ما و اساطیری زنده در درون ما

بسم الله الرحمن الرحیم

به نظرم همه ی نقل ها، حکایات، قصه ها، داستانها و حتا افسانه ها، کم و بیش، ریشه در حقیقت دارند و شاید کشش درونی ما برای خواندن آنها نشات گرفته از علاقه ی ما به دانستن و دریافت مقداری هر چند کم از حقیقت هستی و فهم چگونگی روابط فی مابین عناصر و وجوه مختلف آن و نسبتش با زندگی آدمیان باشد. ما از اوان کودکی از طریق گوش سپردن به دهان مادرها و مادربزرگها و پدرها و پدربزرگها با اسطوره های افسانه ها و شخصیت های داستانها، دمخور و مانوس می شویم.

نقل داستان

این اساطیر و شخصیت ها، بی آنکه بخواهیم و بدانیم، در ناخودآگاه ذهن ما جا خوش می کنند و سالیان سال در کنه ذهن ما و در کنار ما و با ما زندگی و حتا رشد و نمو می کنند و گاهی با شاخ و برگ می شوند و ای بسا بال و پر پیدا می کنند و با نقل ما به نسل بعدی، این ابر قهرمانان و اسطوره ها، همچنان زنده می مانند. به این ترتیب آدمهای خوب و بد موجود در داستانها، برای مدت های مدیدی از تاریخ، با هم در تنازع بقا هستند و همیشه در حال جنگ و ستیز باقی می مانند و عجیب اینکه در هر فصلی از تاریخ، گروههایی از مردم را نسل به نسل و به نوبت، به جانبداری از شخصیت های خوب خود و یا به ضدیت و دشمنی با آدمهای بد آن فرا می خوانند. این صف بندی و جنگ ذهنی، گرچه هرگز تبلور عینی و ملموس از خود به نمایش نمی گذارند، اما به نوعی زندگی و کنش هر یک از ما، متاثر از همان دریافت ها و آموزه های ما از عناصر همین داستانهاست.


از داستانهای پیامبران تا شاهنامه و هفت خان رستمش و از جنگ رستم و افراسیاب تا نوشداروی بعد از مرگ سهراب و از روابط شخصیت های کلیله و دمنه که استعاره ای از روابط درباریان پادشاهان ساسانی است تا داستانهای عاشقانه ای مثل یوسف و زلیخا و شیرین و فرهاد و لیلی و مجنون، کم یا زیاد در ذهن همگی ما به نوعی حک شده و یا رسوب کرده و ماندگار شده اند. الان با خودم فکر کردم شاید نتوان در این مورد حکم کلی داد. مثلا شاید نسل امروز حتا نامی از کلیله و دمنه و رای هند و برهمن نشنیده باشد  و از شیر و شتربه چیزی نداند، اما احتمالا قریب به اتفاق این نسل، قلعه ی حیوانات جرج اورول را خوانده است. اما این تاثیر چندانی در نتیجه گیری این نوشتار ندارد، چرا که ادبیات، میراثی جهانی است. سوالم این است که شما از کدامیک از قصه ها و افسانه های به میراث مانده از نیاکانمان، بیشترین تاثیر را گرفته و از آن متاثر هستید و به عبارت بهتر، اساطیر و شخصیتهایی که در ذهن شما، وجود دارند و در حال و اکنون،  دارند با شما و در شما زندگی می کنند، کیانند؟


ما موج اولی ها

بسم الله الرحمن الرحیم

پستی راجع به 22 بهمن گذاشته بودم که به دلایلی حذفش کردم.

یک وقتی کامنتی نوشته بودم برای بحثی و نمی دانم چرا حالا هم فکر می کنم لازم شده که دوباره برگشته و از نو نوشته و بخوانمش. شما هم اگر دوست داشتید با من بخوانید و اگر دوست نداشتید هم هیچ!:


حقیقت این است که ما نمی دانیم کجا هستیم و چرا هستیم و چه می خواهیم؟

 آیا دوربین به دست به تماشای کرات نشسته ایم یا در حال تخیل چگونگی قرار گرفتن زمین مسطح بر دوش چهار فیلی هستیم  که بر روی دوش لاکپشتی شناور بر آبی بی کران است!
گفتن از معضلات و مشکلات و فساد مردم و مسئولین تابوست و خطرناک محسوب می شود. اما واقعا مسئولین کی هستند و مردم کیانند؟ این مردم از مریخ و با سفینه ی فضانورد و بشقاب پرنده که نمی آیند! این مردمی که خواهان حکومت آنها بر خودشان هستیم، جز امثال ما هستند؟ ما، همین مردم کوچه و بازار، اعم از نقدعلی بقال و حسنعلی چغال آن دانشجو و آن بازاری و آن دکتر و آن پیشه ور ... تا کسانی مثل نوری همدانی و صانعی و سروش و ملکیان و فنایی و  نیکفر و دوستدار و طباطبایی و رحیم پور ازغدی و حسن عباسی و حسین شریعتمداری و...همگی جزء همین مردم محسوب می شویم و از امثال ما مردم هم می شوند همان آدمهایی که بر ما حاکمند و دوره ای هم در مناظره های انتخاباتی نشستند به دریدن و پاره کردن هم و بعد هم ما ریختیم توی خیابان به اعتراض و دعوا و بکش بکش از همدیگر!
چرا؟! واقعا نباید بپرسیم که چرا؟
از توهین به پیامبر یا آشفته می شویم یا دفاع نمی کنیم و یا اشاره به نقدهای تند و تیز ژیژک به نطام سرمایه داری غرب می کنیم و می گذریم. از تابو شدن بحث تکامل سخنی به میان نمی آوریم و از خط قرمزی به اسم هولوکاست اسمی به میان نمی آوریم و البته از جان لاک هم نمی گوییم که در زمانه ای چون زمان ما حتا اظهار نظر درباره ی قانون اساسی را جرم تعریف کرده بود چه برسد به مخالفت! در مقام ترجمه ی دردها، نظام های دموکراسی دویست سیصد ساله را با نظام دموکراسی سی ساله باید به مقایسه بگذاریم؟! که یا با تاراج طلای مایاها و اینکاها و پوست کندن سر سرخپوستان به نان و نوا رسید یا با معتاد کردن میلیون میلیون چینی بدبخت با برپا کردن جنگ تریاک و به بردگی بردن کشتی کشتی سیاهان افریقا. آیا اگر مثلا از فرانسه گفتیم نباید از سی سال حاکمیت مردم بر مردم بر پایه ی گیوتینش هم بگوییم و نباید بگوییم آنچه امروز جمهوری فرانسه نامیده می شود، جمهوری پنجم آن است؟  
با خیلی از انتقادها به غرب موافقیم اما نشسته ایم به نقد ذهن گرایی و سوبژکتیو و آبژکتیو میکنیم و درعین حال از آزادی 100 درصدی غرب و 0 درصدی ایران حرف می زنیم درست به همان سادگی که احمدی نژاد هم از آزادی 100 درصدی ایران و 0 درصدی غرب، داد سخن می داد! چقدر همگی شبیه به هم حرف می زنیم!

بله یکی اینجایی را که هستیم را همان سوئد و نروژ وسوئیس می خواهد و آن دیگری خواهان عربستانی است که شیعی باشد و یکی خواهان احیای ایران باستان با امپراطوری کوروش کبیر است یکی خیال می کند در افغانستان یا بنگلادش زندگی می کند و درست در همان حالی که  کسی هم خود را در اردوگاه آشویتس و اسیر دست فاشیستها و گشتاپو می داند و یکی هم توی بار درست کرده در گوشه ی خانه اش نشسته و اینجا را لاس وگاس می بیند و یکی هم کنار خمره ای سفالی نشسته و در آرزوی خم، هپروت را می بیند! یکی از حکومت مردم بر مردم که واقعا وجود دارد داد سخن می دهد و از نداشتن درک و شعور آنها که این را نمی توانند ببینند جملات قصار می سازد و یکی از نفهمی و آن دیگری از نوفهمی مخالفان میگوید ....
بله یکی خود را در بهشت می بیند و آن دیگری در جهنم! یکی هم اصلا بهشت و جهنم را از اساس مزخرف می خواند . بله دوباره همان صفر و صد کسانی که مدام از خمینی می نویسند و در ضدیت او هر رطب و یابسی را به هم می بافند  و گریزی می زنند به خمینی، برای نوشتن برای هر مطلبی، حالا آش دوغ اردبیل باشد و یا کیک زرد نوادا!
ما تا ندانیم کجاییم و بطور ریشه ای آزادی را تبیین نکنیم و تا لااقل روی خود کاربرد واژه ی دموکراسی یا مردم سالاری یا حکومت مردم بر مردم به توافق نرسیم و تا به تفاهم نرسیم که این نوع حکومت اصلا چطور حکومتی است و چه ویژگی هایی دارد و آیا میتوان نظام پادشاهی سوئد را جمهوری و حکومت مردم بر مردم دانست یا نظامی مائوئیستی چین نظام بهتری است یا بهتر است یکی مثل ملکه انگلیس داشته باشیم تا وضعمان روبراه شود! و آیا واقعا جمهوری اسلامی از آسمان افتاده و حرف نویی دارد و یا نه جمهوری اسلامی نظامی است منحط، باقی مانده از فرهنگ و سنتی منحط تر! وباید ان را دوباره شخم زد  .... و تا قبول نکنیم که فساد لازمه ی ممزوج در حکومتهاست و انتظار مدینه ی فاضله تا تشکیل دولت حقه، انتظار بیهوده ای است و ...

بله اینطور که پیداست باید از شاه وشیخ قبل مشروطه فرار کنیم به دامان رضاخان لائیک و از دست او در نرفته اسیر پسر سکولارش شویم و او را با تیپ پا بیرون نینداخته دوباره بیفتیم به جان هم و مشغول جنگ شویم و توی بازسازی سردار سازندگی نشده بشویم سردار چاپندگی و به اصلاحات نرسیده، اصلاحاتمان براندازی نرم لقب بگیرد و با براندازی نرم آن را باید براندازی کنیم و بشود اینکه برای بیرون راندن دست دزدان، دست به یک جیب ببریم و اسامی دزدان را در طی هشت سال جابجا کنیم و لیست بلند بالاتری از دزدان جدید را در جیب دیگری پنهان کنیم و به جای اوردن نفت سر سفره ی مردم، سفره ی انها را از اساس با جادو و ورد و خرافات دود هوا کنیم  و آخرالامر پاکترین دولت در طول تاریخ مان، رکورد دزدی و چپاول را در طول تاریخ مان بزند و چپاولهای نور چشمی ها و آقا زاده ها و نوکیسه های دولتی را شدت بخشد.

بله ما مدام دچار تناقضیم که یکی از جنگ تمدنها می گوید و در همان حالی که دیگری به گفت و گوی تمدنها فرا می خواند یکی دعوت به پوپر می کند و آن دیگری پوپر را قدیمی و منسوخ اعلام می کند یکی چکامه ی سرود وطن می خواند در حالیکه آن دیگری در همان زمان با نگاه به موجی سومی ها در فضیلت جهان بدون مرز شعر می سراید. یکی از کسادی کاسبی مغازه اش می گوید و آن دیگری از نپیوستن به سازمان تجارت جهانی ناله ای شعرگون سر می دهد!

چقدر حرفهای امروز ما شبیه به حرفهای  لااقل150 سال پیش ماست. ملت به تنگ آمده از جور حکام قیام کرد و عدالتخانه خواست. این مردم بی خبر از همه جا، اسم مشروطه به گوششان خورد و وعده و وعید که اگر مشروطه بیاید از در خانه ی شما چلوکباب تحویل خواهد داد و بیچاره ملت منتظر مشروطه خانم( ۀ تانیث) که این مشروطه خانم کی با ظرف چلوکباب درخانه شان را خواهد زد! آنزمان مردم رهیده از ستم شاه و شیخ، سفارت انگلیس را ملجا و منجی خود می شمردند و در باغش به بسط می نشستند. همان انگلیسی که مدتی بعد به کمک روسیه ایران را به دو قسمت شمالی و جنوبی قسمت کرد و نشستند به خوردن کیکی به شکل ایران!

تقی زاده می گفت از فرق سر تا نوک پا باید فرنگی شد و از طرف دیگر مدرس می گفت دیانت ما عین سیاست ما و سیاست ما عین دیانت ماست. در این میان، ملت بیچاره دچار ناامنی و راهزنی و قتل، از خیر همه چیز گذشت و فقط امنیت خواست ..... آنچه از درون این نزاع بیرون آمد رضا خان بود و افسوسی که چرا مدرس به جمهوری رضاخانی تن نداد؟ و آنطور مظلومانه خود را به کشتن داد! رضاخان میر پنج شد شاه و چاپلوسی و تملق از او شاه قدر قدرت و شوکت مکان ساخت و با ارتش فکسنی که درست کرد، روی اسب مرده ی هیتلر شرط بست و عاقبت با یک دستخط فروغی و بفرموده ی انگلیس سوار بر کشتی باری رفت به جزیره ی موریس و انگلیسها پسرش را بر سر ما حاکم کردند. به ترتیب این داستان، استبداد لائیکی که با کلاه پهلوی آمده بود ملت را از دست تاج و استبداد شاه و عمامه ی شیخ نجات دهد رفت و جای استبداد لائیک  را استبداد سکولار گرفت. بطوریکه به گزارش سازمان دیده بان حقوق بشر در سالهای منتهی به انقلاب 57 حکومت ایران رتبه ی اول نقض حقوق بشر را در جهان از آن خود داشت. نیروهای خودجوش آن زمان امثال حسنعلی منضور را به درک می فرستاد و توسط قانون یک روز نجات دهنده ی ملت از دست یک آدم خائن خوانده می شد و فردای آن روز توسط همان قانون به جوخه ی اعدام سپرده می شد.

انقلاب شد. ملت به تنگ آمده از دست شاه سکولار و بی دین، جمهوری اسلامی خواست و همه گفتند شاه سلطنت کند نه حکومت و ولی اینبار مدرس زمان اشتباه قبلی را نکرد و خواهان برچیده شدن نظام سلطنت و استقرار جمهوری شد!

بله جمهوری اسلامی در اولین روزهایش خرابی ها را بیشمار اعلام کرد و وعده و وعید آب و برق مجانی را به او بستند.خب اینبار ملت منتظر چلوکباب تقدیمی مشروطه خانم نبودند. مواظب باشیم وعده ی سوار شدن بر سفینه چون فضانورد و رسیدن به مریخ و ملاقات با زن نشسته بر تخته سنگ مریخ به ملت ندهیم
بهتر است  بدانیم که مکان ما، مکان موج اولی های تافلر است، ما هنوز وارد موج دوم هم نشده ایم و خیال می کنیم در جایگاه موج سومی ها نشسته ایم و قدر قدرت و صاحب شوکت شده ایم و کشورها باید مدیریت جهان را از ما یاد بگیرند... اصلا خیال می کنیم ساختار جهان به گونه ای است که اجازه خواهند داد که موج دومی شویم چه رسد به اینکه به گرد پای موج سومی ها برسیم!
نگاه کنید به درگیری های سیاسیون و انقلابیون و مردم از صدر تا ذیل، از هر قشر و صنفی که خواستید خواهید دید که  آبشان به یک جوی نمیرود. بله تا وقتی چنین متفرقیم و تا وقتی در چنین اوهامی بسر  می بریم که حرف ما وحی منزل است و  دیگری نفهم و بی شعور و تا وقتی از آزادی بیان توهم ببافیم و تا کسی حرفی زد از کوچک و بزرگمان نفهم و بی شعور و نادانش بخوانیم به زبان مانند این نوشتار و یا با باطوم بر سرش بزنیم وضع همین است و همچنان در بر همین پاشنه می چرخد و خواهد چرخید. لااقل 150 سال است چرخیده است و همچنان هم می چرخد، چکارش دارید، بگذارید باز هم بچرخد.

خاطرات به مثابه عکس

 بسم الله الرحمن الرحیم

 راجع به خود 22 بهمن خاطرات زیادی گفته و نوشته شده، 36 سال از آن روزها گذشته و من جزئیات چندانی خاطرم نیست، جز شادی و همدلی و کمک به همدیگر و حضور فعال همه ی مردم در اداره ی شهرها و .... عکسی مربوط به دوره ی انقلاب ندارم. آن وقتها کمتر کسی دوربین عکاسی داشت. قدیمی ترین عکس های من (آنچه مربوط به فعالیت های اجتماعی در انقلاب و جنگ می شود) برمی گردد به یکی دو سال بعد از پیروزی انقلاب، به روزهایی که توی مسجد و انجمن اسلامی فعالیت میکردیم. روزهای برگزاری نمایشگاه های عکس و پوستر و فروش کتاب و عزاداری های محرم و رفتن دسته جمعی به جهاد سازندگی و عکسهای دسته جمعی از داخل انجمن اسلامی و اعزام به جبهه ی گروهی بچه های مسجد و خداحافظی ها و اشک ریختن ها شهادتها و تشیع پیکر مطهر شهدا و همینطور شرکت کردن در مجالس و جشن های ملی و انقلابی و مذهبی و ازدواجها و مجالس ترحیم....

انقلاب و اجرای سرود در مساجد

ذهنم مشغول است به مرور خاطرات دوستانی که از میان ما رفته اند و یاد کردن دوستانی که هستند و دوستانی که گاهی می بینمشان و از آنها باخبرم و البته  تعدادی از آنها که بکلی از آنها دور و بی خبر مانده ام!

راستش من خیلی عکس می گیرم. شاید "خیلی" توصیف خوبی برای تعداد عکسهایی که می گیرم نباشد! مثلا پریروز رفته بودم سر زمین و هجده عکس گرفتم. بله من از وقتی گرفتن عکسهای دیجیتالی مرسوم شده بقدری عکس گرفته ام (و گرفته ایم) که قسمت عمده ی هاردم را عکسها اشغال کرده چند تا DVD و چند تا فلش مموری من (از 16 و 4 و 2 گیگ) پر شده از عکس. گاهی برای دیدن و پیدا کردن یک عکس خاص دچار مصیبت می شوم. اما با وجود این گاهی آرزو می کنم کاش می شد و می توانستیم از تمام کارها و از تمام ساعات روز و از تمام لحظه به لحظه و از تمام ریزه کاری های زندگی امروز خودمان عکس بگیریم. فقط نمیدانم که این همه عکس را کجا باید جا می دادم؟ شاید کارکرد ثبت خاطرات در ذهن ما همین باشد که هروقت خواستیم و حتا ناخواسته و ناخودآگاه بتوانیم برگردیم و لحظات گذشته و سالهای دور را به کرات مرور کنیم.

کسی چه می داند شاید روزی برسد که زندگی امروز ما را بتوان با وجود همه ی سختی ها و با داشتن همین مشکلات، جزء روزهایی پر از آرامش و پر از صفا و صمیمیت به حساب آورد! و دوست داشته باشیم با عکسها لحظه به لحظه اش را مرور کنیم. مگر نه اینکه ایام انقلاب و جنگ، سختی بسیار کشیدم و رنج بسیار بردیم و مگر نه اینکه آن روزها را به خاطر وجود همان صفا و صمیمیت و یکرنگی، در ذهن خودمان حک کرده ایم و خاطراتی خوش از آن به یاد داریم و امروز به آن ارجاع می دهیم و به خوبی از آن همدلی ها و یکرنگی ها یاد می کنیم. این نگاه برای ثبت عکس و خاطرات، شاید مرتبط با سن و سال باشد که گفته اند جوانها را می توان از روی آرزوهایی که برای آینده دارند شناخت و پیران را می توان از مرور خاطراتشان تشخیص داد.

همه ی اینها به کنار. داشتم فکر میکردم شاید اوضاع در آینده چنان شود که حتا حسرت امروزمان را بخوریم! من نسبت به آینده بدبین نیستم و آن را تاریک نمی بینم؛ اما تجربه به من ثابت کرده که باید قدر روزهایی که در آن هستیم را بیشتر بدانیم و هرگز به انتظار آینده ننشینیم. بخصوص اصلا نباید منتظر خوشبخت شدن و خوش زندگی کردن باشیم. چرا که در مقام مقایسه نسبت به جاهایی وروزهایی، خوشبخت ترین آدمهای روزگاریم، هر چند که در مقام مقایسه هم می توانیم خودمان را بدبخت ترین آدم عالم بنامیم! این بستگی تام و تمام به شناخت و تجارب و دید ما دارد. شما چی فکر می کنید؟

...

من به جبران اینکه چند وقت نبودم دارم تند تند می نویسم اما شما لازم نیست برای هر پست کامنت بگذارید

راجع به رفتن به جهاد سازندگی سه تا عکس گذاشتم توی ادامه ی مطلب. اگر دوست داشتید ببینید.

ادامه مطلب ...

خاطره ای از روزهای دور

بسم الله الرحمن الرحیم

اواخر جنگ بود. روزهای موشک باران شهرها. شبها تا صبح، توی بسیج محله و در مسجد جمع می شدیم تا اگر موشکی به تهران خورد، توی آوار برداری و تخلیه ی مجروحین و شهدا، کمکی بکنیم. جمعمان جمع بود و هرکس نقلی تعریف میکرد.

انجمن اسلامی

در یکی از همین شبها، که همه جمع بودیم"عزت" که خیلی شوخ بود و دروازه بان تیم فوتبال مطرحی هم بود اینطور تعریف کرد:

اوایل انقلاب، یکبار "رشید" نذر کرده بود که، اگر فلان حاجتش برآورده شود پانصد تا مهر ِ نماز را، پای پیاده برای امامزاده داوود تهران ببرد! و حاجتش هم برآورده شده و وقت اداء نذرش رسیده بود. می گفت به سراغ من آمد و گفت که: " دستم به دامنت عزت، همچین نذری کردم و حاجتمم برآورده شده و رفتم مهرها رو هم خریدم و وزن پانصد تا مهر شده پنجاه کیلو! حالا می بینم نمی تونم این همه مهر رو، تنهایی و پای پیاده، به امام زاده داوود برسونم! مهرها رو ریختم توی کوله پشتی و دو تا کوله پشتی کردمشون و هر کدومش شده بیست و پنج کیلو! بیا و مردونگی کن و یکی از کوله ها رو تو بردار و یکی هم من برمیدارم، با هم بریم و بدیم و بیاییم. هم یک زیارتی بکنیم و هم نذر منو ادا کنیم و با هم برگردیم!

عزت می گفت در حالیکه داشتم مِن مِن می کردم! با او شرط کردم که: " اگر هزینه ی خورد و خوراک و سیگار به عهده ی تو باشه، قبول می کنم که باهات بیام" و او هم شرط را قبول کرد و پای پیاده راه افتادیم. تابستان بود و هوا داغ داغ! می گفت: "صبح زود قبل از طلوع آفتاب راه افتادیم و با هر جون کندنی بود تا نزدیکای ظهر،خودمون را به کن و سولقان رسوندیم که تازه اول راه فرحزاد محسوب می شد! خب اول باید می رفتیم فرحزاد تا بعدا، با یک کوهپیمایی با شیب خیلی تند می رسیدیم به خود امامزاده داوود!"

عزت می گفت، در بین راه هن هون کنان و خیس عرق می ایستادیم و برای رفع خستگی استراحت کوتاهی می کردیم و سیگاری می کشیدیم و منم مدام غرغر می کردم " که آخه مرد حسابی این چه نذری بود که تو کردی؟!" و " خب بجاش نذر می کردی اگر حاجتم برآورده بشه فلان قدر پول میریزم توی ضریح!" و نق می زدم که " آخه بابا اصلا چرا نذر کردی پای پیاده بریم؟!" و رشید که هم خسته شده بود و  هم از غرغر کردنهای من کلافه شده بود، می گفت" چه میدونم؟!" "چه می دونستم که پونصد تا مهر اینقدر سنگین میشه؟" "حالا یک اشتباهی کردم، دیگه!" " اصلا غلط کردم خوب شد؟!" و... من دوباره سرش داد می زدم که: "عجب خری هستی ها! حالا با این حرفها اجر خودتو، اجر منو ضایع نکن!! آخه اشتباه کردم و غلط کردم یعنی چی؟!...

می گفت، کم کم آب و نون و پنیر و خرما و از همه بدتر سیگارمون تمام شد و رشید هم دیگه پول با خودش نداشت و منم که کلا پول برنداشته بودم! خلاصه غرغر من داشت به اوج خودش می رسید. رفتیم و رفتیم تا اینکه دم دمای غروب شد! دیگه نه نای حرکت داشتیم نه یک چکه آب و نه یک تکه نان و بدتر از همه اینکه حتا یک نخ سیگارهم برایمان نمانده بود که دود کنیم!

خسته و درمانده و از سر تا پا بدنمان خیس عرق بود و نشسته بودیم که چیزی به رسیدن تاریکی شب نمانده. به مقصد نرسیدیم. پول هم نداریم که آذوقه ای تهیه کنیم و یا لااقل سیگاری بخریم و نفسی چاق کنیم. حالا باید چکار کنیم و چه خاکی باید به سرمان بریزیم؟ که یکدفعه، نسیمی بلند شد و بادی وزیدن گرفت و با خودش یک اسکناس دو تومنی نو و تا نخورده را روی هوا بلند کرد بود و می چرخاند. هر دو هاج و واج، توی گرگ و میش هوا، به این اسکناس نگاه می کردیم که، رشید داد زد قربانت بشم آقا، چقدر زود بفریادمون رسیدی و لااقل پول سیگارمون رو رسوندی؟! و دوان دوان رفت که اسکناس را روی هوا بگیرد. من هر چه داد زدم که این پول برای سیگار نیست و نباید بهش دست بزنیم و باید نگهش داریم که توی ضریح بیندازیم، به خرجش نرفت که نرفت!

پول را توی هوا قاپید و بدو بدو داشت میرفت که از نزدیکترین دکه، سیگار بخرد و برگردد، که یکدفعه، سنگی از کوه جدا شد و آمد و آمد و آمد تا اینکه درست خورد برسر رشید و او را محکم بر زمین زد و فریاد رشید هم از درد بهوا خاست که: "آهای عزت! امامزاده داوود بی معرفت سرم رو شکوند" و بعد هم بلند شد و در حالیکه یک دستش به سر شکسته اش بود و کوله پشتی را از روی دوشش به زمین می انداخت بدو بدو سربالایی را دوید به سمت امامزاده داوود! با فریاد پرسیدم که داری کجا میری و چکار داری می کنی؟ گفت: من اول باید برم این دو تومنی رو بندازم توی ضریح، تا امامزاده داوود بخاطر دو تومن، هر دومون رو نکشته، تو همینجا بشین و منتظر باش تا بعد میام باهم مهرها رو میبریم و بهش تحویل می دیم و برمیگردیم.

.....


چطور به «امام زاده داوود» برویم؟

 

پنجاه سالم که بشه!

بسم الله الرحمن الرحیم

حدود پانزده بیست روز قبل این مطلب رو خوندم. از اونروز فکرم رو بدجور به خودش مشغول کرده. همون روز حتا منو نسبت به وبلاگنویسی مردد کرد. خب من پنجاه سالم شده و ..خلاصه که با بند بندش ارتباط برقرار کردم. امروز به فکر افتادم لااقل بگذارمش توی پیوندهای روزانه، اما وقتی دوباره خوندمش حس کردم شاید بهتر باشه همینجا بگذارمش تا بیشتر خونده بشه و بتونیم راجع بهش با هم حرف بزینم. (الان گشتم تا لینکش رو هم بگذارم اما دیدم نویسنده ی اصلی معلوم نیست کیه و چندین جا هم نقلش کردند!):

پنجاه سالم که بشه...

وقتی بچم طلبکارانه روبروم وایسه و ازم بپرسه بابا پس اون موقع ها چه غلطی داشتید میکردید که الان وضعمون اینه..!

سرمو پایین میندازمو میگم:

یادش بخیر..

اون موقع ها بزرگترین چالش من و هم سن و سالام سلفی گرفتن و وقت تلف کنی تو شبکه های اجتماعی بود..

هر دوره ای یه چیز مد میشه دیگه..

یه دوره کتاب خوندن و راهپیمایی کردن و شعار دادن و انقلاب کردن..

یه دوره هم لش بودن و بی شعوری و بی تفاوتی و دور همی و خوش گذرونی..

ترا خوردن و بنگ زدن و قلیون چاقیدن و پیک بالا رفتن و هندزفری تو گوش کردن..

برای نشنیدن..

برای ندیدن..

برای فراموشی..

فکر کردنم از مد افتاده بود..

ایدئولوژی "به من چه به تو چه" اومده بود رو تشک..

کسی خودشو وارد کارای بالایی ها نمیکرد..

بالایی هایی که تو خصوصی ترین مسائل زندگی ما هم سرک میکشیدن و براش فتوا میدادن..

 

بهش میگم اونموقع که بیشتر از هر دوره ای ازمون بهره اقتصادی میکشیدن..

فیلترینگ و محدودیت رو تو تمام ابعاد زندگیمون به کار گرفته بودن و به جای خودمون برای زندگیمون فکر میکردن و تصمیم میگرفتن..

تو روز روشن با موتور سیکلت رو صورت ناموسمون اسید میپاشیدن که مثلا با بدحجابی مبارزه کنن..

به اسم دین و مذهب هر پول شویی و اختلاس و زمین خواری و کثافت کاری میخواستن میکردن..

ما بزرگترین چالش های زندگیمون آب یخ رو سر ریختن و  نوشتن یه مشت مزخرفات با دست چپ بود..!

تزویر و ریا کاری و دروغ گویی تو تلویزیون رو با عوض کردن کانال برای دیدن سریال های دوزاری ترکیه ای جواب میدادیم..

پول پرستی و سکس پرستی و مادی گرایی رو به اوج خودش رسونده بودیم و هر روز تلاش میکردیم خودمونو خوشگل تر و محبوب تر از بقیه نشون بدیم..

روشن فکرامون کارشون وبلاگ نویسی شده بود و بلندترین فریادشون استاتوس های فیس بوکیشون بود.. به همراه تحسین های حال بهم زن مردمی که زیرشون کامنت میذاشتن..

قفس مارو خوش آب و رنگ تر ازون حرفا ساخته بودن که کسی به فکر پریدن باشه..

همه تو لاک خوشون بودن..

داشتن از پشت مانیتورشون برای هم تو گروه های مجازی جوک و یه مشت مزخرفات میفرستادن و به عمیق ترین حفره های فرهنگیشون از ته دل میخندین..

فکر میکردن خیلی باهمن..

ولی حقیقت این بود که ریشه اتحاد خشک شد..

وقتی دیگه "تو" مهم نبودی..

وقتی دیگه "ما" مهم نبودیم..

مهم خودم بودم وقتی داشتم عکس جدیدمو با قوی ترین افکت ها و فیلتر های "شاخم کن"  آپلود میکردم..

...

اینجا را هم بخوانید که هم از چرایی و هم از تاریخچه و گذشته ی وبلاگ نویسی نوشته ام