بازی های کودکانه و کشف بزرگسالانه!

بسم الله الرحمن الرحیم

بازی

به تازگی فهمیدم برخلاف نسل فعلی که یک گوشه ای نشسته اند و سرشان به لپ تاپ و تبلت و ایکس باکس و ایفون و آی پد، گرم است و از زندگی و پیرامون خود یا بی خبرند و یا درک درستی از آن ندارند، بازی های دوران کودکی ما خیلی نوستالوژیک و گرم و کاربردی بوده و ما از حکمتش خبر نداشتیم.

حتما یادتان هست که هر کجا و به هر مناسبتی، جشنی توی همایشها و سالنها و آمفی تئاترها و خلاصه هر کجا که خانواده ها جمع می شدند، برگزار می شد یک برنامه ی روتین هم تکرار می شد و یک پای ثابت این برنامه ها و جشن ها هم همیشه این بود که مجری محترم از تعدادی بچه دعوت می کرد به روی سن بروند و با شروع آهنگی خاص به دور تعداد مشخصی صندلی بدوند و با قطع موزیک هر کدام روی یک صندلی بنشینند و هربچه ای صندلی پیدا نمی کرد که بنشیند از دور مسابقه حذف می شد و به این ترتیب یک صندلی را هم کم می کردند. این بازی ادامه پیدا می کرد تا اینکه هم بچه ها و هم صندلی ها مدام حذف می شدند تا اینکه دو نفر و یک صندلی باقی می ماند و این دورنهایی بود و نهایتا در فینال هم، آن یک نفر اضافی حذف می شد و جایزه شخص برنده هم این بود که مجری می گفت: " برای او یک کف مرتب بزنید."

و همه بی استثنا برایش با شور و شوق فراوان دست میزدند و قهرمان این مسابقه هم انگار که مدال طلای المپیک را برده باشد شنگول از برنده شدن خود به آغوش غرور انگیز خانواده اش با لبخندی از پیروزی باز می گشت.

بله کاربرد این بازی و مسابقه را در زندگی من بتازگی کشف کردم. پریشب خسته و کوفته به دم در آپارتمانم رسیدم. چون پارکینگ نداریم در به در بدنبال جای پارک گشتم. اما بر خلاف همیشه، هر چه بیشتر گشتم جای پارک اصلا پیدا نکردم. حدود سه ربع ساعت، سرتاسر محله را، تا سه خیابان اطراف هی گشتم و دور زدم و از نو چرخیدم، اما جای پارک نبود که نبود. انگار تخمش را ملخ خورده باشد، اما من سابقه ی قهرمانی داشتم و تسلیم شدن برایم معنا نداشت.  از رو نرفتم و این قدر دور زدم و سرک کشیدم تا بالاخره یک جای پارک خالی شود و من بتوانم مانند جن بو داده ماشینم را در جای خالی چپانده و پارک کنم.

از خوش شانسی بود و یا داشتن اقبالی بلند و سابقه ی شرکت و برنده شدن در آن مسابقات هم مزید بر علت شده بود که، آقای تبریزی، بقال محله، مغازه اش را زودتر از موعد همیشگی بست و سوار پرایدش شد و رفت و من هم سر بزنگاه رسیدم، فی الفور با سر و برخلاف مسیر خیابان، به جای او، ماشینم را پارک کردم و برگشتم به راننده هایی که دیرتر از من به این موقعیت استثنایی رسیده بودند و با آه و افسوس و با نگاهی حسرتبار به من نگاه می کردند و همچنان مجبور بودند به چرخیدن و دور زدن های خود ادامه دهند،  لبخندی پیروزمندانه تحویل دادم و از اعماق وجودم طنین صدای آقای مجری را شنیدم که می گفت: " برای او یک کف مرتب بزنید."

همه ی اهل محل سرها را از پنجره ها بیرون آورده بودند. راننده ها همگی فرمان را رها کرده و داشتند هماهنگ با هم، برای من دست می زدند و سوت و هورا می کشیدند. به سوی آنها برگشتم و دست ها را چند بار تکان دادم و به همگی آنها تعظیمی کرده و برای اینکه زودتر خودم را در آغوش خانواده بیندازم، فورا به در ورودی کلید انداختم و وارد آپارتمان شده و از دیده های تشویق کننده ها مخفی شدم.

....


همساده ها

نظرات 12 + ارسال نظر
بزرگ پنج‌شنبه 9 بهمن 1393 ساعت 23:28

سلام بر برادر مصطفی عزیز
به به آقا بیخود نبود که شما فرماندهی کل سپاه پیروزمند چایدران هستید چون هم صبر و استقامت دارید و هم هوشیاری و بهره بردن از فرصت های طلایی ما هم برای شما دست مزنیم و تبریک می گوییم

بله بازی های کودکی بدجور نوستالژیک و به یاد ماندی هستند

سلام داداش بزرگ
آقا ما که توی جنگ چایدران یک سرباز بودیم به امیرالامرایی شما و سرکرده ی جمعیت نسوان رو بدجور تار و مار کردیم

رویا چهارشنبه 8 بهمن 1393 ساعت 09:16

سلام آقای ستاریان عزیز .. خیلی عزیز حتی حالتون خوبه؟ چه خبر از باغ ؟ کارا به کجا رسیده ؟

خیلی خوشحالم که شما اینجا هستین .. یعنی خیلی خیلی ها .. بودن انسان های وارسته ای مثل شما دلم رو گرم می کنه ..

و آفرین به شما که صندلی رو گیر آوردین .. نه ببخشید جای پارک رو ..
فکر کنم توی ژاپن بود که این بازی برعکس بود ..یعنی تعداد صندلی ها کم بود ولی بچه ها در جا دادن بقیه در کنارشون برنده به حساب می اومدن..نه حذف رقیب .. این روحیه خیلی قشنگ تره.

سلام رویا خانم
شما خیلی لطف دارید و خجالتم می دید. در مورد خونه باغ پنج شش پست قبل نوشتم و عکسهایی گذاشتم.
تفاوت فرهنگی ما و ژاپنی ها خیلیه و اگر کسی این تفاوتها رو سیاهه کنه تازه معلوم میشه چرا اونا به اینجا رسیدند و چرا ما اینجاییم!

سامان سه‌شنبه 7 بهمن 1393 ساعت 09:00 http://silence65.blogfa.com

ممنون که به وبلاگ من سر زدید
پیشنهادتون رو هم به روی چشم می زارم

ممنون. چشمتون به بلا باشه ان شاالله

علایی دوشنبه 6 بهمن 1393 ساعت 23:00

سلام

اینکه جای پارک پیدا کردن توی محله ما مخصوصا نیاز به امداد غیبی داره هیچ شکی توش نیست من خودم ساعت شش بعدازظهر دیگه تحت هیچ شرایطی ماشین و از جاش تکان نمیدم

اما اینکه شما تونستید جای پارک پیدا کردن را به آن مسابقه قدیمی مرتبط کنید واقعا هنرمندانه بود تا الان فکر میکردم هنر نزد ما اصفهانیها هست و بس اما الان فهمیدم در تبریزیها هم رگه هایی از هنرو میشه مشاهده کرد

سلام
جایی دیدم یک نفر نوشته بود اینکه گفته میشه هنر فقط نزد ایرانیان است و بس، یعنی ایرانی ها فقط هنر دارند و دیگر هیچ!

ناهید دوشنبه 6 بهمن 1393 ساعت 18:30

سلام داداش ستاریان
خیلی زیبا می نویسید ، با خوندن مطلبتان ، خیلی راحت تونستم شدت خوشحالی شما رو از پیروزیتان درک کنم ، بهتون تبریک می گم ، البته این بازی همچنان ادامه داره و روز به روز سخت تر هم می شه ...
هر چند شما با تجربه هایی که دارید ، مطمئنم همچنان پیروز میدان خواهید بود

سلام به خواهر گلم
گاهی موفقیت های هر چند کوچک ما رو به ادامه ی زندگی تشویق و ترغیب می کنه. ما همگی به این موفقیتهای کوچک توی وانفسای زندگی احتیاج مبرم داریم

سامان دوشنبه 6 بهمن 1393 ساعت 11:50 http://silence65.blogfa.com

جا داره من هم از همین تریبوت پیروزی غرور آفرینتون رو تبریک بگم...
من نه آنم که بی پارک مانم در چرخ و فلک
چرخ بر هم زنم گر غیر مرادم گردد!!!!!!!

خیلی خوش اومدید و ممنون قربان

شرف الدین دوشنبه 6 بهمن 1393 ساعت 00:54 http://aldin2.blogfa.com

پیدا کردن جای پارک در حدی فاجعه است که اگر کسی شبها کابوسش رو ببینه جا داره!

توی همون سه ربع ساعت دچار کابوس شده بودم و مدام داشتم فکر می کردم اگر جای پارک پیدا نکنم چکار باید بکنم؟

امیری دوشنبه 6 بهمن 1393 ساعت 00:43 http://abamiri.blogfa.com/

سلام
به نظر من بهترین راه کار برای جای پارک اینه که یک جایی که حدس میزنید زودتر خالی بشه تو ماشین به انتظار بنشینید ..بهتر از دور زدن باطله .. بالاخره یک نفر میاد که بخواد بره یه جایی ..

سلام
یک روز صبح از همین راهکار استفاده کردم و یک ساعتی توی ماشین و دم در منتظر شدم اما شبها بعیده که کسی بخواد جایی بره

مریم یکشنبه 5 بهمن 1393 ساعت 18:46

می گم به قول شما ما بچه ها واسه تشویق شدن ، هیچ خرجی برای والدین و مدرسه و جامعه مون نداشتیم !
تو مدرسه وقتی اسممونو به دیوار می زدند یا یک تشویق نامه ی کاغذی بهمون می دادند عرش رو می دیدیم !
من الانم که الانه تمام تشویقهای کلامی معلمها و حتی استادامونو به خاطر دارم و هر بار که یادم می افته کلی کیفور می شم .
چه کار بدی کردیم که آفرینها و صد باریکلاها رو عین نقل و نبات پخش کردیم تو سر بچه ها !
همین کارا رو کردیم که الان بچه ها واسه هر کار کوچکی که انجام می دن ، انتظار یک پاداش مادی بزرگ دارند .
آقای ستاریان پست به این قشنگی رو می ذاشتید 10 روز دیگه تو همساده ها آپ می کردید !
من اگه جای شما باشم یواشکی پستهامو می فروشم !
از همین همطاف شروع کنید ( وضع مالیش شکر خدا خوبه ! به کمتر از یک تومن راضی نشید ! )

شما خوب یادتون هست. من کلاس اول ابتدایی یک مداد با با پاک کن تهش جایزه گرفتم
آهان عکسش رو پیدا کردم توی این آدرس:
http://up12.persianfun.info/img/90/12/bache-boodi/627x470_q75IRANTO9_t_y9.jpg
مداد سمت چپی منظورم بود. این مداد رو چند سال نگه داشتم چون خانم الماسی معلم کلاس اول بهم جایزه داده. بعدها فهمیدم همین مداد رو هم مادرم خریده بود و داده بود به اون که بهم جایزه بده
یادتونه ستاره هایی که به دفترمون می چسبوندند؟
جایزه ها اینها بود و با الان خیلی فرق داشت که بچه درس هم نمی خونه اما توقع داره براش پیانو و یا ویلون و یا گیتار بخرند که بیشتر از درس بیفته!
این نوشته ها ارزش صنار و سی شاهی هم ندارند کی میاد یک قرووون به خاطرش کف دست من بگذاره

مریم یکشنبه 5 بهمن 1393 ساعت 18:36

سلام
مبارک باشه !
هم به شما بودم و هم به همطاف جان !
آقای ستاریان نه به شما که می تونید تو یک روز شونصد تا پست بزنید نه به دوستان عزیزمون که به خاطر کمبود وقت یا دلایل دیگه نگرانند که چطور 10 روز یک مرتبه پست بزنند (اگه خود منم به جای این دوستان بودم حتما نگران بودم ! )
واقعا جالبه که شما پیدا کردن جای خالی برای پارک رو ربط دادید به صندلی بازی !
حالا واقعا عالم و آدم انگشت به دهن محو کار شما شده بودند و یک صدا شما رو تشویق می کردند ؟
بهتون تبریک می گم ! خدا کنه همیشه اینقدر خوش شانس باشید !

سلام
یکنفر خل شده بود و هی مدام سرش رو تکون میداد. یکی بهش رسید و گفت چرا کله تکون میدی؟ جواب شنید من ساعت هستم. طرف پرسید خب بگو الان ساعت چنده؟ جواب شنید ساعت دو و پنجاه و یک دقیقه است!
سوال کننده: خخخخخخخخخخ
ساعت: چرا می خندی؟
سوال کننده برو عمو الان ساعت سه و نیم رو گذشته!
ساعت در حالیکه به سرعت کله تکون دادن خودش اضافه کرد گفت پس عقب افتادم و باید تند تند کار کنم
حالا شده ماجرای تند تند نوشتن من

بله چی فکر کردید این نحو پار کردن من حتااز اخبار بیست و سی هم پخش شد
تبریک خشک وخالی فایده نداره ها! کاری که کردم کارستون بود

همطاف یلنیز یکشنبه 5 بهمن 1393 ساعت 18:20 http://fazeinali.blogfa.com/

به به... بلاخره موفق شدم این سری از مریم بانو جلو بزنم ( لطفا یه کف مرتب)
و
یکی از رفقا درباره شغل جدید مرتبط به قهرمانی شما مطلب نگاشته. اینجا
http://dahe40.blogfa.com/post/1439
.
اینم تقدیم به قهرمان خوش شانس محله

بله خب بالاخره شما هم به اسکایی ها پیوستید و از موهبت هاش هم دارید بهره مند میشید
ممنونم رفتم و خوندم خیلی عالی بود در عوض شما هم برید یک سری به اینجا بزنید که حتم دارم خوشتون میاد:
http://yadekhatereh.mihanblog.com/post/archive/1391/3

همطاف یلنیز یکشنبه 5 بهمن 1393 ساعت 18:15 http://fazeinali.blogfa.com/

سلام سلام
ط ن ب
.
.

سلام
مبارکا باشه
خجسته باد اییییییین پیروزی، خجسته باد

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد