جزیره ی مجنون ( خاطرات قسمت دوم )

بسم الله الرحمن الرحیم

....تا اینکه یک روز صبح بعد از اینکه از خواب بیدار شدیم، من و دوستم به دعوت او برای شنا رفتیم آنطرف جاده ای که ارتفاعی شش متری داشت و به مقر آتشبار کاتیوشای ارتش رسیدیم.

وسط آبگیر، کاتیوشاها را کار گذاشته بودند و صدای آتشباری انها از راه دور هم به گوش می رسید و حتا باوجود اینکه جنگ بود، محل خدمت خدمه ی کاتیوشاها خیلی خیلی زیبا به نظر می رسید. نیزارها آنها را احاطه کرده بود و برای رفت و امد توی آبگیر، یک پَد داشتند که موقع استراحتشان از آن به عنوان سکوی شیرجه استفاده می کردند. و این شد وسیله ی شیرج زدنهای مداوم ما ، ناگهان اینطور به گوش ما رسید که همه ی تیرآهن های یک تریلی تیرآهن را دارند همزمان می ریزند وسط خیابان!! صدایی بس مهیب داشت آتشباری کاتیوشا از نزدیک... توی یکی از معابری که وسط نیزارها درست شده بود شنا کنان پیش رفتیم و با دیدن جنازه های باد کرده ی عراقی ها که روی آب شناور مانده بودند و از خود بوی متعفن می دادند، سریع برگشتیم. چون مسافت زیادی شنا کرده بودیم و آب هم سرد بود، عضلات پای راست من گرفت. طوریکه دیگر قادر به شنا کردن نبودم و هر چه به نی ها دست انداختم که خودم را روی آب نگهدارم به خاطر خشک بودن و شکنندگی زیاد، وزن مرا تحمل نمی کردند و می شکستند و در آب فرو می رفتم. خلاصه اگر دوستم نبود شاید من آن روز غرق می شدم و شما این خاطرات را هرگز نمی خواندید. خلاصه به هر سختی بود، با تحمل دردی زیاد، به کمک دوستم به ساحل سلامت برگشتیم.

نزدیکهای ظهر بود و مسئولین تدارکات هر یگان، سر و صدایشان بلند شده بود که نااااااهار ناهاااااااار. اتفاقا شهردار آن روز من بودم. کار شهردار نظافت سنگر یا چادر بود و شستشوی ظروف غذا و گرفتن غذا. فی الفور قابلمه را شستم و برای گرفتن ناهار به سمت ماشین تداراکات رفتیم. عذا احتیاجی به قابلمه نداشت چون، ناهار تن ماهی و خاویار بادمجان و مقداری نان بود و البته کمپوت آلبالو!! آمار را بیشتر از روزهای قبل دادیم که کمپوت آلبالوی بیشتری بگیریم چون این دادن کمپوت آلبالو از نوادر بود. سیب و آناناس و گلابی و حتا گیلاس بود اما آلبالو نه! من در حال خنثی کردن کمپوت آلبالو

در همین حین یکی دو نفر دیگر از دوستان هم به جمع ما اضافه شدند و یخ هم گرفتیم و به چادر خودمان برگشتیم.

به دوستانم گفتم: "بچه ها بیایید قبل از سر رسیدن بقیه، همه ی کمپوت ها را بریزیم توی یخ ها بعد هم که خنک شد بخوریم و صلوات بفرستیم به روح اموات بقیه ی دوستانمان!"

موج شرارتمان بالا گرفت و دو سه نفر بعدی هم موافقت کردند. مشغول خنثی کردن ( باز کردن ) کمپوتهای آلبالو شدیم و هر کمپوتی که باز می شد توی یک کاسه ی پر از یخ خالی می کردیم. در همین اثنا صدای ضد هوایی ها بلند شد و رفته رفته این صدا بالا گرفت و کم کم صدای نعره ی هواپیماهایی که به سمت پایین شیرجه می آمدند هم زیاد می شد که البته دوباره اوج می گرفتند. یکی یکی از چادر خارج شدیم که ببینیم چه خبر است؟ سلاحهای ضد هوایی مدام به سمت هواپیماها شلیک می کردند، اما هیچکدام به هدف اصابت نمی کرد. بعضی از بچه ها حتا با کلاشینکف که سلاحی انفرادی بود به هواپیماها، وقتی که پایین می امدند، شلیک می کردند. اما اثری نداشت. برای از کار انداختن آن هواپیماهای پیشرفته ای که با سرعت بسیار بالا حمله میکردند، دفاع موشکی لازم بود، نه اینطور ادوات قدیمی که ما داشتیم. بله آنزمان ما این موشکها را نداشتیم!

چون ماجرا هنوز برای ما یک شوخی بود، به بچه ها گفتم، بیایید قبل از شهادت برویم آلبالوهای یخ مال شده را بخوریم!.. اگر کسی نیامد و من سهم او را هم خوردم بعدا گله نکند. گفتند اینبارقضیه جدی است. گفتم جدی هم باشد توی چادر بیشتر درامانیم، که اگر بمب ناپالم هم بریزد تا چادر بسوزد، ما می توانیم خودمان را نجات بدهیم اما اینجا بی حفاظ هستیم. این را گفتم و به داخل چادر برگشتم و یکراست رفتم سراغ خوردن آلبالوهای خنک خنک! هنوز جرعه ای نخورده بودم که صدای شیرجه ی هواپیماها لحظه به لحظه زیاد و زیادتر شد. صدا به قدری قوی شد که انگار هیچ صدای دیگری به گوش نمی رسید حتا صدای ضدهوایی ها. وبعد گرومب گرومب گرووومب گورمببببب. چهارده تا شمردم. صداهای بمباران به انتها رسید و اوج گرفتن هواپیماها شروع شد، ولی هنوز صدای ضد هوایی ها به شدت کمتر از قبل به گوش می رسید.

بیرون دویدم. همه جا شده بود دود و آتش و گرد و غبار. بعضی ها فریاد می زدند شیمیایی شیمیایی! سریع برگشتم توی چادر ماسک زدم و بیرون پریدم. دود بیشتر شده بود چشم چشم را نمی دید. فریادها در انواع مختلف به گوش می رسید. خیلی زود فهمیدیم شیمیایی نیست. چون قطعات بمب ناپالم به همه جا چسبیده بود و داشت می سوخت. جاده ی با ارتفاع شش متر در قسمتی با زمین همطراز شده بود! کسی کمک می خواست. یکی داد میزد: "جمع نشوید". سربازی از لشکر علی ابن ابیطالب را دیدم که از کله اش دود بلند میشد! ناپالم به سرش چسبیده بود و در حالی که دو دستش را به این سو و آن سو تکان می داد می دوید و کمک می خواست. به او نزدیک شدم و دستی به سرش کشیدم. دستم سوخت و موهای سرش ریخت. او را توی آب خواباندیم بلکه آتش سرش خاموش شود، اما نشد!

آمبولانسی آتش گرفته بود و احتمال انفجارش میرفت. یک نفر از جان گذشته سوار آمبولانس شد و استارت زد و آمبولانس را داخل آب برده و تا نصفه در آب فرو برد و فرار کرد. انبار مهمات اتش گرفته بود و فشنگها به هر سو شلیک می شد. بیم ان می رفت که به آرپی جی ها برسد و کلا منفجر شوند که در اینصورت تلفات سنگینی وارد می کرد. خدا رحم کرده بود از چهارده بمب فقط دو تا منفجر شده بود و بقیه توی خاک سست و لجنی جزیره فرو رفته بود. دم در توالتی که بالای تلی از خاک بنا شده بود و بالای چادر ما قرار داشت یک بمب تا دو متر فرو رفته بود اما منفجر نشده بود. بمب دیگری از سقف یک سنگر رفته بود داخل، یعنی پلیت اهنی و تراورز چوبی قطور و خاک انباشته بر روی اینها را سوراخ کرده و داخل شده بود و سه نفری که توی این سنگر پناه گرفته بودند را مانند چرخ گوشت به هم آمیخته و چرخ کرده بود! اما منفجر نشده بود. جماعتی از بچه ها، اینها را بلند کرده بیرون آورده و تشیع جنازه راه انداخته بودند!! هیچ کس نمی دانست چه باید بکند. آمادگی برای این روز را اصلا نداشتیم. هر کس هر کاری از دستش برمیامد برای بهبود اوضاع می کرد. انبار مهماتی که اتش گرفته بود با از جان گذشتگی کسی که به سمتش دوید و هر انچه اتش گرفته بود را بیرون ریخت، خاموش شد. کم کم اوضاع آرام شد. برخلاف انچه انتظار می رفت تلفات بسیار پایین تر از آنی بود که در لحظه ی اول به نظر می رسید. ولی اگر هر چهارده بمب منفجر شده بود، قطعا از هیچکدام از ما اثری باقی نمی ماند و این به نظرم از الطاف خفیه ی الاهی بود و من در اینباره، با تجارب دیگری که بعدها بدست اوردم به یقین رسیدم.

