ندیم سلطان و نه ندیم بادمجان

بسم الله الرحمن الرحیم

مرحوم آخوند خراسانی در مباحثاتش با مرحوم میرزای نائینی چه خوب دیده و گفته بود که : " ما و علمای دیگر تا وقتی از بیرون به تشکیلات قدم نگذاشته ایم، فسادها و کاستی هایی را که در تشکیلات است به وضوح می بینیم و به راحتی با آن ها مبارزه می کنیم. اما وقتی خود وارد تشکیلات شدیم، فسادها و کاستی های آن را به وضوح نمی توانیم ببینیم. زیرا در آن هنگام، تشکیلات منسوب به ماست و ما منسوب به آن هستیم و هر کسی، همانطور که دیدن عیوب دیگران و عیوب تشکیلات دیگران – خصوصا اگر مخالفان او باشد – برایش آسان است، دیدن عیوب خود و تشکیلات خود و وابستگان خود برایش دشوار است. میان دلبستگی به یک شی و تشخیص معایب آن، نسبت معکوس برقرار است و معمولا هر کس هر چه را بیشتر دوست دارد، کاستی ها و معایب آن را کمتر می بیند."

حدود بیست روز قبل یادداشتی از رسول جعفریان در سایت انتخاب منتشر شد تحت عنوان: برخورد امام رضا (ع)‌ با ادعاهای هاله نوری غالیان.

او در این نوشته به عنوان نوشداروی بعد از مرگ سهراب بعد از اینکه نزدیک به چهار سال از ماجرا گذشته است، چنین نوشت:

در این یادداشت کوتاه بنا دارم نگاهی به برخورد امام رضا علیه السلام با یک حکایت شگفت را بیان کنم. لازم این امر تعریف دو چیز است. یک غلو و دیگری شرحی از احوال یونس بن ظبیان.

1 ـ غالیان کسانی هستند که پرت و پلا می گویند و این پرت و پلای آنان، برای بزرگ کردن بیش از حد امامان، نسبت دادن الوهیت و نبوت به آنان و نقل اخبار عجایب و غرایب در ارتباط و اتصال با عالم بالاست. در باره غلو فراوان گفته شده است، اما آنچه مهم است این که غالیان از اواسط قرن اول هجری در اطراف ائمه پدید آمدند. انگیزه های آنان از جهل گرفته تا دست و پا کردن موقعیتی برای خود، یا حتی انگیزه های مالی، هرچه بود، نتیجه اش شکل گرفتن اندیشه های تندروانه با محوریت امامان بود. ادعاهای مهدویت پشت سر هم، تفویض اختیارات خداوندی به امامان، تأویل مفاهیم دینی، رواج باطنی گری و بسیاری از انحرافات دیگر که مع الاسف مشتری هم زیاد داشت، از جمله مواردی است که از غالیان نقل شده است. یکی از چندین فرقه غالیان، فرقه طیاره بود.

2 ـ یونس بن ظبیان از راویان دوره امام صادق (ع) است که رجال شناسان شیعی مانند ابن غضائری، نجاشی و علامه حلی، او را متهم به غلو و کذب کرده و منحرف دانسته‌اند. روایات چندی از وی در متون حدیثی برجای مانده که به طور معمول چندان به آنها اعتمادی نیست. وی از دوستان ابوالخطاب اسدی بود که از رهبران غالی است و از سوی امام صادق (ع) همواره مورد انکار و طرد و لعن بوده است.

اما روایت ذیل که برخورد امام رضا را با یک نقل یونس بن ظبیان نشان می‌دهد جالب است.

محمد بن قولویه قمی از سعد بن عبدالله اشعری از محمد بن عیسی از یونس بن عبدالرحمان نقل کرده است که از مردی از فرقه طیاره شنیدم که برای امام رضا علیه السلام این حکایت را از یونس بن ظبیان نقل کرد. یونس گفت: در یکی از شبها من در طواف بودم. ناگهان ندایی از بالای سرم شنیده شد که می گفت: ای یونس! اننی انا الله لا اله الا انا فاعبدنی و اقم الصلوة لذکری. ای یونس من خداوند هستم، هیچ خدایی جز من نیست، من را عبادت کن. و برای یاد من نماز بگذار. من سرم را بلند کردم، در همان حال جبرئیل را دیدم. [در اصل روایت به اختصار «ج» می‌گوید که مرحوم مجلسی هم [بحار: 25/ 264] نوشته مقصودش جبرئیل بود].

ناگهان امام رضا (ع) خشمگین شد، به طوری که نتوانست خود را نگاه دارد (لم یملک نفسه) سپس به این مرد گفت: از پیش من برو، خداوند تو را و کسی که این حکایت را برای تو نقل کرده، لعنت کند. خداوند یونس بن ظبیان را هم لعنت کند.، هزار لعنت که بعد از هر کدام هزار لعنت دیگر باشد، لعنتی که هر کدام تو را تا قعر جهنم می‌رساند. بدان، آن که او را ندا داده کسی جز شیطان نبوده است. اما یونس بن ظبیان هم با ابوالخطاب در بدترین عذابها با همدیگر هستند، به همراه دوستانشان، با همان شیطان، با فرعون و آل فرعون. این را من از پدرم (در باره او شنیدم). یونس بن عبدالرحمان گوید: این مرد برخاسته بیرون رفت. هنوز ده قدم از در دور نشده بود که افتاد و غش کرد و جنازه اش را بردند. (رجال‏الکشی ص : 364).

این حکایت برخورد امام را با ادعاهای عجیب و غریب که این روزها در جامعه ما اندک نیست نشان می‌دهد. کسانی که داستان های عجیب در باره علما می گویند و روزانه آنان را با عوالم غیبی متصل می کنند و نسبت های نامتعارف می‌دهند، باید از این حدیث عبرت بگیرند. کسانی که هاله های نور غیبی می‌بینند و مدعی هستند که مستقیم از خدا و امام زمان توصیه هایی می ‌شنوند.

پایان نقل قول

بله زمانی در پیش از انتخابات 88 تمام خطاها و اشتباهات و کجروی ها و خطرات دولت فعلی از سوی رقبا گفته شد و از سوی طرفداران قبلی دولت و دشمنان فعلی او! به دشمنی و همسویی با دشمنان و آب به آسیاب ایشان ریختن معنا گرفت، اما کم کم چشمها به جمال حقیقت آشنا شد و گفتند همان حرفهایی را که زمانی فتنه گری و همسویی با دشمن و آب به آسیاب دشمن ریختن، معنا داشت!  

به قول سعید قاسمی که اغلب بسیار زشت و زننده حرف می زند، این اتفاق زمانی افتاد که او دیگر از چشمها افتاد:

عزیزم! یادمان باشد که ما نوکر ولی فقیهیم نه نوکر بادمجان. بفرماید " چه عالی" می گوییم " عالی تر از این نمی شود." بفرماید " چه مزخرف! " می گوییم " مزخرف تر از این نمی شود." این انتخابی که آقا کردند، و این بابا شد رئیس جمهور، خیلی قد آرنولدی داشت؟ نه والله! تیپ اش...." بقیه را خودتان جستجو کنید و بخوانید که من شرم دارم بنویسم! 

اخیرا هم سایت عصر ایران مطلبی نوشته است تحت عنوان: درباره احمدی نژاد چه می گفتند؟ خودتان مطلب را کامل بخوانید، در قسمتی از آن برای یادآوری اینطور آمده است: 

حضرت آیت‌الله مصباح یزدی: «دیشب‌ یکی‌ از دوستان‌ حاضر در جلسه‌ نقل‌ کرد؛ قبل‌ از برگزاری‌ مرحلۀ‌ اول‌ انتخابات‌ به‌ محضر یکی‌ از علمای‌ اهواز رسیدم‌. ایشان‌ گفت‌: نگران‌ نباشید، احمدی‌نژاد رئیس‌جمهور می‌شود. ایشان‌ گفته‌ بود که‌ شخصی‌ شب‌ بیست‌ و سوم‌ ماه‌ رمضان‌ در حال‌ احیاء پیش‌ از نیمۀ‌ شب‌ به‌ خواب‌ می‌رود. در خواب‌ به‌ او ندا می‌شود که‌ بلند شو برای‌ احمدی‌نژاد دعا کن‌، وجود مقدس‌ ولی‌عصر (عج‌) دارند برای‌ احمدی‌نژاد دعا می‌کنند. می‌گوید من‌ حتی‌ اسم‌ احمدی‌نژاد را نشنیده‌ بودم‌ و اصلاً او را نمی‌شناختم‌! خود ایشان‌ نیز در تاریخ‌ دهم دی‌ماه‌ قاطعانه‌ گفته‌ بود که‌ من‌ رئیس‌‌جمهور خواهم‌ شد. کسانی‌ با او شوخی‌ می‌کردند که‌ این‌ چه‌ حرفی‌ است‌ می‌زنی‌؟ چه‌ کسی‌ به‌ تو رأی‌ می‌دهد؟ چه‌ کسی‌ تو را می‌شناسد؟ گفته‌ است‌ این‌ قول‌ یادتان‌ باشد، امروز 10/10/83 است‌، من‌ رئیس‌‌جمهور خواهم‌ شد! حالا خواب‌ دیده‌ یا کسی‌ به‌ او گفته‌ است‌ من‌ نمی‌دانم‌!» (گفتمان مصباح، رضا صنعتی، مرکز اسناد انقلاب اسلامی، ص883)

ایشان در اولین‌ دیدار خود با احمدی‌نژاد پس‌ از انتخابات‌ ریاست‌‌جمهوری‌ خطاب به وی:
«خدای‌ متعال‌ را شاکریم‌ که‌ زمینۀ‌ انتخاب‌ چنین‌ شخصیتی‌ برای‌ این‌ دورۀ‌ خاص‌ از انقلاب‌ را فراهم‌ کرد و آیندگان‌ به‌ این‌ نتیجه‌ خواهند رسید که‌ انتخاب‌، مشحون‌ به‌ کرامات‌ و معجزات‌ بود و از این‌ رو توفیق‌ شکر این‌ نعمت‌ را از خداوند خواستاریم‌. عنایات‌ حضرت‌ ولی‌عصر(عج‌) یار ملت‌ ایران‌ بود که‌ به‌ چنین‌ موفقیتی‌ دست‌ یافت‌ و تلقی‌ ما این‌ است‌ که‌ این‌ نفخۀ‌ الهی‌ که‌ در این‌ زمان‌ در جامعۀ‌ ما دمیده‌ شده‌ و آثارش‌ در علاقۀ‌ بیشتر مردم‌ به‌ دین‌ و اندیشه‌های‌ اسلامی‌ ظهور یافته‌، مرتبه‌ای‌ از مراتب‌ چیزی‌ است‌ که‌ در زمان‌ پیامبر اسلام(ص)  تحقق‌ پیدا کرد و ان‌شاءالله مرتبۀ‌ کاملش‌ در زمان‌ ظهور حضرت‌ ولی‌عصر(عج‌) تحقق‌ خواهد یافت‌».  (همان، ص881)

ایشان در جلسه دیگر: «رئیس‌جمهور وقتی از طرف ولی‌فقیه نصب شد می‌شود عامل او، و آن پرتو قداستی که او دارد، بر این هم می‌تابد، وقتی شد رئیس‌جمهوری اسلامی،‌ حکمش را از رهبر یعنی از جانشین امام دریافت کرد، آن قداست بر این هم می‌تابد، آن‌وقت اطاعت رئیس‌جمهور، اطاعت مجلس و سایر نهادهای قانونی هم می‌شود اطاعتِ خدا».   (21/5/1388)  

انتهای نقل قول 

بله وقتی عقلمان را تعطیل کنیم و همه ی وجودمان بشود گوش و بدهیم دست این و آن، یکروز یک نفر را برایمان در هاله ی تقدس می پیچند و روزی دیگر او را جریان انحرافی خوانده و منحرف می نامند و رکیک ترین الفاظ و توهین ها را بر علیه او روا می دارند! 

... 

پ ن: 

 ماجرای ندیم سلطان و ندیم بادمجان به نقل از رساله ی دلگشای عبید زاکانی را می توانید در اینجا بخوانید

گوته: تو را لسان الغیب می نامند

بسم الله الرحمن الرحیم  

دیوان غربی - شرقی / حافظ نامه / یوهان ولفگانگ فن گوته ترجمه کورش صفوی

لقبJohann Wolfgang von Goethe یوهان ولفگانگ فن گوته

شاعر. محمد شمس الدین مرا پاسخ ده.

که چرا ملتت، آن قوم برجسته و والا

تو را حافظ نامد؟

حافظ. پرسش ات را محترم می دارم،

و بدان پاسخ می دهم

مرا حافظ گفته اند، زیرا به لطف حافظه ام،

قران ز بر دارم،

بی هیچ خطا؛

و آن چنان پرهیزگارم،

که زشتیهای زمانه،

نه در من و نه در آنانی چون من

که جسم و جان کلام پیامبر را دریافته اند،

اثر نکرد 

شاعر ای حافظ..... 

...چند صفحه بعد  

راز آشکار

ای حافظ قدسی

تو را لسان الغیب نامیده اند.

و سخندانان

ارزش کلامت نشناخته اند.

تو را لسان الغیب می نامند

زیرا چون ابلهان درباره ات می اندیشند

تا شراب آلوده ی خود

به نام تو سرکشند

تو اما لسان الغیب نابی

زیرا تو را در نمی یابند

زیرا بی آنکه زهد پیشه کنی

مشمول رحمتی ،

و آنان نمی خواهند چنین باور کنند.

ایما

ولی آنان را باید محق دانست،

هرچند کاری جز سرزنش آنان ندارم،

زیرا کلامت به یک معنی نیست و زخود قابل درک است.

واژه چون بادبزنی است، میان دو چوب

که دو چشم زیبا در پس خود دارد،

این بادبزن تنها ز ابریشمی زیباست،

تا که رخ پنهان بسازد،

لیک زیبا رویان را نهان ندارد،

که آنچه زیباترین است در آنان،

همان چشمی است که به سویم می درخشد. 

خطاب به حافظ

آنچه دیگران خواهند، تو خود دانی

آن همه را تو دریافته ای؛

زیرا اشتیاق از خضیض ذلت تا اوج لذت

ما را به بند سخت خود می کشد. 

چه پر درد است

و زان پس چه مطلوب،

چه کسی را تاب ایستادن بود؟

اندرین راهی که هر بار شکست،

جرئت رفتن دوصد چندان کند. 

عذر تقصیرم پذیرا باش ای استاد

گرخطا کردم، به بیراهه برفتم بارها،

آن زمان کز چشم آن سرو چمان

مات ماندم غافل از کردارها، 

او که چون تار روان از سر بن

می خرامد،

ناز می ریزد بر این پهنه ی دشت؛

او که آوای سلامش همچو ابری آسمانی

همچو شعری بر فراز باد شرقی،

می نشیند در وجودم، ذوب می سازد دلم.

واین همه ما را کند آکنده ز هر انتقام،

آنجا که حلقه های زلف یار

در انبوه قهوه ای رنگش

گشوده می گردد،

تا به دست باد سپرده شود 

واکنون...  

 (شعر ادامه دارد)  

 

دیوان غربی - شرقی / حافظ نامه / یوهان ولفگانگ فن گوته ترجمه کورش صفوی / نشر هرمس

قوس زندگی منصور حلاج

بسم الله الرحمن الرحیم

حسین بن منصور حلاج در حدود سال 244 هجری (857 م) متولد شده و تا سال 309 هجری (922 م) زندگی کرده است. او در طور از روستاهای شهر بیضاء، شهری نزدیک به شیراز بدنیا آمده است. پدرش که شاید حلاجی میکرده در خردسالی او را به واسط میبرد و این باعث می شود فارسی را نداند. در دوازده سالگی قران را در دارالحفاظ واسط حفظ می شود و در تعلیم قران از صرف و نحو به معنا کشیده شده و در آن عمیق می شود و در معنا به شور و جذبه می رسد. خانواده و موطن اصلی اش را رها کرده و در واسط اولین استادش سهل تستری را شاگردی می کند و چله نشینی ( اربعین موسی) را می آموزد. و در بیست سالگی به بصره می رود و شاگرد مدرسه حسن بصری می شود. در آبادان بدست عمرومکی خرقه ی طریقت می پوشد و پیر طریقت می شود. همسری اختیار کرده و از همین یک همسر دارای سه پسر و یک دختر می شود. با خانواده اش زندگی زاهدانه و پر از ایمانی داشته و اهل انجام فرائض بود. در نبود او برادر همسرش، خانواده ی او را کفالت می کرد. میان مرشدش عمرو مکی و پدر همسرش اقطع جدال همیشگی بوده و جنید بغدادی او را به شکیبایی در این اختلاف فرا می خوانده است. تا اینکه تحمل از دست داده و در 26ساگی برای اولین حج به مکه می رود و با روزه و سکوت و عمره یک سال در مکه می ماند.  

او در منازعات فهمیده بود که جدال و خونریزی، به شیوه ی اهل دنیا، وحدت امت محمدی را از میان برده است. عبادت و نفس کشی و پارسایی را راه حصول وحدت میدانست. عزلت گزینی و خزیدن در گوشه ی تنهایی و خلوت را نمی پسندید و در اینباره با عمرومکی استادش اختلاف پیدا کرد. او در موارد شرعی، سنگین ترین راه را که، تلفیق احکام مذاهب چهارگانه اهل سنت بود، را برگزید و به این ترتیب نگین خاتم مریدان شد. وقتی از مکه به اهواز برگشت با مردم سخن گفت و صوفیان ریا کار را رسوا کرد و خرقه ی صوفیانه را از تن درآورده و بدور انداخت تا مانند آنان مجبور به خموشی نباشد و آزادانه حرف بزند. با مردم و بازرگانان و اهل سواد به صحبت می نشست. برخی از اهل سنت ایرانی به او گرویدند و مسیحیان گرویده به اسلام که بعضی از ایشان به وزیری در بغداد هم رسیده بودند با او همراه و همنوا شدند و تا پایان کارش هم، پایدار ماندند و اما معتزله و غلات با حلاج درافتادند. خراج بگیران و مامورین مالیات که از غلات بودند، اطعام و کمک مالی به درماندگان را نیرنگ خوانده و مردم را بر علیه اش می شوراندند. او به دعوت مردم می پرداخت و می گفت فارغ از هر کیش و مذهبی خدا را در وجود خود بجویند و گویا خود را در مقامی وارسته از هر مذهب می دانست. به او لقب حلاج الاسرار دادند. او می گفت: "چنان نیست که هر کس در اختیار مسلک خود آزاد باشد و تقدیر رفته ای هم هست". او معتقد بود سر رشته ی تمام مسلک ها و مذاهب به یکجا ختم می شود و باید از آداب و رسوم ظاهری پا بیرون گذاشت، تا از حقیقت خدا آگاه شد و لذت برد." او عمدا اصطلاحات مخالفین خود را بکار می برد تا آن را در زبان خود پاک و بلند آوازه کند. از بصره به سوی خراسان رو به شهر تالقان رفت تا عربی خوانان را ارشاد کند در شهرها سفر می کرد تا انتهای شهرها می رفت و در پاسگاهها و اماکن نظامی ساکن میشد و در مرزها پنج سال ماند. پس از پنجسال به اهواز بازگشت و توسط وزیری با خانواده اش به مرکز خلافت یعنی بغداد رفت و گروهی از بزرگان را هم با خود برد. با چهارصد شاگرد خود برای بار دوم به مکه رفت. در همین سفر، گروهی از یارانش به او تهمت نیرنگ و شعبده و جادوگری و سازش با جن زدند.

حلاج به جهانگردی پرداخت. به کشورهایی خارج از قلمرو اسلام رفت. از هندوان هندوستان، پیروان مانی و بودائیان ماوراء النهر دیدن کرد از راه دریا و یا از راههای کوهستانی به همه جا سر می زد، به چین نیز رفت. منصور بعد از این جهانگردی فراتر از اسلام، به فکر هماهنگ کردن تمام جهانیان، به آهنگ شوق یزدانی افتاد. در نهاوند وقتی بوق و کرنای نوروزی شنید گفت "کی باشد که من تحفه ی نوروزی خود را بگیرم" و بعد از آن گفت "کی باشد که به کشتارگاه برسم و بخداوند نزدیک شوم؟" سیزده سال بعد، چون منصور را در برابر چشم همگان، در مدت سه روز در کشتارگاه مثله کردند، موسم بهار و ایام نوروز نجومی بود، یکی از شاگردانش این سخن را بیاد آورده و به شوخی گفت: ای بزرگوار تحفه ات را گرفتی و عیدی نوروزی را برایت آوردند؟ پاسخ داد: " آری مرا به کشف و یقین تحفه دادند و از این تحفه شادم و افسوس می خورم که چرا زودتر به این شادمانی نشتافته بودم."

یستعجل بها الذین لایومنون بها والذین آمنوا مشفقون منها و یعلمون انها الحق ( سوره ی شوری آیه 17)

آنانکه به آن (ساعت) باور ندارند می گویند: زود بیاید و آنانکه باور دارند از آن می هراسند، و یقین دارند که راست است ( آن آمدن ساعت)

خلاصه ی از فصل اول از سه فصل کتاب قوس زندگی منصور حلاج نوشته لوئی ماسینیون به ترجمه دکتر روان فرهادی 

توصیه می کنم برای آشنایی بیشتر با او و دریافت رموز عرفانی زندگی اش که لبالب از عشق بازی با خداست را در این کتاب بخوانید

قوس زندگی منصور حلاج لویی ماسینیون

بسم الله الرحمن الرحیم

از لوئی ماسینیون کتابی چاپ شده به اسم "قوس زندگی" مریوط است به شرح و تحقیق و زندگی منصور حلاج. کتابی که من دراختیارم هست ترجمه ی دکتر روان فرهادی است مطابق پیشگفتار ناشر، مترجم افعانی است هرچند اقوام مختلف ساکن در افغانستان از اینکه افغانی خوانده شوند خشنود نمی شوند. در هر حال از تنها تاریخی که فقط ذیل همین پیشگفتار به قلم حسین خدیو جم آمده معلوم می شود کتاب سال 1358 در تهران چاپ شده. کتاب صد صفحه بیشتر نیست. اما از جامعیت بسیار خوبی درباره ی حلاج برخوردار است. مترجم توی مقدمه ی خودش مزیت ترجمه اش را نظارت و کمک خود ماسینیون در ترجمه ی آن معرفی کرده است. کتابی با این حجم کم ظاهرا ناشی از 50 سال تحقیق ماسینیون بوده و فهرست اعلام انتهایی کتاب و همینطور پاورقی های هر صفحه آن را کاملا مستند و با ارزش می کند.

در این کتاب شخصیتی از حلاج معرفی می شود که با دانسته های قبلی ما فرق داشته و حتا در تعارض است. مثل اندرز دادن مردم و رسوا کردن صوفیان و لباس صوفیانه ی خود کندن و معاشرتش با اهل قلم و بازرگانان تا ساکن شدنش به مدت پنجسال در سرحدات و مرزها برای جهاد و .. اینکه دوستانش کی بودند و دشمنانش را چه کسانی تشکیل میدادند و اصلا چه گفت و چه باعث شد که بدار بیاویزند. همه و همه بسیار خواندنی است. من سعی می کنم در جواب سوالات احتمالی شما و یا در خلاصه و چکیده ای که تهیه خواهم کرد و برای نوبت بعدی خدمت شما نقل می کنم، شما را درجریان زندگی او بگذارم. اما فکر می کنم این کتاب ارزش خرید و خواندن و داشتنش را حتما دارد.

برای آشنایی شما از نحوه ی نگارش این کتاب، فعلا قسمتی را نقل می کنم. در قسمتی از فصل اول قسمت چهارم تحت عنوان محاکمه و بدار آویختن منصور حلاج در صفحه ی 44 چنین نوشته است:

...بحران مالی در سال 306 ه موجب تشکیل وزارت ائتلافیه ی سنی گردیده بود. در کنار حامد که محاسب بی آرزمی بود، حکیم نیکومنشی، به نام ابن عیسی کارگزار گردید. در ابتدای کار، ابن عیسی پیروز شد. سختگیری های خراج و مالیه را از میان برداشت. با چنان میزانی حساب مالیه ی همگانی را در قلمرو خلافت سامان داد که تاکنون مشهور است. ولی حامد با وی به رقابت و ستیز پرخاست و خلیفه را به احتکار و فروش گندم تطمیع نمود. ابن عیسی چون دریافت که بدینگونه عمدا گرسنگی عمومی پیش خواهد آمد، مخالفت کرد، و این موجب بلوای عام گردید. نصر قشوری سردار حاجبان دربار در این هنگامه حنبلیان را آزاد گذارد تا هر چه می خواهند بکنند. مردم بینوا و تهیدست بغداد ( چنانکه پیشتر از این در مکه، بصره و موصل شده بود)، به مخازن بازرگانان توانگر حمله بردند، درهای زندان به روی او گشوده گشت و حلاج گفت: نمی گریزم....( شرح شورش ها و تمردهای شخصیتها و حوادث )در این هنگام حنبلیان احتیاط و دوراندیشی را کنار گذاشته، علیه حامد قیام نمودند. در کوچه های بغداد لعنتش کردند. روش او را در مورد خراج و مالیه ناهنجار خواندند و رهایی منصور حلاج را خواستار شدند و...

این کتاب را تهیه کرده و بخوانید، که بسیار خواندنی است.

درسی که می توان از خوردنی ها گرفت! انار

بسم الله الرحمن الرحیم 

راجع به انار خواندم که دانه های بیشتر انار، نشانه داشتن فرزند بیشتر است

پردانه بودن میوه انار، نماد برکت‌ و باروری‌ است. از این‌ رو، درخت‌ انار و میوه‌ و شاخه‌های‌ آن‌ در اسطوره‌های‌ بیشتر اقوام‌ جهان‌ و ادیان‌ الهى،‌ مقدس‌ شمرده‌ شده‌ است.

بوذرجمهر پرخیده، پژوهشگر فرهنگ و تاریخ ایران با اعلام این مطلب گفت: انار نماد باروری هم شناخته شده است. این نسبت، به‌خاطر دانه‌های فراوان انار است. طبق یک سنت که در میان برخی از اقوام رایج است، عروس اناری بر زمین می‌اندازد تا بترکد و دانه‌هایش روی زمین پخش شود. تعداد دانه‌های پخش شده، نمایانگر این است که او چند فرزند خواهد آورد. به همین خاطر است که در زبان سنسکریت، انار «بیچ پور» نامیده شده است، یعنی: «پُر دانه». 

و درخت انار از جمله درختانی است که تمامی بخش‏های آن از ریشه، پوست تنه، گل و میوه، مصرف درمانی دارد؛ به عنوان مثال پوست ریشه آن در تهیه داروی ضد کرم مصرف بسیار دارد. همچنین از عصاره انار در تهیه شربت اشتهاآور جهت تقویت اشتهای بیماران استفاده می‏شود. در قرآن کریم نیز از انار به عنوان یکی از میوه‏های بهشتی در کنار انگور، زیتون و خرما یاد شده است.

....

از این مقدمه که بگذریم می رسیم به درسی که باید گرفت! بنظر شما از انار خوردن هر کس نمی شود پی به شخصیت او برد؟! شاید بگویید چطور؟

    انار

یادتان هست که یک زمان توی مدرسه می خواندیم   

صد دانه یاقوت

دسته به دسته

با نظم و ترتیب

یکجا نشسته...

 

چهار هزار سال هست که داریم انار می خوریم و هنور نمی دانیم که آنها از صد دانه خیلی بیشترند! و دیگر اینکه ما هنوز مثل آنها یاد نگرفته ایم که با نظم و ترتیب یکجا بنشینیم و زندگی مان را بکنیم!  

به نظرم هر کسی را که قرار است کاره ای بشود را با انار خوردنش، باید گزینشش کرد. او را باید اناری به دستش داد. اگر آنرا فشرد و آبلمو کرد و آبش را خورد. باید دانست این آدم اصلا بدرد مدیریت نمی خورد. چون ممکن است جامعه ای را مثل یک انار آنقدر بفشرد، که بترکد و همه جا را سرخ کند و جایی را به گند بکشد! 

و اگر قاچ کرد و دمرو کرد و با قاشق بر پشتش زد و در کاسه ای دون کرده و خورد، باید بدانیم که این آدم اگر مدیر بشود، زیردستانش را بر سرشان می زند و بعضی را هم ممکن است زیر مبل و صندلی اش انداخته و گم کند! 

اما آنکه انار را به یک دست گرفته و با انگشتان دست دیگر شمرده شمرده دون کرده و خورد، قدر هر دانه ی انار را می داند و هم اوست که لایق مدیر شدن است! 

بله از خوردن هر میوه ای می توان درس مدیریت گرفت! 

        

مرحوم پدرم می گفت: همه ی میوه ها یا پره پره هستند مثل پرتقال و نارنگی یا خطی برای قسمت کردن دارند مثل طالبی و زردآلو یا دانه دانه هستند مثل انار و یا حبه جبه هستند مثل انگور و یا دو تایی و سه تایی هستند مثل گیلاس و آلبالو و .. حتا حبوباتی مثل گندم یا برنج را هم که با دقت ببینی، خطی دارد، این یعنی حتا برنج و گندم را هم در ضورت لزوم می شود قسمت کرد!  

اما راستش من اخیرا گیج شده ام و کسی هم نیست که از او بپرسم پس چرا تا بحال نشده من حتا روی یک دانه برنج هندی، خطی برای قسمت کردن پیدا کنم؟!