بیاد پدرم

بسم الله الرحمن الرحیم

شبهای جمعه برای من ساعتهای دلتنگی است. ناخودآگاه یاد کسانی می افتم که روزهایی کنارم بودند یا کنارشان بودم و فوت کرده اند. به خصوص پدرم که یادش در چنین شبهایی بندرت از خاطرم میرود.

امروز یاد روزی افتادم که سال ۷۹ پدر و مادرم عازم زیارت کربلا بودند . آن روزها عراق اوضاع به هم ریخته ای داشت و طبق توافق ایرانی ها بعد از سالها محرومیت به زیارت عتبات می رفتند و ما (من و برادرانم) برای بدرقه انها به ترمینال رفتیم. زود رسیده بودیم و یا اتوبوس تاخیر داشت یا پدرم برای رفتن عجله داشت که مدام اینطرف و آنطرف می دوید و می پرسید چرا اتوبوس نیامد؟ مکه و سوریه رفته بودند اما سالها بود چشم انتظار این لحظه و رفتن به کربلا بودند. شاید دیدن وضع او و عجله اش ما را هم به فکر انداخته بود که لابد واقعا تاخیری پیش آمده است که او اینطور دست و پا می زند. بالاخره اتوبوس آمد و او زودی روبوسی کرد و رفت توی اتوبوس نشست . هرچند بعد از نشستن پدرم تا راه افتادنشان، به نظرم طولانی تر از زمانی شده بود که منتظر امدن اتوبوس بودیم. اما از اینکه میدیدم پدرم به ارامش رسیده خوشحال بودم و منتظر شدیم تا به هر حال راه افتادند و ما که انگار تازه متوجه جدی بودن رفتنشان شده باشیم چندین قدم دنبالشان دویدیم و مدام دست تکان دادیم و پدرم حواسش به جابجا کردن ساک ها و چیزهای دیگری بود. به هرحال خداحافظی کردیم و برگشتیم. قرار بود از راه زمینی و از مرز خسروی بروند. آمدیم خانه و از فردای آن روز شروع کردیم به تمیز کردن خانه و شستن در و دیوار ها - پرده ها و . . و فرشها را دادیم شستند و لوستر تهیه کرده و جای لوستر قدیمی نصب کردیم و چند تا از قابهای قدیمی خانه را با قابهای نو عوض کردیم و .... خواهری نداشتیم و طی سالیان گذشته به کار در خانه عادت داشتیم و البته همسر من هم که از ما بیشتر بلد کار بود ما را همراهی می کرد. خلاصه وقتی کارها به سرانجام رسید و تمام شد . برای قربانی ، دو تا گوسفند هم خریدیم. مسافرت به عراق با خطرات و سختی هایی هم همراه بود و مثل حالا نبود که با تلفن و موبایل ارتباط برقرار باشد. نزدیک آمدنشان بود که تلفن زنگ خورد . مادرم پشت تلفن گفت همانروز اولی که به اینجا رسیدیم پدرت گفت برم غسل زیارت کنم . برق قطع و آب سرد بود. به او گفتم بدنت به آب سرد حساس است الان دوش بگیری کهیر می زنی . گفت بدون غسل زیارت که نمی توانیم برویم زیارت! تازه زیر دوش رفته بود که صدایی آمد .ترسیدم و هر چه صدایش کردم جوابی نداد. در را که باز کردم دیدم بر کف حمام افتاده است . با داد و فریادم کاروانیان آمدند و امبولانس خبر کردند و دکتر آمد و گفت سکته کرده و در دم به رحمت خدا رفته است. گفت همه ی کاروانیان به حال او غبطه می خوردند و می گفتند خوشا به حالش که در کربلا و هنگام غسل زیارت از دنیا رفت و طی چند روز دوستان کاروانی اش همراه با خود او را روی دست به تمام نقاط زیارتی برده اند. زنگ زده بود که بپرسد که او را در کربلا و یا نجف دفن کنیم یا به ایران بیاوریم؟

انگار آب سردی روی سرهمه ی ما ریخته باشند! خانه را برای بازگشتشان آراسته بودیم و حالا..

آمدنش به تاخیر افتاد رفتم لب مرز و تحویلش گرفتم و با آمبولانس آوردم (درست همانطور که چند سال قبلش رفتم و برادرم را آوردم.) تازه آنزمان بود که فهمیدیم که چرا برای رفتن عجله داشته است... مردی ساده و زحمتکش و با خدایی بود و نام نیکی داشت و هرکس که می شناختش و از فوت او یا نحوه ی فوتش با خبر شد، برای تشیع جنازه اش آمد. جمعیت زیادی جمع شده بود شاید بیشتر از هزار نفر می شدند . او را در بهشت زهرا دفن کردیم.

بله شبهای جمعه صورت لاغر و استخوانی و نورانی و قشنگش همیشه مقابل چشمانم هست . خدا روحش را شاد کند. اگر می توانید لطفا برایش فاتحه ای بخوانید.

نظرات 13 + ارسال نظر
مریم چهارشنبه 24 اردیبهشت 1393 ساعت 08:17

سلام
دوست نداشتم تو این پست کامنت غیر مرتبط بذارم
یادمه اولین بار که این پست رو خوندم خیلی گریه کردم در عین حال که به حال پدرتون غبطه می خوردم به یاد مادرتون بودم و اتفاق تلخی که تو دیار غربت براشون افتاده خیلی سخته یک نفر با همراه و شریک زندگیش به سفر بره و تنها برگرده
چقدر برای مادرتون خبر دادن به شماها سخت بوده
بعد یاد شما افتادم که با شنیدن این خبر چی کشیدید و چه حالی شدید و از اون سخت تر رفتن شما تا مرز برای برگردوندن جنازه ی پدر بوده
روحشون شاد ان شاءالله تو اون دنیا با اولیای الهی محشور باشند .
راستی یادمه وقتی این پست رو خوندم براتون کامنت خصوصی نوشتم در حالی که باید اون کامنت رو عمومی می نوشتم چون احساسی که بار اول با خوندن یک مطلب به انسان دست می ده خیلی واقعی تر از حسیه که یک مطلب رو برای بار دوم و سوم می خونه .

مریم چهارشنبه 24 اردیبهشت 1393 ساعت 01:47

ای داد بیداد !
آتش جان ! اون کسی که نوشته تو پست "به یاد پدر" از پدرم نوشتم من نبودم ، آقای ستاریان بودند !
یحتمل شما یا دوباره عینکتونو گم کردید یا قرصهاتونو نخوردید !
من تو پست مادر بزرگها یک کامنت نوشته بودم آقای ستاریان زیر کامنت من این پاسخ رو نوشتند :
(پاسخ:
سلام
خدا به شما طول عمر با عزت بده و رفتگان شما رو بیامرزه
واقعا سخته و کاش وبلاگتون رو حذف نمی کردید و الان بود و می رفتیم و می خواندیمش!
من اینجا از پدرم نوشتم:
http://mostafasatarean.blogsky.com/1391/03/25/post-25/
و از برادرم هنوز ننوشته ام! )

آتش جان واقعا واسه تون متاسف و متاثر شدم

آتش سه‌شنبه 23 اردیبهشت 1393 ساعت 15:28 http://dideno.blogsky.com

میگم ایشون قرص هاشون را نمی خورن بازهم بگید نه !
مگه تو پست مادربزرگها آدرس ندادن که اینجا از پدرشون نوشتن
پس کو ؟ خداوند خودش از سر تقصیرات ما بگذره

آتش سه‌شنبه 23 اردیبهشت 1393 ساعت 15:11 http://dideno.blogsky.com

سلام
از خواندن این ماجرا خیلی متاثرشدم
یقیناً که ایشون از مردان نیک روزگار بوده اند
بسیار مشتاق شدم که تربتشان را زیارت کنم
روحشان شاد باشد که مطمئنم هست .

امیری دوشنبه 22 اردیبهشت 1393 ساعت 17:04 http://abamiri.blogfa.com/

سلام
مردان با صفایی که با عشق به ائمه زندگی میکنند و با عشق به ائمه جان به جان آفرین تسلیم میکنند . روحشان شاد

سلام
ممنون حاجی که این پست رو هم خوندید. خدا ما رو هم با عشق ائمه زنده بداره و با عشق ائمه بمیرانه. آمین

هموطن پنج‌شنبه 22 فروردین 1392 ساعت 20:10

سلام
خدا رحمتشون کنه، خیلی غم انگیز بود

سلام
خدا اموات شما را هم بیامرزه
اما شما که وبلاگ داری چرا آدرس نمی گذاری؟
و از امکان درج نظر خصوصی پرسیده بودی و گفتم و خبری نشد

سلمان محمدی شنبه 27 خرداد 1391 ساعت 18:47 http://salmanmohammadi.blogsky.com/

بسم الله الرّحمن الرّحیم. خدا برادرتان و پدرتان و همة رفتگان تان و همة احیاء و اموات مسلمین و ایرانیان و مستضعفان و جهانیان را رحمت کند، احیاء و اموات ما را هم رحمت کند بمحمدٍ و آله صلی الله علیهم اجمعین.

سلام و مننونم و خدا همه رفتگان در دیار باقی را بیامرزد

علایی شنبه 27 خرداد 1391 ساعت 18:22

سلام

خدا رحمتش کند. روحش شاد

سلام
خدا پدر بزرگوار شما را هم بیامرزد

آنتی ابسورد شنبه 27 خرداد 1391 ساعت 15:39

درود
روحش شاد
لایک به جناب سید محمدی و جناب هادی ستاریان

سلام
ممنونم از دعای خیر شما

هادی ستاریان جمعه 26 خرداد 1391 ساعت 21:28

ممنون از برادر بزرگوارم
روزهایی بود آن روزها
فقط سفر کربلا میتوانست این غم بزرگ را برای ما کمی قابل تحمل کند . همان طور که شهادت برای برادرمان .
از خداوند میخواهم که روحش را شاد کند و از ما راضی باشد.

سلام هادی جان
بزرگواری از شماست والا از من جز کوتاهی سر نزده است.
الاهی امین
ممنون که امدی

هلوع جمعه 26 خرداد 1391 ساعت 20:45

اللهم اغفر للمومنین والمومنات و المسلمین و المسلمات الاحیا منهم و الاموات.
خداوند رحمتشان کند. امیدوارم با حسین بن علی و جد مکرمش(ص) محشور شوند.

سلام
الاهی آمین می گویم و ممنون

جواد خراسانی جمعه 26 خرداد 1391 ساعت 09:37 http://cheshmejoo.blogfa.com/

سلام،
خدا پدر شما را بیامرزد و بر سفره اباعبداله الحسین بنشاند.
با فاتحه ای، روح همه درگذشتگان را شاد کنیم.
اللهم الحقنا بالصالحین.

سلام
ممنونم و از خدا می خواهم اموات نسبی و سببی شما را هم بیامرزد

سیدعباس سیدمحمدی پنج‌شنبه 25 خرداد 1391 ساعت 23:17 http://seyyedmohammadi.blogsky.com/

سلام علیکم.
به نظرم این مقاله ات زیباترین و دلنشینترین مقاله ی این وبلاگت و وبلاگهای سابقت است.
شاید وقتی روح و روان انسان در حالتی لطیف باشد، قلمش هم همان طور دلنشین و لطیف می شود.
قاعدتاً خاطره و یاد پدرت تا آخرین لحظه ی عمرت با تو هست. ایشالا خودت آخرین لحظه ی عمرت، لحظه ای باشد که با آرامش و کوله باری از خوبیها و خیرات، پَر بکشی و به دیدار پدرت و برادرت بروی.

سلام
این نوشته را با دیدگانی گریان نوشتم و شاید به همین خاطر در شما اثری اینچنین داشت
ممنونم از لطف و محبت شما و امیدوارم وقت رفتن دستانم مثل امروز خالی نباشد

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد