امام جماعت غصبی!

بسم الله الرحمن الرحیم 

1- با شروع اولین بارندگی زمستان امسال، از سقف پارکینگ همکف، آب راه افتاده بود و تا همین امروز چندین نوبت با آن درگیر شده بودیم و مشکل همچنان پابرجا باقی مانده بود و داشت مایه ی سرشکستگی من که از دیماه مدیریت ساختمان را تحویل گرفته ام، می شد! فقط همین امروز، از ساعت ۹ صبح تا 6 بعد از ظهر باتفاق تاسیساتچی طرف قرارداد ساختمان درگیر همین یک کار بودیم، آقای ظریف با هیکل ناظریفش یا پتک دستش بود و یا اچار شلاقی یا مشعل و کپسول گاز و مدام مشغول خرابکاری بود تا یک کار ظریف، داستانش مفصل است، اما به این معتقد شدم که مدیریت ساختمان از آن نوع ریاست ها و مدیریتهایی است که باید گفت نصیب گرگ بیابان هم نشود! :)  

2- با اولین دانلود یک آهنگ غیر مجاز برای یک مشتری که آخر شب آمد، کامپیوترم با داشتن آنتی ویروس آپ دیت شده، به انواع و اقسام ویروس آلوده شد و ده روزی هست که با این ویروسها و تروجان ها درگیر شده ام و هنوز هم درگیرم! :(  

تازه فهمیدم که کاسب ها، راست گفته اند که خون مشتری آخر شب پای خودش است :) 

3- هیچ ابزار و برنامه ای جز ویندوز نصب نکرده ام. کامنتها را هم نرسیدم که جواب بدهم و به دوستانم هم سر نزده ام به خصوص که گوگل ریدر هم فیلتر شده ووبلاگهایی که بلاگفایی نیستند را باید با تله پاتی تشخیص بدهم که کدام وبلاگ به روز شده است و کدام نشده!  

الان ناچارم با مطلبی که نقل می کنم، فعلا سر کنم تا ببینم این کامپیوتر را بالاخره باید چه بلایی بر سرش بیاورم! شاید اصلا احتیاج به ابزار و وسایل و همکاری های نه چندان ظریف آقای ظریف پیدا کردم!

4- دنبال عکسی که توی دو پست قبل وعده داده بودم می گشتم که به این عکس برخوردم :) لباس مال یکی از طلبه ها از دوستان بچه محل ماست که بهار سال 65 بعد از اتمام عملیات آمده بود به جزیره فاو برای نظارت عالیه و دادن روحیه به ما بچه محلهایی که همه با هم فاو بودیم:) از او خواستم اجازه بدهد که با عمامه اش عکسی بگیرم، گفت نمی شود! تا اینکه بعد از ظهر شد و او که از کار روزانه خسته شده بود رفت و خوابید عمامه و همینطور عبایش را کششششش رفتم و عکسم را گرفتم که تجربه بیاموزد که کار نشد ندارد :)  

دیشب که این عکس را از لابلای هفت هشت آلبوم عکس پیدا کردم، یاد مطلبی افتادم که اواخر آذرماه توی روزانه هایم گذاشته بودم، ممکن است که بعضی از شما خوانده باشید؛ اما برای انهایی که نخوانده اند، می تواند بامزه و شیرین باشد. بدون هیچ شرح اضافه ای دعوت می کنم که بخوانید :   

امام جماعت غصبی!

می‌گویند در جهنم مارهایی هست که اهالی محترم جهنم، از دست آنها به اژدها پناه می‌برند! و حالا من هم دچار چنین وضعیتی شده بودم. آن هم از دست یک جِغِله تُخس وَرپریده که نام باشکوه فریبرز را بر خود یدک می‌کشید. یک نوجوان 15 ساله دراز بی‌نور که به قول معروف به نردبان دزدها می‌ماند. یادش بخیر. در حوزه که بودیم یک طلبه بود که انگار از طرف شیطان مأمور شده بود بیاید و فضای آرام و بی‌تنش آن‌جا را به جنجال بکشاند. او هم اسمش فریبرز بود که به پیشنهاد استادمان شد: ابوالفضل! قربان آقا ابوالفضل(ع) بروم. آن بزرگوار کجا و این ابوالفضل جعلی کجا؟ کاری نبود که نکند. از راه‌انداختن مسابقه گل کوچک تا اذان گفتن در نیمه‌های شب و به راه انداختن نماز جماعت بدون وقت. بعد هم خودش می‌رفت در حجره‌اش تخت می‌خوابید و ما تازه شصت‌مان شست مان خبردار می‌شد که هنوز دو ساعتی به اذان صبح مانده است! کاری نماند که نکند. از ریختن مورچه‌های آتشی در عمامه‌مان تا انداختن عقرب و رتیل در سجاده نمازمان. در شیشه گلاب، جوهر می‌ریخت و وسط عزاداری و در خاموشی روی جمعیت می‌پاشید.

اما ابوالفضل جعلی در برابر کارهای این فریبرزخان، یک طفل معصوم و بی‌دست و پا حساب می‌شد. کاری نبود که فریبرز نکند. مورچه جنگ می‌انداخت؛ به پای بچه‌های نماز شب خوان زلم زیمبو می‌بست تا نصفه شب که می‌خواهند بی‌سروصدا از چادر بروند بیرون وضو بگیرند، سر و صدا راه بیفتد؛ پتو را به آستر و دامن پیراهن بچه‌ها می‌دوخت؛ توی نمکدان تاید می‌ریخت و هزار شیطنت دیگر که به عقل جن هم نمی‌رسید. از آن بدتر، مثل کنه به من چسبیده بود. خیر سرمان بنده هم روحانی و پیش‌نماز گردان بودم و دیگران روی ما خیلی حساب می‌کردند. اما مگر فریبرز می‌گذاشت؟

اوایل سعی کردم با بی‌اعتنایی او را از سر باز کنم. اما خودم کم آوردم و او از رو نرفت. بعد سعی کردم با ترشرویی و قیافه عصبی گرفتن دورش کنم؛ اما کودکی را می‌ماند که هر بی‌اعتنایی و تنبیه که از پدر و مادر می‌بیند، به حساب مهر و محبت می‌گذارد. در آخر در تنهایی افتادم به خواهش و تمنا که تو را به مقدسات قسم ما را بی‌خیال شو و بگذار در دنیای خودم باشم.

اما با پررویی درآمد که: حاج آقا، مگر امام نگفته پشتیبان روحانیت باشید تا آسیبی نبینند؟ خب من هم هواتو دارم که آسیبی نبینید!

با خنده‌ای که ترجمه نوعی از گریه بود، گفتم: برادرجان، امام فرموده‌اند پشتیبان ولایت فقیه باشید، نه من مادر مرده! تو رو جدت بگذار این چند صباح مانده تا شهادت را مثل آدمیزاد سر کنم.

اما نرود میخ آهنین در سنگ!

در گردان یک بنده خدایی بود که صدایی داشت جهنمی، به نام مصطفی. انگار که صدتا شیپور زنگ‌زده را درست قورت داده باشد. آرام و آهسته که حرف می‌زد، پرده گوشمان پاره می‌شد، بس که صداش کلف و زمخت بود. فریبرز، مصطفی را تشویق کرد که الا و بالله باید اذان مغرب را تو بگویی!

مصطفی هم نه گذاشت و نه برداشت و چنان اذانی گفت که مسلمان نشنود و کافر نبیند! از الف الله‌اکبر تا آخر اذان، بندبند نمازگزاران مقیم سنگری که حسینیه شده بود، لرزید. آن شب تا صبح دسته جمعی کابوسی دیدیم وحشتناک و مخوف! تنها دو نفر این وسط کیف کردند. آقا مصطفی، اذان‌گوی شیپور قورت داده و فریبرزخان!

از آن به بعد هرکس که به فریبرز می‌خواست توپ و تشر بزند، فریبرز دست به کمر تهدیدش می‌کرد که: اگر یک‌بار دیگر به پر و پایم بپیچی به مصطفی می‌گویم اذان بگوید!

و طرف جانش را برمی‌داشت و الفرار!

مدتی بعد، صبح و ظهر و غروب صدای رعب‌آور اذان آقای شیپور قورت داده قطع نشد! پس از پرس‌وجو و بررسی‌های مخفیانه فهمیدم که فریبرز به او گفته که حاج‌آقا از اذان گفتنت خیلی خوشش آمده و به من سپرده به شما بگویم که باید مؤذن همیشگی گردان باشید!

و این یکی از برکات فریبرز بود که دامن ما را گرفت. مدتی نگذشته بود که فریبرز یک بلندگوی دستی از جایی کش رفت و آن را به مؤذن بدصدا داد که بگذار عراقی‌ها هم از صدایت مستفیض شوند، این‌طوری حیفه! و از آن به بعد هر وقت که صدای اذان از بلندگو بلند می‌شد، آتش دیوانه‌وار دشمن هم شروع می‌شد؛ نه‌تنها ما بلکه عراقی‌ها هم دچار جنون شده بودند.

گذشت و گذشت تا این‌که آن روز فرمانده لشکر به همراه چند مسئول نظامی دیگر به خط مقدم و پیش ما آمدند. قرار شد که نماز جماعت را با هم بخوانیم. مصطفی شیپور قورت داده مشغول بود و رنگ از صورت فرمانده لشکر و همراهانش پریده بود! ما که کم‌کم داشتیم عادت می‌کردیم، فقط کمی گوشمان سنگینی می‌کرد و زنگ می‌زد!

عراقی‌ها هم مثل سابق دیگر جنی نشده و فقط چند تا توپ و خمپاره روانه خط ما کردند!

من عبا و عمامه را گوشه سنگر گذاشتم و رفتم وضو بگیرم. بیرون سنگر فریبرز را دیدم که وضو گرفته بود و داشت به طرف سنگر حسینیه می‌رفت. مرا که دید، سلام کرد. جوابش را سرسنگین دادم. وضو گرفتم و برگشتم طرف سنگر. اما ای دل غافل. خبری از عبا و عمامه‌ام نبود! هر جا که بگویید، گشتم. اما اثری از عبا و عمامه‌ام پیدا نکردم. یکهو یک صدایی به گوشم خورد: الله‌اکبر، سبحان‌الله! 

برای لحظه‌ای خون در مغزم خشکید. تنها امام جماعت آن‌جا من بودم! پس نماز جماعت چه‌طوری برگزار می‌شد؟ شلنگ تخته زنان دویدم به طرف حسینیه. صف‌های نماز بسته، همه مشغول نماز بودند. اول فکری شدم که بچه‌ها وقتی دیده‌اند من دیر کرده‌ام، فرمانده لشکر را جلو انداخته و او امام جماعت شده. اما فرمانده که آن‌جا در صف دوم بود! با کنجکاوی جلوتر رفتم و بعد چشمانم از حیرت گرد شد و نفسم از تعجب و وحشت بند آمد؛ بله، جناب فریبرزخان، عمامه بنده بر سر و عبای نازنینم روی دوشش بود و جای مرا غصب کرده بود!

خودتان را بگذارید جای من، چه می‌توانستم بکنم؟ سری تکان دادم. در آخر صف ایستادم و الله‌اکبر گفتم و خودم را به رکعت سوم رساندم. لااقل نباید نماز جماعت را از دست می‌دادم؛ نماز جماعتی که امام جماعتش عبا و عمامه مرا کش رفته بود!

نظرات 29 + ارسال نظر
عـبـــد عـا صـی جمعه 6 اردیبهشت 1392 ساعت 15:27 http://farsiblog.mihanblog.com

سلام علیکم.
عزیز برادر ، آقای ستاریان ، خوشبختانه باز هم توفیقی حاصل شد تا از وبلاگ وزین شما بازدید کرده وَ مطلب جذاب "امام جماعت غصبی" را بخوانم. آنرا ذخیره کرده-ام تا در اولین فرصت ( احتمالا اموز یا فردا ) آنرا در وبلاگ "آفتاب در زنجیر ..." وَ سایر وبلاگهایم منعکس کنم. خداوند دوستان متعهدی همچون شما را از کرامات بیکران خود در دنیا وَ عقبی مستفیض فرماید.
ملتمس شفای قلبها ،
عـبـــد عـا صـی.

الهام شنبه 31 فروردین 1392 ساعت 19:20

منظورم از بسته از وسایل کمک های اولیه و پتو مسافرتی و ...همچین چیزایی تو یه مکان در دسترس خونه.اینو چند وقت پیش توی اخبارهای مربوط به زلزله خوندم.

سلام
آهان! ممنونم از توضیح شما

آنتی ابسورد شنبه 31 فروردین 1392 ساعت 11:56

درود
حکایت جالبی بود.حتمن خاطره ی جالبی و یادهای بسیاری رو در وجودتون زنده میکنه.

سلام
بله دوستی سر در وبلاگش نوشته:
زمانیکه که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شدند پیر شدنت شروع می شود ...

و من چند سالی هست که امیدم رو از دست دادم و رو به خاطره های خوش دیروز آوردم

سوذابه شنبه 31 فروردین 1392 ساعت 10:49 http://varaghpare.blogfa.com

سلام
بسی خندیدم به این کارهای ابوالفضل خان!
خداییش به نظر من ادم باید شیطنتش رو همه جا داشته باشه
تو هر لباس و موقعیتی
لامصب وقتی این کودک درونت پیش فعاله هر کار هم بکنی باز شیطنتش رو داره


اخر پست هم زیبا تمام شده بود....

سلام
خب جای بسی خوشحالیه که شما خندیدی
بله کودک درون! جایی خوندم این کودک درون من هنوز هم هست ولی دندانش ریخته و موهایش سفید شده، همین باعث شده بره سراغ زیر و رو کردن خاطرات گذشته! حالا ماجرای من یکی هم که اینطوریست!

الهام شنبه 31 فروردین 1392 ساعت 02:16

اصفهان زلزله شد امشب 4.1ریشتر.اومدم ببینم چند ریشتر بوده گفتم خب بیام یه سری هم بزنم به اینجا.
خیلی ترسناک بود.صبحیه یکی میگفت این هوا هوای زلزله هست!
اگه تهران زندگی می کنید حتما مواظب خودتون باشین.یه بسته ی آماده از همه چیز بگذارید داشته باشید.امیدوارم هیچ وقت نیاز نشه.اما این روزا خیلی مواظب باشید...
توکل به خدا...

سلام
شما که گفتی من هم رفتم بخوانم و ببینم که چه خبر شده و تازه فهمیدم مراغه هم زلزله اومده و این هفته ی گذشته از شمال غرب گرفته تا جنوب شرق ایران لرزیده!
بسته ی آماده؟! نمیدونم چی باید توی این بسته باشه و آنطور هم که خوندم زلزله یک دقیقه بیشتر نیست و توی این یک دقیقه اگر بشه فقط باید جونمون رو برداریم و فرار کنیم.
خدا به همه ما رحم کنه

سلام راستی یه کوثر داریم نروژه اونیکه برات نظر میده همون نیست؟

سلام
نه داداش این کوثر خانم ما کرمانشاهی الاصل و ساکن اصفهان هستش

سلام دلاور تورا خدا احتیاط کن جدیدا دارند خوش تیپهارومی گیرند این عکسی را که در وبت گذاشتی کاردستت نده.از ما گفتن بوداگه می خوای نزدنت باید یه سری بیایی شیرازتا یه حالی بهت بدم در حد المپیک ما بهشت را ندیده خریداری کردیم .

سلام مخلصم حاجی
بیست و هفت سال از اون سالها گذشته و از خوش تیپی اگر هم بوده الان چیزی نمونده
خیلی دلم میخواد ببینمت ان شاءالله بیاد اونروزی که خدمت برسم و از قدیما بگیم و بشنویم

ریحانه جمعه 30 فروردین 1392 ساعت 22:04 http://chadormeshki.blogfa.com

چه داستان جالبی بود
این که آدم های جنگ توی اون وضعیت سخت هم به فکر این کارهای خنده دار می افتند جالبه!

سلام
بله و متاسفانه این قسمت از زندگی بچه ها را مدتهاست که سانسور کرده اند و طوری شخصیت پردازی می کنند که انگار از اسمان افتاده بودن پایین، در حالیکه انها هم از همین خاک و زمین بودند.

گل بیتا جمعه 30 فروردین 1392 ساعت 19:55 http://arak-iran.blogfa.com

سلام عمووووی مدیر و آچار فرانسهههه
میشد با استفاده از ترفند پطروس فداکار سوراخ را سد کرد و نیازی به بنایی و مدیریت آنچنانی نداشت
راستی نگفتید بارندگی برف بوده؟
اگه بوده که چه مرامی داشته باعث این مشکلات شده
ما که امسال یکی دو دفعه برف دیدیم از نوع بی جونش
به دخترم قول داده بودم مثل پیرارسال براش با برف بزبزقندی درست کنم ولی آسمون خساست به خرج داد ونشد که بشه
این لباس عجب بهتون میاد عمو
فریبرز شرور هم خیلی باهوش بوده هاااااااااااااا
فکر کنم دکترای حالگیری داشته نه

سلام
آچار فرانسهههه
بله ولی برای اینکار فقط یک فروند پطروس فداکار کم داشتیم

تا این اواخر نمی دونستیم مال بارندگی هستش! فکر می کردیم نشتی از یکی از واحدهاست. برف که توی تهران امسال به ندرت بارید خیلی خیلی کم!

همه با برف آدم برفی درست می کنند اونوقت شما بزبزقندی درست می کردی؟!

شاید هم پی اچ دی داشته

گل بیتا جمعه 30 فروردین 1392 ساعت 19:41 http://arak-iran.blogfa.com

سلام
و...
بیسسسست

سلام
مبارکه
اما بهتره آمادگی تحویل دادنش به دختر عموت رو داشته باشی

بزرگ جمعه 30 فروردین 1392 ساعت 17:07

درود
مدیریت ساختمان. کار سختی است که طرف باید مدیر باشد. وشما هم تا حالاچندین بار مدیریتتان را ثابت کردید. راستی در ساختمان شما مشکل جمع آوری شارژ ماهیانه را ندارید؟ من یادم است که این از بزرگترین چالش های هر مدیر ساختمانی بود
در مورد فریبرز&عجب موجودی بوده این آدم والا این دیگه نوبره که آدم بتونه روحانی را به التماس بندازه

سلام
ممنون از لطف شما. واقعا مدیریت فقط برنامه ریزی می خواد والا اصلا کار سختی نیست. اینکه امروز به این وضع ناهنجار رسیدیم به خاطر این هستش که نمی خواهند باور و قبول کنند که مدیر نیستند!

خب حق شارژ را همه می دهند اما دیر و زود داره و سوخت و سوز نداره. توی ساختمان قبلی که اهالی وضع مالی خوبی نداشتند واقعا جمع کردن حق شارژ معضل بزرگی بود. اما من معمولا از جیبم خرج می کردم و می افتادند توی رودربایستی و هرطوری بود می دادند

بله این توانایی فریبرز رو کمتر کسی داره و داشته

پیره زن جمعه 30 فروردین 1392 ساعت 16:54

این ادرس و برای گوگل ریدر بزنید نیاز به فیلتر شکن نداره ...

https://www.google.com/reader/view/

البته قبلش تو گوگل وارد اکانتتون بشید ...

خیلی ممنونم عجب راحت بوده وارد شدن به گوگل ریدر و من بیخودی این همه عذاب می کشیدم!

پیره زن جمعه 30 فروردین 1392 ساعت 16:51

داستان جالبی بود ... با عکسی که گذاشتی معلومه یه پا فریبرز بودیا ولی اسمت آدمو دو به شک می کنه که نکنه آقا مصطفی ِ اذان گو بودی ؟!!!!

سلام
بله خب جاییکه آب بود شناگر قابلی بودم چند روز قبل برای دوستی نوشتم که تا دو سه سال قبل وقتی وارد جایی می شدم همه از کوچیک تا بزرگ جیغ و هوار راه می انداختند و سوت می زدند

اوه اوه یادم افتاد یک دفعه مداح نیامد و من گفتم به جاش می خونم. توی مراسم هیشکی گریه که نکرد هیچ! همه هم دلشون رو از خنده گرفته بودند توی تاریکی

ناهید جمعه 30 فروردین 1392 ساعت 14:35

سلام سلام
داستان خیلی جالبی بود به خصوص در آن فضای خشن و خشک جنگی ، بودن چنین افرادی تا حدودی محیط را عوض می کرد .

با این لباس منو یاد فیلمهای زیر نور ماه ، طلا و مس ، فصل چیدن گردو
مارمولک و... انداختید . این لباس خیلی برازنده شماست

راستی آقای ستاریان ،تو این سفر مثل اینکه من و کوثر جون بیشتر صندلیهارو اشغال کردیم ها !

همسنگرهاتون کجا تشریف دارند ؟

سلام و بعد از ظهر به خیر
بله. یادم هست توی یک عملیات داشتیم پیاده و توی سکوت و بی سر و صدا به سمت دشمن می رفتیم که یک دفعه یکی از بچه ها با صدایی مثل نجوا شروع کرد ادای یکی از منبری ها را درآوردن و وضعیتمون رو به شکل روضه گفتن خنده مون گرفته بود اما نمی تونستیم بخندیم. اما یکی که خیلی خوش خنده بود زد زیر قاه قاه خنده و عیش همگی مون رو منقص کرد

روز جمعه است و جمعه ها بعضی از وبلاگ نویس ها میرند تعطیلات پیش خونواده هاشون

ند نیک جمعه 30 فروردین 1392 ساعت 10:23 http://blue-sky.persianblog.ir

سلام
طنز جالبی بود.
گوگل ریدر با فیلتر شکنم باز نمیشه؟

سلام

نه! من با فیلترشکن باز کردم اما بیچاره شدم ها

کوثر جمعه 30 فروردین 1392 ساعت 09:51

سلام عموجان
آدینه خوش
ممنون همطاف عزیزم بابت هواداری
وناهیدجون همه میدونن علاوه بر زورگیری چقدر فلبم رئوف ومهربونه
منم مدالها رو خودم به گردنت می آویزم
خوب بید؟؟؟
آره دیدم کنارت نشستم
ببین ناهید جون اینقدر تخمه نخور .منم وسوسه میشم میخورم بعد اضافه وزن میگیرم
اوه اوه باران ومریم چقدر براهم تعریف دارند که بکنند
اگه میشه جات وبا من عوض کن ببینم چی میگن؟؟؟

سلام
بله دوباره جمعه شد روزهایی که بدو بدو از پی هم میرسند!
زیاد ورجه وورجه نکنید. پوست تخمه هم اینجا نریزید. بریزید توی یک نایلون و یا یک پاکت

مریم جمعه 30 فروردین 1392 ساعت 08:53

سلام
- من وقتی یک کار سخت رو انجام می دم بعدش احساس رضایت خاطر می کنم ، حتما شما هم همینطورید به خصوص که انجام این کارها برای مجتمع الزامی و مهمه .
- فکر می کردم آقای عباسی در مورد دانلود آهنگهای غیرمجاز و ویروسی شدن کامپیوترت با شما شوخی کرده
- یک لحظه فکر کردم خودتون طلبه بودید !
داستان امام جماعت خیلی جالب بود چقدر خوبه که تو دنیا آدمها اینقدر متفاوتند و همه عصا قورت داده نیستند ...گاهی وقتا این شیرین کاریها و شیطنتها ، زندگی رو از حالت یکنواخت و کسالت بارش خارج می کنه .
راستی تو داستان امام جماعت نویسنده یک غلط املایی داره ! (انگشت) شست رو نوشته شصت ! یادش بخیر یکی از دوستان به من می گفت مگه زنگ املاست که غلط املایی می گیرید !
هر بار که غلط املایی می بینم یاد حرف این دوستمون می افتم اما ...ترک عادت موجب مرض است !

سلام
یک وظیف ای که به آدم محول میشه باید انجام بشه و چه بهتر که بهترین وجه باشه. وقتی چند بار یک کار انجام شد و نتیجه ی لازم رو نداشت آدم خسته و سرخورده میشه خب
فعلا که از شر شر آب راحت شدیم و فقط مونده گچکاری و رنگش
نخیر این آقای عباسی انگار ول کن کامپیوتر من نیست

گرفتن غلط املایی به نظرم بدنیست، حتا یک دقت نظری میخواد که همه ندارند. من خودم چندبار خوندمش اما متوجه اش نشده بودم
شما از هر گفته و نوشته ای بهترین بهره را می بری

ناهید جمعه 30 فروردین 1392 ساعت 06:07

ای بابا نمی دونستم اول شدن اینقدر برات مهمه کوثرجون
اصلا همه ی مدالها مال تو ، من حوصله کاغذ بازی ندارم از این اداره به اون اداره برم،
تازه کوثر جون توی سفر صندلی کنار من نشستی یه ذره هوامو داشته باش خب تو پست قبلی کامنتمو خوندی؟

حالا یه پیشنهاد : اگه بعد از این من اول شدم همه مدالها رو به نفربعدی تقدیم میکنم چطوره؟


آقای ستاریان نظر شما چیه؟

سلام
نظر من؟! هاع؟ چی؟ اینجا کجاست؟ من کی ام؟

فریبا جمعه 30 فروردین 1392 ساعت 02:31 http://faribae.blogfa.com/

با سلام خدمت شما دوست بزرگوار ..
من شرمندم که باعث ناراحتی شما شدم و اصلآ نیاز به عذرخواهی شما نبود و به هر حال هر سوتفاهمی بود برطرف شد ..
باز هم شرمنده ..

در مورد این پست : داستان جالبی بود !
مدیریت هم که کار دشواری هست ظاهرآ ..
مخصوصآ با وجود ساکنینی که به نفع خودشان، بعضی قوانین رو رعایت نمی کنن (چون به صلاحشون نیست) ..
و این، کار رو واسه مدیریت سخت میکنه (که البته بستگی به تعداد ساکنین در ساختمان داره) ..
به هر حال خسته نباشیدمیگم ..
و باز هم امیدوارم از من رنجیده خاطر نباشین ..

شب خوش ..

سلام فریبا خانوم
ابدا. بله سوتفاهمی بود و برطرف شد خدا را شکر
نه الحمدلله توی ساختمان ما که ده واحدی هستش اینطور همسایه ای اصلا نداریم
کارهام این روزها کمی قاطی پاتی شده و بعضی مشکلات فنی ساختمان مثل همین مورد هم داریم که گاهی خیلی اذیت کننده میشه و خسته می کنه.
واقعا ممنونم که دیر وقت هم اگر شده میایید و این برای من یک دنیا ارزش داره
شب شما هم به خیر و توام با آرامش

همطاف یلنیز پنج‌شنبه 29 فروردین 1392 ساعت 23:12 http://fazeinali.blogfa.com/

سلام
ناهید خانومی برای اینکه کار به جاهای باریک نکشه با توجه به ورزشکار و قلدر! و زورمند بودن کوثربانو توصیه می کنم سری بعد با طی مراحل ثبت قانونی و اداری اقدام نمایی ببم جان
و
جناب ستاریان مدیروالامقام،من منتظر عکس دوران شرارت کودکی تان بوده بودم ها

سلام
بله خب شما به ایشون بفرمایید که کوثر خانم توی اینطور مواقع اصلا اهل گذشت و چشم پوشی نیستند
بله یک نسخه از آیین نامه و قانون و مقرارت، همراه با تبصره هاش رو بدین خدمتشون

بله اما گفتم فعلا با شرارت دوران جوانی سورپرایزتون کنم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد