13:00

سلام

بسیار ناراحت شذم. اما خدارا شکر این مشکل هم چاره داشت..

جانبازان عزیز درد دل هایی دارند.در زمان جنگ رزمنده ای با تصادف موتور مجروح شد وپیشانیش صدمه دید

او 45 درصد جانبازی گرفت. اما رزمنده دیگری که پایش در اثر اصابت گلوله کوتاه شده بود 25 درصد حانبازی تعلق گرفت

واین به خاطر فاصله زمانی بود.

چون رزمنده دومی چند سال گرفتن درصد را به تاخیر انداخته بود.

سلام
توی بنیاد جانبازان اوایل درصدها خیلی بیشتر از درصدهایی بود که بعدا دادند!
با کم کردن درصد، حقوق کمتری پرداخت می کنند. تسهیلات کمتری می دهند و صرفه ی جویی اقتصادی زیادی نصیب بنیاد می شود. هر چند امروز جانبازان هفتاد درصد به بالا هم از کمبود امکانات و رسیدگی کم و مشکلاتشان می نالند و گله مند هستند.
جانبازان بسیاری توی آسایشگاهها هستند که فقط دوست دارند گاهی مسئولین به آنها سر بزنند و جویای حالشان باشند که از این هم دریغ می شود

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد