مرخصی

بسم الله الرحمن الرحیم 

سلام به همه ی شما دوستان عزیز  

از موعد اتمام قرارداد مغازه ۲۵ روز مانده و با صاحب ملک برای تمدید قرارداد بتوافق نرسیدیم و فعلا که قرار شده مغازه را خالی کنم. در این ۲۵ روز باقیمانده، باید همه اجناس را جمع بکنم و دنبال مغازه هم بگردم و اگر مغازه ی تازه ای پیدا کردم به آنجا نقل مکان کنم و اگر نه باید شغل عوض کنم! در نتیجه باید کل اجناس مغازه را با فوریت، رد کنم تا مغازه را سرموعد تحویل بدهم! فعلا هیچ چیز برایم معلوم نیست و در بلاتکلیفی بدی هستم. شاید ظرف چند روز آینده نظر صاحب ملک عوض شد و همینجا ماندم. اما فعلا که کلی فکر و خیال و کاررررر دارم.
امروز کامنت را بسته بودم و الان این را نوشتم که دلیل غیبتم معلوم باشد و بدانید که چه شده و نگرانم نباشید. خلاصه اینکه این مرخصی اجباری و از روی اکراه است. چند روز و یا شاید چند هفته نباشم. پس با عذرخواهی از دوستانی که کامنتشان بی جواب ماند و از همه ی شما به خاطر همه ی محبتهایتان ممنونم، همگی را به خدای بزرگ میسپارم و دعاگویتان هستم

خسرو انوشیروان، عادل یا ظالم

بسم الله الرحمن الرحیم

آنچه می خوانید عینا از کتاب ایران در زمان ساسانیان نوشته پروفسور آرتور کریستین سن و ترجمه رشید یاسمی چاپ 1387 از موسسه انتشارات نگاه، فصل هشتم مربوط به خسرو انوشروان ( انوشیروان) انتخاب شده است:

انوشیروان عادل 

یکی از ستمکاره ترین بزرگان سپاه سالاری بود، که کس از او « توانگرتر و با نعمت تر نبود و نوشیروان او را والی آذربایجان کرده بود و در همه مملکت هیچ امیر از او بزرگتر و با عدت و آلت تر و خیل و تجمل نبود.

وی را آرزو چنان افتاد، که مر خویشتن را باغی و نشستنگاهی سازد. کلبه و زمین پیرزنی مانع کار او بود و چون پیرزن راضی به فروش نشد، سپاه سالار آن کلبه و زمین به ظلم از او بگرفت. پیرزن درماند، خود را در پیش او افکند، که یا بها بده و یا عوض، در او ننگریست. هرگاه که این سپهسالار بر نشستی و به تماشا و شکار شدی، پیرزن بر سر راه او بانگ برداشتی و بهای زمین طلبیدی جوابش ندادی و اگر با خاصگیانش گفتی، گفتندی بگوییم و نگفتندی. تا دو سال برآمد، پیرزن عاجز شد و طمع از انصاف وی ببرید. پس برخاست و به رنج و دشواری از آذربایجان به مداین شد، چون درگاه نوشیروان بدید، گفت مرا نگذارند که در این سرا شوم. تدبیر من آن است که در صحرایی او را ببینم و قصد خود بر وی عرض کنم. پیرزن خبر یافت که نوشیروان به فلان شکارگاه می رود. بدان شکارگاه شد و آن شب آنجا بخفت. روز دیگر نوشیروان در رسید. بزرگان بپراکندند و مشغول شدند و نوشیروان با سلاح داری بماند. پیرزن چون ملک را تنها بدید، گفت ای ملک داد این ضعیفه بده. نوشیروان سوی او راند و قصه او بستد و بخواند. گفت دل مشغول مدار که مراد تو حاصل کنم. آنگاه فرمان داد تا آن پیرزن را به مهتر ده سپارند. چون نوشیروان از شکار بازگشت پیرزن را در خانه فراشی جای داد و در اندیشه بود که چه چاره کند، تا حقیقت این حال معلوم شود، چنان که بزرگان ندانند. پس ملک غلامی به آذربایجان فرستاد تا به ظاهر وضع شهر و حال غله ها و میوه های ایشان را ببیند چگونه است و جایی آفت آسمانی رسیده است یا نه و همچنین احوال مراعی و شکارگاه ها بپرسد، اما در نهان غلام را گفت در آذربایجان ( صفحه بعد ) حال آن پیرزن پرسد و او را خبر دهد. غلام حال ها را معلوم کرد و بدرگاه نوشیروان آمد و احوال بازگفت و نوشیروان را نحقیق شد که پیرزن راست گفته است. روز دیگر بار داد و چون بزرگان حاضر شدند. روی بدان بزرگان کرد و گفت والی آذربایجان را چه مقدار دستگاه باشد؟ گفتند دوبار هزار هزار دینار، زرینه و سیمینه. گفت از جواهر؟ گفتند پانصد هزار هزار دینار. گفت ملک و مستغل و ضیاع؟ بگفتند در خراسان و عراق و آذربایجان در هیچ ناحیت و شهری نیست که او را آنجا ده پاره و هفت پاره ملک و ده آسیاب و گرمابه و مستغل نیست. گفت چارپای؟ گفتند سی هزار. گفت بنده درم خریده؟ گفتند هزار و هفتصد غلام رومی و حبشی درم خریده دارد و چهارصد کنیز دارد. گفت اکنون کسی که چندین نعمت دارد و هر روز از بیست گونه طعام و بره و حلوا و قلیه چرب و شیرین خورد و ضعیفی دیگر که از پرستار خدای تعالی بوده باشد و در همه عالم دو نان داشته باشد، این کس به ناحق دو نان خشک از او بستاند و او را محروم گرداند بر او چه واجب آید؟ همه گفتند این کس مستوجب همه عقوبت بود و هر بدی که با او بکنند سزاوار است. نوشیروان گفت پس اکنون بخواهم که پوست او بکنند و گوشت او به سگان دهند و پوست را پر کاه کنند و بر در سرا بیاویزند و هفت روز منادی کنند که هر که بعد از این ستم کند با او همان کنند که با این کردند.» صص 368 - 369

انوشیروان ظالم 

آرای مردمان مطلع و اشخاص کاردان در نظر خسرو چندان ارزشی نداشت و حکایتی که طبری راجع به دفاتر مالیاتی جدید خسرو نقل کرده است، که اصلاح خرابی مبتنی بر آن بود، این مطلب را می رساند. خسرو شورایی منعقد کرد که هرگاه کسی ایرادی دارد، اظهار کند. همه ساکت ماندند، چون پادشاه در دفعه سوم سوال خود را تکرار نمود، مردی از جای برخاست و با کمال احترام پرسید که پادشاه خراج دائمی بر اشیای ناپایدار تحمیل فرموده و این به مرور زمان در اخذ خراج موجب ظلم خواهد شد. آنگاه پادشاه فریاد برآورد:« ای مرد ملعون و جسور! تو از چه طبقه مردمانی؟» آن مرد در جواب گفت: «از طبقه دبیرانم» پادشاه فرمود « او را با قلمدان آن قدر بزنید تا بمیرد!» پس همه دبیران از جای برخاسته، آن قدر او را با قلمدان زدند تا هلاک شد. ( صفحه بعد ) آنگاه همه حضار گفتند: « خسروا خراج هایی که مقرر فرمودی همه موافق عدالت است»

کاووس که یکی از برادران خسرو بود و هوای تاج و نخت داشت، چنان که دیدیم به قتل رسید، برادر دیگرش جم در میان بزرگان ایران، که از سلطنت خسرو ناراضی بودند، هواخواه داشت، لکن خسرو پیشدستی کرد و جم را به قتل رسانید و برای این که از این گونه توطئه ها آسوده باشد، در عین حال همه برادران دیگرش را با پسرانشان و پدربزرگ خود اسپبدس Aspebedes هلاک کرد. فقط کواد، پسر جم، که کنارنگ آدرگنداد او را پنهان کرده بود، از این قتل عام نجات یافت. این راز آشکار نشد، مگر چند سال بعد، آنگاه به امر خسرو آدرگنداد را، که پیری سالخورده بود، به قتل آوردند و مقام کنارنگی را به پسرش وهرام داد...صص 373 - 374