پ ن 1- طولانی شد اما چون نمی خواهم پست سه قسمتی شود در یک پست گنجاندم با گفتن اینکه تمام زحمات ما برای حفر کانال با رها کردن آب از سوی عراق از میان رفت، که خود داستان دیگری است و مجال بیشتری برای گفتن می خواهد.

پ ن 2- با کامپیوتر جدیدی آپ کردم که هنوز اسکنر روی ان نصب نشده، به محض نصب اسکنر با امید به خدا عکسهایی را اسکن می کنم و می گذارم در ادامه مطلب. 

پ ن 3: بالاخره با هر سختی بود و تمام امروز وقت مرا گرفت، توانستم الان که ساعت حدود 12 شب هست چند تا عکس آپلود کنم و بگذارم! به کسی وقت نکردم سر بزنم و کامنتها هم بی جواب ماند!

بچه های اطلاعات عملیات تیپ بیت المقدس جزیره ی مجنون جنوبی 

  بچه های اطلاعات عملیات جزیره مجنون   

بچه های اطلاعات عملیات بعد از حاج عمران، مقر دارخوین قبل از اعزام به جزیره مجنون  

   

بچه های اطلاعات عملیات و حاج آقای مسن از نیروهای گردان بود ، نامش مش حیدر عمو و اهل ماکو بود، که حتما تا به حال به رحمت خدا رفته است اگر بعد از جدا شدن از ما در عملیاتی شهید نشده باشد 

ایستاده از راست: یوسف اسماعیل زاده، مش حیدر عمو، علی بدلی،جلال بگلری، مصطفی قاسمی 

(نشسته از راست : احمد اسماعیل زاده ، من و شهید سعید اشرف پور (آذر 62 مقر عین خوش

حاج محمد آقا کاغذچی، تنها دوستی که بعد از سالها، توی فیسبوک همدیگر را پیدا کردیم و ارتباطمان با هم وصل است

  

از راست شهید کریم طریقت فرمانده گردان. صمد عباسی عضواطلاعات عملیات . مستول تعاون ؟

  

کربلای جبهه ها یادش به خیر 

نظرات 30 + ارسال نظر
کاوسی یکشنبه 7 اردیبهشت 1393 ساعت 07:06 http://mighat61.blogfa.com

سلام بزرگوار
بسیار زیبا و خلاقانه نگاشته اید.
امیدوارم روزی فرا رسد که تمام خاطرات بچه های ما در جبهه مکتوب شود تا آیندگان مطالعه کنند و از روی نا آگاهی انگشت اتهام به سمت پدرانشان دراز نکنند و احیانا جنگ طلب نخوانندشان. آیندگان باید بدانند ما به سوی جنگ نرفتیم، جنگ سوی ما آمد. ملت ما چاره ای جز دفاع و تنبیه متجاوز نداشت...

سلام آقای کاوسی عزیز
قلم من کمترین کجا و نویسنده ی توانایی مثل شما کجا؟
بله اما آیندگان جای خود، کسانیکه همسن و سال من و شما بودند و نرفتند هم امروز مدعی ما و شما هستند و این درد بزرگتره.
وکفی بالله وکیلا

ناهید شنبه 6 اردیبهشت 1393 ساعت 16:22

سلام داداش خوبم
اومدم بگم ممنون از احوالپرسی تون ، چقدر خوبه که کامنتی از داداش عزیزی داشته باشی و بدونی که همیشه بهت فکر میکنه با این همه کار و داستانها یی هم که خودش داره ...ممنونم داداش گلم

سلام خواهر گلم
شما لطف دارید والا من کاری بیش از وظیفه نکرده ام که:
عهد ما با تو نه عهدی که تغیر بپذیرد
بوستانیست که هرگز نزند باد خزانش
و
مرا عهدیست با جانان که تا جان در بدن دارم
هواداران کویش را چو جان خویشتن دارم

اعظم شنبه 6 اردیبهشت 1393 ساعت 15:48 http://pinkflower73.blogfa.com/

سلام
تشکر از بیان خاطرات جنگ. هنوز در فکر اون رزمنده ایم که نوشتید دود از سرش بلند میشد در آب هم درستش نکرد...سرنوشتش چی شد؟

سلام
خیلی خوب شد پرسیدید. در واقع منتظر بودم یک نفر بپرسه. دو روز بعد با سری کاملا بانداژ شده دیدمش. پرسیدم چی شد؟! با شوق و ذوق و خنده گفت بیست و یک روز مرخصی بهم دادند!
خدا روو شکر حالش خوب بود

آتش پنج‌شنبه 4 اردیبهشت 1393 ساعت 20:38 http://dideno.blogsky.com

اختیاردارید . بی انصافی کدومه ؟
شما که دیگران را به عوارض کهولت سن متهم می کنید دیگه چرا ؟
ایشون در همان هوم پیجشون کنار صفحه، آدرس وبلاگ جدیدش را هم نوشته . البته خوب کهولت سن و ساعت 5 صبح و صفح کوچک گوشی و مشکلات شناسنامه و .... خوب موجب میشه که اون
لینک وبلاگ جدید دیده نشده و من بخت برگشته متهم به بی انصافی بشم اونهم نه یک کم که خــــیــــــلـــــی
ان شاالله که رفع کسالت شده باشه . حالا بالاخره لپ تاپ را خریدید؟
البه زارزدن در صبح کله سحر از نشانه های عرفا و واصلان به مقام بکا
می باشد . داداش التماس دعا ...

سلام داداش ممنون البته کهولت سن و آن ساعت صبح باعث نشد لینک وبلاگ جدید ایشون رو نبینم. اما با مراجعه به وبلاگ جدیدشون هم جایی برای کامنت گذاشتن پیدا نکردم، ظاهرا جناب ایشون عادت به جواب دادن کامنت هم ندارند! بگذریم در هر حال من که باخواندن مطالبش حال خیلی خوشی پیدا کردم و بابتش خیلی هم از شما ممنونم
با درد پا که به شدت درگیرم. لپ تاپ جدید هم نگرفتم البته قرار بود قطعات معیوب مثل هارد و رم و دی وی دی رایتر بگیرم که هنوز نشده. چاکرم

صبا قلم پنج‌شنبه 4 اردیبهشت 1393 ساعت 03:24

سلام
خاطرات واقعی وبا قلم روان شما به یاد ماندنی تر ...
فداکاری به همراه توکل به خدا واحساس آن با تمام وجود ...
شاید برای هیچ نسلی ،احساس همچین حسی درست نشه
هر کدومتون برای خودش یه چه گوارا بود ه است
اوناییکه رفته اند را خدا در بهشت برین جای دهد وامثال شما
هم برای ما چسبندگان به دنیا دعا ی خیر تون را نیازمندیم
موفق وموید باشید

سلام خیلی ممنونم خاطرم هست که چند بار خدمت کامنتهای شما رسیدم. یادمه نوشتید وبلاگ ندارید و برای اینکه با اون خانوم صبا که وبلاگ داشتند اشتباه نشه اسم صبا قلم رو انتخاب کردید. در هر حال ممنونم که هنوز می خونیدم. اما راستش منم بدجور چسبیدم به زمین. خدا عاقبت همه ی ما رو به خیر کنه

مریم چهارشنبه 3 اردیبهشت 1393 ساعت 23:41

خسته نباشید ببم جان استراحت کنید
آقای ستاریان تو رو خدا راستشو بگید ، شما کامنتها رو چه جوری می بینید ؟
بگید اولین و آخرین کامنت مال کیه ؟ منظورم اینه که بگید کامنت دختروووووووووووو رو شما کجا می بینید ؟
عجب گیری افتادیم ! شما یک کاری می کنید که آدم به چشمای خودشم شک می کنه !

ممنون
خب شما مگه تا به حال از من دروغ شنیدید؟
کامنت اول از سمانه خانوم بود و هنوزم هست و ترتیب کامنتها هم با تقدم و تاخر زمانی پشت سر همدیگه است! شما هم کاری می کنید آدم بیاد توضیحات واضحات بده

مریم چهارشنبه 3 اردیبهشت 1393 ساعت 20:27

ممنون از توضیحاتی که زیر کامنتهای جناب آتش و بزرگ عزیز نوشتید
همسر منم بعضی وقتا تعریف می کنه که چه خطراتی از سرش گذشته البته نه خطراتی در حد شما !!!
مثلا می گه یک بار دو تا موشک زمین به زمین زدند 50 متری مون ، اما چون چند روز بارون باریده بود زمین باتلاقی شده بود برای همین موشکها رفتند عمق زمین و زمین تا حد زیادی موجشون رو گرفت
یا مثلا یک بار دیگه یک هواپیما بمبهاش رو نزدیکی اونا رها کرده .
آقای ستاریان می دونید چرا کامی زنده مونده ؟ برای اینکه بتونه از وجود نازنین من بهره مند بشه !
وای اگه الان بفهمه چی نوشتم اینجوری می شه :
خب مگه دروغ می گم ؟
ببم جان شما هم دلیل زنده موندنتونو تو همچین چیزایی جستجو کنید

خب قصد داشتم همه ی کامنتها رو جواب بدم و نرسیدم و به جواب بعضی کامنتها بسنده کردم
خدا جناب کامی رو برای شما و شما رو برای ایشون نگهداره و سایه ی هر دوی شما بر سر بچه هاتون مستدام باشه

مریم چهارشنبه 3 اردیبهشت 1393 ساعت 20:09

سلام
آقای ستاریان شما مگه کامنتهاتونو سر و ته نمی بینید ؟
اولین کامنت این پست رو سمانه دخترووووووووووو نوشته ولی به جای اینکه کامنتش اول باشه آخره
کامنتی رو که من الان دارم می نویسم به جای اینکه آخرین کامنت باشه می ره صدر کامنتها !
بنابراین نتیجه می گیریم که اشکال فنی از شماست نه از کوثر بانو !

سلام
امروز صبح رفتم ام ار ای و رفتم بازار و زیر شدیدترین باران توی این چند سال اخیر توی بازار گیر کردم و موش آبکشیده برگشتم خونه.کلی جنس خریدم اما بقدری بدنم درد میکرد که ساعت هشت شب به زور اومدم مغازه و تا الان داشتم جنسها رو جابجا می کردم. وصل شدن به اینترنت هم که یک ربعی هست وقتم رو گرفته. خلاصه اینکه اصلا حس و حال جواب به کامنتها رو ندارم اما اومدم فقط سلامی عرض کنم و بس
اما انگار شما هم دچار عوارض کهولت سن شدید که وارونه می بینید ها!

واحه چهارشنبه 3 اردیبهشت 1393 ساعت 14:37

سلام عمو جان
ممنون که زحمت کشیدید و این خاطرات را نوشتید.یه جایی را خوندم خیلی اذیت شدم:هیچ کس نمی دانست چه باید بکند. آمادگی برای این روز را اصلا نداشتیم. هر کس هر کاری از دستش برمیامد برای بهبود اوضاع می کرد....روزهای جنگ همش همینطور بوده..آمادگی لازم را باید کسانی ایجاد میکردند که به فکر پیروزی در این جنگ نابرابر بودن.البته به قیمت پرپر شدن فرزندان این مرز و بوم.من ایمان دارم که با اون شرایط و اوضاع نبود تجهیزات جنگی مجهز اگر ایثار شمایان نبود چه بسا مملکت نابود میشد..گرچه عده ای واقعا نمیدونن قدرشناسی یعنی چی و پیکار در میدان نابرابر چه معنایی داره..جنگ شد به نام شما و به کام خیلیها

سلام عمو جان
خب حقیقت همینه که سازمان رزم ما از بسیج و سپاه گرفته همه بر اساس آزمون و خطا کار میکردند و این باعث صدمات زیادی می شد و تلفات زیادی هم از ما می گرفت.
سوءاستفاده کنندگان از خون شهدا همیشه بوده اند و خواهند بود ابن الوقتهایی که با تملق و چاپلوسی به ارکیه ی قدرت میرسند و همه ی ناصحان و صالحان رو از دور خارج می کنند!

خرمگس چهارشنبه 3 اردیبهشت 1393 ساعت 10:26

بابا شما که خودت پورفسورای خاطره نویسی داری ای ول.

سلام
پورفسورای خاطره نویسی دیگه آخرشه

کوثر چهارشنبه 3 اردیبهشت 1393 ساعت 08:08

و۲۰

سلام

سلام و مبارکههههه
امروز پنج شنبه است که دارم جواب میدم و شما بعد از این کامنت چرا کلا غیبت زده!

ناهید چهارشنبه 3 اردیبهشت 1393 ساعت 05:24

داداش خوبم سلام
با دیدن عکسها حس عجیبی پیدا کردم ،وقتی اسم شهید ...رو می خونم ، دلم می خواد برم دشت جناب بزرگ ،تا اونجایی که در توان دارم فریاااااااااااااد بزنم
این پست را بارها خوندم باور کنید تاثیر نوشته ی شما از سفرهای راهیان نور بیشتره ، ایکاش بشه که این خاطرات رو به چاپ رسوند
داداش عزیز و دلاورم خدا حفظت کنه ان شاا...

سلام به خواهر گلم
بله من که هر وقت یاد شهدا می افتم دلم میخواد به اون دشت سری بزنم و فریاد بکشم. خوشحالم اگر اثری ولو کم داشته باشه این نوشته.

ممنونم و خدا پشت و پناه شما باشه

آتش چهارشنبه 3 اردیبهشت 1393 ساعت 00:16 http://dideno.blogsky.com

جات خالی داداش همین حالا یک کمپوت گیلاس را خنثی کردم
آی حالی داد که نگو یکی دیگه هم هست . حیفه که این
لذت ایثار و از خود گذشتگی را از دست بدم باید زود تر همین شبانه
یک فکری برای خنثی کردن اون یکی هم بکنم . آخه همه که اطلاعات
جنگی ندارند ممکنه یک بلایی سرخودشون بیارن

نوششششش جان داداش
بله خب ایثار و از جان گذشتگی تو خون همه ی ماست

آتش چهارشنبه 3 اردیبهشت 1393 ساعت 00:10 http://dideno.blogsky.com

دست شما درد نکند برای معرفی پست ها
پس بگذار به تلافی من هم دوتا پست پیشنهادی معرفی کنم

لحظه های سپید 1 و 2
http://sahbana.blogsky.com

چشمان سفید
http://shang.blogsky.com/category/cat-2/page/2

(قسمتی از لحظه های سپید 2)
یاد تمام مدت عمرم در این جهان ...
با سرعتی عجیب ... مانند یک شهاب ...
از روبروی نظرم محو می شود ...
دشتی پر از شقایق پرپر میان باد ...
چون لاله ای که خرد شود در میان برف
چون گندمی که خرد شود زیر آسیاب
مانند یک سراب ...
چشمان من به نرمی یک خواب می رود...
خوابی عمیق و ژرف ...
خوابی سپید و سرد ....

سلام
آقا خیلی بی انصافی خیلی! من دست شما رو گذاشتم دست دو نفر که حی و حاضرند و اونوقت شما...
ساعت 5 صبح با گوشی رفتم کل هوم پیجش رو حوندمش تا به آخر! وقتی رسیدم به اینکه شهریور 91 آخرین نوشته اش رو گذاشته! زار زدم زاررر که حالا من اینو چه جوری باید پیداش کنم

مریم سه‌شنبه 2 اردیبهشت 1393 ساعت 11:07

فرمانده گردان تون چقدر جوون بوده روحش شاد
راستی بچه ها از همسن و سالهای خودشون حرف شنوی داشتند ؟
...چقدر دوران انقلاب و دوران جنگ عجیب بود ! همه جا جوونها همه کاره بودند و جالب اینکه الان همون جوونها پا به سن گذاشتند اما حاضر نیستند پستها رو رها کنند و جای خودشونو به جوونها بدن !

روحش شاد دلاوری بود
خب زمان انقلاب و جنگ، اطاعت از فرماندهی و مسئولین دولتی واجب شرعی بود و از پیر و جوان مقید بودیم به این واجب. اگر همون روحیه باقی بود و اصل بر توانایی و تخصص و تقوا بود، بلایای امروز بر سرمون نمی اومد. الان البته اوضاع کمی بهتر شده، اما همین دوره ی قبلی که شرط تصدی، سر سپردگی مطلق بود و تملق! و هر کی متملق تر بود باقی می ماند والا جایی در عرصه ی تصمیم گیری نداشت!

مریم سه‌شنبه 2 اردیبهشت 1393 ساعت 11:03

تو عکس دوم سومین نفرید ایستاده البته از سمت راست
تو عکس سوم به نظرم ...کدومید ؟ شاید پشت ماشین چهارمین نفر از اون چهار تایی ها !
تو عکس چهارم که نوشتید البته قبل از اینکه بخونم تشخیص تون دادم

توی این سری عکسها سعی کردم عکسی رو انتخاب کنم که خودم نباشم. عکس دوم و سوم من عکاسم و منو نمی بینید، مگر اینکه چشم بصیرت داشته باشید

مریم سه‌شنبه 2 اردیبهشت 1393 ساعت 10:54

سلام
ممنون برای عکسها چقدر همه تون کوچولو بودید !
کاش تو هر عکس خودتونو مشخص می کردید
راستی کمپوت خیلی دوست دارید ؟ تو عکس اولم که دارید کمپوت باز می کنید !(شایدم کنسرو)
راستی آقای ستاریان من دنبال ریشه و سابقه و قدمت بدجنسی شما می گردم فعلا ردتونو گرفتم و رسیدم به جزایر مجنون و آلبالوها

سلام
منم ممنونم
بله خب اکثرا جوان بودیم و توی یک رده ی سنی حالا یک بالا یا پایین
ماوس رو به عکس نزدیک کنید می بینید نوشتم در در حال خنثی کردن کمپوت آلبالو البته توی هوای گرم جنوب کمپوت خنک خیلی می چسبید. من یادمه یکبار اومدم مرخصی و توسط مادرم از خانمهای جلسه پول جمع کردیم و رفتم منطقه و شکر و آبلیمو خریدیم و دادیم بچه ها به وفور شربت آبلیمو درست کردند و همه ی چادرها شربت آبلیمو خیرات می کردند
یادمه برای شما یکبار نوشتم که بدجنسی جزء ذات من و از شعائر منه
پس یادتون رفته زنبورها و غلطیدن توی لاستیکها!

بزرگ سه‌شنبه 2 اردیبهشت 1393 ساعت 07:12

سلام
سریال پنجمین خورشید را خیلی دوست داشتم برای اینکه حال و هوای آن روزها و جنگ و رزمندگانی که از جبهه آمده بودند را نشان میداد. من رزمندهای زیادی را دیده بودم و باهاشان صحبت کرده بودم اما هیچکدام خاطرات اینچنینی نداشتند و یا بلد نبودند تعریف کنند. گزارش شما آدم را درست میبرد وسط جزیره مجنون و آتشباری عراقی ها.قبلا هم گفته ام که یکی از حسرت های بزرگ زندگیم همین نرفتن به جبهه بود. دلیل اینکه نرفتم فقط درس نبود چون همانموقع که شما جانتان را کف دست گرفته بودید ما داشتیم در دانشگاه پول بیت المال را به اسم درس خواندن حیف و میل میکردیم.نرفتم داستان طولانی دارد ودلایل متعدد .شاید برا توضیح آن یک پست گذاشتم. اما نهایتا میخواهم بگویم که خیلی مرد هستید و من دست رزمندگان مخلصی مثل شما را میبوسم.مردان شجاع و غیوری که نه تنها ما که نسل های بعدی هم مدیونتان هستیم

سلام
سریال پنجمین خورشید رو من ندیدم!
آقا شرمند می کنید! حسرت؟ راستش نمی دونم چی باید بگم. دوستی دارم که سنش قد میداده که لااقل آخرای جنگ یک سری به جبهه بزنه و الان نمی دونید به خاطر اینکه نرفته در چه اتش حرمانی می سوزه! من همون حرفی رو که به او زدم رو به شما عرض می کنم. مهم اینه که شما امروز دلتون میخواد کاش رفته بودید. واقعا من خودم هر روز با خودم می گم کاش می شد به جای سی و دو ماه تمام روزهای جنگ رو جبهه بودم. اما این از آرزوهاییه که بهش نخواهم رسید.

امیری دوشنبه 1 اردیبهشت 1393 ساعت 18:15 http://abamiri.blogfa.com/

سلام دستتان درد نکند همین طور که میبینید خواندن خاطرات واقعی جنگ خواننده و خواهان دارد واقعیات جنگ پیروزی ها شکست ها عقب نشینی ها مقاومت بچه های ما و همچنین مقاومت سرسختانه عراقی ها و.... باید بدون پیرایه نوشته شود . بدون تعریف و تمجید بیهوده از کسی مخصوصا سرداران جنگ . البته رشادت هاشون باید بیان بشه اما بدون دروغ . مثلا فلانی تو پوتین بسیجی آب خورد فلانی رفت توصف عراقی ها غذا گرفت و ..

سلام
دست شما درد نکنه که محرک من شدید برای نوشتن و به طور مستمر هم می نویسید. چند وقت پیش یک میزگردی بود راجع به شهید آوینی توی سینما هفت. دامادش می گفت با این وضع و اوضاع باید ستاد حفاظت از آوینی درست کنیم برای حفاطت از آرا و نظرات شهید آوینی!! می گفت حرفها و چیزهایی رو به آن شهید نسبت می دند که کاملا دروغه و از اساس غلط!!
راجع به امام هم همین وضع هست و راجع به جنگ هم که هر بچه ی 15 ساله ی امروز هم شده رزمنده یا حتا سردار زمان جنگ!

مریم دوشنبه 1 اردیبهشت 1393 ساعت 17:24

بعد از گذاشتن کامنت ، رفتم یک چرت کوچولو بزنم ، تو خواب همه ش خواب جنگی و بمبارون دیدم !
- به نظر شما فیلمسازی تو ایران داریم که بتونه این صحنه ای رو که شما شرح دادید بازسازی کنه ؟ فکر نمی کنم !
- بعضیها اصرار دارند که عراقیها رو آدمهای خنگ و دست و پاچلفتی نشون بدن . ردپای چنین تفکری رو در کتابهای درسی هم می شه دید . دومین درس کتاب عربی سوم راهنمایی عنوانش استراق السمع هست
تو این درس سرباز دشمن که برای استراق سمع آمده (فکر می کنم همکار شما بوده !) گوشهاش سنگینه و کلمات رو اشتباه می شنوه و در نتیجه به فرماندهانش اطلاعات غلط می ده و باعث می شه اونها به جای پیشروی ، عقب نشینی کنند !!!
3- رزمنده ها در جبهه ها از جون مایه می ذاشتند شما نمونه هایی از ایثار و فداکاریشون رو تو این پست نوشتید .
در یکی از برنامه های روایت فتح رزمنده ای می گفت : در یکی از عملیاتها ، سیمهای خاردار مانع از پیشروی ما شد ، یکی از بچه ها خودشو روی سیمها انداخت و گفت پاتونو روی من بذارید و رد بشید . اول همه مقاومت کردند ولی بعد دیدند چاره ای نیست و مجبور شدند این کار رو بکنند ، من موقعی که پام رو روی اون رزمنده گذاشتم صدای خرد شدن استخوونهاشو شنیدم
- چقدر ناراحت کننده بود که عراقیها تو کانالهایی که شبانه با اون همه زحمت حفر کرده بودند آب انداختند ...
- کامپیوتر نو مبارک

ببخشید که خواب نیمروزی شما رو مغشوش کردم.
بله این نگاه فکاهی به دشمن همیشه بوده و هست. زیاد هم نمیشه سرزنش کرد. بالاخره باید طوری تهییج کنند که نیرو امکان غلبه به دشمن رو متصور باشه والا ترس مانع از دفاع میشه! البته این فرق داره با اینکه شما گفتی! درس استراق السمع و اینطور آموزشها دیگه تحریف حقیقته.

روایت فتح یکی از و شاید بارزترین مستند حقیقی درباره ی جنگ بود که هنوز هم دیدنی و تماشا کردنیه.

کامپیوتر مال بچه هاست و دست کمی از مال خودم نداره. اما ممنونم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد