بسم الله الرحمن الرحیم
چند سال قبل توی یک خانه ی سازمانی، در یک شهرک، متشکل از صد و بیست سی خانه در یکی از جنوبی ترین نقاط تهران که محصور به حصارهای آهنی بود تا خانه هایمان از هجوم بیابان و جنگل اطراف در امان بماند، زندگی که نه، مردگی می کردیم.
خانه های تو سری خورده ی کوتاه، هم قد، و با دیوارهایی به قد یک آدم.
زمستانی نزدیک به ماه مبارک رمضان، به یکباره از تمام بند رخت های حیاط تمام خانه هایی که رخت شسته و آویزان کرده بودند تا خشک شود، همه ی رخت و لباسهای شسته و تمیز به سرقت رفت. این موضوع نَقل محافل مردان شهرک و نُقل مجالس زنانه ی عصرگاهی، توی کوچه و محله و شهرک ما شد. نتیجتا همگی عزم را جزم کردیم که دزد نابکار را در نوبت بعد به دام بیندازیم و بگیریم. اما چند روز بعد که همه خسته از کشیک دادن های شبانه شدیم، دوباره دزد آمد و دوباره به انبان لباس های شسته و رفته ی آویزان در بند رخت ِحیاط هایمان زد! اینبار دیگر مضحکه نبود. خون ها به جوش آمد. رگ گردن ها متورم شد که، این چه جور دزد نابکاری است که به لباس رو و زیر خلق الله هم رحم نمی کند و اصلا بردن مال و اموال به درک ِ اسفل سافلین! برای خحالت ناشی از شکستن حریم خانه مان چه کنیم؟!
قرار بر این شد که این دو را، سه ای نباشد. اما انگار دزد لجباز هم قرار بر این داشت که تا سه نشود بازی تمام نشود!
ماه رمضان شد و من به نقشه های اهالی برای به دام انداختن دزد، اعتماد نکردم وبا خود چنین قرار گذاشتم که با او در خانه بجنگم! به همسرم گفتم شما بشوی، من کشیک می کشم و این چند تکه رخت و لباس باقیمانده را با جانم حفاظت می کنم. او همین کرد و پهن کردیم و شب به نیمه رسید و همه رفتند خوابیدند و من هم توی سرما، نشستم توی ایوان خانه و مشغول کشیک دادن و چشم انداختن به دیوارها، که دزد حرامی را، از دیوار بالا نیامده و به پایین پا نگذاشته، ببینمش، و غافلگیرم نکند.
مدام از ایوان می رفتم توی حیاط و دست می کشیدم به رخت و لباسها تا اگر خشک شده بردارم و، خود و رخت و لباسها را، از سوز سرما، به درون خانه ی گرم و نرم ببرم. شاید دوباره چرک شدند، بس که به آنها دست کشیدم!
نزدیک سحر شد و رختها خشک نشد! با خودم فکر کردم، بروم سماور را روشن کنم که سحر بی چای نمانیم. به اندازه ی باز کردن شیر گاز و یک کبریت زدن و یک پارچ آب ریختن توی سماور، غفلت، باعث شد که دزد نابکار، آن خبیث خیره سر آمد و چند تکه لباس باقی مانده مان را هم برد!
داشتم از غیظ سکته می زدم و از سرما می لرزیدم و از خجالت آب می شدم.
القصه که ما جمیع جماعت مردان شهرک، حریف این یک نفر دزد نشدیم و او هم وقتی دید، ما را دیگر لباسی نمانده و از ما آدمهایی ساخته است با لباسهایی پاره و رنگی و خاکی، دست از سر مان برداشته و لابد برای کاسبی فکری دیگر کرد و یا سراغ محله ای دیگر رفت!
دیشب هم انگار، همان دزد، آدرس مرا در آپارتمانی که به تازگی مدیریتش را به من سپرده اند، پیدا کرده، برای منقص کردن عیش مان، دوباره آمد و همه ی کفشهای ما را از طبقه ی اول تا به آخر برد! اما عجیب اینکه به کفشهای خانمها کاری نداشت! خوشبختانه ما مردان می توانیم برویم سراغ کفش کهنه و پاره و با واکسی به آن، آبروداری کنیم. اما توی این وضعیت نابهنجار اقتصادی اگر کفش خانمها را هم می برد، نمی دانم چه خاکی باید بر سر می کردیم.
خب خدا را شکر که دزد نابکار سابقا خبیث و اینبار محترم، مردانگی کرده و فقط مردانه ها را برد!
بسم الله الرحمن الرحیم
حتما خواندید یا شنیدید که آقای احمدی نژاد اخیرا گفته بود که سیصد نفر، شصت درصد نقدینگی کشور را در اختیار دارند!
تابناک دیروز مقاله ای نوشت و خلاصه اش این بود:
یک نفر ۲،۰۰۰،۰۰۰،۰۰۰،۰۰۰ تومان تسهیلات گرفته و مالک ۳۲شرکت است و اسکلههای خصوصی دارد. دیگری ۱۲،۰۰۰،۰۰۰،۰۰۰،۰۰۰ تومان سرمایه، هواپیمای اختصاصی دارد که تسهیلات سنگین بانکی دریافت کرده و سومی هم بیش از ۱،۰۰۰،۰۰۰،۰۰۰،۰۰۰ تومان تسهیلات گرفته و آن را در بورس کشورهای عربی سرمایهگذاری کرده و ورشکست شده است.
چیزی که برای من جالب بود این است که یکنفر هم کامنت گذاشته و نوشته بود:
من هم با کارشناسی ارشد ماهیانه 500 تومان حقوق میگیرم. اسم من را فراموش کردید :)
خب این اعتراف او واقعا ارزش داشت. چرا که خودش اقرار کرده که 500 تومان حقوق می گیرد.
با این پولهایی که چاپیده و خورده شده و می شود، او و بقیه هفتاد و هشت میلیون ایرانی آیا نباید محاکمه شوند و آیا نباید جواب پس بدهند که این حقوق ها و درآمدهایی که دارند را چرا وچطوری دارند، که این سیصد نفر ناچار شده اند که به سهم ناچیز شصت درصد رضایت بدهند؟!
با سه نفر از آن سیصد نفر احتمالی رئیس جمهور آشنا شوید!
بسم الله الرحمن الرحیم
به نمایندگی از ساکنان ساختمان ، از جناب آقای ... که طی دوران ِ انجام مسئولیت، مدیریت ِساختمان ما را عهده دار بوده اند، و متحمل زحمات زیادی شده، و به نحو احسن به ایفای این مسئولیت پرداخته اند، تقدیر و تشکرم را، خدمتشان تقدیم می کنم.
با توجه به احاله ی مسئولیت مدیریت ساختمان به بنده، بمنظور ادامه روند قبلی و توان انجام کارها به صورت شایسته، خواهشمندم در اسرع وقت :
کلیه ی حسابهای زمان تصدی خود را بسته و ضمن ارائه ی بیلان کار ِ طی دوره ی سپری شده، حساب طلبکاری و بدهکاری اعضاء ساختمان را اعلام و موجودی صندوق را ارائه بفرمایند.
کلیدهای مربوط به مشاعات ساختمان، اعم از موتور خانه، اطاق آسانسور و تابلو اعلانات را محبت کرده، تحویل دهند.
دفاتر، نامه ها و قراردادهای مربوط به شرکتهای طرف قرارداد و طرف حساب با تعمیرات و نگهداری موتورخانه، آسانسور، نظافت ساختمان، بیمه ی آسانسور، ومابقی اطلاعات و شماره تماسها را ارائه بفرمایند. متشکرم
از شما همسایگان عزیز نیز تشکر می کنم و ادامه ی همکاری شایسته تان را همچون سابق خواهانم
با تقدیم احترام ....(اسم خودم ) 16/10/91
حدود پانزده روزی است که طی نامه ای که به در و دیوار چسبانیده اند من از صورت یکی از ساکنین، ارتقاء مقام پیدا کرده ام و شده ام رئیس ساختمان! و اما دیدم هیچ خبری از دفتر و دستک و بودجه و ساختمان و میز ریاست و این حرفها نیست، چند روز قبل مدیر قبلی را دیدم و طی یک لابی در پارکینگ ساختمان از او خواستار تحویل کامل مدیریتش شدم و او ضمن دادن توضیخاتی مختصر گفت OK! اما همچنان خبری نشده و شانزده روز هم از مدت مسئولیت من گذشته است! پس الان نامه ی بالا را تهیه کردم برای الصاق به در و دیوار آپارتمان، و ثبت در تاریخ، که ایندگان نگویند فلان کس آمد و هیچ کاری نکرد و رفت!
اما راستش می ترسم که مدیر قبلی همچنان به نوشتن OK زیر این نامه بسنده کرده و اقدامی عملی نکند!
اما این OK یعنی کِی؟ به کامنتی در این مورد برخوردم، هر چند جوابی برای سوالم نگرفتم، اما برایم جالب بود که مقصر اصلی وضع پیش آمده برای من یک کارگر بیسواد امریکایی بوده، وقتی راجع به OK اینطور خواندم:
دریک انبار کالا در امریکا ، کارگر بی سوادی به کار مشغول بود. او وظیفه داشت تعداد کالای مورد نظر هر گونی را شمارش کرده و در صورت صحیح بودن میزان آن ، روی گونی بنویسد All Correct به معنای " صحیح است" ، چون این کارگر بی سواد بود و طرز نوشتن این کلمه را بلد نبود و فقط تا حدودی حروف را می شناخت ، با استفاده از صدای اول کلمه ها علامتی روی گونی ها می گذاشت.
به این صورت که به جای All ، ازحرف O و به جای کلمه Correct ، از حرف K استفاده
می کرد و لذا به جای اصطلاح All Correct روی گونی ها می نوشت OK
و جالب اینکه هر دو این حروف با حرف اول کلمه اصلی تفاوت داشت
و وقتی کارفرمایش از او پرسیده بود این حروف چیست وی در پاسخ گفته بود به اختصار نوشته است All Correct . از آن به بعد استفاده از کلمه OK در آن انبار رسم شد و سپس به تدریج در دنیا همه گیر شد و امروزه مردم سراسر دنیا از آن به عنوان یک کلمه کلیدی در محاورات استفاده می کنند.
بسم الله الرحمن الرحیم
در غروب عطش آلود، وقتی برق شقاوت خنجری آبگون بر حنجره آخرین شهید نشست. وقتی صدای شکستن استخوان در گوش سمها پیچید و آنگاه که خیمهها در رقص شعلهها گم شدند،
جلادان همه چیز را تمام شده انگاشتند. هشتاد و چهار کودک و زن، در ازدحام نیزه و شمشیر، از ساحل گودالی که همه هستیشان را در آغوش گرفته بود گذشتند. تازیانه در پی تازیانه، تحقیر و توهین و قاهقاهی که با آه آه کودکان گره میخورد، گستره میدان شعلهور را میپوشاند.
دشمن به جشن و سرور ایستاده است و نوازندگان، دست افشان و پایکوبان، در کوچههای آراسته، به انتظار کاروانی هستند که با هفتاد و دو داغ، با هفتاد و دو پرچم، با شکستهترین دل و تاولزدهترین پا، به ضیافت تمسخر و طعنه و خاکستر و خنده آمده است.
زنان با تمامی زیورآلاتشان به تماشا آمدهاند. همه را اندیشه این است که با فرو نشستن سرها بر نیزه، همه سرها فرو شکسته است.
اما خروش رعدگونه زینبعلیها السلام، آذرخش خشم سجادعلیه السلام و زمزمه حسینعلیه السلام بر نیزه، همه چیز را شکست. شهر یکپارچه ضجه و اشک و ناله شد و باران کلام زینب جانها را شست و آفتاب را از پس غبارها و پردهها به میهمانی چشمهای بسته آورد.
چهل روز گذشت. حقیقت، عریانتر و زلالتر از همیشه از افق خون سربرآورد. کربلا به بلوغ خویش رسید و جوشش خون شهید، خاشاک ستم را به بازی گرفت. خونی که آن روز در غریبانهترین غروب، در گمنامترین زمین، در عطشناکترین لحظه بر خاک چکه کرد، در آوندهای زمین جاری شد و رگهای خاک را به جنبش و جوشش و رویش خواند. چهل روز آسمان در سوگ قربانیان کربلا گریست و هستی، داغدار مظلومیتحسینعلیه السلام شد. چهل روز، ضرورت همیشه بلوغ است، مرز رسیدن به تکامل است و مگر ما سرما و گرما را به «چله» نمیشناسیم و مگر میعادگاه موسی در خلوت طور، با چهل روز به کمال نرسید.
اینک، چهل روز است که هر سبزه میروید، هر گل میشکفد، هر چشمه میجوشد و حتی خورشید در طلوع و غروب، سوگوار مظلوم قربانگاه عشق است. چهل روز است که انقلاب از زیر خاکستر قلبها شراره میزند. آنان که رنج پیمانشکنی بر جانشان پنجه میکشید و همه آنان که شاهد مظلومیت کاروان تازیانه و اشک و اندوه بودند و همه آنان که وقتی به کربلا رسیدند که تنها غبار صحنه جنگ و بوی خون تازه و دود خیمههای نیم سوخته را دیدند، اینک برآشفتهاند، بر خویش شوریدهاند. شلاق اعتراض بر قلب خویش میکوبند و اسب جهاد زین میکنند. چهل روز است که یزید جز رسوایی ندیده و جز پتک استخوان کوب، فریادی نشنیده، چهل روز است استبداد بر خود میپیچد و حق در سیمای کودکانی داغدار و دیدگانی اشکبار و زنانی سوگوار رخ نموده است. اینک، هنگامه بلوغ ایثار است. هنگامه برداشتن بذری است که در تفتیدهترین روز در صحرای طف در خاک حاصلخیز قتلگاه افشانده شد.
اربعین است. کاروان به مقصد رسیده است. تیر عشق کارگر افتاده و قلب سیاهی چاک خورده است. آفتاب از پس ابر شایعه و دروغ و فریب سر برآورده و پشت پلکهای بسته را میکوبد و دروازه دیدگان را به گشودن میخواند. اربعین است. هنگامه کمال خون، باروری عشق و ایثار، فصل درویدن، چیدن و دوباره روییدن. هنگامه میثاق است و دوباره پیمان بستن. و کدامین دست محبتآمیز است تا دستی را که چهل روز از گودال، به امید فشردن دستی همراه، برآمده، بفشارد؟ کدامین سر سودای همراهی این سر بریده را دارد و کدامین همت، ذوالجناح بیسوار را زین خواهد کرد؟
اربعین است. عشق با تمام قامتبر قله «گودال» ایستاده است! دو دستی که در ساحل علقمه کاشته شد، بلند و استوار چونان نخلهای بارور، سربرآورده و حنجرهای کوچک که به وسعت تمامی مظلومیت فریاد میکشید، آسمان در آسمان به جستوجوی همصدا و همنوا سیر میکند. راستی، کدامین یاوری به «همنوایی» و همراهی برمیخیزد؟
مگر هر روز عاشورا و همه خاک، کربلا نیست؟ بیایید همواره همراه کربلاییان گام برداریم تا حسینی بمانیم.
نویسنده: اکبر خلیل پور
http://www.11moharram.com/portal/khotbeh/40-magaleh/1660-1390-10-20-12-25-02.html
بسم الله الرحمن الرحیم
راستش اصلا نمی فهمم که چطوری و چرا نوع نگاه برج عاج نشینان و آنهایی که از بالای یک بلندی به مردمی که در پایین رفت و آمد می کنند، غالبا همان طوری است که وقتی آلپاچینو به قالب شیطان در وکیل مدافع شیطان رفته بود، نگاه می کرد؟!
ساعتی قبل داشتم توی بالکن کوچک آپارتمانم در طبقه ی دوم به خیابان و به پایین نگاه می کردم. مادر پیری که کمرش به خاطر قوز دولا شده و به حالت رکوع، اما دستانش آویزان بود، به تنهایی عبور می کرد. او تمام وزنش را انداخته بود روی یک ویلچر و دستانش را هم گذاشته بود روی نشیمنگاه آن ویلچر و از پشت هل میداد و به جلو می رفت . از جایی می آمد و به سمتی می رفت. نمی دانم چرا می آمد و یا به کجا می رفت؟ انگار تمام وجودش شده بود انرژی و همه ی این انرژی هم به پاهایش منتقل شده بود! با آن وضعی که داشت، چنان تند تند راه می رفت که من نرسیدم گوشی ام را آورده و از او عکسی بگیرم و فقط با نگاهم بدرقه اش کردم! این صحنه مرا عمیقا بفکر فرو برد و با خودم فکر کردم که کاش می دانستم که داستان او چیست؟
شاید واقعا بشود همچون نیکلاس گیج از شهر فرشتگان به زمین کوچ کرده و در آن ساکن شویم. کاش اصلا شدنی بود و بر فراز برلین می شد پرواز کرد و با دامیل همراه شد و فنا را باور و قبول کرد و به درد دل آدمها نشست. حتا ایکاش همچون هورتن به صدایی هوی برخاسته از یک گرده ی گل گوش می دادیم. اصلا از کجا معلوم که ما همگی ساکن یکی از همین گرده ها نیستیم؟ مگر نه اینکه کره ی زمین در برابر کائنات چون یک ذره غباری میان ذرات دیگر، معلق در فضای بیکران هستی است؟ پس بیاییم همراه با جانی دپ در جستجوی ناکجا اباد باشیم برای ساختن بهشتی روی زمین و هدیه دادن شادی.
بله واقعا درک نمی کنم که ما موجودات حقیر بسان نوترینوها، چطوری و اصلا چرا به سرعت نور، از همه چیز، به این سهولت و آسودگی عبور می کنیم؟!