بی دعوتنامه وارد وبلاگستان شدم!

بسم الله الرحمن الرحیم

این نوشته برای من از «تمت» شروع شده و به«الدین» ختم شده ولی آخر ماجرا رفتم رسیدم به اول اون «خوابگرد» و «ایمایان» و ... ندایی درونی به گوش من رسوند که منم از این بازی بنویسم و خاطره ی وبلاگ نویسی خودم رو اینجا ثبت کنم. این چنین شد که «بی دعوتنامه ی رسمی وارد بازی این روزهای وبلاگستان شدم!»  شاید ضرورتی نداره گفتن اینکه قبلا برام اتفاق نیافتاده که، وارد یک بازی وبلاگی بشم! اما وارد شدن توی این بازی خیلی برام خوب شد! اول اینکه با بازیکنانی قدیمی همبازی شدم دوم اینکه این بازی سبب ساز شد طی دو سه روز، نوشته پشت نوشته منتشر بشه و من تعدادی رو بخونم. دعوتنامه ها همینطور داره به بچه های وبلاگ نویس از طرف رفقای وبلاگی یا رقبای وبلاگی فرستاده میشه، و من توی این نوشته ها و دعوتنامه ها چند تایی اسامی آشنا دیدم، طوری که حال خیلی خوبی بهم دست داد. البته وبلاگ های خیلی خیلی خوبی هم دیدم که قبلا حتا اسمشون رو هم نشنیده بودم و از خوندنشون واقعا حظ کردم. خلاصه اینکه حس کردم انگار داره جان تازه ای به کالبد نیمه جان وبلاگستان دمیده میشه و چون می خواستم توی ریکاوری و بعد از بیهوشی این موجود مریض، نقشی عهده دار بشم؛ حتا به قدر زنبور توی خاموش کردن آتش ِتب ِنمرودیان (شبکه های اجتماعیD:) میخوام آب بیارم، هر چند این بیمار، احتمالا درست بعد از احیاء شدنش و با زدن اولین لبخند، خواهد مرد! (این حرفو جدی نگیرید(

(...) برم سر اصل مطلب. من شاید از اواسط 84 خبرها رو از طریق اینترنت و از سایت ها که زیاد هم نبودند، دنبال می کردم و دیماه سال 85 خیلی اتفاقی و اونطور که یادم میاد از طریق سایت بازتاب و لینکی که به وبلاگی به اسم حزب الله نو داده بود وارد وبلاگ نویسی شدم. از سر کنجکاوی و شاید حس کمک رسانی به همفکران خودم، توی همون بلاگفا هم بلافاصله وبلاگی برای خودم درست کردم به اسم مهردل و بعد از درست کردنش تازه به صرافت این افتادم که خب حالا چی باید بنویسم؟! از اون روز، تقریبا هر‌ وقت به سراغ‌ وبلاگم اومدم همین سوال رو از خودم پرسیدم و هنوز هم دارم می پرسم. هرچند اخیرا بیشتر از خودم این سوال رو دارم می پرسم که الان و اصلا چرا دارم می نویسم؟ البته جوابی برای این سوالم ندارم.

اما روزهای اول وبلاگ نویسی، یعنی درست از همون روز اول، فکر می کردم جواب خوب و محکمی برای این سوالم دارم و جوابم این بود: «اینجا دقیقا همون جاییه که اگر بشقاب پرنده ای داشتم دوست داشتم به پرواز دربیارمش و درست توی نقطه ای به نام وبلاگ فرود بیارمش.«

اینترنت نوظهور بود اما افق آینده اش حتا برای امثال من خیلی روشن و درخشان به نظر می رسید. اصلاح طلب بودم و جریان سیاست بدجور یکطرفه شده بود و حرفهای من جایی زده نمی شد! چنان ذوق زده شده بودم که فکر می کردم امکانی برام فراهم شده که می تونم هر چی دلم خواست و از هر کی دلم خواست، حرف بزنم و حتا فریاد بکشم و اگر شد دنیا رو هم تکون بدم!! و البته که با همون پست اول و با دریافت دو سه تا کامنت شبیه به هم و قدری پرسه زدن توی وبلاگ ها، فهمیدم که نخیر انگار متوهم شدم و اینجا انگار قصبه ای از دهستانی از وبلاگستان ِ کل ایران محسوب میشه که در مقابل فضای مجازی دنیا، عددی نیست و تکون دادن حتا یک خشت از دیوار گلی خانه ای توی این قصبه کار چند تا حضرت فیل باشه نه وبلاگ نویسی یک لاقبا مثل من!

این شد که فکر کردم شاید لازم باشه یه قدری ترمز کنم و اطرافم رو خوب بپام و ببینم که اصلا اینجا کجاست؟ دنیا دست کیه؟ و اصلا چی به چیه؟ از تند نوشتن، قبل از نوشتن، دست برداشتم! به خصوص که از همون روز اول برای ساختن وبلاگ، ایمیلی به اسم کامل و حقیقی خودم درست کرده بودم و شروع کرده بودم، اونم توی اون فضا. اون روزها این رسم نبود و یا لااقل توی قصبه ای که ما بودیم مرسوم نبود. کم کم سوالات ساده اما فنی در مورد آپدیت و لینک و آپلود عکس و دانلود و این حرفها هم پیش می اومد که احدی هم حاضر نبود در موردش به کسی چیزی یاد بده! و من به ناچار همه رو به سختی و با آزمون خطاها یاد گرفتم که خود این مسائل فنی و شناخت فضای وبلاگستان خیلی وقتم رو گرفت و عمر مهر دل به سر رسید، اما در خلالش فهمیدم که اینجا اصلا جای قابل اتکایی نیست و به دوستی ها نباید اعتماد کرد. ای بسا آدمهایی با اسامی جعلی در طرفداری و یا ضدیت با چپ و راست می نویسند که حتا ممکنه اصلا ایرانی نباشند شایدم اصلا جاسوس  و عامل بیگانه باشند! شایدم اطلاعاتی هستند! یعنی برای من تا به این حد فضا تاریک و بغرنج و راز‌ آلود بود. با این وجود هر آدم تندی می دیدم بی محابا با او مثل خودش تندی می کردم. تندی چی بود؟ اونا علنا فحش میدادند و دری وری می گفتند و ما دلیل اقامه می کردیم و اصرار روی مواضعی که درست می دونستم! با وجود این اغلب، وقتی می خواستم برم سرکارم با خودم فکر می کردم به محض بیرون رفتنم مرا خواهند گرفت. دو سه سال خیلی سخت و پر از تنش و اضطراب و استرس رو تجربه کردم و حاضر هم نبودم کوتاه بیام. هر چند الان میدونم که وبلاگ نویسی با عافیت طلبی دو چیز متضادند و وبلاگ نویس مستقل سیاسی، علیرغم اینکه آدمی بیکار و فضول معرفی شده، اما آدمی محسوب میشه که علاوه بر کارها و بدبختی ها و گرفتاری های خودش مسئولیت بزرگ دیگری به اسم اصلاح طلبی یا اصولگرایی رو هم به گردن گرفته که اصلا جزء وظایفش نبوده و نیست و تند اما اونموقع همه اکثرا تازه کار بودیم و پر از انرِژی .

یادم هست اون موقع توی حلقه ی وبلاگی ما یکی بود به اسم الف میم پسندیده که توی مجادله می نوشت و یکی هم بود به اسم دانشطلب این دو رقیب هم و مثل کارد و پنیر بودند با هم. از قضا من که تازه وارد بودم می افتادم وسط دعوای این دوتا. با مجادله از نظر فکری، قرابت بیشتری احساس می کردم و از دانشطلب خوشم نمی اومد. از بچه های اون دوره کلاشینکوف دیجیتال بود با بهمن هدایتی و با حزب الله نو هم که ارتباط خوبی داشتم یکی به اسم دهقان توش می نوشت. یک مشهدی هم بود که توی وبلاگ پلخمون می نوشت و ..آهان یکی هم بود به اسم حسن روزی طلب. من با هر کی تونستم یکی دو قدم راه بیام با این یکی اصلا آبمان توی یک جوی نرفت. به همه جز احمدی نژاد  علنا فحش و دری وری می گفت و منم چند بار رفتم و هر فحشی به هر کس داده بود رو برگردوندم به معشوقش. این همونی بود که بعدها توی نمایشگاه مطبوعات به سمت کروبی کفش پرتاب کرد. توی اون روزگار بالاترین با لینک دادن به بعضی مقالات باعث داغ شدن یک نوشته می شد و آمار وبلاگی، با رفتن توی بالاترین بالا و پایین می شد. یکی دوباری هم توی مهر دل 2 بچه ها توی بالاترین به من لینک دادند. اما من خودم همیشه از شلوغی و ازدحام فرار می کردم و هیچ وقت به بالاترین نرفتم. اعتقاد هم داشتم که حضور توی بالاترین حضور توی جنگ گلادیاتورهاست و من هر چند ادمی جنگ‌دیده بودم، اما توی این میدون جنگ مجازی، میانه‌رو محسوب می‌شدم که تا کتکش نزنند کتک نمی زنه! من عاشق انقلاب بودم و باهاش از اول همراه بودم و حالا می دیدم یک جوانی فقط بر اساس احساساتش حرفایی با من میزد که هیچ چیز ازش نمی دونست. چند تایی از این بچه ها بعدا توی فیسبوک پیدام کردند و وقتی سن و سالم رو فهمیدند حلالیت خواستند. من بیشترین سعی ام این بود که میانداری کنم و جو آروم بشه تا بتونم حرف بزنم. اما فضا فضای تند نوشتن بود! با همین میانه‌رو نوشتن‌هام دوره ای می نوشتم که هر کجا پا می گذاشتم، بام میرفت روی دم سلطان و شاید به همین جهت بود که وبلاگ اولم بی جهت بی جهت اردیبهشت 86 فیلتر شد! بلافاصله رفتم به وبلاگ دومم. اون رو هم توی بلاگفا ساختم. اسمش شد مُهردل 2 که با ایمایان و الدین‌ها و بقیه ی دوستان جدیدم توی این وبلاگ آشنا شدم که جز چند نفر، همگی از دم از وبلاگستان رفته اند! به کجا؟ نمیدونم! نهایتا بعد از شروع بکار مُهردل 2 درست صبح روز ۲۲ بهمن ۸۸ وبلاگم دوباره فیلتر شد و چند روز بعدش شاید آخرای بهمن، مسدودش کردند رفت پی کارش. خب از قدیم هم گفته اند کار از محکم کاری عیب که نمی کنه.

(...)حرفهایی رو از این وسط درز گرفتم که بیشتر از این طولانی نشه تا رسیدم به الان. الان هنوز هم می نویسم اما کلا عطای سیاست و تولید فکر و فلسفه و عرفان و ادبیات و هر چی که حرف جدی به نظر برسه را به لقای دنیای بی ثبات و بی در و پیکرش بخشیده ام و فعلا دارم از خاطرات و روزمرگی هام می نویسم البته گاهی خیلی کم گریزی میزنم به سابق!

همین جا از همه ی دوستان وبلاگی خودم دعوت می کنم توی این بازی شرکت کنند

...

پ ن 22 اسفند 93:

با کمال تعجب و حیرت الان دیدم وبلاگ مهردل 2 که در بهمن 88 فیلتر و سپس مسدود و کلا از دسترس خارج شده بود، ظاهرا از شهریور 92 از انسداد خارج شده و بعد از پالایش و سانسور بسیاری از نوشته ها، پستها، در قالب شهریور 92، می توان به بعضی از مطالب دسترسی پیدا کرد! البته فقط همین یک ماه از وبلاگ هم، هنوز فیلتر شده باقی است! و جالب اینکه مطالبی بعد از شعر قزوه نوشته بودم و می نوشتم که هیچ اثری از آنها نیست! ضمن اینکه سوابق تمام کامنتها هم حذف شده!

نظرات 14 + ارسال نظر
رجعت صدر یکشنبه 24 اسفند 1393 ساعت 15:20 http://raj3at-e-sadr.blogfa.com/

نمی دانم شاید اگر وبلاگ رجعت صدر مشمول چنین حوادثی شود دیگر هیچوقت ننویسم!
خیلی سخت است انسان وبلاگی را که با عشق ساخته بر باد رفته ببیند
ولی خب به هر حال گاهی چنین حوادثی باعث می شود تحولی در نوع نوشتار آدم به وجود بیاد که مفید است
مثلاً من الآن وقتی بر می گردم و صفحات اول وبلاگم را مرور می کنم به نظرم خیلی بچه گانه و سطحی می آید جر و بحث ها...کامنت ها... نوع نگارشم نه سه سال...شاید ده سال با گذشته فرق کرده و البته مطمئناً راه زیادی هست تا به تجربه شما برسد
------------------------------------
از وبلاگ گروهیتان خیلی سر در نیاوردم مثلاً همین پست اخیر...دربارۀ چیست؟ مخاطبش کیست؟
نام شما در آن وبلاگ هم همین است؟

سلام
بله فیلتر و مسدود کردن ها و برخوردهای خیلی سنگین قضایی با وبلاگنویسها خیلی ها رو از وبلاگنویسی دلزده کرد. ضمن اینکه بسیاری از داده ها و اطلاعات شخصی و سوابق حوادث مربوط به جامعه رو از بین برد. البته بدون فیلتر شدن هم در اثر مرور زمان نوشته ها بهتر می شد. کما اینکه از درون همین وبلاگنویسها، سیاستمداران و خبرنگاران و نویسندگانی برای مطبوعات و داستان نویسهای خوب و زیادی پیدا شد.
.........
پست آخر همساده ها دباره ی گذر عمر بود. شنگ در این پست دارد با روزهای عمرش حرف میزند که گاهی به شادی و زمانی هم به تلخی گذشته. روزگاران عمر انسان و آمال و آرزویی که به امیدش زنده است و برای رسیدن و به آغوش کشیدن روزهای خوش آینده به انتظار نشسته.
بله من آنجا هم به همین اسم خودم می نویسم

سامان شنبه 23 اسفند 1393 ساعت 12:47 http://silence65.blogfa.com/

اقای ستاریان چرا مهردل فیلتره؟

سلام
مهردل اول را هنوز هم نمیدانم چرا فیلتر کردند و مهردل دو هم که کلا مسدود شده بود و با قلع و قمع کردن مطالبش بعد از حدود چهارسال به ان وضعیت دراورده و رهایش کرده اند.
توی اون سالها فیلترینگ یک کاری عادی و روزمره محسوب می شد! الان هم البته بهتر نشده و هر آن امکان داره وبلاگ ها رو ببندند و فیلتر کنند و ...
...
اینجا را بخوان آقا سامان:
http://fakhteyeepegah.persianblog.ir/post/40/

مریم جمعه 22 اسفند 1393 ساعت 20:55

سلام
آقای بحرینی نوشتند :
جمعه ۲۲ اسفند۱۳۹۳ ساعت: 20:30 توسط:سید نورالدین بحرینی
سلام وعرض ادب فقط
هر چه مطلب برای اقای ستاریان میفرستم میگوید از لحاظ امنیتی درست نیست نمی دانم
سلام برهمه

آقای ستاریان اعتراف کنید که بلاگ اسکای شما از بلاگفای ما زاغارت ترترتره

سلام
حالا که بلاگ اسکای باعث شده پیام آقا سید به من نرسه به از این بیشتر هم اعتراف می کنم! اصلا من اعتراف می کنم که از اسکای بدتر توی عالم وجود نداره.
کاش پیامشون رو لااقل برای شما می نوشتند و شما منتقل می کردید

مریم جمعه 22 اسفند 1393 ساعت 09:26

من چند وقت پیش به مهردل 2 سر زدم اتفاقا دیروز وقتی پستتونو خوندم می خواستم براتون بنویسم که هیچ کدوم از مهر دل ها مسدود نیست !
در یک لحظه فکر کردم شاید با وبلاگ مهر و ماه هم همین کار رو کرده باشند برای همین با عجله سر زدم اما دیدم همچنان مسدوده
هر چند اگه قرار باشه از آرشیو منم فقط یک ماه بمونه اونم فیلتر و جرح و تعدیل شده ، همون بهتر که مسدود باشه اما دست نخورده

نه شما اول حساب کنید که از 22 بهمن 88 تا 19 شهریور 92 چند سال و چند ماه و چند روز میشه بعد تاریخ انسداد وبلاگ مهر و ماه خودتون رو وارد این معادله بکنید بعد تاریخ رفع انسدادش رو استخراج کنید و آنوقت سر موعد برید به استقبالش و ببینید رفع انسداد شد یا نه

مریم جمعه 22 اسفند 1393 ساعت 08:38

سلام
پس کو پستی که نوشتید ؟
فکر اینو نکنید که الان دم عیده و شما نباید پست غمگین بذارید ! دنیای مجازی ماکتی از دنیای واقعیه ، همچنان که در دنیای واقعی غم و شادی با هم عجینه اینجا هم همینطوره ....عید و غیر عید هم سرش نمی شه .
تازه حالا کو تا عید ؟!

سلام
پست با حسی اومد و گذاشتم بعد دیدم بهتره وقتی راجع بهش بنویسم که اون حس رو از داخل متن بشه بیرون کشید نه اینکه خودش فریاد بزنه من الان این شکلی ام
یک چیز جالب کشف کردم که گذاشتم ادامه ی همین مطلب. بد نیست سری بهش بزنید

خوابگرد جمعه 22 اسفند 1393 ساعت 02:24 http://khabgard.com

ممنون ام که نوشتید.

منم ممنونم که این بازی را راه انداختید

بزرگ پنج‌شنبه 21 اسفند 1393 ساعت 13:54

سلام
عجب پس شما در وبلاگنویسی هم پیشکسوت ما محسوب می شوید.من از سال2006 شروع به وبلاگ نویسی کردم والبته به تشویق و اصرار سهیل.بود برداشتم این بود که وبلاگ جای نوشته های ادبی هست اون وقت ها آدم مذهبی سفت و سخت تری بودم وگاه ادبی و گاه مذهبی مینوشتم در وبلاگ بزرگان اهل تمیز اما بعدها بیشتر نوشته هام سیاسی شد و وقتی فهمیدم سیاسی نوشتن تنها مشت بر سندان کوبیدن است سیاسی را رها کردم و کارم شد روزنوشت و دلگویه.من هم همیشه به این فکر میکنم که چی بنویسم و تا موضوعی به ذهنم رسید درجا ثیتش میکنم البته اغلب فورا منتشر نمیکنم.علت نوشتنم هم میل به ادامه ارتباط با دوستان بسیار عزیزی هست که پیدا کردم...اما قربان،.ما هیچ لینکی یا دعوتنامه ای برای بازی ندیدیم ها....

سلام
شما داداش بزرگ مایی و موج وبلاگ نویسی تقریبا همزمان به همه ی ما رسید و فقط کمی از هم جلو و عقب هستیم.
شما اگر وقت و مجالی مثل من داشته باشید مطمئنم موضوعات بکرتر و بهتری دارید و توانایی بیشتری برای نوشتن هم دارید.
شروع کننده ی بازی خوابگرد است که لینکش توی نوشته هست

شرف الدین پنج‌شنبه 21 اسفند 1393 ساعت 12:07 http://aldin2.blogfa.com

یکی از ویژگی های شما توی وبلاگ نویسی اینه که مفصل براش وقت میذارید و مرتب می نویسید

البته ماشاءالله خواننده های پر و پا قرصی هم دارید!

سلام
نمیدونم این هر دو، ذم شبیه به مدح بود یا مدح شبیه به ذم

بله من اعتقاد دارم گر به میدان میروی مردانه رو. البته روزهایی رو هم اینجا تجربه کرده که پنج شش ماه تعطیل بوده

مریم پنج‌شنبه 21 اسفند 1393 ساعت 11:39

قدیما خیلی بازی وبلاگی برگزار می شد . سال 88 بزرگ عزیز سوالی رو مطرح کردند و از سه نفر دعوت کردند به این سوال جواب بدن :
" در باره ی پنج نفر که دوست دارید در زندگی ببینید بنویسید . "
اگه فکر می کنید بزرگ از من دعوت کرد اشتباه می کنید
آقا سهیل یکی از اون سه نفر بود و چون آقا سهیل باید زنجیره ی بازی رو ادامه می دادند در پایان پستشون نوشتند :
(در اخر هم رسم هست که من پنج نفر را دعوت کنم ولی خب من فقط یک نفر را دعوت میکنم و اون هم مدیر وبلاگ راز نهان (مریم خانم) هستند که ازشون میخواهم این بازی را ادامه بدهند. و برایم جالبه که بدونم ایشان چه افرادی را دوست دارند ببیند.)
یعنی این نهایت خباثت آقا سهیل بود چون من قبلش بهشون سفارش کرده بودم از من برای بازی دعوت نکنند !
به هر حال منم تو بازی شرکت کردم و در باره ی 5 نفری که دوست داشتم ببینم نوشتم
پست آقا سهیل رو می تونید اینجا بخونید :
http://sobhebahary.blogfa.com/post-156.aspx
اما پست منو نمی تونید بخونید چون من وبلاگمو فرررررررررررررت کردم ولی یادمه که در باره ی این 5 نفر نوشتم :
1- پیامبر (ص)
2 - شریعتی
3- مورخی که تاریخ رو همونطور که هست بنویسه !
4- عاشق و معشوقی که بعد از وصال عشقشون مانند زمان هجران و فرق پرشور و پررنگ مونده باشه
5- .... ای وای هر چی فکر می کنم پنجمی رو یادم نمیاد !

بله
بازی های وبلاگی نمک زندگی وبلاگی بود و اتفاقا یکی از دلایل فراگیر شدن وبلاگ نویسی و گسترشش همین بازی ها بود که سهم عمده ای توی مراودات وبلاگی داشت.
ممنونم از شما و الان رفتم پست آقا سهیل رو خوندم. شاید یکی از حسرتها که من بعد با من همراه خواهد بود نبودن در جمع وبلاگی شماست در آنزمان
هر وقت می نویسید وبلاگم رو فررررت کردم تاسف می خورم

مریم پنج‌شنبه 21 اسفند 1393 ساعت 11:24

با روند وبلاگنویسی شما تا حدودی آشنایی داشتم و می دونستم از کجا به کجا رسیدید ، خوبیش اینه که این بار همه رو شسته رفته در یک پست نوشتید
من دوست داشتم تو این بازی شرکت کنم اما موضوع اینه که من راجع به هر چی فکر کنید قبلا نوشتم !
من بهمن ماه سال 92 شش تا پست با عنوان :وبلاگ" زدم و سرگذشت وبلاگیم رو از اول تا اخر شرح دادم تازه به جز این 6 پست چند تا پست دیگه در باره ی وبلاگ و وبلاگنویسی زدم برای همین دیگه حرفی باقی نمی مونه !

خب شما تقریبا از همه ی جیک و پوک من خبر دارید و چون از دوستانی هستید که همیشه به من لطف دارید و با هر نوشته ی من حضور دارید و ماشاءالله حافظه هم که عین کامپیوتر در حال ضبط ماوقع آماده و مهیاست
منم گاهی خیلی تعجب می کنم که راجع به هر چی حرف می زنم می نویسید اتفاقا من قبلا راجع بهش حرف زدم و شونصد جا هم سابقه براش ردیف می کنید

مریم پنج‌شنبه 21 اسفند 1393 ساعت 11:17

اول : یادمه یک بار گفتید وقتی ایده ای به ذهنتون می رسه فقط یک ساعت برای نوشتن وقت می ذارید ... من هر وقت نوشته هاتون رو می خونم یاد این جمله تون می افتم
و بعد : با اینکه دوست ندارم از شما تعریف کنم ولی چاره ای ندارم جز اینکه بگم پستهاتونو خیلی قشنگ می نویسید ... دایره ی واژگانتون وسیعه و نوشته هاتون منسجم و یک دست و روانه ... پراکنده گویی نمی کنید و یک موضوع واحد رو تا پایان دنبال می کنید . آفرین به شما

خب اول یاد برجک زنی افتادم
و دوم خیلی ممنونم از لطف و محبت شما و شرمنده می کنید

مریم پنج‌شنبه 21 اسفند 1393 ساعت 11:11

سلام
امروز شدم مثل آدم چوبی ها ! کاش لااقل نخ داشتم تا یک عروسک گردان از نخهام بگیره و منو تکون تکون بده ! آخه خودم نمی تونم از جام جُم بخورم !
هیچ وقت کمردرد نداشتم که امروز به سلامتی این یکی رو هم تجربه کردم
فکر می کنم فیتیله... امروز خونه تکونی تعطیله !

سلام
واقعا خسته نباشید. کار خونه تکونی واقعا کار بزرگیه به خصوص اگر کسی دست تنها باشه و قوای بدنی هم تحلیل رفته
خداقوت بهتون می گم و توصیه می کنم کمی با دیده ی اغماض نگاه کنید و زیاد سخت نگیرید. من همیشه به خانواده ی خودم می گم که بابا قرار نیست که پادشاه گواتمالا برای بازدید تشریف بیارند خونه ی ما

ناهید پنج‌شنبه 21 اسفند 1393 ساعت 10:19

سلام داداش عزیز
شما با این قلم شیوایی که دارین ، باید می نوشتین ، تازه اگه محیط وبلاگستان هم نبود ، ما باید کتابهای شما رو در ویترین کتابفروشی ها و غرفه های نمایشگاه کتاب می دیدیم ..
از این که بارها شاهد قلمفرسایی شما در جنگ چایدران بودم نوشته هاتون رو بیشتر شبیه یک شاهکار هنری می دیدم ، چرا جای دوری بریم ، همین دیشب یکی دو سطر نوشته ی شما در باره دید و بازدید عید خیلی زیبا بود ...
می دونم که محدودیتهای زیادی وجود داره که گاهی قلم نمی تونه با دل همراهی کنه و از نوشتن باز می مونه ، در واقع نمی کشه
خدا نگذره از باعث و بانی این داستان که در ایران ، آدم در هر زمینه ای استعداد داشته باشه و بخواد فعالیت کنه ، نمی تونه اونطور که باید بروز و ظهور کنه ...
من از سال 82 وبلاگ خوان بودم و خیلی دلم می خواست بنویسم ، تا این که بالاخره تیر ماه 89 راضی شدم که بنویسم ، البته فقط برای دل خودم ، از هرچی که دلم می خواست ،از خودم ، از اوضاع سیاسی ، از خصوصیاتم ، از خاطرات خصوصیم ، از دوران تحصیل و تدریسم و... می خواستم اینارو ثبت کنم تا یه جا بمونه ...ولی همچنان وبلاگها رو می خوندم ، تا این که سال 90 از طریق وبلاگ آقای زندی به وبلاگ شما رسیدم و نوشته های شما رو پسندیدم و بعد وقتی اصرار شما و مریم عزیز رو برای آدرس وبلاگ دیدم ، مریم جان برام وبلاگ آوای نی رو ساخت و من بعد از اون به وبلاگ "نی لبک " کمتر سر زدم ، هراز گاهی اگه چیزی به ذهنم می رسید می نوشتم ، ولی نمی دونم چی شد که سال گذشته یهویی وبلاگ نی لبک فرت شد
راستی قبلنا وبلاگ دیگری به اسم خوابگرد رو می خوندم ولی نویسنده ی اون آقای حسین زمانی بود.

سلام خواهر گلم
خب شما خواهرها از من تعریف نکنید پس کی بکنه؟
خدایی خیلی دلم می خواست از تاریخچه ی وبلاگ نویسی شما خبردار می شدم و خیلی ممنونم که وقت گذاشتید و این کامنت رو اختصاصی برام نوشتید اما کاش پستش کنید که همیشه توی وبلاگتون به یادگار بمونه
ای بابا! پس اسم اون وبلاگ دلگویه های شما نی لبک بود وقتی به این قسمت از نوشته رسیدم دلم هری ریخت و چقدر از عمق وجودم برای از بین رفتن نوشته هاتون غمگین شدم

همطاف یلنیز پنج‌شنبه 21 اسفند 1393 ساعت 08:00 http://fazeinali.blogfa.com/

سلام سلام
ط ن ب
ای آقا باز شد مثل روز اول مدرسه و باز به یاد نداشتن همطاف از آن روز خاطره انگیز نوستالژیک و ...
من روز نوشت داشتم. دفترچه بعد هم سررسید.
گویا یکی از رفقا وبلاگی داشت برای انتشار شعرهایش و شاید از او درباره بلاگفا شنیده باشم یادم نیست
نه سیاسی بودم نه مطلع از اخبار روز...
ساخت وبلاگ! برایم هیجان انگیز بید مثل فراگیری تایپ یا اتصال به اینترنت و همه آن چیزهایی که نمی دانستم و به تنهایی تجربه کردم و کیفور شدم
و
مهر دل را دیدم، خوشمان آمد
.
برقرار بمانید و راضی

سلام و صد سلام
ط ن ب هم مبارکتون باشه و اینم سه صندوقچه از جواهرات اهدایی این وبلاگ به شما

برای همین گفته اند که خاطرات رو با نوشتن محبوس کنید. خاطرات فراّر هستند و توی ذهن نمی مونند.
بله دوباره همان حس روزهای اول درست کردن وبلاگ به سراغ من هم اومد با این توصیفات شما و چه حس خوبی بود
ممنون از لطف و محبت و بزرگواری شما

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد