هزار و یک شب؛ سه والی

بسم الله الرحمن الرحیم 

از حکایت های پندآموز هزار و یک شب

از جمله حکایتها این است که ملک ناصر روزی از روزها والی قاهره، والی بولاق و والی مصر قدیم را حاضر آورد و بایشان گفت میخواهم که هر یک از شما حکایتی که در ایام ولایت خود دیده اید به من باز گوئید.

* والی قاهره پیش آمده زمین ببوسید و گفت ایها الملک عجیب تر حکایتی که در ایام ولایت به من روی داده این است که دراین شهر دو مرد بودند که به قروح دمار و اموال شهادت میدادند و گواهی ایشان بسی معتبر بود ولی ایشان بدوستی زنان و می گساری حریص بودند و من به هیچ حیله بایشان راه نمی یافتم که ایشان را گرفته انتقام بکشم. پس من میفروشان و نقل فروشان و خداوندان خانه هائی را که از برای فساد مهیا بودند بسپردم که هر وقت آندو عادل در مکانی بباده گساری بنشیند خواه با همدیگر باشند خواه تنها مرا آگاه کنند و از من پوشیده ندارند. اتفاقاً در پارهء از شبها مردی نزد من آمده و به من گفت آندو عادل در فلان کوچه به فلان خانه اندرند که خمر همی خورند. پس من برخاسته با غلام خود پنهانی بسوی ایشان همیرفتم تا بدرخانه برسیدم. در بکوفتم کنیزکی بدر آمده از برای من در بگشود و به من گفت تو کیستی.

من جواب رد نکرده به خانه اندر شدم. آن دو عادل را دیدم که با خداوند خانه نشسته شاهد و شراب در پیش دارند. چون مرا بدیدن برخاسته به من تعظیم کردند و مرا در صدر جای دادند و گفتند آفرین به مهمان عزیز و ندیم ظریف پس از آن خداوند خانه از نزد ما برخاسته ساعتی غایب شد. چون بازگشت سیصد دینار با خود بیاورد و از من بیم داشت و به من گفت: ایهاالولی تو بهر طور که بخواهی قادر هستی و لکن ترا اینکار رنج بیفزاید بهتر اینست که تو اینمال را بگیری و راز ما پوشیده داری. من با خود گفتم که اینمال از ایشان بگیرم و این کرت راز ایشان پوشیده دارم. اگر کرت دیگر بایشان دست یابم از ایشان انتقام بکشم. پس در مال طمع کرده مال را بگرفتم و ایشان را به حال خود گذاشته باز گشتم و هیچکس از کار من آگاه نشد.

 روز دیگر نشسته بودم که رسول قاضی درآمد و گفت ایهاالوالی قاضی ترا همیخواهد من برخاسته به خانه قاضی رفتم و سبب را نمیدانستم. چون بنزد قاضی رسیدم اندو شاهد عادل و خداوند خانه در آنجا نشسته یافتم. پس خداوند خانه برخاسته سیصد هزار دینار بمن ادعا کرد و کاغذی بدر آورد که آندو شاهد عادل بادعای او شهادت داده اند. پس در نزد قاضی به گواهی آندو عادل ادعای او ثابت شد و پس من از نزد ایشان بیرون نرفتم مگر آن که مبلغی را از من گرفتند من خجل شده بازگشتم.

*پس والی بولاق برخاسته گفت ایهاالملک، عجب تر حکایتی که مرا روی داده اینست که وقتی من سیصد هزار دینار مدیون بودم از هجوم دین خواهان برنج اندر بودم. پس هر چه داشتم بفروختم صد هزار دینار جمع آوردم. و به کار خود به حیرت اندر بودم تا آن که شبی از شبها من در حالت نشسته بودم که ناگاه در را کوفتند. غلامی را گفتم که ببین بر در که ایستاده. غلامک بیرون رفت چون بازگشت دیدم که گونه او زرد شده. باو گفتم که ترا چه روی داد؟ گفت: بر در مردی دیدم که جامه پوست پوشیده و تیغی در میان دارد و جمعی هم بدین هیت با او بودند و ترا همی خواهند. پس من شمشیر بگرفتم و بیرون رفتم. ایشانرا دیدم آنچنان بودند که غلامک گفته بود. بایشان گفتم کار شما چیست؟ گفتند ما جماعت دزدانیم. امشب غنیمت بزرگ بدست آوردیم و او را پیشکش تو گردانیدیم که وام خود را ادا کنی. در حال صندوقی بزرگ پر از ظرفهای زرین و سیمین حاضر آوردند.

 چون آن را بدیدم فرحناک شدم با خود گفتم که بعد از وام دو چندان دیگر برای خودم ذخیره خواهد ماند پس من صندوق را گرفته به خانه درآوردم. با خود گفتم نه از مردیست که ایشان را تهی دست روانه نمایم. پس از آن صد هزار دینار نقد را که جمع آورده بودم بایشان بدادم. ایشان زرها بگرفتند. پس چون بامداد شد هر چیز که به صندوق بود مسینش یافتم که زر اندود کرده بودند و همه آنها برابر پانصد دینار نبود. پس من بسبب تلف شدن زرها و فریب ایشان محزون گشتم.

* پس از آن والی قدیم مصر برخاسته گفت: ایهاالسطان عجیب تر حکایتی که در زمان ولایت به من روی داده اینست که من ده تن از دزدان را بدار کشیدم و هر یک را به چوبی جداگانه آویختم و پاسبانان بحراست ایشان بگماشتم. پس چون فردا شد به پای دار رفتم که کشتگانرا نظاره کنم و کشته ای را از یک چوبی آویخته دیدم.

 به پاسبان گفتم که اینکار که کرده است. حقیقت حال از من پنهان داشتند. آنگاه قصد آزردن ایشان را کردم. گفند ایهالاامیر بدان که ما دوش خفته بودیم چون بیدار شدیم دیدیم که یکی از دار آویخته گان گریخته و چوب دار را برده، بدین سبب ما از تو بهراس بودیم که ناگاه دهقانی دیدیم که خری در پیش داشت ما او را گرفته بکشتیم و به جای گریخته از همین چوب بیاویختیم. مرا سخن پاسبان عجب آمد. بایشان گفتم دهقانی بهمراه چه داشت؟ گفتند خرجینی در پشت خر داشت. پرسیدم که این خرجین چه بود؟ پاسبانان گفتند نمیدانیم. گفتم خرجین در نزد من حاضر آوردند، چون خرجین بگشودند مردی کشته در خرجین دیدم. با خود گفتم سبحان الله سبب کشته شدن دهقان نبوده است مگر به جهت ستمی که باین مظلوم کرده.

منبع

نظرات 3 + ارسال نظر
رجایی شنبه 2 دی 1391 ساعت 14:39

سلام از تذکرتان ممنونم

نکته دان شنبه 2 دی 1391 ساعت 08:41 http://noktedan.blogfa.com/

سلام
شاید هم بهتر بود بگویید دفع فاسد به افسد میکنند.

کوثر چهارشنبه 29 آذر 1391 ساعت 14:18

سلام عموجان و
ط
ن
ب

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد