لبخند بزن بسیجی! 2

بسم الله الرحمن الرحیم

اصطلاحاتی در جبهه مرسوم و در میان رزمندگان رایج بود که قسمتی از فرهنگ جبهه را می ساخت و از خاطرات آن سالها محسوب می شود. این ها پیامک هایی است که از نشر الکترونیک دفاع مقدس برایم می رسد. قسمت اولش را چند روز قبل گذاشتم و حالا قسمت دوم را می خوانید:

"بزمنده" نیرویی که در منطقه مانده اما عملیاتی نشده بود و به محض اینکه پایش را از خط بیرون گذاشته به مرخصی رفته بود عملیات می شد و او از عملیات جا مانده بود، خودش را "بازمانده" یا "بزمنده" می دانست و مرتب خود را ملامت می کرد که ای کاش قلم پایم می شکست و به مرخصی نمی رفتم [بعضی ها فقط وقتی عملیات نبود به جبهه می رفتند! به اینها به جای رزمنده، بزمنده می گفتند]


"بنیان مغشوش" سر و وضع نامرتب داشتن، به خود نرسیدن، نظم و انضباط یک نظامی را نداشتن، آشفته و به هم ریخته بودن. این عبارت را در مقابل "بنیان مرصوص" می گفتند که حکایت از نظامی تمام عیار بودن می کرد و ملهم بود از آیه شریفه قران در وصف مومنین [چیلی ویلی هم گفته می شد هم آوا با چرب و چیلی]


"بچه های الاهی قلبی" بچه های الاهی قلبی محجوب، نماز شب خوان ها، کسانی که دائم در حال راز و نیاز و استغاثه با خدا بودند، افراد بسیار کم حرف، کم غذا و آرام و بی آزار، آنقدر که گویی مصداق قلبی محجوب بودند. [به اینطور افراد دکمه تقوا هم گفته می شد. معمولا اینها دکمه ی یقه را هم می بستند و بستن دکمه ی یقه برای نشان دادن بیشتر تقوا جا افتاده بود]


"بیل مکانیکی" قاشق بزرگ غذاخوری که مقدار قابل توجهی غذا در آن جا می گرفت و در هر نوبت بالا و پایین رفتن می توانست کار را در غذا خوردن دسته جمعی و در یک ظرف به جایی برساند که همه بچه ها با هم بگویند، برادر مسابقه نیست دستگرمی است، مسابقه شد خبرت می کنیم! [قبل از خوردن غذا، اگر جمع خودمانی بود معمولا گفته می شد برادرها توجه کنید! این فعلا تمرینه، مسابقه بعدا شروع میشه. یا گفته می شد کلوا واشربوا حتی تنفجروا در مقابل آیه ی کلوا واشربوا ولا تسرفوا و یا خواندن این دعا مرسوم شده بود «اللهم ارزقنا رزقاً حلالاً طیباً واسعا» که گاهی در آخر گفته می شد حالا با سر برید تو کاسه ها]


*معمولا بعضی وقت ها غذا در سینی های بزرگ ریخته می شد و هر چند نفر از آن استفاده می کردند.

"با گریه اومده" به محض اینکه سر و کله بچه های بسیجی فوق العاده کم سن و سال در خط و یا عقبه جبهه پیدا می شد، بزرگترها رو به یکدیگر کرده و با دست او را نشان می دادند و می گفتند: "با گریه آمده" کنایه از اینکه سن و سال او برای اعزام کافی نبوده و با دست بردن در شناسنامه و کلی گریه و زاری و التماس بر سر گرفتن مجوز اعزام، به جبهه راه پیدا کرده است.


"بوی دنیا میده" این اصطلاح برای کسانی که زیاد شوخی می کردند یا مرتب به مرخصی شهری می رفتند و در حال تماس تلفنی و تلگرافی با خانواده بودند و کمتر در نماز جماعت و مراسم دعا و نیایش حاضر می شدند، به کار می رفت. افرادی که آماده مرخصی رفتن بودند نیز بی نصیب نمی ماندند.


"بندحمالی" وسیله ای که از چهار طرف فانوسقه، که حامل سرنیزه، قمقمه آب، خشاب تیر، چند نارنجک و نظایر آن بود را نگه می دارد بند حمایل می گویند و بچه ها به شوخی آن را "چهار بند"، "بند حمالی" می گفتند.


"پیاز گردان" البته به مزاح اشاره ای بود به بعضی مداحان که کارشان درآوردن اشک نیروها بود و برای این منظور هر راهی که بلد بودند می رفتند و هر نغمه ای که می توانستند کوک می کردند صرف نظر از صحت و سقم و وقت و بی وقت خواندن آن!


"پوکه پرانی" به کسی که در بحث بیشتر سعی در قانع کردن بچه ها داشت، و در بند سخن منطقی نبود، گفته می شد. آسمان و ریسمان را به هم می بافت، تا حرفش را به کرسی بنشاند. به قول معروف، سخنش محلی از اعراب نداشت و رد یا قبولش در بین بچه ها مورد اعتنا نبود. همان که در تعبیر عامه در پشت جبهه و در شهر به او "خالی بند" می گفتند.


تا به نماز می ایستادی، یکی می گفت: واقعا این که می گویند نماز معراج مومن است، این نمازها را می گویند، نه نماز من و تو را. دیگری می گفت: من حاضرم هر چی عملیات رفته ام، بدهم دو رکعت نماز او را بگیرم. و سومی: مگر می دهد پسر؟ و از این قماش حرف ها. اگر تبسمی گوشه لبمان می نشست، بنا می کردن به تفسیر کردن: ببین! ببین! الان ملائکه دارند قلقلکش می دهند و این جا بود که دیگر، تبدیل به خنده می شد؛ خصوصا آن جا که می گفتند ملائکه نامحرم نیستند؟ و خودشان جواب می دادند: خب لابد با دستکش غلغلک می دهند. [یادم هست وقت دعا و نماز خواندن بچه ها یک نفر به جای التماس دعا می گفت رفتی تو حال دمپایی منم بیار!]


"حسین جان مادرم گفته غلامت باشم..." بعضی ها وقتی شوخیشان گل می کرد، دیگر ملاحظه هیچ چیز را نمی کردند. لب رودخانه، پاهایمان را از گرما داخل آب گذاشته بودیم و یکی از بچه ها داشت نوحه ای را زمزمه می کرد: حسین جان مادرم گفته غلامت باشم... که یک مرتبه او وارد می شد و بدون مفدمه دست کسی را که داشت می خواند گرفت و بلندش کرد که: راه بیفت، مادرت هم نمی گفت قبولت می کردم! و ما مانده بودیم که بخندیم و یا گریه کنیم. ظاهر همدیگر را خوب می شناختند؛ این بود که بلند شد، خودش را تکاند و غرغرکنان راه افتاد. [یکشب توی ستون و عملیات، یکی از بچه ها آرام صدای شیخ حسین انصاریان را دقیقا مثل خود او در می آورد و زمزمه می کرد و می خواند که توی این شب پر فیض و معنوی قبل از شهادت، یک چیزی بگم که دلاتون حسابی بسوزه و گریه کنید. اگرم گریه تون نگرفت بزنید پس گردن جلویی لااقل اون گریه کنه!]


"چرا ایستادی؟" معمولا در کارها به هم کمک می کردند؛ از چای درست کردن تا سنگر زدن و جنگیدن. کم اتفاق می افتاد یک نفر به کار باشد و بقیه تماشا کنند؛ خصوصا بین نیروهای قدیمی و به اصطلاح صدر اسلامی خیلی رایج بود. مشغول سنگر چیدن بودیم، یکی از نیروهای بسیجی دستش را زده بود به کمرش و ما را ورانداز می کرد، به او گفتم: اخوی چرا ایستادی؟ گفت: چه کار کنم؟ رفیق ما گفت: بنشین خستگی ات دربیاید دوباره بلند شو! بنده خدا با تردید شل شد روی زمین. احتمالا فهمید که ما منظور دیگری داریم.

...

پ ن: برای گذشتن از پست قبلی ناچار باید مطلبی می گذاشتم. اینها را از روی گوشی تایپ کردم. ضمن اینکه باید بگویم که جملات داخل کروشه از من است