همساده می خواهم!

بسم الله الرحمن الرحیم 

نمی دانم شما تا به حال به وبلاگ هفتگ سری زدید یا نه؟ من از روز اول خواننده اش هستم. آپارتمانی هفت طبقه است با ساکنین مجازی و پر از نشاط و زندگی و همهمه و شلوغی و دعوا و آشتی!   

اما من دوست داشتم نه در آپارتمانی بلند مرتبه بلکه توی حیاطی بزرگ با اتاقهای تو در تو و حوضی پر از ماهی قرمز و گلدانهای شمعدانی به دورش، در کنار گذر بازارچه و با همسایه هایی مجازی همخانه باشم به شرط آنکه قبل از انعقاد قرارداد و اسباب کشی و این حرفها، چنگال طاهره خانم بالکل توقیف و معدوم گردد! و مدیر ساختمان هم بی برو برگرد از جماعت اخوان پیروزمند انتخاب شود  

خانه ای سنتی با اتاقهای تو در تو 

حیاط قدیمی با اتاق های تو در تو 

عکس اول را از اینجا و عکس دوم را از اینجا برداشتم 

پ ن 

فعلا به جز من که پیشنهاد دهنده ی ساخت وبلاگی گروهی بوده ام این دوستان محبت کرده و برای مشارکت ابراز علاقه کرده و قول همکاری داده اند

۱- آقای امیری 

۲- آقای فاطمی 

۳- آقا سهیل  

۴- همطاف خانم

به امید خدا، به مرور زمان با اضافه شدن دوستان این لیست تکمیل تر خواهد شد. 

جز یک نفر، پروفایل بقیه فعال نیست! دوستان لطف کنید یک آدرس ایمیل بگذارید و هر طرح و نظری دارید هم بنویسید تا در موردش گفت و گو کنیم و به امید خدا این خانه ی جدید اما به سبک قدیمی را بسازیم و هر چه زودتر برویم در آن ساکن شویم

اما بدانید و آکاه باشید که مریم خانم در حال حاضر به هیچ وجه من الوجوه تمایل نشان نمی دهند که با ما همساده شوند. خب

نیست امیدی فقیران را به لطف اغنیا

هیچ کس در طول تاریخ آب از دریا نخورد

سال پر برفم آرزوست

بسم الله الرحمن الرحیم 

یادمه وقتی بچه بودم خونه ها اکثرا خشت و گلی بود و به قدری هم برف و بارون میبارید که یا از ناودون ها شر و شر به سر خلق الله آب می ریخت و یا قندیل می بست. روزهایی که بارونی بود مدام پشت بوم رو بوم غلتون* می کشیدیم که سقف چکه نکنه و روزهای برفی هم هی مجبور می شدیم که شبانه و یا دم دمای صبح زود، برفها رو پارو کنیم و به کوچه بریزیمشون که یک وقت سقف از سنگینی برف روی سرمون خراب نشه! و وقتی همه ی اهالی با هم اینکارو می کردند راه رفت و آمد مردم از طریق کوچه های تنگ و باریک، بالکل بسته می شد و همگی مجبور می شدیم کوچه  رو از دو طرف به اندازه ای که بشه توش راه رفت، از برف پاک کنیم. و اینطوری بود که برفهای وسط کوچه روز به روز به قدری روی هم تلمبار می شد که دیگه نمی شد اونور رو دید! و این برف تا به آخر زمستون باقی بود تا اینکه نزدیکای عید که می شد مجبور می شدیم همه ی اهل محل با کمک همدیگه و به زور پاروها و بیلها برفهای یخزده رو بشکنیم و به پایین هلش بدیم و توی جوی آب رهاش کنیم و با شستن تتمه ی برفهای باقی مونده توی کوچه، اونا رو هم آب کنیم تا برای عید نوروز کوچه مون تمیز و بدون برف و یخ بشه! 

اون روزا توی همه جا می شد آدم برفی های ساخته شده توسط بچه ها و به کمک بزرگترها رو دید. سرسره های برفی رو هم تا آخر زمستون توی کوچه ها و محلات میشد دید. توی حیاط خونه ی ما که تا دم دمای عید، همیشه یک آدم برفی جا خوش کرده و وایستاده بود و با دماغ هویجی و چشمان وق زده ی ذغالی و لبی از لبو و خندان ما رو تماشا میکرد و بهمون می خندید.  

اما سالهاست که اینطور برفی توی تهران نباریده. آرزو می کنم لااقل امسال تهران و سایر شهرهای کشورمون از نزولات آسمانی بی نصیب نمونه و بهره ی کافی و وافی ببره تا هم سدها پر بشه و هم بچه های این دوره خاطرات برفی داشته باشند و تا میتونیم دوباره و مثل سابق توی همه جا آدم برفی بسازیم. البته حالا نه به این بزرگی! 

آدم برفی

*بوم غلتون وسیله ای بود متشکل از یک پیت حلبی گرد پر از خاک کوبیده شده و یا لوله ی سیمانی پر از سیمان که دو طرفش میله ای بسته شده بود و طنابی به اون بسته بود و با کشیدنش روی همه ی قسمتهای پشت بام، مدام غلت میزد و با اینکار خاک و گل رس را به هم می فشرد تا سقف چکه نکند و نم ندهد 

پ ن: 

آدم برفی 

این عکس مربوط به وبلاگ خانم علی نژاد بود که متاسفانه وبلاگش به هر دلیل از دسترس خارج شده. من خوشبختانه نسخه ای از عکس این آدم برفی که ساخته ی دست او و دوستانش بود، را توی هاردم نگه داشته بودم که الان پیداش کردم. 

پ ن  2: 

راجع به چگونگی تشکیل بلورهای برف و شکل حیرت اور کریستالهای برف اینجا را ببینید و بخوانید. 

اینم عکس دیگری از زمستان و آدم برفی در کنار باغچه ای از لاله های سرخ

آدم برفی و باغچه ی لاله

پدر بزرگی که نمی شناسم!

بسم الله الرحمن الرحیم

پدر مرحومم که فرزند کوچک خانواده بود، به همراه دو برادر و یک خواهر که از همه بزرگتر بوده، به گفته ی خودش ده دوازده ساله بوده، که بعد از فوت پدر و فشار روزگار، از مراغه به تهران میایند. در خیابان شهرستانی که نزدیک میدان فوزیه آنزمان قرار داشت، مدتی اجاره نشین بوده اند. میدان که چه عرض کنم. خود من بچه بودم و خاطرم هست وقتی را که، این میدان مخروبه داشت به میدانی آبرومند با اِشل و اندازه های آن روز تبدیل میشد.

خلاصه مدتی که اجاره نشین ِ یکی از همزبانان آذری خود بوده اند، به فکر میافتند در همان نزدیکی زمینی بخرند و برای خود بسازند. سمت میدان فوزیه ی سابق و میدان امام حسین (ع) فعلی، یعنی در حوالی محله ی دوشان تپه ی آنزمان، منطقه ای هست که به مفت آباد مشهور شده بوده، مثل سوپور آباد سمت تهران نو و خانی آباد و نازی آباد درجنوب شهر و خیلی چی چی آباد های دیگر، و حتی "زور آباد" که البته این یکی توی کرج واقع شده...

پدرم می گفت مفت آباد، مفت ِ مفت هم که نبود، ممد سبیلی بود، لات و چاقو کش و زور گیر، ما زمین را از او خریدیم، به او پنجاه تومن دادیم و او چند سنگ انداخت و حدود زمین ما را اینطوری معلوم کرد و با خاک همانجا و آب تلمبه های دستی قدیمی، خشت ساختیم و خانه را با چند اتاق بنا کردیم.

خانه ای که ساختند، مدل خانه ای بود که توی فیلم پدر سالار حتما دیده اید، با همان سبک و سیاق زندگی دسته جمعی برادر و خواهرها، همسرانشان و بچه های قد و نیم قدی که خانه را با شلوغکاری های خود، می گذاشتند روی سرشان. از هر طرف صدای خنده و گریه و داد و فریاد بچه ها و البته قهقهه ی بزرگترها بلند بوده، با دعواهایی که به هر حال بر سر بچه ها یا بهانه های مختلف برپا می شده و با تنها سفره ای که برای همه یکسان گسترده میشده و با بوی غذا و دوغی که از بزرگ به کوچک مدام رقیقتر می شده و همهمه ی زنان و مردان و باز هم شلوغی بچه ها و ونگ وونگ نوزادان و ...

...بله چند سال بعد از اینکه خانه را می سازند و پدرم شاگرد قناد بوده و خشکبار فروش. همچنان خانوادگی با صاحبخانه ی قبلی خود رفت و آمد را ادامه می دهند و خانه ی همان صاحبخانه، که از قضا دختر دایی مادرم بوده، و خانه شان، محل رفت و آمد مادرم با خانواده اش، محلی میشود برای آشنایی پسر و دختری که بعد از وصلتشان میشوند پدر و مادر من، با ماجراهایی که بسیار هم شنیدنی است. 

من و مرحوم پدرم

اما من امروز نیامده ام از این ماجراها بنویسم. از پدرم قبلا متنی نوشته بودم به نام " به یاد پدرم " که به روزهای رفتنش می پرداخت. امروز کمی زودتر از همیشه آمدم تا با فراغ بال و بی مزاحمت مشتریان از تصویری بگویم که دو سه روزی است از جلوی چشمانم به کنار نمیرود! 

پدربزرگم

از پدر بزرگم، پدر پدرم! قدیم، عکسی از او بر دیوار خانه ی ما آویزان بود بالای عکس کراوات زده و جوان پدرم، به گمانم در عکس دامادی اش بود. اما با ساخت و ساز خانه بود یا با تغییر دکوراسیون خانه، این عکس هم مفقود شد! عید امسال رفته بودم خانه ی عمو، تنها یادگار نسل پدرم، توی بستر بیماری بود. عمو وسطی از پا به شدت ناراحت بود. وقتی برای دیدنش بالای سرش رفتیم روبروی تختش، این عکس پدربزرگ را دیدم. خیلی خوشحال شدم. انگار پدربزرگ و عمو را همزمان و بعد از چند سال که گم کرده بودم، دوباره میدیدم! پدربزرگی که از او هیچ نمیدانم جز نامش! اینکه اسمش محمد حسین بوده و خاطرات ریز و مبهمی نه از خودش بلکه از دورانش. پیشه وری، حزب دمکرات، حمله ی روس ها، اشغال آذربایجان و سربازهای روس ِ سفیدی که در زمستان سرد آنروزها، یخ رودخانه را می شکسته اند و بعد از آب تنی و شستشو و استحمام، توی آن آب سرد، از سرخی مثل لبو می شده اند با همان اندازه بخاری که از خود متصاعد میکرده اند! و قورباغه هایی که از زیر سنگهای کنار رودخانه درمی آورده اند و کباب می کرده اند و می خورده اند! و غش غش می خندیده اند و با این خنده، بر اندام پدرم که بچه ای بوده و ناظر بر این اعمال، ترس را می نشانده اند. اما اینها هیچکدام به پدربزرگم مستقیما مربوط نمی شود.

سه روز است که این سوال مرا رها نمی کند و انگار این پدربزرگ بعد از سالیان سال آمده و مدام از من می پرسد که چرا من از او هیچی نمیدانم؟! باید بروم سراغ عمو و از او همه چیز را در مورد پدربزرگم بپرسم! پیش از اینکه کاملا و کاملا دیر شود. دیرتر از آنکه حسرت دانستن از پدربزرگم برای همیشه داغش را بر دلم بنشاند. 

از مادربزرگ هایم هم قبلا نوشته بودم " به یاد مادربزرگ ها

پ ن: 

برایم پیامک آمد: به پاس اولین بوسه ای که پدر به رسم مهر در اولین ساعات تولد به گونه ما زد و ما نفهمیدیم، بوسه آخر که ما به رسم وداع به صورتش می زنیم و او نمی فهمد، یاد همه پدران رفته را گرامی میداریم، روز پدر مبارک. 

و 

پ مثل پناه، پ مثل پدر! همانکه بودنش غرورم را رقم زده و جای خالی اش اندوه بیکران بر سرمان هوار می کند، کاش من هم پدر داشتم تا به جای خیرات، هدیه می خریدم و به جای روزت مبارک پدر، نمی گفتم روحت شاد پدر. تولد حضرت علی علیه السلام و روز پدر مبارک