جزیره ی مجنون ( خاطرات قسمت دوم )

بسم الله الرحمن الرحیم

....تا اینکه یک روز صبح بعد از اینکه از خواب بیدار شدیم، من و دوستم به دعوت او برای شنا رفتیم آنطرف جاده ای که ارتفاعی شش متری داشت و به مقر آتشبار کاتیوشای ارتش رسیدیم.

وسط آبگیر، کاتیوشاها را کار گذاشته بودند و صدای آتشباری انها از راه دور هم به گوش می رسید و حتا باوجود اینکه جنگ بود، محل خدمت خدمه ی کاتیوشاها خیلی خیلی زیبا به نظر می رسید. نیزارها آنها را احاطه کرده بود و برای رفت و امد توی آبگیر، یک پَد داشتند که موقع استراحتشان از آن به عنوان سکوی شیرجه استفاده می کردند. و این شد وسیله ی شیرج زدنهای مداوم ما ، ناگهان اینطور به گوش ما رسید که همه ی تیرآهن های یک تریلی تیرآهن را دارند همزمان می ریزند وسط خیابان!! صدایی بس مهیب داشت آتشباری کاتیوشا از نزدیک... توی یکی از معابری که وسط نیزارها درست شده بود شنا کنان پیش رفتیم و با دیدن جنازه های باد کرده ی عراقی ها که روی آب شناور مانده بودند و از خود بوی متعفن می دادند، سریع برگشتیم. چون مسافت زیادی شنا کرده بودیم و آب هم سرد بود، عضلات پای راست من گرفت. طوریکه دیگر قادر به شنا کردن نبودم و هر چه به نی ها دست انداختم که خودم را روی آب نگهدارم به خاطر خشک بودن و شکنندگی زیاد، وزن مرا تحمل نمی کردند و می شکستند و در آب فرو می رفتم. خلاصه اگر دوستم نبود شاید من آن روز غرق می شدم و شما این خاطرات را هرگز نمی خواندید. خلاصه به هر سختی بود، با تحمل دردی زیاد، به کمک دوستم به ساحل سلامت برگشتیم.

نزدیکهای ظهر بود و مسئولین تدارکات هر یگان، سر و صدایشان بلند شده بود که نااااااهار ناهاااااااار. اتفاقا شهردار آن روز من بودم. کار شهردار نظافت سنگر یا چادر بود و شستشوی ظروف غذا و گرفتن غذا. فی الفور قابلمه را شستم و برای گرفتن ناهار به سمت ماشین تداراکات رفتیم. عذا احتیاجی به قابلمه نداشت چون، ناهار تن ماهی و خاویار بادمجان و مقداری نان بود و البته کمپوت آلبالو!! آمار را بیشتر از روزهای قبل دادیم که کمپوت آلبالوی بیشتری بگیریم چون این دادن کمپوت آلبالو از نوادر بود. سیب و آناناس و گلابی و حتا گیلاس بود اما آلبالو نه! من در حال خنثی کردن کمپوت آلبالو

در همین حین یکی دو نفر دیگر از دوستان هم به جمع ما اضافه شدند و یخ هم گرفتیم و به چادر خودمان برگشتیم.

به دوستانم گفتم: "بچه ها بیایید قبل از سر رسیدن بقیه، همه ی کمپوت ها را بریزیم توی یخ ها بعد هم که خنک شد بخوریم و صلوات بفرستیم به روح اموات بقیه ی دوستانمان!"

موج شرارتمان بالا گرفت و دو سه نفر بعدی هم موافقت کردند. مشغول خنثی کردن ( باز کردن ) کمپوتهای آلبالو شدیم و هر کمپوتی که باز می شد توی یک کاسه ی پر از یخ خالی می کردیم. در همین اثنا صدای ضد هوایی ها بلند شد و رفته رفته این صدا بالا گرفت و کم کم صدای نعره ی هواپیماهایی که به سمت پایین شیرجه می آمدند هم زیاد می شد که البته دوباره اوج می گرفتند. یکی یکی از چادر خارج شدیم که ببینیم چه خبر است؟ سلاحهای ضد هوایی مدام به سمت هواپیماها شلیک می کردند، اما هیچکدام به هدف اصابت نمی کرد. بعضی از بچه ها حتا با کلاشینکف که سلاحی انفرادی بود به هواپیماها، وقتی که پایین می امدند، شلیک می کردند. اما اثری نداشت. برای از کار انداختن آن هواپیماهای پیشرفته ای که با سرعت بسیار بالا حمله میکردند، دفاع موشکی لازم بود، نه اینطور ادوات قدیمی که ما داشتیم. بله آنزمان ما این موشکها را نداشتیم!

چون ماجرا هنوز برای ما یک شوخی بود، به بچه ها گفتم، بیایید قبل از شهادت برویم آلبالوهای یخ مال شده را بخوریم!.. اگر کسی نیامد و من سهم او را هم خوردم بعدا گله نکند. گفتند اینبارقضیه جدی است. گفتم جدی هم باشد توی چادر بیشتر درامانیم، که اگر بمب ناپالم هم بریزد تا چادر بسوزد، ما می توانیم خودمان را نجات بدهیم اما اینجا بی حفاظ هستیم. این را گفتم و به داخل چادر برگشتم و یکراست رفتم سراغ خوردن آلبالوهای خنک خنک! هنوز جرعه ای نخورده بودم که صدای شیرجه ی هواپیماها لحظه به لحظه زیاد و زیادتر شد. صدا به قدری قوی شد که انگار هیچ صدای دیگری به گوش نمی رسید حتا صدای ضدهوایی ها. وبعد گرومب گرومب گرووومب گورمببببب. چهارده تا شمردم. صداهای بمباران به انتها رسید و اوج گرفتن هواپیماها شروع شد، ولی هنوز صدای ضد هوایی ها به شدت کمتر از قبل به گوش می رسید.

بیرون دویدم. همه جا شده بود دود و آتش و گرد و غبار. بعضی ها فریاد می زدند شیمیایی شیمیایی! سریع برگشتم توی چادر ماسک زدم و بیرون پریدم. دود بیشتر شده بود چشم چشم را نمی دید. فریادها در انواع مختلف به گوش می رسید. خیلی زود فهمیدیم شیمیایی نیست. چون قطعات بمب ناپالم به همه جا چسبیده بود و داشت می سوخت. جاده ی با ارتفاع شش متر در قسمتی با زمین همطراز شده بود! کسی کمک می خواست. یکی داد میزد: "جمع نشوید". سربازی از لشکر علی ابن ابیطالب را دیدم که از کله اش دود بلند میشد! ناپالم به سرش چسبیده بود و در حالی که دو دستش را به این سو و آن سو تکان می داد می دوید و کمک می خواست. به او نزدیک شدم و دستی به سرش کشیدم. دستم سوخت و موهای سرش ریخت. او را توی آب خواباندیم بلکه آتش سرش خاموش شود، اما نشد!

آمبولانسی آتش گرفته بود و احتمال انفجارش میرفت. یک نفر از جان گذشته سوار آمبولانس شد و استارت زد و آمبولانس را داخل آب برده و تا نصفه در آب فرو برد و فرار کرد. انبار مهمات اتش گرفته بود و فشنگها به هر سو شلیک می شد. بیم ان می رفت که به آرپی جی ها برسد و کلا منفجر شوند که در اینصورت تلفات سنگینی وارد می کرد. خدا رحم کرده بود از چهارده بمب فقط دو تا منفجر شده بود و بقیه توی خاک سست و لجنی جزیره فرو رفته بود. دم در توالتی که بالای تلی از خاک بنا شده بود و بالای چادر ما قرار داشت یک بمب تا دو متر فرو رفته بود اما منفجر نشده بود. بمب دیگری از سقف یک سنگر رفته بود داخل، یعنی پلیت اهنی و تراورز چوبی قطور و خاک انباشته بر روی اینها را سوراخ کرده و داخل شده بود و سه نفری که توی این سنگر پناه گرفته بودند را مانند چرخ گوشت به هم آمیخته و چرخ کرده بود! اما منفجر نشده بود. جماعتی از بچه ها، اینها را بلند کرده بیرون آورده و تشیع جنازه راه انداخته بودند!! هیچ کس نمی دانست چه باید بکند. آمادگی برای این روز را اصلا نداشتیم. هر کس هر کاری از دستش برمیامد برای بهبود اوضاع می کرد. انبار مهماتی که اتش گرفته بود با از جان گذشتگی کسی که به سمتش دوید و هر انچه اتش گرفته بود را بیرون ریخت، خاموش شد. کم کم اوضاع آرام شد. برخلاف انچه انتظار می رفت تلفات بسیار پایین تر از آنی بود که در لحظه ی اول به نظر می رسید. ولی اگر هر چهارده بمب منفجر شده بود، قطعا از هیچکدام از ما اثری باقی نمی ماند و این به نظرم از الطاف خفیه ی الاهی بود و من در اینباره، با تجارب دیگری که بعدها بدست اوردم به یقین رسیدم.

پ ن 1- طولانی شد اما چون نمی خواهم پست سه قسمتی شود در یک پست گنجاندم با گفتن اینکه تمام زحمات ما برای حفر کانال با رها کردن آب از سوی عراق از میان رفت، که خود داستان دیگری است و مجال بیشتری برای گفتن می خواهد.

پ ن 2- با کامپیوتر جدیدی آپ کردم که هنوز اسکنر روی ان نصب نشده، به محض نصب اسکنر با امید به خدا عکسهایی را اسکن می کنم و می گذارم در ادامه مطلب. 

پ ن 3: بالاخره با هر سختی بود و تمام امروز وقت مرا گرفت، توانستم الان که ساعت حدود 12 شب هست چند تا عکس آپلود کنم و بگذارم! به کسی وقت نکردم سر بزنم و کامنتها هم بی جواب ماند!

ادامه مطلب ...

جزیره ی مجنون

بسم الله الرحمن الرحیم

بعد از عملیات خیبر، تیپ بیت المقدس که تیپی تازه تاسیس از استان آذربایجان غربی بود، مامور پدافند از قسمتی از مواضع تیپ ها و لشگرهای عمل کننده ی توی جزیره ی مجنون جنوبی شد. قبل از تاسیس این تیپ، دو آذربایجانغربی و شرقی، توی لشگر عاشورا نیرو داشتند. بگذریم. منطقه ی عملیاتی دو تا جزیره بود وسط هورالعظیم یا هورالهویزه که جزیره ی شمالی تماما در دست ما بود و و قسمتی از جزیره ی جنوبی، در اختیار ما و قسمت دیگرش در اختیار عراق بود. دورتادور این جزایر را همانطور که گفتم هور یا آب گرفتگی، احاطه کرده بود و جزیره ی شمالی به وسیله ی پل شناوری به طول 14 کیلومتر به عقبه ی ما متصل میشد که از این نظر، از شاهکارهای بی سابقه در پلهای شناور نظامی جهان محسوب شده و می شود. 

هور العظیم، جزیره مجنونِ شمالی و جنوبی

من آنزمان اطلاعات عملیات بودم. کار ما روزها دیده بانی مواضع و استحکامات عراق از نوع و تعداد سیم خاردارها گرفته تا جای سنگرهای کمین و ثبت میادین مین بر روی کالک عملیات محور خودمان بود و شبها هم برای شناسایی دقیقتر مواضعش میرفتیم تا با قدم شماری و ثبت جزئیات از نزدیک تا جایی که می شد، اشتباهات مواضع دیده بانی شده را برطرف کرده و یا حتی المقدور کم کنیم. تا اینکه اواخر بهار یا اوایل تابستان، از قرارگاه مرکزی کربلا یا خاتم الانبیاء ( یادم نیست) ، به همه ی یگانهای پدافندی، دستور رسید هر یگانی باید برای اجرای عملیات آتی، کانالهایی را از جلوی خاکریز خود به سمت خاکریز عراق حفر کند. اینکار توی روز ممکن نبود، چون تمام منطقه، زیر دید مستقیم دکلهای بلند دیده بانی دشمن بود، همه یگانها در شب اینکار را می کردند و ما به عنوان اطلاعات عملیات بیست سی متر جلوتر از بچه های گردان رو به دشمن مستقر می شدیم، تا بچه های گروهانها که هر شب تا صبح، و به نوبت، به حفر کانال مشغول می شدند، از طرف گشتی رزمی های عراق مورد حمله ی غافلگیرانه واقع نشده و کشته نشوند و یا احیانا کسی به اسارت نرود. هر چند همه ی نفرات اسلحه و مهمات به همراه داشتند، اما کنار کانال گذاشته و دست همگی آنها یا بیل بود یا کلنگ و یا گونی، که برای تخلیه ی خاک کنده شده به عقب خاکریز به کار می رفت. تا صبح که هوا روشن میشد، باید همه ی نفرات و خاکها و ادوات، تخلیه می شد. نباید به هیچ وجه، ردی از عملیات شب گذشته در معرض دیده بانهای عراق قرار می گرفت. برای همین همه ی خاک کنده شده را جمع آوری کرده و به سختی روی کولشان، گاهی پنجاه متر، یا صد متر و در جاهایی بیشتر به عقب حمل کرده و برای تخلیه می بردند. چون این منطقه سابقه ی حملات شیمیایی از سوی عراق هم داشت، نیروها مجبور بودند توی هوای گرم و شرجی بادگیر نایلونی بپوشند و لوازم و ادوات ضد شیمیایی مثل ماسک ضد گاز و داروهای آتروپین و امیل نیتریت و چیزهای دیگر را همیشه بسته به کمر خود و به همراه داشته باشند که تحرک را از همه می گرفت.

خلاصه با وضعیتی که شرح دادم هم کار خسته کننده ای بود و هم پر خطر.

روزها، همه ی کسانیکه شب قبل مشغول اینکار بودند، در سنگرهای خود استراحت داشتند. بعضی حسابی می خوابیدند، بعضی که به جزیره ی شمالی منتقل شده بودند، بعد از کمی خواب و استراحت، برای شنا به آبهای اطراف مقر خود می رفتند و بعضی هم به کارهای مورد علاقه ی خود می پرداختند. 

کالک عملیاتی هور العظیم جزایر مجنوی شمالی و جنوبی

روزهای متمادی می دیدیم که هواپیماهای دشمن به تعداد زیادی بالای سرمان پرواز می کنند و نقاط مختلف جزیره را بمباران می کنند. و توپ های ۵۷ میلیمتری و بقیه ی ضدهوایی های دولول اورلیکن و چهارلول شیلکا و بقیه ی ادوات از جمله دوشکا و کالیبر ۵۰ هم از همه جای جزیره، به سمت آنها شلیک می کردند. عاقبت در گوشه ای دور از جزیره دودهایی بلند می شد و ما با خنده و تمسخر به خیال خود می گفتیم: "خلبانه از ترسش بمب های خودش را وسط نی ها خالی کرد و رفت! "

ما که به همراه نیروهای لشگر عاشورا و لشگر علی ابن ابیطالب و بقیه ی یگانها... در یک ذره جا، بغل به بغل هم سنگر و یا چادر داشتیم، مدام از نیروهای عبوری از جاده می شنیدیم که برای حفاظت از خودتان سنگر انفرادی بکنید. چادرها را جمع کنید و سنگر اجتماعی بسازید. اما کو گوش شنوا و کو آن توان برای اینکار. روزها همه خسته از کار دیشب بودیم و البته مهمترین دلیل هم این بود که باوری برای انجام اینکار نداشتیم و حتا برای خنده، ما نیروهای اطلاعات، که حدود پانزده بیست نفر بودیم، فقط یک سنگر انفرادی کندیم!

تا اینکه...  

پ ن: این مطلب را بعد از دیدن عکسها و خواندن خاطرات آقای امیری، یادم افتاد و نوشتم  

پ ن 2: تمام جزیره مجنون گویی تکبیر می‌گفت 

پ ن 3: عکسهای پل خیبر و سازنده ی پل خیبر

 برای دیدن عکسها، اگر دلتان خواست به ادامه ی مطلب بروید

ادامه مطلب ...

جوانی یا پیری تکنولوژیک!

بسم الله الرحمن الرحیم 

مدتی قبل دخترم از من یه عکس گرفت. بهش گفتم برای خودم هم بفرست. قدری معطل کرد تا اینکه با بلوتوث این سه تا عکس رو برام فرستاد: 

ادامه مطلب ...

دیر آمدم!

بسم الله الرحمن الرحیم 

نوروز آمد و رفت تا دوباره سال بعد بازگردد؛ البته اگر برای ما عمری باقی باشد و تعطیلات آن هم تمام شد و امروز باید گفت که:

نوروز خداحافظ 

هفت سین خداحافظ

لاله 

 

لاله 

اگر حال خوشی دارید و می خواهید همچنان پابرجا بماند به دیدن همین دو تا عکس اکتفا کنید و به ادامه ی مطلب نروید!

ادامه مطلب ...

حماسه ی کویر مرحوم دکتر باستانی پاریزی

بسم الله الرحمن الرحیم  

دِه و روزی دِه

این نکته در مطالعات کلی تاریخ فلات ایران ثابت شده که قوام اقتصادی_ و بالنتیجه سیاسی این مملکت_ قرنها و سالها بر قَوایم « اقتصاد دِه » پایدار مانده بوده است. و روزی و خوراک خلق را همین دهات کوچک تامین می کرده اند. هر چند مولانا همیشه می گفت:

خواجه پندارد که روزی، ده دهد / او نمی داند که « روزی ده » دهد

اما خود مولانا هم خوب می دانست که اگر روزیِ شهرها را « روزی دِه بزرگ » می دهد، باز هم به وسیله ی همین « دِه » کوچک می دهد!

نظام حکومتی سه هزار ساله ی ایران بر اساس اقتصاد ده تنظیم یافته و رشته های این پیوند، درست مثل حلقه قُفل بافتنی خُورجینهای همان دهاتیها به هم گره خورده است، و اگر سر رشته ی این رشته ها _ یعنی واحد ِ اقتصادی ِ ده» گسسته شود، بنای شهرها یکی پس از دیگری، مثل حلقه های قفل خُورجین از هم گسسته خواهد شد!

از قدیم هم خوب مردم می دانستند که:

اگر باران به کوهستان نبارد / به سالی دجله گردد خشک رودی

شهرها، با آنهمه فیس و افاده چیزی جز سَماد چارپایان و زُور آدمیزاد به ده نفرستادند و در ازاء آن خربزه گرگاب و خیار سیمکی دریافت کردند و عسل سبلان و کبک دریِ بختیاری بدست آوردند.....

......

خشکید و کویر لوت شد دریامان / امروز بد و از آن بتر فردامان

ز این تیره دل دیو صفت مشتی شمر / چون آخرت یزید شد دنیامان

                                                                       (اخوان ثالث) 

دِه و بازدِه

تا اینجا صحبت از ضررهای مادی بایر شدن روستاها بود، زیانهایی که هر چند خطرناک است، اما شاید به صورتی جبران پذیر باشد یعنی این امکان هست که فی المثل اگر گوسفند سنگسری سر به بیابان نگذاشت، گوشت از استرالیا وارد بکنیم، و اگر گندم قندهاری کشت نشد، نان امریکایی ممکن است برسد.

همه چیز را می شود وارد کرد جز شعر سعدی

امان الله خان عامِری در کرمان همیشه می گفت: زمین بخرید که هرگز ضرر نمی کنید، زیرا همه چیز را می شود از آمریکا وارد کرد جز زمین! بنده این حرف او را به صورت دیگری بازگو می کنم؛ همه چیز را می شود از خارج وارد کرد، جز شعر سعدی، و جز کلام آسمانی حافظ، و جز روحّیه ی « ایرانی بودن» و وطن را دوست داشتن، و با فرهنگ ایرانی بارآمدن. و اینها مراحلی است که تنها در زیر همین آسمان و در گوشه و کنار همین مملکت و در کنار جویبار همین دهات هزار ساله امکان پذیر است.

بنابراین، در افول روستاها، ضررهای معنوی و فرهنگی آن دیگر چیزی است که به حساب نمی تواند آمد، زیرا اگر هزار سال هم بگذرد دیگر آبادیهای جابجا شونده ی « مکینه » ها محال است بتوانند کاری را انجام دهند که فی المثل قریه کوچک « صباغیه » در تربیت سید نعمت الله جزایری انجام داده است، و ده هزار سال هم که بگذرد، احترامی که مردم به مقبره ی همین سید در قریه « جایدرفیلی » قائل می شوند، برای برجهای مخابراتی « سنتو » قائل نخواهند شد! زیرا اینها سر به باد هوا دارند، و آنها میخ هزار ساله ی فرهنگ را در دل خاکها کوفته اند. بینوایی ما را ببین که ریشه ی درختهای هزار ساله ی تمدن نمای خود را از بن درآورده ایم و چشم امید به دست آوردهای « متل قو » یا « الکاسازور » و ایستگاه تقویت شماره 5 و صفحه رادار ستیغ کوهها و میله های آهنی مخابراتی سنتو دوخته ایم، در حالتی که ببر و پلنگ و دد و دام ما در قفس آهنین باغ وحش است و بیابانمان « جنگل تیر تلگراف » .....  

آنچه خواندید عینا نقل قسمتهایی از کتاب حماسه ی کویر نوشته ی دکتر باستانی پاریزی بود، فصل ۲ و ۵  صص ۲۵۷ - ۲۵۸ و صص ۴۴۳-۴۴۴ چاپ سوم نشر خرم ۱۳۷۱ 

                                     دکتر محمد ابراهیم باستانی پاریزی 

لطفا فاتحه ای بخوانیم برای شادی روح دکتر محمد ابراهیم باستانی پاریزی شاعر نویسنده و استاد تاریخ که به تازگی ( پنجم فروردین ) دنیا را وداع گفت و به عقبا رفت و امروز تشیع شد و بنا به وصیتش نه در قطعه ی نام اوران، بلکه در کنار همسرش در قطعه ی ۲۵۰ بهشت زهرا دفن شد و آرام گرفت. روحش شاد و قرین رحمت الاهی  

ادامه مطلب ...