اواخر جنگ قسمت دوم

بسم الله الرحمن الرحیم

عقب نشینی

هاج و واج، با بهت و حیرت غیر قابل وصفی داشتم این صحنه ها را نگاه می کردم . انگار یکی دو ساعتی، مثل برق و باد و شاید به سرعت نور گذشت، کاری جز تماشای اتفاقات اطراف و فکر کردن به اینکه بعد از پذیرش قطعنامه و با این هجوم دوباره ی عراق، عاقبت جنگ چه خواهد شد، نداشتم.

از بلبشو و آشفتگی ساعات اول کم شده بود و آتش دشمن، نه در نزدیکی ما، اما با فاصله و در اطراف، کم و بیش ادامه داشت و جاده تقریبا خلوت و کم رفت و آمد شده بود. در همین حین چند تا تانک از طرف اهواز ، روی جاده ی اسفالت و به سرعت و بسیار سراسیمه به سمت ما آمدند. وقتی تانک سر ستون این ستون زرهی رسید، ایستاد و خیلی سریع دریچه ی بالای برجک تانک باز شد و یکنفر سراسیمه پرسید: "عراقی ها! عراقی ها کدوم طرفند؟" دویدم نزدیکتر و سمت راستش را نشان دادم و اضافه کردم: "تا یکی دو ساعت قبل، از چند کیلومتری روی این جاده ی سمت راستی، با توپ مستقیم داشتند به طرف ما شلیک می کردند." و او بی هیچ حرف دیگری، فورا برگشت پایین و دریچه را بست و تانک را به همان سمت چرخاند و بقیه هم به دنبالش به حرکت ادامه دادند. آمدن تانکها، و صدای مهیبی که حرکتشان روی جاده اسفالت ایجاد کرد، حسی از غرور و صلابت در فضا پخش کرد و قدری روحیه گرفتیم. با نگاهم داشتم آنها را بدرقه می کردم. هنوز همه ی تانکها که تعدادشان یادم نیست و شاید پنج شش تانک می شدند، کاملا توی جاده ی سمت راستی نپیچیده بودند که تانک اولی با ایست کوتاهی رو به جلو، شلیک کرد و دوباره به پیش رفت و بقیه هم با زاویه ی که به لوله ی خود می دادند با وقفه هایی به نوبت شلیک می کردند.

من ناخوداگاه داشتم فکر می کردم که یعنی همه نیرویی که توی این منطقه بود، تخلیه شد؟ کی؟! چرا موقع آمدن ما، اثری از نقل و انتقال این نیروها نبود؟! نکند گلوله های این تانک ها، بجای عراقی ها بر سر بچه های خودمان فرود آید؟! نگران بچه های کادر گردان هم بودم و مدام از خودم می پرسیدم یعنی الان بچه ها کجا هستند؟ چی شدند؟ چرا کسی دنبال من نیامد؟ بعد به خودم جواب میدادم با این حال و اوضاع حتما فراموشم کردند!

...

با دستی که چند بار روی شانه هایم برخورد می کرد به خودآمدم و به عقب برگشتم. یکی از راننده هایی بود که ما را به اینجا آورده بود. با دیدنش هم تعجب کردم و هم بسیار خوشحال شدم. فورا گفتم بقیه کجا هستند؟ گفت: "آنها به عقب رفتند و منم رفته بودم که بین راه یاد شما افتادم و برگشتم تا با هم برویم!" بی معطلی و خیلی سریع سوار شدیم و به سرعت به سمت اهواز راه افتادیم.  

بین راه رادیوی تویوتا روشن بود، مدام صدای گوینده ای را پخش می کرد که بسیار دستپاچه و نگران، مطالبی می گفت، شبیه به این جملات و کلمات: امت شهید پرور، توجه فرمایید. هموطنان عزیز، توجه فرمایید... با هر وسیله ای که می توانید خودتان را در سریعترین زمان ممکن به جبهه های جنگ حق علیه باطل برسانید که جبهه های جنگ در مناطق عملیاتی غرب و جنوب به شدت به حضور شما نیازمند است.. و مدام تکرار می کرد...عراق به سمت اهواز و آبادان در خاک ما به پیش می تازد و... از این دست حرفها و مدام هم مارش عملیات و سرودهای انقلابی پخش می شد. من با خودم گفتم لابد اهواز را برای تهییج بیشتر مردم گفت!

هوا داشت رو به تاریکی می رفت و دژبانی ارتش و سپاه و بسیج و حتا گروههای مردمی و محلی، با لباس های شخصی و اسلحه بدست، هر چند کیلومتر و گاهی هر چند صد متر به چند صد متر پست های ایست و بازرسی تشکیل داده بودند و با موانعی جاده را کلا بسته بودند. خیلی زود فهمیدیم همگی دستور دارند جلوی هر نیروی نظامی که به عقب می رفت را بگیرند. چند جا مانع عبور ما شدند و با توضیحاتی که راننده درگوشی به گوش مسئولین هر یک از این پستهای ایست و بازرسی گفت، از این موانع یکی یکی رد شدیم. من پرسیدم به آنها چه می گویی؟ گفت هیچی و لبخندی زد! اما یکجا هر چه گفت و هر چه کرد، کارگر نیفتاد و به خرج فرمانده ی یکی از ایست و بازرسی ها که سپاهی هم بود نرفت.

راننده عصبانی و دلخور آمد و ماجرا را برایم اینطور تعریف کرد که من همه جا شما را به عنوان مسئول طرح عملیات لشگر معرفی کردم تا اجازه دادند و رد شدیم  و به اینجا رسیدیم، اما اینجا دیگر آخر خط است و نمی گذارند رد شویم! گفت فکر کنم اگر شما خودتان با او حرف بزنید، شاید بتوانیم از این خان هم رد شویم. تازه فهمیدم طی این مدت به قبلی ها چی می گفته! من لباس فرم تنم بود اما فقط معاون گروهان بودم نه فرمانده طرح و عملیات لشگر! اما ناچار، آن فرمانده را به گوشه ای بردم به این بهانه که حرفم محرمانه است و قصه ی او را ادامه دادم و از چند تن از مسئولین نام بردم و از عملیات گفتم و حرفهایی زدم که بقدری موثر افتاد که حتا به ما برگه ای مهر شده داد تا دیگر کسی جلوی ما را نگیرد، باقی ایست و بازرسی های مسیر  را با همین برگه طی کردیم در حالیکه شب شده بود و کنار جاده، نیروها و ادوات و ماشین آلات، پشت سر هم متوقف مانده بودند و ما به سرعت هر چه تمامتر داشتیم به اردوگاه بر می گشتیم و قرار بود که چند ساعت دیگر و شاید نیمه شب دوباره برگردیم.

ادامه دارد

اواخر جنگ

بسم الله الرحمن الرحیم

شناسایی

از ستاد فرماندهی لشگر به گردان ما که تازه از غرب (ماووت) به جنوب (اردوگاه کرخه، سد دز) آمده بود اطلاع و ماموریت دادند که چون عراق طی عملیاتی از جنوب رخنه کرده، ما وظیفه داریم برویم و او را به عقب برانیم. بله اواخر جنگ ما توی گردان زهیر به فرماندهی تقی خلج، معروف به تقی چریک، ماموریت داشتیم، نیروهای عراقی را که بعد از قبول قطعنامه 598 از سوی ایران، به علت کمبود نیروی خودی، جرئت و جسارت پیدا کرده بود و تک همه جانبه ای را شروع کرده بود، پس بزنیم.

شهید تقی خلج فرمانده گردان زهیر

کادر گردان (به جز تقی و بیسیم چی او) به همراه فرمانده های گروهانها و ما معاونین و همه ی مسئول دسته ها، سوار بر دو تا تویوتا شدیم تا همه با موقعیت جغرافیایی منطقه و محل عملیات آشنا و نسبت به عملیات کاملا توجیه شوند. من چون قبلا، چندین بار توی این منطقه بودم و آشنایی کافی به آن داشتم وقتی توی ایستگاه حسینیه برای اقامه ی نمار ایستادیم، بعد از نماز به معاون گردان گفتم که من همین جا می مانم تا شما بروید و برگردید و موکدا به او و چند نفر سپردم که مرا جا نگذارید و وقت رفتن به دنبالم بیایید. دو سه شب بود که بخاطر جاکن شدن نیرو و نقل و انتقال و مصائب و مشکلاتش، نخوابیده بودم و حالا این موقعیت را مناسب می دیدم تا شاید تا زمان برگشت آنها بتوانم لااقل یکی دو ساعتی بخوابم. برخلاف هوای بسیار گرم مردادماه که به خرما پزون معروف است، داخل حسینیه خنک بود و من به محض اینکه دراز کشیدم و سرم را روی موکت کف حسینیه گذاشتم، بلافاصله خوابم برد.

نمی دانم چقدر گذشت، اما با صدای انفجارهای پی در پی و شکستن مداوم شیشه های پنجره های حسینیه و لابد بخاطر وجود حجم انبوه دود که امکان نفس کشیدن را گرفت، هراسان و در بهت و حیرت از خواب بیدار شدم. همه جا تاریک و پر از دود بود. ساعت را گم کرده بودم و نمی دانستم چه ساعتی از روز و یا شب است! وقتی از حسینیه به بیرون پریدم و به اطراف نگاه کردم فهمیدم دو سه ساعتی از ظهر گذشته و تازه بعد از گذشت دقایقی بود که توانستم بخاطر بیاورم که اصلا کجا هستم و چرا اینجا آمدم؟

ایستگاه صلواتی نزدیک حسینیه

از سمت شلمچه و سه راه شهادت هر کس با هر وسیله ای که در اختیار داشت به حالت فرار سوی ما می آمد. زیل ارتشی لاستیکش ترکیده بود و داشت دود میکرد و همچنان بدون توقف گاز داده و پیش می آمد و کامیون های ریو پر بود از سربازهایی که با فریاد می گفتند، "برید!" "فرار کنید"! آی فا ها با بارهای کج و کوله و یا خالی داشتند، همگی از مهلکه فرار می کردند

جیپ های میول، تند و تیزتر از بقیه ی ماشینها در رفت که نه! فقط در حال آمد بودند. راننده های تویوتاها، انگار که فراموش کرده باشند دنده عوض کنند، ماشینهایشان را با دنده ی یک و دو نعره کشان از مهلکه دور می کردند و بارشان هر چه که بود بالا و پایین می پرید و عده ای از سربازها در حالی که ساک و وسایل شخصی خود را به سختی روی دوش می کشیدند، پای پیاده می دویدند و هوار هوار می کردند "فرار کنید". آن دور دست ها یعنی در عقب این بلوا و آشوب می شد دود پی ام پی ها و تانکها و آتش دهانه ی توپ این تانکها را به عینه و بدون دوربین هم دید که داشتند به سمت ما شلیک می کردند و من لحظه به لحظه بر بهت و حیرتم افزوده میشد، وقتی در ذهنم فاصله ی عراقی ها را تا این نقطه و بر اساس نقشه ای که بخاطر سپرده بودم محاسبه و مرور می کردم و به خاطر میآوردم که حتا توپهای فرانسوی با آن برد افسانه ای تا چندی پیش قادر نبودند به اینجا برسند و بر روی تاسیسات و اردوگاهها و جاده آتش بریزند و حالا تانکهای عراقی را می شد شاید در فاصله ی سه چهار یا پنج کلیومتری ایستگاه حسینیه به چشم دید! باور کردنی نبود. تمام نتایج عملیاتهای بزرگ طریق القدس، فتح المبین و بیت المقدس و عملیاتهای ریز و درشت دیگر از دست رفته محسوب می شد. بله بعد از هشت سال دوباره به اول جنگ برگشته بودیم.

ادامه دارد

به خاطر ِخطر ِخطیر ِخاطره ها

بسم الله الرحمن الرحیم

مرور خیل انبوه خاطرات ِ نیم قرن اخیرم، به من خاطر نشان ساخته، کسانیکه خاطرشان خیلی عزیز و نامشان خیلی خطیر بود، روزی، بی آنکه بدانم چرا، در خفا و خرامان آمدند و بی هیچ دلیل و با کمترین اثر و بی آنکه بفهمم کی، به فوریت رفتند و تنها ذکر یادشان با خاطره هایم پیوند خورد و عجیب اینکه نامشان را هم با خود بردند!

همین به من آموخت، خطای خطیریست خاطرخواه ِ خاطرات ِفردای ِخود شدن و بنا به میل ِ آن خاطره های فردا، خاطراتی ساختن! من با خود عهدی دارم و به خاطر آنها خطر نخواهم کرد تا در خاطرشان، نقشی به خطا خطور کند، نقشی که حتا در خاطر خود، بخاطر ندارم! اصلا مگر نه اینکه من هم روزی که آمدم، بنا داشتم، بروم؟ همینسان که هستم به یکباره خواهند دید که من هم خاطره ای بیش نبودم.

پس ای خاطره های فردای من، خاطر خود برای قضاوت، مکدر نکنید و خوب و بدم را به پای این خاطره ی ِفردای ِخود بنویسید. بله تنها خاطره ای به خاطر بسپارید. همانگونه که من، نه از فعل شما، بل از یاد شما، خاطره در خاطر خود می سازم.

...

چقدر این روزها جای عزیزانی از فامیل و آشنایان و دوستانی که روزی در کنار ما بودند خالیست!

آهنگی که انگار برای همین متن خوانده اند!

بشتابید که عصر شتاب است!

بسم الله الرحمن الرحیم

اگر از عالم و آدم خسته و کلافه اید. اگر به هر دلیل گرفته و غمگینید. اگر دلمرده و افسرده اید و اگر استرس و اضطراب دارید و اگر...

اگر اعضاء خانواده ی شما از هم دور شده اند و یکی از آنها غروب نشده خوابیده و یکی دیگر از آنها، در گوشه ای تاریک، سرش را توی وایبر کرده و یا آن دیگری به بهانه ی قدم زدن از فضای گرفته ی خانه به بیرون زده و همسرتان هم از ماندن در آشپزخانه خسته شده و مغموم به در و دیوار نگاه می کند، بدانید که دوای درد شما پیش ماست.

بله حتا اگر ساعت هفت هشت شب هم شده، اصلا نگران نباشید و فورا گوشی را بردارید و در خفا زنگ بزنید به یک سالن تئاتر و بگویید این تعداد از صندلی های خودتان را به کسی ندهید، که ما داریم می آییم.

و بعد فورا با داد و هوار و تلفن و پیغام و پسغام های ایکی ثانیه ای، هر کدام از بچه ها را از هر سوراخی که هستند، فورا احضار کرده و به بیرون بکشید و جمعشان کنید و بعد هم سر ساعت نه، همگی شاد و شنگول، همچون اجنه های بوداده، با جیغهای بنفش، دم در همان سالن ظاهر شوید و به اتفاق هم بروید داخل و کنار دیگر موجودات شبیه به خودتان، روی صندلی نشسته یا ننشسته، شروع کنید به خندیدن، حالا نخند، کی بخند! مطمئن باشید که حال همگی شما با هم و یکجا خوب خواهد شد!

به همین سادگی و به همین خوشمزگی

بعد هم اگر آمدید بیرون تا یک هفته، ده روز یا یکماه لااقل، اینقدر شارژ هستید که بنشینید و راجع به فلسفه ی لودگی ها و علت وجودی مسخره بازی ها و چرایی دست انداختن چاقی ها و موضع ناسیونالیستی درباره ی تمسخر گویش ها و عصبانی شدن برای خندیدن به لهجه ها، برای خودتان پز روشنفکری بدهید و ایراد ساختاری بگیرید و خودتان را تا آنجا که دلتان خواست، ملامت کنید و حتا کتک بزنید و در همین اثنا با یادآوری همان صحنه ها و همان تکیه کلامها یک دل سیر بخندید و... و وقتی دوباره دپرس و آمپاس شدید و حالتان رفت سراغ پله ی اول، همین نسخه را از نو بپیچید و بعد هم از نو "غلط کردم نامه" بنویسید و وقتی هم که دوباره عرصه بر شما تنگ شد باز همین نسخه را تکرار کنید و این چرخه را تا رسیدن کامل به نیروانا ادامه بدهید.

با کلیک بر روی عکس، آن را بزرگ ببنید

من دو تا بلیط با 40% تخفیف هم دارم، برای کسی که مثلا بخواهد بداند "باجناقهای کله پوک" از چه مدل باجناقهایی هستند؟

اما از آنجا که حکما و قدما در ازمنه ی بسیار قدیم در لابلای کتب اقدم، بسیار گفته اند که خلق الله را به جای ماهی، ماهیگیری یاد بدهید، به دیده منت گذاشته و اطاعت و امتثال امر ایشان کرده و "بسیار خب" جانانه ای می گوییم:

با کلیک بر روی عکس، آن را بزرگ ببنید

اگر ساکن تهران نیستید که هیچ! شما می توانید بنشینید و همچنان غصه بخورید و گریه کنید. اصلا خودتان را بر زمین بکوبید و موهایتان را بکنید و ضجه مویه بزنید و حتا به خودکشی فکر کنید یا اینکه بگردید و یکی مثل اینجا توی شهر خودتان پیدا کنید!

اما اگر ساکن تهران هستید بدانید که شاهین ِ شانس، روی کله ی مبارک شما نشسته است. اگر کارمند اداره ای هستید یا بازنشسته اید، هیچ فرقی با هم نمی کنید، همه ی شما می توانید یا به ادارات خود و یا مستقیما به خود سایت کارینو به آدرس:

WWW.shabakekarino.com

مراجعه کنید و در قسمت دریافت کارت طلایی با پرداخت مبلغی اندک، دارای یک کارت طلایی همه کاره و شفابخش شوید و از مراکز تفریحی و سینمایی و فرهنگی و ورزشی و ... طرف قرارداد تا پایان سال 97 برای پنج نفر تخفیف 50% دریافت کنید.

خب کور از خدا چه می خواهد؟ دو چشم بینا!

پس بشتابید که غفلت موجب پشیمانیست. فقط لطفا صندلی های ما را اشغال نکنید که ما هم داریم می آییم.

در آخر ذوق زده نشوید و از آنجا که پست بدون پسته های دربسته بی معناست و اصلا چنین پستی را نمی شود ترک کرد، پس کلیکیدن بیاغازید. این شما و این پسته ی دربسته ی این پست هم تقدیم به شما.
کد آهنگ این متن که ربطی هم به آن ندارد!

کلاس دارهای بی کلاس

بسم الله الرحمن الرحیم 

در تاریخ هست که عده ای از تجار چای و از آن جمله ارباب مهدی می خواستند بروند سراغ مصدق و با او در مورد واردات چای به گفت و گو بنشینند. مصدق به آبدارچی خود گفته بود یکربع قبل از رسیدن آقایان، از آن چای اعلای لاهیجان دم کن و وقتی آمدند بیاور. تجار که از راه می رسند، مصدق سفارش چای می دهد و پیشخدمت چای میاورد. مصدق بعد از صرف چای از تجار می پرسد که این چای که خوردید، چطور بود؟ خوب دم کشیده بود؟ یکی از تجار جواب می دهد عالی و خوش رنگ و خوش عطر بود! و مصدق جواب میدهد بله این خب چای ایرانی است! خلاصه جلسه با صرف همین یک استکان چای ختم شده بود. بگذریم که خود داستان ارباب مهدی به اینجا ختم نشد!

شاید به تازگی شما هم خیلی از محاسن محصولات ارگانیک خوانده و یا شنیده باشید، اما انصافا کدامیک از ما حاضر است محصولات سالم و با ارزش غذایی که به طور طبیعی و بدون هیچ نوع کود یا آفت کشی شیمیایی، پرورش داده می‌شود را به محصولات خوش ترکیب و خوش آب و رنگ و درشت یا همان محصولات غیر ارگانیک و ناسالم ترجیح دهد ؟

حقیقت این است که ما همگی اسیر تبلیغات هستیم و راست گفته اند قدیمی ها که عاشق، کر و کور می شود.

مثلا به جای نوشیدن دوغ و شیر می رویم سراغ نوشابه های گازدار یا مثلا غذاهای اصیل سنتی خودمان را کنار می گذاریم چون بی کلاس است و می رویم سراغ فست فودهایی کلاس دار مثل هات داگ و بیفتک و سوسیس و کالباس و برگر و پیتزا و ماکارونی و لازانیا و بعد که بر طبق همان کلاس گذاشتن ها، حسابی چاق و شکم گنده که نه! بلکه Overweight"" شدیم!! به جای تکان خوردن و پیاده روی و تن دادن به کار و اصلاح رفتار غذایی خود، نیاز پیدا می کنیم که بنشینیم پشت لپ تاپ و تبلت و به خرید اینترنتی و آنلاین مشغول شویم. از خرید انواع قرص ها و ژل های لاغری و گن های اسلیم لفت گرفته تا خرید و به کار بردن دستگاههای تردمیل و ادوات ورزشی و کششی تا ثبت نام اینترنتی توی کلاسهایی مثل یوگا یا ایروبیک! من مخالف اینها نیستم و مقصودم اصلاح ساختار است.

مقصودم این است که لااقل بدانیم علاوه بر 50 میلیارد دلار کالای وارداتی از مبادی رسمی، 25 میلیارد دلار هم واردات داریم که از مبادی قاچاق می آید و این رقم، دو برابر بودجه ی عمرانی ماست، اینکه این ارقام صرف واردات چه چیزی میشود را خودتان بروید و ببینید! (راجع به آدامس هم بخوانید و به روح سقز فاتحه ای بفرستید(

امروز فرزاد شیدفر، دبیر علمی همایشتوزیع شیر رایگان سلامت شیر حرفهایی تکان دهنده ای گفته از جمله اینکه ما ایرانیان قهرمان مصرف نوشابه،شکر و نمکیم و در قعر جدول مصرف شیر قرار داریم. بله او گفته کاهش مصرف شیر باعث "کمبود کلسیم" و "ویتامین D" در ایران شده است. تحقیقاتی که در ایران انجام شده حتی ارقامی در حد "کمبود ۹۰ درصدی ویتامین D را در نوجوانان تهرانی" ذکر کرده‌اند و تحقیقاتی نیز که در برخی مراکز استان‌ها انجام شده، نشان می‌دهد افراد بزرگسال جامعه ایران هم، "بین ۴۰ تا ۸۰ درصد" کمبود ویتامین D دارند. 

بله وقتی اکثریت جمعیت مان به خاطر نخوردن شیر به پوکی استخوان دچار شدیم، آنگاه رفتن به سراغ دستگاههای سولاریم و وارد کردنش برای کلاس دارها و خریدن و داشتنش برای جذب ویتامین دی، کاری بی کلاس و خنده دار است.

اصلا می دانید که طبق گزارش نظام هدفمندی یارانه‌ها، مصرف لبنیات در ایران روند نزولی داشته و به جای آن مصرف نان، غلات و ماکارونی افزایش داشته است. به خاطر داشته باشیم که ماکارونی هم داستانی مثل پیتزا دارد.

شاید از تاریخچه ی پیدایش پیتزا با خبر باشید. ظاهرا پیتزا که شامل خمیر، گوجه ی تازه، پونه ی کوهی و پیاز و ریحان و روغن می شد اولین بار برای ماهیگیران فقیر و گرسنه و خسته ی ایتالیا در یکی از بنادرش با گاری فروخته می شد و کم کم آوازه اش زیاد شد و این آوازه امروزه به جایی رسیده که زندگی ما بدون خوردن پیتزا توی رستورانی "های کلاس" گاهی کلا "تعطیل" می شود و حتا از پیتزای قرمه سبزی برای بومی سازی، سخن به میان می آوریم!

طولانی شد و خیلی حرفها ناگفته ماند از جمله ی این ناگفته ها چهار برابر بودن مدت مکالمه ی تلفن ما ایرانی هاست و عوارض آن! و مصرف سرانه ی سه برابری دارو و...خلاصه که توی دنیا خیلی رکوردها داریم!

برگردم به ابتدای مطلب، گذشته از اینکه خود چای در ایران از کجا و از چه تاریخی پیدا شد؛ اگر روزی برسد که خارجی ها همه ی چای ایرانی را بخاطر ارگانیک بودنش بخرند و همه اش به جای پوسیدن در انبارها، صادر شود و ما روزی از طریق اینترنت و تبلیغات ماهواره ای ببینیم که دارند چای ایرانی را با قیمتهای نجومی تبلیغ کرده و می فروشند و کلاس دارد، به فکر این نخواهیم افتاد که برویم و چای ایرانی بخریم و بخوریم و کلاس بگذاریم!؟ من که اخیرا توی هر فروشگاه بزرگ و زنجیره ای دنبال چای ایرانی گشتم پیدا نکردم و مطمئنا آن روز هم پیدا نخواهیم کرد و شاید به زمین و زمان ناسزا خواهیم گفت که ما خودمان چای ایرانی گیرمان نمی آید که بخوریم و این مسئولین از خدا بی خبر ، همه ی دار و ندار ما، از جمله چای ما را به خارجی ها می فروشند.