امام جماعت غصبی!

بسم الله الرحمن الرحیم 

1- با شروع اولین بارندگی زمستان امسال، از سقف پارکینگ همکف، آب راه افتاده بود و تا همین امروز چندین نوبت با آن درگیر شده بودیم و مشکل همچنان پابرجا باقی مانده بود و داشت مایه ی سرشکستگی من که از دیماه مدیریت ساختمان را تحویل گرفته ام، می شد! فقط همین امروز، از ساعت ۹ صبح تا 6 بعد از ظهر باتفاق تاسیساتچی طرف قرارداد ساختمان درگیر همین یک کار بودیم، آقای ظریف با هیکل ناظریفش یا پتک دستش بود و یا اچار شلاقی یا مشعل و کپسول گاز و مدام مشغول خرابکاری بود تا یک کار ظریف، داستانش مفصل است، اما به این معتقد شدم که مدیریت ساختمان از آن نوع ریاست ها و مدیریتهایی است که باید گفت نصیب گرگ بیابان هم نشود! :)  

2- با اولین دانلود یک آهنگ غیر مجاز برای یک مشتری که آخر شب آمد، کامپیوترم با داشتن آنتی ویروس آپ دیت شده، به انواع و اقسام ویروس آلوده شد و ده روزی هست که با این ویروسها و تروجان ها درگیر شده ام و هنوز هم درگیرم! :(  

تازه فهمیدم که کاسب ها، راست گفته اند که خون مشتری آخر شب پای خودش است :) 

3- هیچ ابزار و برنامه ای جز ویندوز نصب نکرده ام. کامنتها را هم نرسیدم که جواب بدهم و به دوستانم هم سر نزده ام به خصوص که گوگل ریدر هم فیلتر شده ووبلاگهایی که بلاگفایی نیستند را باید با تله پاتی تشخیص بدهم که کدام وبلاگ به روز شده است و کدام نشده!  

الان ناچارم با مطلبی که نقل می کنم، فعلا سر کنم تا ببینم این کامپیوتر را بالاخره باید چه بلایی بر سرش بیاورم! شاید اصلا احتیاج به ابزار و وسایل و همکاری های نه چندان ظریف آقای ظریف پیدا کردم!

4- دنبال عکسی که توی دو پست قبل وعده داده بودم می گشتم که به این عکس برخوردم :) لباس مال یکی از طلبه ها از دوستان بچه محل ماست که بهار سال 65 بعد از اتمام عملیات آمده بود به جزیره فاو برای نظارت عالیه و دادن روحیه به ما بچه محلهایی که همه با هم فاو بودیم:) از او خواستم اجازه بدهد که با عمامه اش عکسی بگیرم، گفت نمی شود! تا اینکه بعد از ظهر شد و او که از کار روزانه خسته شده بود رفت و خوابید عمامه و همینطور عبایش را کششششش رفتم و عکسم را گرفتم که تجربه بیاموزد که کار نشد ندارد :)  

دیشب که این عکس را از لابلای هفت هشت آلبوم عکس پیدا کردم، یاد مطلبی افتادم که اواخر آذرماه توی روزانه هایم گذاشته بودم، ممکن است که بعضی از شما خوانده باشید؛ اما برای انهایی که نخوانده اند، می تواند بامزه و شیرین باشد. بدون هیچ شرح اضافه ای دعوت می کنم که بخوانید :   

امام جماعت غصبی!

می‌گویند در جهنم مارهایی هست که اهالی محترم جهنم، از دست آنها به اژدها پناه می‌برند! و حالا من هم دچار چنین وضعیتی شده بودم. آن هم از دست یک جِغِله تُخس وَرپریده که نام باشکوه فریبرز را بر خود یدک می‌کشید. یک نوجوان 15 ساله دراز بی‌نور که به قول معروف به نردبان دزدها می‌ماند. یادش بخیر. در حوزه که بودیم یک طلبه بود که انگار از طرف شیطان مأمور شده بود بیاید و فضای آرام و بی‌تنش آن‌جا را به جنجال بکشاند. او هم اسمش فریبرز بود که به پیشنهاد استادمان شد: ابوالفضل! قربان آقا ابوالفضل(ع) بروم. آن بزرگوار کجا و این ابوالفضل جعلی کجا؟ کاری نبود که نکند. از راه‌انداختن مسابقه گل کوچک تا اذان گفتن در نیمه‌های شب و به راه انداختن نماز جماعت بدون وقت. بعد هم خودش می‌رفت در حجره‌اش تخت می‌خوابید و ما تازه شصت‌مان شست مان خبردار می‌شد که هنوز دو ساعتی به اذان صبح مانده است! کاری نماند که نکند. از ریختن مورچه‌های آتشی در عمامه‌مان تا انداختن عقرب و رتیل در سجاده نمازمان. در شیشه گلاب، جوهر می‌ریخت و وسط عزاداری و در خاموشی روی جمعیت می‌پاشید.

اما ابوالفضل جعلی در برابر کارهای این فریبرزخان، یک طفل معصوم و بی‌دست و پا حساب می‌شد. کاری نبود که فریبرز نکند. مورچه جنگ می‌انداخت؛ به پای بچه‌های نماز شب خوان زلم زیمبو می‌بست تا نصفه شب که می‌خواهند بی‌سروصدا از چادر بروند بیرون وضو بگیرند، سر و صدا راه بیفتد؛ پتو را به آستر و دامن پیراهن بچه‌ها می‌دوخت؛ توی نمکدان تاید می‌ریخت و هزار شیطنت دیگر که به عقل جن هم نمی‌رسید. از آن بدتر، مثل کنه به من چسبیده بود. خیر سرمان بنده هم روحانی و پیش‌نماز گردان بودم و دیگران روی ما خیلی حساب می‌کردند. اما مگر فریبرز می‌گذاشت؟

اوایل سعی کردم با بی‌اعتنایی او را از سر باز کنم. اما خودم کم آوردم و او از رو نرفت. بعد سعی کردم با ترشرویی و قیافه عصبی گرفتن دورش کنم؛ اما کودکی را می‌ماند که هر بی‌اعتنایی و تنبیه که از پدر و مادر می‌بیند، به حساب مهر و محبت می‌گذارد. در آخر در تنهایی افتادم به خواهش و تمنا که تو را به مقدسات قسم ما را بی‌خیال شو و بگذار در دنیای خودم باشم.

اما با پررویی درآمد که: حاج آقا، مگر امام نگفته پشتیبان روحانیت باشید تا آسیبی نبینند؟ خب من هم هواتو دارم که آسیبی نبینید!

با خنده‌ای که ترجمه نوعی از گریه بود، گفتم: برادرجان، امام فرموده‌اند پشتیبان ولایت فقیه باشید، نه من مادر مرده! تو رو جدت بگذار این چند صباح مانده تا شهادت را مثل آدمیزاد سر کنم.

اما نرود میخ آهنین در سنگ!

در گردان یک بنده خدایی بود که صدایی داشت جهنمی، به نام مصطفی. انگار که صدتا شیپور زنگ‌زده را درست قورت داده باشد. آرام و آهسته که حرف می‌زد، پرده گوشمان پاره می‌شد، بس که صداش کلف و زمخت بود. فریبرز، مصطفی را تشویق کرد که الا و بالله باید اذان مغرب را تو بگویی!

مصطفی هم نه گذاشت و نه برداشت و چنان اذانی گفت که مسلمان نشنود و کافر نبیند! از الف الله‌اکبر تا آخر اذان، بندبند نمازگزاران مقیم سنگری که حسینیه شده بود، لرزید. آن شب تا صبح دسته جمعی کابوسی دیدیم وحشتناک و مخوف! تنها دو نفر این وسط کیف کردند. آقا مصطفی، اذان‌گوی شیپور قورت داده و فریبرزخان!

از آن به بعد هرکس که به فریبرز می‌خواست توپ و تشر بزند، فریبرز دست به کمر تهدیدش می‌کرد که: اگر یک‌بار دیگر به پر و پایم بپیچی به مصطفی می‌گویم اذان بگوید!

و طرف جانش را برمی‌داشت و الفرار!

مدتی بعد، صبح و ظهر و غروب صدای رعب‌آور اذان آقای شیپور قورت داده قطع نشد! پس از پرس‌وجو و بررسی‌های مخفیانه فهمیدم که فریبرز به او گفته که حاج‌آقا از اذان گفتنت خیلی خوشش آمده و به من سپرده به شما بگویم که باید مؤذن همیشگی گردان باشید!

و این یکی از برکات فریبرز بود که دامن ما را گرفت. مدتی نگذشته بود که فریبرز یک بلندگوی دستی از جایی کش رفت و آن را به مؤذن بدصدا داد که بگذار عراقی‌ها هم از صدایت مستفیض شوند، این‌طوری حیفه! و از آن به بعد هر وقت که صدای اذان از بلندگو بلند می‌شد، آتش دیوانه‌وار دشمن هم شروع می‌شد؛ نه‌تنها ما بلکه عراقی‌ها هم دچار جنون شده بودند.

گذشت و گذشت تا این‌که آن روز فرمانده لشکر به همراه چند مسئول نظامی دیگر به خط مقدم و پیش ما آمدند. قرار شد که نماز جماعت را با هم بخوانیم. مصطفی شیپور قورت داده مشغول بود و رنگ از صورت فرمانده لشکر و همراهانش پریده بود! ما که کم‌کم داشتیم عادت می‌کردیم، فقط کمی گوشمان سنگینی می‌کرد و زنگ می‌زد!

عراقی‌ها هم مثل سابق دیگر جنی نشده و فقط چند تا توپ و خمپاره روانه خط ما کردند!

من عبا و عمامه را گوشه سنگر گذاشتم و رفتم وضو بگیرم. بیرون سنگر فریبرز را دیدم که وضو گرفته بود و داشت به طرف سنگر حسینیه می‌رفت. مرا که دید، سلام کرد. جوابش را سرسنگین دادم. وضو گرفتم و برگشتم طرف سنگر. اما ای دل غافل. خبری از عبا و عمامه‌ام نبود! هر جا که بگویید، گشتم. اما اثری از عبا و عمامه‌ام پیدا نکردم. یکهو یک صدایی به گوشم خورد: الله‌اکبر، سبحان‌الله! 

برای لحظه‌ای خون در مغزم خشکید. تنها امام جماعت آن‌جا من بودم! پس نماز جماعت چه‌طوری برگزار می‌شد؟ شلنگ تخته زنان دویدم به طرف حسینیه. صف‌های نماز بسته، همه مشغول نماز بودند. اول فکری شدم که بچه‌ها وقتی دیده‌اند من دیر کرده‌ام، فرمانده لشکر را جلو انداخته و او امام جماعت شده. اما فرمانده که آن‌جا در صف دوم بود! با کنجکاوی جلوتر رفتم و بعد چشمانم از حیرت گرد شد و نفسم از تعجب و وحشت بند آمد؛ بله، جناب فریبرزخان، عمامه بنده بر سر و عبای نازنینم روی دوشش بود و جای مرا غصب کرده بود!

خودتان را بگذارید جای من، چه می‌توانستم بکنم؟ سری تکان دادم. در آخر صف ایستادم و الله‌اکبر گفتم و خودم را به رکعت سوم رساندم. لااقل نباید نماز جماعت را از دست می‌دادم؛ نماز جماعتی که امام جماعتش عبا و عمامه مرا کش رفته بود!

نظرات 29 + ارسال نظر
همطاف یلنیز پنج‌شنبه 29 فروردین 1392 ساعت 23:05 http://fazeinali.blogfa.com/

من سوم

آهان شسته و رفته بحث هم توش نیست و تکلیف شما معلوم و معلومه! پس مبارکت باشه

کوثر پنج‌شنبه 29 فروردین 1392 ساعت 21:36

نخیر عزیزممممممممممممم ناهید جون اول شدن مراحل قوانین واداری داره
مگه نه جناب بزرگ؟؟؟
البته ایشون الان غایبن ولی مطمئنا فردا تشریف میارن وپای حرف من وامضا میکنند
حالا نقدا مگه نه عموجان؟؟؟؟

درسته مراحل قانونی و اداری داره اما مراحل اخلاقی هم داره خب
بله خب بگذارید ببینیم جناب بزرگ چی می فرمایند؟

کوثر پنج‌شنبه 29 فروردین 1392 ساعت 21:34

اول اینکه از کار تعمیرات خسته نباشین
خداقوت
واینکه برای مدیریت چه کسی لایق تر وکار آمدتر و امین تر ازشما
داستان هم خیلی با مزه بود
فریبرز عجب وروجکی بوده

ممنون ولی بیچاره آقای ظریف داشت کار می کرد و من داشتم فکر می کردم و فقط دم دستش بودم
فریبرز که از وروجک گذشته بوده و برای خودش جونوری بوده
من نمونه ی این آدم را داشتم و دیدم.
یکبار پنج شش تا مثل این تو گروهان من بودند و مرخصی گرفتند و رفتند شهر، و رفته بودند سینما و دعوا کردند و یک جنگ تمام عیار درست کردند برای ما و شهربانی
البته موقع عملیات آدمهای از جان گذشته ای بودند و شهید هم می شدند و بعضی یقه بسته ها ازشون جا می موندند

ناهید پنج‌شنبه 29 فروردین 1392 ساعت 21:33

کوثر جون سلام

همون که اول نوشتم معنیش چیه پس ؟

آهان راست میگه حالا جواب بده خب

ناهید پنج‌شنبه 29 فروردین 1392 ساعت 21:30

سلام سلام

راستش انتخاب مدیر ساختمان با سایر انتخابات فرق میکنه ، چون هر کسی که توی اون ساختمان با عرضه تر و با هوش تر و فعالتر وخوش اخلاق تر و با حوصله تره انتخاب میشه، پس از این نظر به شما تبریک میگم که دارای چنین خصوصیات ویژه ای هستید .
واقعا کار بنایی خیلی سخته حالا خداروشکر که توی پارکینگ بوده والا اگه توی آپارتمان این مسائل پیش بیاد واااااااای

سلام
راستش توی ساختمون ما مدیریت نوبتی هستش و فعلا قرعه فال به نام من دیوانه زدند
بنا بود فقط کار لوله کشی و تاسیسات باشه اما با پتک زدیم سقف پارکینگ رو شکافتیم و فقط بیست سی سانت مونده بود تا سر از واحد بالای پارکینگ دربیاریم و به خونه شون سرک بکشیم

کوثر پنج‌شنبه 29 فروردین 1392 ساعت 21:28

چقدر این لباس بهتون اومده هاااااا
برم بقیه ش وبخونم جالب بید

بله انگار اصلا به کله و به تن من دوختنش

کوثر پنج‌شنبه 29 فروردین 1392 ساعت 21:22

منم میخونم وبرمیگردم
شاید الان شاید فردا
میدونم هیچ کس طاقت دوریم ونداره

حالا به لج و لجبازی نیفتید
بگذارید اول ناهید خانم بخونه بعدا شما بخون
آهان برای همین دوش به دوش ایشون می خوای بخونی؟ پس بلند بلند نخون! حواسش پرت میشه

کوثر پنج‌شنبه 29 فروردین 1392 ساعت 21:21

سلام عموجان
ببین ناهید جون خودت نخواستی مدال بگیری
پس من
ط
ن
ب

سلام
بابا! این آئین نامه ی کسب مدال هم شد برای خودش یک معضل که

ناهید پنج‌شنبه 29 فروردین 1392 ساعت 21:01

سلام آقای ستاریان

خسته نباشید واقعا

می خونم وبر میگردم

سلام و شب بر شما خوش
ممنونم
لطف می کنید طولانی بود هاع؟!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد