باید شنا کنم!

سلام

بگذارید بی شیله و پیله بگم. خودمونیه خودمونی. باورتون میشه؟ حدودا پنجاه ساله شدم اما تازه تازه دارم می فهمم زندگی یعنی چی؟!دلنوشته

حس من مثل حس پسر بچه ایه که همیشه آرزوی داشتن یک دوچرخه را داشته، و بالاخره به آرزوش رسیده، هرچند دیر! البته خودم میدونم که بلد نیستم این دوچرخه رو سوار بشم. باید تمرین کنم. باید خیلی تمرین کنم. باید چندین بار زمین بخورم. باید زخمی بشم. فرصتی ندارم اما من برای این زندگی باید از نو زندگی کنم. همینقدر بگم که با کتابها و یا از روی اونا نباید زندگی کرد. کتابها! فایده ی این کتابها چی بود؟ وقتی من نفهمیدم زندگی یعنی چی؟! نه؟! تنها فایده ی کتابها برای من این بود که فهمیدم کتابهایی هستند که خیلی از اونا اصلا برای من نوشته نشدند. شاید اصلا برای هیشکی نوشته نشده باشند. باور کنید شاید اصلا نباید نوشته می شدند. من فکر می کردم نه تنها اونا رو باید خواند، بلکه باید حفظش کرد! اما حالا فهمیدم زندگی حفظ کردن کتاب نیست. من کتاب نیستم که نوشته ها رو توی خودم جا بدم! برای اینکه من توی قفسه نیستم! باید کتاب خودم رو پیدا کنم و فقط اونو زندگی کنم و زندگی هم مثل رودی جاریه و من توی این رودم. قبلا هم بودم. اما شاید توی یک قایق. اما الان فهمیدم که هیچ وقت نمی شه برای همیشه توی یه قایق نشست تا رود به انتهای خودش برسه. گاهی باید خلاف جریان آب رفت تا به سرچشمه اش رسید.اصلا گاهی باید از این قایق پیاده شد. باید همه چی رو کشف کرد. حتا سنگ ریزه های کف رودخونه. باید هر چیزی رو از نو دید. باید به آب زد و حتا گاهی باید از آب به بیرون زد. باور کنید که گاهی باید حتا بالای کوه رفت و از اون بالا به پائین نگاه کرد و اگر شد... اگر شد چیه؟! یاید بالونی پیدا کرد. پیدا کرد نه! باید بالونی ساخت و به اوج اسمان رفت. تا شاید بشه ..شاید غلطه! حتما باید دو سر رود را دید. یعنی هم سرچشمه را باید دید و هم دریا رو. برای اینکه شاید توی انتهای رودی که ما را با خود می بره، دریایی در میان نباشه. شاید من دارم به سوی باتلاقی متعفن می رم. بله من این رو میدونم. یعنی این رو تازه فهمیدم که رودی که من توی آن بودم، داشت مرا به باتلاق می برد. فعلا دارم رود خودم رو عوض می کنم. دارم قایقمم به رودخونه ی تازه ای می برم. بعد که رودم عوض شد، باید بفهمم که چطوری باید شناور بمونم. پس باید شنا کردن باد بگیرم. اصلا توی رود باشی و توی قایق و حتا قطره ای خیس نشی؟! این چطوری ممکنه؟ باید به آب بزنم. باید شنا کنم. مهم نیست چطوری؟ اما مهمه که این رو باید یاد بگیرم. درسته که من مربی ندارم. اما می دونم که بهترین مربی ها هم شنا رو فقط اگر توی آب باشی یادت میدن. لااقل الان دیگه فهمیدم که از روی کتاب کسی شنا یاد نمی گیره. این رو از من باور کنید. 

... 

پ ن  

این مطلب در نهم اسفند در ص 12 روزنامه ملت به این آدرس چاپ شده است:

http://www.mellatonline.net/index.php/pdf/category/309-9-

نظرات 18 + ارسال نظر
سینا برادران شنبه 12 اسفند 1391 ساعت 00:07 http://zehnenaghes.blogfa.com

با دورد فراوان
جناب ستاریان از جمله سعادتهای من آشنایی با شماست. بسیار خوشحالم که با جوان دلی چون شما آشنا شده ام

سلام سینا جان
وقتی راجع به من با این حسن ظن می گویید، خدا گواه است، که وجود بی وجودم از عمق جان آتش گرفته و می سوزد

کاوسی جمعه 27 بهمن 1391 ساعت 15:31 http://mighat61.blogfa.com

سلام استاد
خداقوت
همیشه بهترین راه را برای پیمودن می‌بینیم اما فقط راهی را می پیماییم که به آن عادت کرده ایم. پائولو کوئلیو

استاد
سلام آقای کاوسی
شما رو به خدا نمک به زخمم نپاشید
خدا به شما قوت بدهد که تکیه به عرش جانبازی داده اید و وبلچر نشین شدید

ناهید جمعه 27 بهمن 1391 ساعت 02:50

سلام آقای ستاریان
من همیشه نوشته های شما را میخونم راستش رو بخواهید این تغییر شما به سن بستگی نداره ُ احساسات درون هیچوقت پیر نمیشه واصلا سن نمیشناسه .
شاید عاملی باعث شده که شما سر به کوه و بیابان بذارید !!! مثل مولانا و عطار و ابراهیم ادهم و بایزیدبسطامی و غیره...
مولانا وقتی شمس رو دید همه نوشته ها وکتابهای خود رو دور ریخت چون به معنای واقعی عشق رسید و دانست که در جایی که عشق وزندگی جریان داره نیازی به آموختن ومطالعه و تحصیل نیست ُچون عشق خود بیانگر همه هستی است
یکی از بزرگان میگه : سه سال طول کشید تامطالبی را که در طول عمرم مطالعه کرده بودم و آموخته بودم فراموششان کنم و خودم باشم .
آقای ستاریان عزیز
این دفعه نوبت خودتونه که خودتون رو مطالعه کنید چون هیچ کتاب و نوشته ای بهتر از خودتون به شما صادقانه راه رو نشون نمیده .

قلم شما بسیار زیباست امیدوارم بازهم در راه معنای واقعی زندگی واحساسات زلال و بی شائبه بنویسید .
نوشته تون مثل یه موسیقی آروم به من خیلی آرامش داد . واقعا تشکر می کنم .

سلام
از اینکه شما و دوستانم وقت با ارزش خودتون رو برای خوندن اینجا صرف می کنید شرمنده ام. گاهی همین بر من به شدت گران آمده و فشار می اورد!
شوریدگی مولانا کجا و این دیوانگی من کجا؟! از ابراهیم ادهم خواندم، ابراهیم ادهم کجا و من بیچاره کجا؟!
دوستی دارم که چند سالی است مرا دعوت به این نوع تفکر و این نوع از زندگی دعوت میکند، اما من معنایش را نمی فهمیدم و هنوز هم نمی فهمم.
شعر سهراب را که برای آقا بزرگ نقل کردم و چند روز پیش هم برای دوستم نقل کرده بودم، آنوقت نفهمیدم که سهراب چه می گوید!
انگار این راهی است که باید رفت، ولی زمانش را ما انتخاب نمی کنیم!
همان دوستم می گفت آنچه می دانی را بریز دور و آنگاه قران بخوان. من وقتی برای امتحان اینکار را کردم، دیدم دریافت من با دریافت قبلم تفاوت بسیار داشت! و این اصلا برایم باور کردنی نبود!
دیشب را با صائب تبریزی گذراندم که این چنینم گفت:

از عیب پـاک شـو کـه هنـرهـا هـمـی دهنـد
دسـت از خـزف بـشـو که گهرها همی دهند
راضی مشو بـه قلب که نقد جـهان ز تـوست
بـفـشـان شـکوفـه را که ثـمرها همی دهند
در راه او نـــثـــار کـــن ایــن خـــرده حـــیــات
وان گه نظـاره کـن کـه چـه زرها همی دهند
زیـن زهـرهـای قـنـد نـمـا آسـتـیـن فـشــان
زان تـنگ لب بـبـین چـه شکرها همی دهند
پـنـهـان مـکـن چـو بــیـجگـران روی در سـپـر
از حـفظ حق بـبـین چـه سپـرها همی دهند
بـگذر درین سـر از سر بـی مغز چـون حـبـاب
زان سر نظاره کن که چه سرها همی دهند
طــاوس وار پــیـش پــر خــویـش عـاشــقـی
از غـیب غـافلـی کـه چـه پـرها همـی دهند
بـرگ است سنگ راه تـو ای نخل خوش ثـمر
بـی بـرگ شو بـبـین چه ثـمرها همی دهند
در پـایتـخـت عشق که تـاج است بـی سری
بـیرون رو از میان کـه کـمـرهـا هـمـی دهنـد
زان ملک بی نشان که خبرها دراو گم است
یک بـار نـشنـوی چـه خـبـرهـا همـی دهنـد
گشتی تـمام عمر درین خـاکدان بـس است
بـیرون ز خـود نشان سـفـرهـا همـی دهنـد
یک بــار رو چــرا بــه در دل نــمــی کــنــنــد
این ناکـسـان کـه زحـمـت درها همـی دهند
در پــیـری از گـرانـی غــفــلـت مـبــاش امـن
خـواب گـران بـه وقـت سـحـرها همـی دهند
ایـن آن غـزل کـه مـولـوی روم گـفـتــه اسـت
امـسـال بـلـبـلـان چـه خـبـرهـا همـی دهنـد

و هم او گفت:
لله الحمد که خوان جهان روزی من
رغبتی بود که مردم به کلامم کردند

ممنونم از لطف و محبت شما

مهدی نادری نژاد پنج‌شنبه 26 بهمن 1391 ساعت 16:42 http://www.mehre8000.blogfa.com

با سلام
جناب ستاریان
پی بردن به معنا در زندگی لازمه اش تفکر است با تفکر میتوان به آن دست یافت و چقدر شیرین است.
مثلی که آقای سید محمدی بکار برده اند«یک جمله ی عامیانه است که

خر به دنیا می آییم و گاو از دنیا می رویم».
شامل کسانی میشود که تفکر را به کناری نهاده و در زمره چهارپایان گشته اند.

سلام
بله اما تفکر ملازم با کتاب خواندن نیست. رویش یک دانه یا ریزش باران یک شکفتن یک گل، هر کدام کتابی است برای مطالعه و تفکر. و چه متفکرانی که غافلند از تفکر در این کتاب ها!

محمد ح پنج‌شنبه 26 بهمن 1391 ساعت 12:44 http://dustevatan.blogfa.com

سلام
پس با این سن و سال حدودا همسن پدر من هستید اما شاید همین کتاب خونی که آدم رو درگیر چگونگی زندگی می کنه؛ شما رو چند سال جلوتر برده که مسن تر دیده می شید.
به هر حال در زندگی هم باید خواند تا از تجربه دیگران استفاده کرد و هم باید خود تلاش کرد تا تجربه ها کسب کرد وگرنه دنیا را مفت باختیم.

سلام
خدا نگهدار پدر شما باشه
بدترین چیز تو زندگی مفت باختن عمر است

خراسانی پنج‌شنبه 26 بهمن 1391 ساعت 08:25 http://cheshmejoo.blogfa.com/

سلام.
وقتی فهمیدی باتلاق کدوم طرفه، لازم نیست رودخانه رو عوض کنی،کافیه در خلاف جهت آب حرکت کنید تا به چشمه های آب زلال برسی(البته خلاف جریان شنا کردن یه خورده سخته و زحمت داره ).

سلام
فکر کنم نیکول کیدمن هم تو داگ ویل همین کارو کرد اما اون به آب زلال نرسید! گاهی آب از سرچشمه گل آلوده. اصلا ماهیهای " آزاد " ند که به سرچشمه می رسند و همون جا هم می میرند، اما با بچه هاشون دوباره بدنیا میاند!

آنتی ابسورد پنج‌شنبه 26 بهمن 1391 ساعت 07:30

سلام
این هم یک پارادوکسه که اول باور داری که بله:"ز گهواره تا گور..." اما بعدش می فهمی که کتاب ها برای تو نوشته نشدن!

سلام آقا مهران
اصلا دنیا پایه و اساسش رو دوشه پارادوکسه!

پرستو پنج‌شنبه 26 بهمن 1391 ساعت 00:55

...باید پارو نزد
وا داد
باید دل رو
به دریا داد
خودش می برتش
هر جا دلش خواست
هر کجا برد
بدون
ساحل همون جاست ...

سلام آقای ستاریان عزیز
مدت ها عمرم در این گذشت که در گذشته چه کردم و درآینده چه قراره سرم بیاد . حال رو از یاد برده بودم و فدای این دو زمان می کردم!!
بعد ناگهان، انگار به یک بلوغ فکری رسیده باشم، وجود موجودات نازنینی که من اسمشون رو جوجه های خوشگلم، گذاشتم، یعنی چند تا دانش آموز پر از شور و هیجان جوانی و در عین حال تیزهوش و دوست داشتنی که یکی شونم خودش رو دختر من می دونه، باعث شد که ناگهان به خودم بیام . حال رو دریابم و از حضور این عزیزان در زندگیم، لذت ببرم .
حالا شب و روزهام رو به عشق کارم و جوجه هام سپری می کنم . که هر روز چی بهشون یاد میدم و چی ازشون یاد می گیرم .
می دونم دختری هست که امکان نداره لوسم کنه، اما چشماش نگرانمه و برعکس من که بسیار احساساتی هستم، بسیار منطقیه ! و جالبه که گاهی وقتا ترمز احساساتم رو می کشه . برام موجود جالبیه و ازش خیلی خوشم میاد تابه حال هیچ کسی مثل این بچه ها نتونسته بود من رو تسلیم حرفش کنه، اما اون قدر منطقی حرف می زنن که من دست از دیکتاتوری بر می دارم و ناگهان تسلیم میشم ...
من هم دارم یه جورایی عمود بر جریان آب رودخانه عبور می کنم، چون نمی خوام کوتاه ترین مسیر رو به پایان انتخاب کنم . می خوام این سفرم طولانی و طولانی و طولانی تر شه ...

امیدوارم که دو 50 سال دیگر هم سایه تون رو سر عزیزانتون باشه قربان .

سلام پرستو خانم
به قول بچه ها دخیخن.
این کاملا درسته که بزرگترین خطای زندگی ما اینه که حال رو فراموش کردیم. خوش بحالتون که معلم هستید و با بچه ها سر و کار دارید. بچه ها صاف و بی آلایشند. بی غل و غشند.
من کم کم داره باورم میشه که شما هم خصوصیات اخلاقیت مثل دختر بزرگ من هست. اونم احساساتی و پر از محبته. البته بیست و شش هفت سالشه و گاهی فکر می کنم، هنوز همون بچه ی کوچیکه و بزرگ نشده بس که صفای دوران کودکی رو حفظ کرده. معمولا تیپ شما و دختر من آسیب هم می بینند. به او گفته ام و به شما هم می گویم مواظب روح لطیف خودتون باشید و قدر اونو بدونید.

از محبت و لطف و بزرگواری شما ممنونم اما دو 50 سال دیگه! نههههههه توروخدا

سلمان محمدی چهارشنبه 25 بهمن 1391 ساعت 22:56 http://salmanmohammadi2.blogsky.com/

سلام. خوش به حالت برادر که در این سن تازه احساس جوانی میکنی. من برعکس شما نه تنها در جوانیم مثل همسن و سالهایم نبودم، الان هم که مثل شما کم کم دارم پا به دهة پنجم عمرم میگذارم، بیشتر از گذشته احساس پیری میکنم. گمان کنم دارم بحران میانسالی را تجربه میکنم. به علاوه زودتر از گذشته خسته میشوم. دیگر به اندازة گذشته نمیتوانم کتاب بخوانم. و .... خلاصه حسابی دارم احساس پیری میکنم. از این رو به شما غبطه میخورم. خوش به حال تان. برای ما هم دعا کنید.

سلام آقا سلمان
به خدا که من به حال شما همین حس را دارم و چند بار هم این رو به شما گفتم. اما دکلمه ای رو اوایل انقلاب توی یک جشن که عده ی زیادی بودند خواندم. این از ذهنم هیچ وقت پاک نشده
کودکی رفت به بازی به فراغت به نشاط. فارغ از نیک و بد و مرگ و حیات. همه گفتند: کنون تا بچه است بگذارید بخندد شادان. که پس از این دگرش فرصت ...
و الان که داشتم دنبالش می گشتم تا کامل نقلش کنم این را هم پیدا کردم:
در طفلی پستی، در جوانی مستی، در پیری سستی، پس خدا را کی پرستی؟ ای عزیز! مرد باش و با دل پرورده باش. دل به خلق مبند که خسته گردی، به حق بند که رسته گردی

بله من خودم خسته و اسیر و دست و پا بسته ام

شنگین کلک چهارشنبه 25 بهمن 1391 ساعت 21:36 http://shang.blogsky.com

درود بسیار
شنیده بودم حدود چهل سالگی مردم بفکر شنا می افتند آقا دیرتان شده است یک ده سالی تاخیر دارید ؟ البته در رود های جدید ان شاالله که پیشرفت چشمگیری خواهید داشت . (من باب مزاح)
با خواندن این پست دلم هوای سیر آفاق و انفس کرد حداقل یک هواخوری یک روزه باید بسیار خوب باشد . دلمان هوای شنای در رود خانه را کرد فقط میترسیم . ازکوسه هایی که "زمین را سفره برکت خیز اقیانوس ها می دانند" . ممنون از لطفتان برای معرفی مطالب خوب . بعضی هاشان را دیدم . درمورد کارهای صوتی باید بگویم خیر مارا نه صدای خوش هست و نه سیمای قابل تحملی بعلاوه از این افکت های صوتی هم بلد نیستیم استفاده کنیم . همینطور متن خالی باشد بیشتر آبرویمان حفظ میشود . ظاهرا درمورد آهنگ ها سلایق مشابهی داریم من نیز آثار این دو را دوست دارم . راستی فرصتی شد ایمیل هایتان راهم چک کنید بدنیست .

سلام
معجزه ها رخ میداد اگرجوانان می دانستند و پیران می توانستند.
اما درسته دیر شده اما ماهی رو هر وقت از آب بگیری زنده نمی مونه و می میره
در مورد کوسه باید بگم: گر نگهدار من آنست که من میدانم شیشه را در بغل سنگ نگه میدارد. الذین جاهدوا فینا لنهدینهم سبلنا. اما هواخوری یکروزه را هستمت!
حالا هی شما شکسته بندی بفرما! منو باش که می خواستم یک چیزی شبیه به رادیو جوگیریات با کمک همگی راه بندازیم

واقعا شرمنده ام. من معمولا به ایمیلم سر نمی زنم. اما بفرموده رفتم و جواب رو هم فرستادم هر چند با تاخیر پنج روزه

شرف الدین چهارشنبه 25 بهمن 1391 ساعت 20:12 http://aldin.blogfa.com

برخیز تا یک سو نهیم این دلق ازرق فام را/بر باد قلاشی دهیم این شرک تقوا نام را

هر ساعت از نو قبله‌ای با بت پرستی می‌رود /توحید بر ما عرضه کن تا بشکنیم اصنام را

سلام
صوفی بیا که خرقه سالوس برکشیم
وین نقش زرق را خط بطلان به سر کشیم
نذر و فتوح صومعه در وجه می‌نهیم
دلق ریا به آب خرابات برکشیم

بزرگ چهارشنبه 25 بهمن 1391 ساعت 18:22

درود
اول اینکه ظاهرا ما هم سن هستیم
دوم اینکه من هم زمانی خوره کتاب بودم&آنقدر خواندم که چشمم هم ضعیف شد و مغزم هم از کار باز ماند آنوقت رسیدم به حرف سهراب سپهری:
پرده را برداریم

بگذاریم که احساس هوایی بخورد

بگذاریم بلوغ زیر هر بوته که می خواهد بیتوته کند

بگذاریم غریزه پی بازی برود

کفش ها را بکند و به دنبال فصول از سر گل ها بپرد

بگذاریم که تنهایی آواز بخواند

چیز بنویسد

به خیابان برود

ساده باشیم

ساده باشیم چه در باجه یک بانک چه در زیر درخت

کار مانیست شناسایی راز گل سرخ

کار ما شاید این است

که در افسون گل سرخ شناور باشیم

سلام
به به! یک داداش همسن و سال هم که داریم. داداش بزرگ
انگار ظرفیت آدمها با کتاب یک وقتی پر و لبریز میشه
با این شعری که از سهراب گذاشتید. یادم افتاد من هم چهار شب قبل برای دوستی این شعر سهراب رو نقل کردم. اما انگار خودم الان به اون بیشتر احتیاج دارم:
قدر این خاطره را ، دریابیم
شب آرامی بود
می روم در ایوان، تا بپرسم از خود
زندگی یعنی چه؟
مادرم سینی چایی در دست
گل لبخندی چید، هدیه اش داد به من
خواهرم تکه نانی آورد، آمد آنجا
لب پاشویه نشست
پدرم دفتر شعری آورد، تکیه بر پشتی داد
شعر زیبایی خواند و مرا برد، به آرامش زیبای یقین
با خودم می گفتم :
زندگی، راز بزرگی است که در ما جاریست
زندگی فاصله آمدن و رفتن ماست
رود دنیا جاریست
زندگی، آبتنی کردن در این رود است
وقت رفتن به همان عریانی؛ که به هنگام ورود آمده ایم
دست ما در کف این رود به دنبال چه می گردد؟
هیچ !!!
زندگی، وزن نگاهی است که در خاطره ها می ماند
شاید این حسرت بیهوده که بر دل داری
شعله گرمی امید تو را، خواهد کشت
زندگی درک همین اکنون است
زندگی شوق رسیدن به همان
فردایی است، که نخواهد آمد
تو نه در دیروزی، و نه در فردایی
ظرف امروز، پر از بودن توست
شاید این خنده که امروز، دریغش کردی
آخرین فرصت همراهی با، امید است
زندگی یاد غریبی است که در سینه خاک
به جا می ماند
زندگی، سبزترین آیه، در اندیشه برگ
زندگی، خاطر دریایی یک قطره، در آرامش رود
زندگی، حس شکوفایی یک مزرعه، در باور بذر
زندگی، باور دریاست در اندیشه ماهی، در تنگ
زندگی، ترجمه روشن خاک است، در آیینه عشق
زندگی، فهم نفهمیدن هاست
زندگی، پنجره ای باز، به دنیای وجود
تا که این پنجره باز است، جهانی با ماست
آسمان، نور، خدا، عشق، سعادت با ماست
فرصت بازی این پنجره را دریابیم
در نبندیم به نور، در نبندیم به آرامش پر مهر نسیم
پرده از ساحت دل برگیریم
رو به این پنجره، با شوق، سلامی بکنیم
زندگی، رسم پذیرایی از تقدیر است
وزن خوشبختی من، وزن رضایتمندی ست
زندگی، شاید شعر پدرم بود که خواند
چای مادر، که مرا گرم نمود
نان خواهر، که به ماهی ها داد
زندگی شاید آن لبخندی ست، که دریغش کردیم
زندگی زمزمه پاک حیات ست، میان دو سکوت
زندگی، خاطره آمدن و رفتن ماست
لحظه آمدن و رفتن ما، تنهایی ست
من دلم می خواهد،
قدر این خاطره را ، دریابیم
سهراب سپهری

الهام چهارشنبه 25 بهمن 1391 ساعت 16:57 http://sarve1390.blogfa.com

...سخنی که از دل برآید لاجرم بر دل نشیند.
اتفاقا چندروز پیش کاریکاتوری کشیدم که یه جورایی بیان احوال این نوشته شما هست.آدمی که توشه بسته بین یک عالمه بطری هایی در اندازه های کوچک و بزرگ که در اون ها کشتی های سفر وجود دارند،ایستاده و می خواد دست به انتخاب بزنه که سوار بر کدوم بطری با بهتره بگم سوار بر کدام جهان بشه.جهانی کوچک و به دنبالش سفری کوتاه و یا جهانی بزرگتر،دریایی بزرگتر و تجربه های بزرگتر!
حرفتون جالب بود به فکر انداختم.رفتن به سمت سرچشمه.خب وقتی سرچشمه پشت سر ما هست پس چرا می گیم دریای حقیقت،دریای معرفت،کوه قاف.آخر حقیقت پشت سر ماست توی مبداء یا جلوی روی ما توی مقصد؟
شایدم منظورتون از رفتن به سرچشمه این هست که ببینیم اصن اونجا چی هست.چیزی هست که نتیجش خوب دربیاد؟!

سلام
راستش اسم وبلاگ اول من بود مهردل و بالای هدرم نوشته بودم، مهردل بر آن زدم لاجرم بر دل نشیند!
ممنون
با توصیف کاریکاتوری که کشیدید یاد فیلم افسانه ی ۱۹۰۰ افتادم! البته ربط زیادی به هم ندارند. اما طول زندگی از تولد تا مرگ رو توی یک کشتی زندگی کردن مرا به سفری بلند برد!
نمی دونم فیلم بنجامین باتن رو دیدید یا نه؟ اما من مقصودم اصلا اونطوری نیست. مبداء و مقصد برای ما مجهوله و تا هر دو بر ما معلوم نشه نمی تونیم مدعی کشف حقیقت بشیم. سرچشمه از اون جهت مهمه که تا ندونیم از کجا آمدیم نخواهیم فهمید که به کجا میریم.

مریم چهارشنبه 25 بهمن 1391 ساعت 14:39

آقای سامع عزیز دستتون درد نکنه تنکس
انا من دوست دارم خودم اول بشم این نوع اولی مثل گول زنک می مونه !

برگشتم
اول بگم که من فروردین سال بعد 49 سالم تمام میشه
سعی می کنم توی پست بعدی بیشتر توضیح بدم که دارم چی می گم
به قول «نیوتن»، ما چون کودکانی هستیم که در ساحل دریای پهناوری به ریگبازی مشغولند، و حال آنکه اقیانوس عظیم حقیقت، با امواج کوه پیکرش، در برابرمان همچنان نامکشوف مانده و در عین نزدیکی از دسترس ما خارج است»
اما نیوتن جمله ی دیگری هم داره و آن اینکه:
اگر جلوتر از دیگران را دیده ام، از آن روست که بر شانة غولها ایستاده ام.

در واقع می خوام بگم، همه ی آنچه شما گفتی، همه ی کتابها، آدمها، همه ی تجربه های ما اگر نبودند و اگر نباشند، ما قادر نخواهیم بود جلوتر از قبلی ها را ببینیم.

مریم چهارشنبه 25 بهمن 1391 ساعت 14:38

سلام
نوشته تون قشنگ بود و متفاوت با نوشته های قبلی تون ، ولی ....
ببم جان یعنی شما تا الان خلاف جریان اب شنا نکردید ؟!!! من که از وقتی خودمو شناختم عین ماهی سیاه کوچولو زندگی کردم !
18 ساله م که بود مسئول کارگزینی مون گفت یک کم که بزرگتر بشید مطیع بودن رو یاد می گیرید.... اما من هیچ وقت بزرگ نشدم !
تک تک کتابهایی که خوندم روی من و در زندگیم تاثیرگذار بوده حتی فیلمهایی که دیدم بی تاثیر نبودند ... رد پای همه ی ادمهایی که رو که می شناسم تو زندگیم می بینم همکلاس ها ...معلمها ... دوستان و همکاران ...دانش اموزان و .... و حتی رهگذرهای توی کوچه و خیابون همه و همه در شکل گیری شخصیت من تاثیر داشتند .
اگه به من فرصت بدن یک بار دیگه مکتوب سرنوشتم رو از نو بنویسم باز همین طور می نویسمش اما این بار با تجربه ی بیشتر
باز با مدیرها و رئیسهای قلدرم در می افتم و زیر بار حرف زور نمی رم ... و باز در مقابل دوستان و اعضای خانواده و رهگذران مهربانی و صبوری رو پیشه می کنم .
آقای ستاریان کاش دقیقا می نوشتید درک شما از زندگی در سن 50 سالگی چیه ؟ ( 50 سالتون که نیست ببم جان )
به زبون ساده و خودمونی بنویسید از این به بعد می خواید چطوری کتاب زندگیتون رو بنویسید ؟
شاید لازم باشه دوباره و سه باره این پستتون رو بخونم .

سلام
شروع کردم به جواب دادن اما ... برمی گردم
فعلا این را بخوانید که خیلی دلنشین است:
تقلای ماهیا...
قرارمان ساعت سه بعد از ظهر روبروی ایستگاه ، های استریت کنزینگتون بود. کنار ورودی ایستگاه ایستاده بودم. یک خانواده ایرانی هم دارند فارسی صحبت می کنند. دیدم پیر ما دارد با قدم های بلند می اید. عینک افتابی زده بود. بلیز استین کوتاه ابی... دیده بوسی کردیم. به سوی هلند پارک روانه شدیم. صدای عصایش موسیقی راه ماست. گه گاه هم در میانه راه می ایستیم و سخنی و پایان بست جمله ای... به طرف باغ کیوتو رفتیم. این باغ را ژاپنی ها ساخته اند. با همان سبک معروف باغ ژاپنی، استفاده از صخره و درخت و برکه ای که ماهی های درشت قرمز، طلایی ، رنگین کمانی در آن شنا می کنند. پیر ما گفت: ببین این ماهی ها به کناره می ایند، انگار می خواهند از برکه بیرون بزنند
گفتم: اندازه این ماهیا با برکه جور نیست. اینا درشت و قوی هستند و برکه کوچک و آرام...
صحبت از کیوتو شد. گفتم شاید زیباترین معبد بودایی ها را در کیوتو دیده ام. شهری زیبا و ارام و عمیق. برای من موریموتو پیشوای بوداییان که اکنون بازنشست شده است. مثل معبد دیدنی و ارام بخش بود. یک بار هم به دعوت دانشگاه کیوتو به کیوتو رفتم. موضوع سمینار هویت ژاپنی بود. مهمانان خارجی سه نفر بودند: از هند و مصر و من هم ایرانی...ژاپنی ها چهار نسل از فلاسفه بودند. جند نفری سن و سالشان بالای نود تا صد بود. حتا یکیشان بالای صد سالگی، تا نسل های جوان تر. دو روز دو جلسه داشتیم، هر جلسه ده ساعت با استراحتی کوتاه. همه چیز مثل ساعت کار می کرد دقیق و به هنگام...
پیر ما گفت:
به یک تثلیث رسیده ام: خداوند، کرامت انسان و راز الود بودن زندگی
سخن او از همان مضامینی بود که می شد تا پایان روز از ان سخن گفت.
پیر ما نود سالگی را پس پشت نهاده است. بحمدالله حافظه و مهمتر از ان چراغ اندیشه اش تابان است. ماهیا ی درشت امده اند کناره برکه سر بر قلوه سنگ ها می کوبند. دهانشان به شتاب باز و بسته می شود. بحث ما به نسبت شریعت و عقلانیت رسیده بود. از شافعی و غزالی و طوفی و شاطبی و... چشمم به ماهیا بود. ماهیان عقل در برکه شریعت!
این برکه می بایست به دریای ایمان گره می خورد و راهی بدان پیدا می کرد...

http://mohajerani.maktuob.net/archives/2012/08/15/1470.php

سیدعباس سیدمحمدی چهارشنبه 25 بهمن 1391 ساعت 12:59 http://seyyedmohammadi.blogsky.com/

سلام. ببخشید. با عرض معذرت. یک جمله ی عامیانه است که

خر به دنیا می آییم و گاو از دنیا می رویم.

شایید هموطنان ما از دانائی و حکمتشان بوده که به این نکته و این واقعیت دست یافتند.

سلام
دقیقا
حکمتی توی همه ی ضرب المثلهاست. که باعث ماندگاری اونا شده.

محمد مهدی چهارشنبه 25 بهمن 1391 ساعت 08:25 http://1sobhe14.persianblog.ir/

سلام مجدد
وقت تون بخیر و نیکی
تمرین کن زمین بخور و از نو شروع کن. کتاب بخون. زندگی کن شنا کن تا اونور رودخانه ....
باید زندگی کرد. زندگی که مملو از اطمون و خطاست.

سلام
قربانت
راستش دیگه فرصتی برای من نمونده که بخوام آزمون و خطا کنم. خدا خودش کمک کنه

محمد مهدی چهارشنبه 25 بهمن 1391 ساعت 08:13 http://1sobhe14.persianblog.ir/

سلام
اووووووووووووووولی و مدال و جایزه و عنوان تقدیم به مریم خانم. اخه دیدم یه بی خیال سن و سال و متانت و این حرفا شده بودند.
با احترام تقدیم ایشون.

سلام
هووووووورا مبارکت باشه داداش
خب انگار دلت تنگ شده بود برای کسب مقام و مریم خانوم رو بهانه کردی
اه چرا شکلک فوتک نداریم اینچا

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد