دلم پر می کشد تا بر دوست

  بسم الله الرحمن الرحیم 

ما چند سال گذشته نزدیک نوروز که می شد یکی دو روز جلوتر از سال تحویل میزدیم به جاده تا برسیم به جایی که فقط خاک بود و من هر هفته ده روز یا پانزده روز توی سرما و گرما میرفتم و ذره ذره می کاشتم و بیل می زدم و هرس می کردم و علف می کندم آآآآآآی علف می کندم و از کمر درد می مردم و .... پیر شدم تا به بار نشست و برای خودش بهشتی شد و تا .... دوسال پیش که از روی اجبار و اکراه و بنا بر مصالحی فروختمش و حالا دلم خوش است به دیدن عکسهای آن نازنین هایی که با دست من به این بهشت پا گذاشتند! 

بله امروز دیدم بد جور دلم لک زده برای ذره ذره ی جاده ی شمال 

برای هوای صافی که بی منت می فرستادم داخل ریه ام

من دلم تنگ است برای بهشتی که خود ساخته بودم

ماشین پژو 405   

من دلم برای ماشینم بد جوری تنگ است

حیاط ویلا     

دلم برای باغچه ای تنگ است که از روی نیمکتی می دیدم که با چوبهای جنگلی خودم ساخته بودم 

یاسمن و ناینیا  

برای زنبق ها و برای دیدن گل یاسمن دلم لک زده است

یاسمن  

سرتاسر سال یاسمن را می پاییدم و او بهار را برایم با تمام وجودش اینچنین هدیه می داد. 

مگنولیا و بوی بی نظیرش

 دل و چشم و مشام من برای مگنولیا و عطر و بوی بی نظیرش تنگ است 

علف کندن و هرس کردن 

 من دلم برای علف کندن و هرس کردن عجیب تنگ شده است

بیل زدن باغچه 

 من دلم بیل زدن باغچه می خواهد

آب دادن باغچه

 دلم می خواهد سیراب شدن گلها و گیاهان را دوباره ببینم و دوباره آنها از آب و خنکای آن، سیراب سیراب شوند و من تشنه ی تشنه و خیس عرق شوم 

 لانه ی پرندگان 

من دلم برای لانه ای که برای پرندگان ساختم هم تنگ است!

حلزون های باغچه 

باور کنید من حتا دلم برای حلزونهایی که با انها چند سال جنگیدم، بسیار تنگ شده است. 

 

پ ن: خدا سگ در دنیا و هزارپا در اخرت نصیب سیاستمدارانی بکند که خود دائم السفر بودند و باعث تحریم و تشدید تحریمها و گرانی ها شدند و وضع را به جایی رساندند که حالا باید به جای زدن به کوه و دشت و دیدن سبزه و گل و چمن، نوروز را توی یک قوطی کبریت بنشینیم و به در و دیوار زل بزنیم 

جواب کامنتها را به تاخیر انداختم چون باز کردن کامنتهای طولانی با گوشی برایم خیلی خیلی سخت بود و امروز هم آپلود کردن این چند تا عکس تمام وقتم را گرفت و نشد جواب بنویسم. مرا به بزرگواری خودتان ببخشید

خودشکن آن روز مشو خودپرست

بسم الله الرحمن الرحیم

۱- روزهایی مثل امروز، یعنی نزدیکهای عید نوروز، توی سالهای پایانی جنگ، انروزها که شهرها در معرض بمباران هوایی و موشک باران دشمن بود، شهر تهران یا لااقل محله ی ما تقریبا خالی از سکنه شده بود. آنروزها ما توی پایگاه بسیج بودیم که هر جا نیاز بود برای تخلیه ی مجروحین و شهدا از زیر آوار موشک بارانها برای کمک برویم. اهالی که به خارج از شهر رفته بودند بعضا خانه های خود را به ما سپرده و بعضی از آنها حتا کلید خانه شان را به ما داده بودند که برای حفاظت بیشتر برویم توی خانه شان بخوابیم تا از اموالشان از نزدیک مراقبت کنیم که احیانا دزدی نزند و مالی نبرد!

ما ده بیست نفر اعضای پایگاه، توی خانه ی یکی از این اهالی خود را راحت تر می دانستیم. چون خیلی دوست نزدیکی بود و مجوز استفاده از خانه اش را هم رسما داده بود. به هر حال خانه ی او مقر ما شد!

همینقدر برایتان بگویم که وقتی بعد از چند روز از سفر برگشت، یخچالش، پر از خالی بود! دریغ از هرگونه اطعمه و اشربه ای. بیچاره میگفت که ایکاش خانه ام را به دست شما نمی سپردم و ایکاش اصلا میگذاشتم دزد بزند و همه چیز را ببرد! بی انصافها!! یکدانه برنج و یک قطعه گوشت برایم نگذاشتید که بماند! چای هم که تمام شده. حتا یک حبه قند هم نه توی قندان و نه توی ظرف قند کابینت پیدا نکردم که از راه نرسیده با چای داخل فلاسکم بخورم!

۲- توی همین پایگاه دوستی داشتیم که از پشت بام سقوط کرده بود و لگنش شکسته بود پایش از لگن تا نمی شد، اما با وجود این دست از ورزش کردن برنداشته بود. عضو یکی از یگانهای نظامی بود و صبحهای زود از خواب بیدار می شد، لباس کونگ فو با دستکش نیمه می پوشید و می دوید و طناب میزد و نرمش میکرد و به کیسه بوکس مشت میزد و کلی ورجه وورجه می کرد و عاقبت میرفت از بقال محله، شیر و سرشیر و تخم مرغ و خرما می خرید و می آمد داخل قوری اینها را به هم مخلوط میکرد و از این مواد معجونی درست می کرد و می خورد و قوری را در همین وضعیت رها می کرد و لباس عوض میکرد و می رفت پی کارش! ما هم هر روز وقتی از خواب بیدار می شدیم این وضع را می دیدیم و با عصبانیت اول کاری که باید می کردیم سابیدن قوری از این کثافات بود! تا چای دم کنیم و بخووریم. تازه چای اغلب بوی تخم مرغ میداد! هر چه او را نصیحت کردیم و به او از بدی کارش گفتیم و تشر زدیم، فایده نداشت که نداشت!

یکروز طاقت ها طاق شد. به دوستانم گفتم که ناراحت نباشید من ادبش می کنم! یک شب که زودتر از همه خوابید، برایش نقشه کشیدم و دم دمای صبح و قبل از بیدار شدنش با یک استامپ قرمز رفتم سراغش، نوک دماغش رو حسابی با استامپ قرمز کردم، همینطور دو تا شصت پا و دو تا پاشنه ی پایش را هم به همین بلا مبتلا کردم!

صبح شد و کارهای روتین هر روزش را انجام داد و رفت و ما که شب را نخوابیده بودیم و از زیر پتو مراقب کارهایش بودیم بلند شدیم و از خنده ریسه رفتیم و تا غروب که برگردد، برای هر که از راه رسید، داستان را هی تعریف کردیم و مدام خندیدیم!

غروب شد و آمد. از راه نرسیده با عصبانیت یقه ی یکی از دوستان به اسم محمد را گرفت و می خواست مفصل کتکش بزند که من از را رسیدم و با خنده گفتم: " علی ولش کن! کار او نیست و کار من بوده!" به یکباره عصبانیتش فروکش کرد و یقه ی محمد بخت برگشته را ول کرد و شروع کرد به غش غش خندیدن.

کفتیم جان علی سیر تا پیاز را تعریف کن که چی شد؟  

گفت: صبح بعد از ورزش رفتم مغازه ی حسین آقا بقال، تا مرا دید خندید و من هر چه از او پرسیدم که چرا می خندی؟ گفت: جان علی چیزی نیست یاد یک ماجرایی افتادم و خندیدم... سوار مینی بوس شدم و دیدم با هر که چشم توی چشم می شوم، می خندد! حسابی گیج شده بودم تا اینکه رسیدم دم در پادگان. نگهبانهای در ورودی تا مرا دیدند غش غش زدند زیر خنده که " علی این چه وضعیه؟!" گفتم فلان فلان شده ها بگویید ببینم چه شده؟ چرا امروز هر کس به من می رسد می خندد؟! خلاصه به من از قرمزی دماغم خبر دادند. بدو بدو رفتم دستشویی و هر چه دماغم را بیشتر سابیدم پاک که نشد هیچ، دماغم قرمزترم شد! تا ظهر خودم را توی اطاقم حبس کردم تا اینکه وقت نماز شد. وضو گرفتم و رفتم نماز! چشمتان روز بد نبیند تا برای سجده رفتم دیدم از پشت سر صدای حنده و قهقهه میاید( نا گفته نماند که به خاطر شکستن لگن ناچار بود توی سجده پای راستش را کاملا از عقب دراز کند) بله عقبی ها که اثر استامپ را توی انگشت شصت و پاشنه ی پاهای او دیده بودند وسط نماز به خنده افتاده بودند و نمازشان را شکسته بودند! (خدا از تقصیرات من بگذرد)

پی نوشت واجب: با وضعیتی که دارم به خاطر سختی جواب دادن به کامنتها و سر زدن به وبلاگها ، نمی خواستم لااقل تا عید متن تازه ای بگذارم، اما امروز این خاطره ها که گفنم یادم افتاد و تعریف و تمجیدهای پست قبل هم باعث شد که دوباره بیایم و از خباثت هایم هم بنویسم. حالا لطفا به جای تعریف و تمجیدها، اینبار کمی بد و بیراه نثارم کنید که بدجور نیاز جسمی و روحی به آن دارم.

پی نوشت واجبتر: عنوان مطلب شعری از مخزن الاسرار نظامی گنجوی است

بیاد پدرم

بسم الله الرحمن الرحیم

شبهای جمعه برای من ساعتهای دلتنگی است. ناخودآگاه یاد کسانی می افتم که روزهایی کنارم بودند یا کنارشان بودم و فوت کرده اند. به خصوص پدرم که یادش در چنین شبهایی بندرت از خاطرم میرود.

امروز یاد روزی افتادم که سال ۷۹ پدر و مادرم عازم زیارت کربلا بودند . آن روزها عراق اوضاع به هم ریخته ای داشت و طبق توافق ایرانی ها بعد از سالها محرومیت به زیارت عتبات می رفتند و ما (من و برادرانم) برای بدرقه انها به ترمینال رفتیم. زود رسیده بودیم و یا اتوبوس تاخیر داشت یا پدرم برای رفتن عجله داشت که مدام اینطرف و آنطرف می دوید و می پرسید چرا اتوبوس نیامد؟ مکه و سوریه رفته بودند اما سالها بود چشم انتظار این لحظه و رفتن به کربلا بودند. شاید دیدن وضع او و عجله اش ما را هم به فکر انداخته بود که لابد واقعا تاخیری پیش آمده است که او اینطور دست و پا می زند. بالاخره اتوبوس آمد و او زودی روبوسی کرد و رفت توی اتوبوس نشست . هرچند بعد از نشستن پدرم تا راه افتادنشان، به نظرم طولانی تر از زمانی شده بود که منتظر امدن اتوبوس بودیم. اما از اینکه میدیدم پدرم به ارامش رسیده خوشحال بودم و منتظر شدیم تا به هر حال راه افتادند و ما که انگار تازه متوجه جدی بودن رفتنشان شده باشیم چندین قدم دنبالشان دویدیم و مدام دست تکان دادیم و پدرم حواسش به جابجا کردن ساک ها و چیزهای دیگری بود. به هرحال خداحافظی کردیم و برگشتیم. قرار بود از راه زمینی و از مرز خسروی بروند. آمدیم خانه و از فردای آن روز شروع کردیم به تمیز کردن خانه و شستن در و دیوار ها - پرده ها و . . و فرشها را دادیم شستند و لوستر تهیه کرده و جای لوستر قدیمی نصب کردیم و چند تا از قابهای قدیمی خانه را با قابهای نو عوض کردیم و .... خواهری نداشتیم و طی سالیان گذشته به کار در خانه عادت داشتیم و البته همسر من هم که از ما بیشتر بلد کار بود ما را همراهی می کرد. خلاصه وقتی کارها به سرانجام رسید و تمام شد . برای قربانی ، دو تا گوسفند هم خریدیم. مسافرت به عراق با خطرات و سختی هایی هم همراه بود و مثل حالا نبود که با تلفن و موبایل ارتباط برقرار باشد. نزدیک آمدنشان بود که تلفن زنگ خورد . مادرم پشت تلفن گفت همانروز اولی که به اینجا رسیدیم پدرت گفت برم غسل زیارت کنم . برق قطع و آب سرد بود. به او گفتم بدنت به آب سرد حساس است الان دوش بگیری کهیر می زنی . گفت بدون غسل زیارت که نمی توانیم برویم زیارت! تازه زیر دوش رفته بود که صدایی آمد .ترسیدم و هر چه صدایش کردم جوابی نداد. در را که باز کردم دیدم بر کف حمام افتاده است . با داد و فریادم کاروانیان آمدند و امبولانس خبر کردند و دکتر آمد و گفت سکته کرده و در دم به رحمت خدا رفته است. گفت همه ی کاروانیان به حال او غبطه می خوردند و می گفتند خوشا به حالش که در کربلا و هنگام غسل زیارت از دنیا رفت و طی چند روز دوستان کاروانی اش همراه با خود او را روی دست به تمام نقاط زیارتی برده اند. زنگ زده بود که بپرسد که او را در کربلا و یا نجف دفن کنیم یا به ایران بیاوریم؟

انگار آب سردی روی سرهمه ی ما ریخته باشند! خانه را برای بازگشتشان آراسته بودیم و حالا..

آمدنش به تاخیر افتاد رفتم لب مرز و تحویلش گرفتم و با آمبولانس آوردم (درست همانطور که چند سال قبلش رفتم و برادرم را آوردم.) تازه آنزمان بود که فهمیدیم که چرا برای رفتن عجله داشته است... مردی ساده و زحمتکش و با خدایی بود و نام نیکی داشت و هرکس که می شناختش و از فوت او یا نحوه ی فوتش با خبر شد، برای تشیع جنازه اش آمد. جمعیت زیادی جمع شده بود شاید بیشتر از هزار نفر می شدند . او را در بهشت زهرا دفن کردیم.

بله شبهای جمعه صورت لاغر و استخوانی و نورانی و قشنگش همیشه مقابل چشمانم هست . خدا روحش را شاد کند. اگر می توانید لطفا برایش فاتحه ای بخوانید.