دیر آمدم!

بسم الله الرحمن الرحیم 

نوروز آمد و رفت تا دوباره سال بعد بازگردد؛ البته اگر برای ما عمری باقی باشد و تعطیلات آن هم تمام شد و امروز باید گفت که:

نوروز خداحافظ 

هفت سین خداحافظ

لاله 

 

لاله 

اگر حال خوشی دارید و می خواهید همچنان پابرجا بماند به دیدن همین دو تا عکس اکتفا کنید و به ادامه ی مطلب نروید!

این پست قرار بود روز چهاردهم فروردین ارسال شود. اما چون نخواستم کام دوستانم را بعد از تعطیلات نوروز تلخ کنم، از ارسالش منصرف شدم. اما یکی از دوستان عزیز متوجه این سانسور شد و امر کرد که منتشرش کنم، بهمین خاطر الان اطاعت امر می کنم و از آن رونمایی می کنم:

تا دیروز حالم خوش بود خیلی خیلی خوش و دیروز سیزده به در بود و به من کلی خوش گذشت و به یاد شما بودم و مخصوص شما عکسهایی گرفتم که بگذارم اینجا. اما از امروز صبح ورق برگشت و من بی آنکه بدانم چرا، ناخوشم. دلم پر شد است از بار غم!! آن هم لبالب و مالامال!  

سیزده به در

به وبلاگ اکثر شما دوستانم سری زدم و کامنتها را خواندم و دلم نیامد با این حال نزار و دگرگونم برای کسی کامنتی بگذارم. شاید فردا بهتر شدم، کسی چه می داند؟! حتما بهتر میشوم. من خوب خواهم شد ( البته هنوز خوب نشدم!)

الان که فکر می کنم به این نتیجه  می رسم که نگاه به جمع بسیار شاد خانواده هایی که همگی با هم جمع شده بودند تا روز خوشی را برای خانواده های خود رقم بزنند، مرا با خود به عالم دیگری برد. صدای شادی و خنده از هرسو به گوش می رسید و پارکی کوچک پر شده بود از چادرهای مسافرتی و آتش و چای و اش و آدمهایی که با امکاناتی مشابه و با خصوصیاتی یکسان و آداب و رسومی همسان کنار هم نشسته بودند و بچه هایی که بدو بدو می کردند و ... با انها نمیشد غریبی کرد، مثل خود ما بودند. انگار خانواده ی ما بود که در پارک به تعدادی زیاد تکثیر شده است! فکرم رفت سراغ آدمهایی که سالها پیش از این، زندگی کرده اند و چنین روزهایی را با هم سپری کرده اند و الان نیستند و حتا اثری از آثارشان باقی نمانده و سالیانی قبلتر از آنها و قرنها پیش از آن و ... 

سیزده به در

بله زندگی بسیار پیچیده تر و بغرنجتر از آنست که من آن را بفهمم!

با وجود اینکه شب قبل از سیزده، نخوابیده بودیم و من تمام سیزده به در را مشغول آتش درست کردن بودم و مثل ماهی دودی، مصطفی دودی شده بودم، اما نتوانستم چشم از مردم بردارم و ذهنم بدجور مشغول تک تکشان شده بود. خلاصه این شد که شب تا دیر وقت بیدار بودم و عاقبت خسته و با بدنی کوفته و با ذهنی آشفته خوابیدم و ...

صبح به همه ی اعضاء خانواده ام و به تعدادی از دوستانم اینطور پیامک دادم:

سلام اینجا تهران است، اس ام اس گاه گاهی از مصطفی. هم اکنون دمای هوای تهران 9 درجه بالای صفر و آسمان ابری ست، توام با بارش باران لطیف بهاری. چهارده روز از نوروز و حلول سال تازه گذشت و زندگی همچون سالها و قرنها و اعصار گذشته، همچنان به آرامی ادامه داشته و به تندی میگذرد و نوای ذکر مصیبت زهرای اطهر از بلندگو و دسته ی عزاداری همراهش به گوش می رسد! روزی که چندان دور نیست نیز از روزهایی که بر ما گذشت و می گذرد، بسیار کوتاه یاد خواهند کرد، به کوتاهی شش میلیون سالی که از عمر انسان طی شد، کوتاهتر از قصه ی سبزه هایی که دیروز به رودها و جویبارهای پر از قصه سپردیم. 

دسته عزاداری

و این بهانه ای شد برای نوشتن سطور بعدی ....

دیر آمدم

چون من از راه دور آمدم

من از نسل آدمم

هبوط کرده بر توهم زندگی در زمین/ به شوق بازگشت دوباره به سوی او آمدم

از درون غار تنهایی، به بیرون آمدم

زال دیروزم من، یا همین بنجامین باتُن ِ امروزی

مشعلی از آتش به دست دارم

چشمی سوزان به اشک دارم

دودهای کین بسیار، به چشم دارم

مصطفی ستاریانم

زاده ی جمشید و نواده ی پیشدادیانم

جام جهانبین جم، به ارث دارم

رختی از تن ِزخمی به شلاق بیداد به تن دارم

آرزو به گور، که لختی بیاسایم

من از گور بهرام گور آمدم

کوله بار ِ سنگین ِنعش ِآرزوهای ِ برباد رفته، بر دوش دارم

خسته ام من،  

خسته از تن های ِرنجورِ دسته دسته های انسان

آنها که به نوبت آمدند 

به صف رفتند  

و در پی هم میرویم

من زاده ی رنج انسانم

که صباحی چند، بر توسن شادی می نشیند

و چون ققنوس میزید

و در پی قله قاف، بیحاصل پی سیمرغ میگردد

دیر آمدم و آنی هستم و زود میروم

میروم غلط بود! رفتم من!

شش میلیون سال پیش، رفته ام من! 

غلاف تخم گل میمون

نظرات 36 + ارسال نظر
بانویسیب یکشنبه 24 فروردین 1393 ساعت 02:21

سلام عمو مصطفی گرامی
خدا منو نبخشه که باعث شدم حال شما بد تر بشه ......همیشه به این اعتقاد دارم که دعا در حق دیگران زودتر اجابت میشه و همیشه دست به دعای همه دوستانم هستم و از این دعای شما که در حق خودتون به خاطر کامنت منه بنده حقیر فرمودید بی نهایت از خودم ناراحت شدم و دیگه از بنده های خدا التماس دعا نمیکنم انشا الله سالیان سال سایتون بر سر خانوادتون مستدام باشه و بنده مزاحم رو ببخشید که اینقدر ناشکیبا هستم که ارامش دوستانم رو بهم میریضم ......خداوند همه بیماران رو شفا بده کسی در این دنیا جای کس دیگری را نگرفته که با رفتن شما پدر من لباس عافیت بپوشه انشا الله همیشه پایدار باشید
بابت پاسختون هم ممنون در مورد گیاه

سلام بانوی سیب عزیز
ظاهرا توی انتقال آنچه می خواستم بگم موفق نبودم! انچه گفتم حقیقتی بود که بین من و خدا اتفاق افتاده بود و من روراست به شما گفتم. حقیقتش نگفتم که شما برنجید بلکه گفتم که بدونید تا چقدر آرزوی سلامتی پدرتون رو دارم و براشون دعا می کنم

مریم شنبه 23 فروردین 1393 ساعت 21:27

سلام
آتش جان به جان خودم من از همون اول فهمیدم که شما جاسوس دشمنید !
نشون به این نشون که برای تظلم و دادخواهی به دشمن ما پناه آوردید !
شما فکر کردید ما نفهمیدیم که شما می خواستید به جای دارچین تو چایی تون زهر هلاهل بریزید و به خورد ما بدید ؟
من همه ی اینا رو می خواستم تو وب بزرگ بنویسم اما چون بزرگ تهدید کرد که در کامنت دونیشون رو تخته می کنند مجبور شدم عقب نشینی کنم
آقای ستاریان عمرا ما قبول کنیم که یک نفر از جمعیت اخوان بین ما میانجی گری کنه !
و چون جنس شماها رو خوب می شناسم و می دونم که شما هم حاضر نیستید چای دارچینی یک نفر از جمعیت نسوان رو نوش جان کنید در نتیجه باید بگردیم و یک نفر خواجه رو برای وساطت پیدا کنیم !
راستی فعلا شما می تونید یک سوراخه موش رو به قیمت خون ناصرالدین شاه به جناب آتش بفروشید بنده ی خدا بدجوری هول کرده !
جناب آتش ! آب داغ نبات بدیم خدمتتون ؟ شاید بد نباشه که تک تک بفرستیمتون به دیار باقی

آتش شنبه 23 فروردین 1393 ساعت 20:35 http://dideno.blogsky.com

مصطفی جان بفریاد برس که داداشتو کشتن
این جمعیت نسوان از اراک تا اینجا به دنبال من هستند
شواهد و مدارکی هست که ایشان با چند شرکت خارجی
تولید کننده ماهی تابه و قابلمه قرارداد سنگینی امضا کرده اند .
همین که تا اینجا سالم از دستشون گریخته ام از معجزات الهیست حکم صادر کرده اند که در اندرونی به جاسوسی مشغول بودی
آقا تهمته شما که می دونید من ناخواسته وارد این ماجرا شدم
یاایهاالناصر ینصرنی

عبدالحسین فاطمی شنبه 23 فروردین 1393 ساعت 08:36

سلام سردار

چایدران نامه کلید خورد
در کامنت دانی بزرگ عزیز در حال منظوم کردن جنگ چایدران هستم

سلام بر حکیم الحکما

آقا اصلا کو سر که برود به سرداری!
بله دیدم و باز دیر امدم!
چایدران نامه که مطلعش بسیار زیباست اما باید گفت که سروده ای است که ناتمام ماند

بانویسیب شنبه 23 فروردین 1393 ساعت 01:31

سلام عمو مصطفی عزیز همه
کسی که زیاد به اطرافش نگاه میکنه درد مردم رو میفهمه و نمیتونه بیخیال مردم و اطرافیانش بشه مسلمه که این احساس غم رو هم پیدا میکنه و من امیدوارم دل بزرگ داریم و کمتر غم بخوریم مخصوصا شما که نور چشم ما هستید .....خواهر کوچیکتون بانوی سیب ای خوب غم میخوره ای خوب غم میخوره که نگو عمو جان راستی عمو این عکس اخری عکس چیه میدونم که گیاهه اما عجب شگل و شمائلی داره.....برای پدرم التماس دعا دارم عمو جان حال پدر خیلی بده
زنده باشید انشا الله

سلام به بانوی سیب

دیشب حالم اصلا خوش نبود و دم دمای صبح بود کامنت شما رو دیدم. حالم بدتر شد رفتم پشت بوم و از خدا خواستم حالا که من به هر طرف و به هر کجا رو برمی گردونم چیزی جز درد نمی بینم و مدتهاست که آرزوی رفتن دارم بیا و منو جای پدر عزیز بانوی سیب بگیر. حالا شما هم بگید « آمین » تا شاید فرجی بشه و هم من از دیدن درد خلاص بشم و هم پدر عزیز و گرامی شما لباس عافیت بپوشه
عکس آخری غلاف تخم گل میمونه

کوثر جمعه 22 فروردین 1393 ساعت 22:35



سلام عرض شد

سلام

فریبا جمعه 22 فروردین 1393 ساعت 21:11 http://faribae.blogfa.com/

سلام خدمت شما
جهت عرض سلام اومدم !
شب خوبی داشته باشین
مخصوصآ با تماشای فوتبالها !!
تا بعد

سلام
خیلی لطف کردید راستش اهل تماشای فوتبال نیستم

ناهید جمعه 22 فروردین 1393 ساعت 16:47

سلام داداش خوبم
کدوم لینک ؟؟؟ من که تو پست چیزی ندیدم ، زندگی چپکی ؟

سلام خواهر خوبم
چندتا کامنت بالاتر مریم خانوم راجع به بنجامین باتن پرسیدند و من دو تا لینک براشون گذاشتم. صحبته همین دوتا لینکه

مریم جمعه 22 فروردین 1393 ساعت 09:51

سلام
ممنون هر دو لینک رو خوندم . چه ایده هایی به ذهن بعضیها می رسه : زندگی چَپَکی ! تا به حال به زندگیی که از آخر شروع بشه و به طرف اول پیش بره فکر نکرده بودم !
راستی چی به سر تجربیات باتن میامد ؟ تجربیاتش که سیر چپکی نداشت ؟!

سلام
قابل نداشت من از شما ممنونم که باعث اصلاح مطلب شدید تحربیاتش برعکس کار می کرد و هر چی پیش میرفت پاک میشد!و این چقدر خوبه!

کوثر پنج‌شنبه 21 فروردین 1393 ساعت 13:16

شما عزیز مایین

سلام
شما لطفتون به من زیاده

عبدالحسین فاطمی پنج‌شنبه 21 فروردین 1393 ساعت 10:31

سلام

صباح النور
صباح الخیر
احوال دلاور ما چگونه است؟!

سلام آقا ممنونم به لطف خدا هنوز نفسی میاد

ناهید چهارشنبه 20 فروردین 1393 ساعت 11:58

سلام داداش خوبم
امیدوارم که بعد از پایان جنگ چایدران حالتان خوب باشد و تا کنون خستگی و گرد و خاک جنگ را از تن زدوده باشید
اصولا جنگ به هر شکلی و با هر انگیزه ای بد و نفرت انگیز است ، من از این تریبون مراتب آشتی خود را با شما و دوستان عزیز اعلام می دارم .
ولی از حق نگذریم قلم بسیار بسیار شیوایی دارین ، امیدوارم همیشه قلمتان برای رسیدن به حق پایدار باشد و بنگارید .

سلام خواهر گلم
جنگ چایدران !
راستش برای من که اینطور نیست من توی جنگ بودم و احساس نفرت هم بهش اصلا ندارم بلکه خیلی هم احساس خوبی بهش دارم حتا گاهی دلتنگ اون روزگار میشم. البته نه برای کشتن و کشته شدنش. بلکه بخاطر احساسی که نسبت به عدم تعلق به دنیا داشتم. به اون سبکی و به اون احساس آزاد پرواز!
ممنونم

کوثر چهارشنبه 20 فروردین 1393 ساعت 00:51

به اون لینک سر زدم.خداروشکر هنوز ذهنم کار میکنه
بعضی فیلمها فراموش نشدنی و موندگارن

راستی عموجان هر شب همین ساعت برنامه ی ساعت ۲۵ از شبکه تهران پخش میشه
میبینین؟؟؟؟
عالیه با کلی ترانه وآهنگهای دوست داشتنی
بنظرم زده رو دست رادیو هفت

بابا شما خودت رو دستکم نگیر! گاهی من برای به خاطر آوردن آنچه صبح گذشته دچار زحمت میشم!!

بله چندین بار دیدم اما زیاد پیگیرش نیستم رادیو هفت رو که اصلا ندیدم

کوثر چهارشنبه 20 فروردین 1393 ساعت 00:44

سلام عموجان
منم این فیلم بنجامین بانن ودیدم وخیلی دوستش داشتم!
فیلم قشنگ وتاثیر گذاری بود
اگه دررست یادم مونده باشه براد پیت نقشش وبازی میکرد

سلام عمو
بله برای من که فیلمی فوق العاده بود بیشتر از بازی براد پیت داستانش برام خیلی خیلی عجیب و جالب بود

کوثر سه‌شنبه 19 فروردین 1393 ساعت 11:30

یه لحظه اسم خودم ودیدم تعجب کردماااااااااااااااا
ممنون عمه جانم
بیست داده شد پس گرفته نمیشود

منم اولش که خوندم گیج شده بودم

مریم سه‌شنبه 19 فروردین 1393 ساعت 10:18

سلام
چند روزه می خوام ازتون سوال کنم "بنجامین باتو" کیه ؟
تعجب نکنید ! کسی که دستگاه واکس زن اتوماتیک جلوی چشمش باشه و نبیندش تعجبی نداره که بنجامین باتو رو نشناسه !

سلام
بقیه ی کامنتها رو هم حتما جواب میدم اما فعلا چون باید اصلاح کنم عرض می کنم که: " بنجامین باتُن " و نه باتو که اشتباه لُپی بوده! اسم فیلمیه با همین نام و سرگذشت آدمیه که وقتی به دنیا میاد در قامت یک نوزاده ولی در هیبت یک پیرمرد و هر چه از عمرش می گذره زیباتر میشه تا به جوانی میرسه و سپس در اواخر عمرش کاملا شکل نوزاد میشه!
توی اینجا:
http://fa.wikipedia.org/wiki/%D9%85%D9%88%D8%B1%D8%AF_%D8%B9%D8%AC%DB%8C%D8%A8_%D8%A8%D9%86%D8%AC%D8%A7%D9%85%DB%8C%D9%86_%D8%A8%D8%A7%D8%AA%D9%86
و در اینجا:
http://1pezeshk.com/archives/2009/02/curious-case-of-benjamin-button.html
در موردش کاملتر بخونید.

” بعضی از مردم برای زندگی کنار رودخانه بدنیا می‌آیند، برخی برای کشته شدن با صاعقه، برخی برای شنیدن موسیقی، برخی برای شنا کردن، برخی برای ساخت دکمه، برخی برای شکسپیر بودن، برخی برای مادر بودن، و برخی برای رقصیدن!” این نریشن سکانس پایانی فیلم بود که بسیار زیبا و دلچسب به تصویر کشیده شده‌بود! بله، همه برای چیزی زندگی می‌کنند اما فقط بنجامین باتن است که مثل بنجامین باتن زندگی می‌کند، برای موردی عجیب!

کوثر سه‌شنبه 19 فروردین 1393 ساعت 05:01

سلام عمو جان مصطفی
بیسسسست یوهووووووووووو
مهربان کوثر عزیز ممنون از محبتت ، بیست همیشه متعلق به توست
عمه ناهید

بانوی سیب سه‌شنبه 19 فروردین 1393 ساعت 02:35

سلام عمو



خوبید انشاالله...چه گلهای نازی معلومه با عشق و اواز بهشون میرسید دست شما درد نکنه من عاشق گل هستم
زنده باشید انشا الله

فریبا سه‌شنبه 19 فروردین 1393 ساعت 00:37 http://faribae.blogfa.com/

سلام جناب ستاریان عزیز
تا قبل از خوندن پست، کلی نگران شدم که آیا موضوع چیه ؟
ولی الآن کامنت همه دوستان رو لایک میکنم !
مخصوصآ جناب آتش رو ..
امیدوارم تا زنده ایم و زندگی میکنیم بهترین ها باشه و در نهایت عاقبت بخیر بشیم ..
ان شاالله سال نو سال بسیار خوبی باشه براتون و روزهای شادی رو پیش رو داشته باشین ..
شبتون خوش تا بعد

کوثر دوشنبه 18 فروردین 1393 ساعت 22:57

عموجانننننننننننننننننننننننننننننننن

سلام
حالا من که کلی تعریف کردم وخندیدم ولی باشه یکی طلبتون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد