کربلای جبهه ها یادش بخیر!

بسم الله الرحمن الرحیم 

کمبود نیرو داشتیم و عملیات دفاع متحرک عراق، نیاز به نیرو را دو چندان کرده بود و با یک اعلان و یک اعزام سراسری، تعداد زیادی نیروی تازه نفس به جبهه آمد و لشگر سید الشهداء علیه السلام هم از این نیروها بی نصیب نماند، و لشگر هم در تقسیم نیرو، صد و سی چهل نفر از آنها را به گردان ما به نام " حضرت قاسم علیه السلام " که کمبود نیرو داشت، فرستاد. فرمانده گردان وظیفه ی سازماندهی این نیروها در قالب یک گروهان را، به من محول کرد. باید آنها را در چهار دسته تقسیم و وظیفه ی هر کس را هم در هر دسته روشن می کردم، طی دو سه ساعت، آنها را با جزئیات لازم، تقسیم کردم. اینکه کی آرپی چی زن، و کی کمک او باشد؟ کی تیربارچی و کی حمل مهمات است؟ مسئول هر دسته و معاونش کیستند؟ مسئول تدارکات گروهان چه کسی است؟ بی سیم چی و کمک او و تک تیرانداز و قبضه چی و کمکش( خمپاره 60 ) و ... همگی مشخص و معلوم شدند.

انتخاب هر کدام از این مسئولیتها، بر اساس داوطلب شدن رزمنده هایی بود، که تازه آمده بودند و هر کدام که تجارب قبلی در جنگ داشتند، بر اساس سوابقشان، داوطلب قبول مسئولیتی می شدند و بقیه هم که سابقه ی رزم نداشتند و احیانا این سابقه را مخفی می کردند، به عنوان نیروی ساده، که تیرانداز خوانده می شد، در دسته ها معلوم شدند.

هر دسته حدود بیست و سه چهار نفر بودند. در آخر کارِ سازماندهی گروهان، برای حمل مجروح و امدادگر داوطلب خواستم. دو داوطلب امدادگر وجود داشت، اما چهار نفر داوطلب مورد نیاز برای حمل مجروح وجود نشد. کار حمل مجروح ها، به همراه داشتن برانکارد، به جای سلاح بود، تا اگر کسی مجروح شد، به فوریت بر سرش حاضر شوند و بعد از این که، بوسیله ی امدادگرها، پانسمان ابتدایی انجام شد، با برانکارد به عقب جبهه منتقل کنند. آن زمان همه دوست داشتند در خط مقدم باشند و بجنگند، نه اینکه به عقب جبهه برگردند و احیانا در حال بازگشت یک مجروح دارای خونریزی و یا یک شهید آش و لاش شده و پرکشیده را که، ممکن بود از نزدیکترین دوستانشان باشد، را با خود به عقب حمل کنند، در حالیکه خود زنده مانده اند!

خلاصه اینکه هر چه داوطلب خواستم، کسی داوطلب نشد. به ناچار از میان نیروهای باقی مانده، که مسئولیتی هم نداشتند، با اشاره ی انگشت سبابه و گفتن ِ تو و تو و .. چهار نفر را که هیکل ورزیده تری داشتند را بلند کردم و اسمشان را پرسیدم و در چارت سازمانی گروهان، به اسم حمل مجروح، نامشان را نوشتم و گوشم را به اعتراض مداوم و مکرر آنها بکلی بستم و موضوع را تمام شده خواندم! اما زهی خیال باطل!

چند روز بعد عملیات شد و ما به خطی که بیست و چهار ساعت قبلش، عراقی ها از ما گرفته بودند، حمله کردیم و درست وقتی دشمن را پس زدیم، در حال مستقر شدن در خط بودیم که، یک خمپاره شصت در نزدیکی ما به زمین خورد و از میان ما، که پنج شش نفر می شدیم، یک نفر مجروح شد. بعد از فرو نشستن گرد و خاک، و با بلند شدن صدای ناله و درد، نگاه کردم که ببینم، آنکه مجروح شده کیست؟ دیدم او همان کسی است که مدام خواهش و تمنا کرد، و حتا التماس می کرد که، شخص دیگری را بجایش برای حمل مجروح انتخاب کنم و من قبول نکردم و او که عاقبت، مایوس و مستاصل شده بود، گفت: " حالا که اینطور شد، پس از خدا می خواهم که اولین مجروحی که روی برانکاردم می خوابد، خودم باشم!" و من هم دعا کردم که اینطور نشود. دعای آنروز او مستجاب شده بود و حالا داشتند او را به عنوان اولین مجروح گروهان، روی برانکارد خودش می خواباندند! در حالی که درد می کشید، با نگاه پیروزمند و با لبخندی توام با درد، با من حرفهایی زد، که هنوز فراموشم نمی شود!  

اسمش یادم نیست، اما این صحنه، هرگز از ذهنم پاک نشده و نمی شود.

ماه گذشته، همان فرمانده گردان به واسطه ی برادرم، شماره ی موبایل مرا پیدا کرده و با من تماس گرفت و با هم مفصل صحبت کردیم. ارتباطمان بعد از حدود پانزده سال دوباره برقرار شده است. او چند روز گذشته، چندین اس ام اس داد با این مضامین " در دشت بلا ..." " به منظور گرامیداشت شهید، هیئت این هفته.." " شهید ..." و من که اخیرا ماشینم را فروخته ام، نمی توانستم برای شرکت در مراسمی که هر یک در گوشه ای از تهران است بروم. پس ضمن عذرخواهی، پیامکهایی با همان مضامین و ادبیات، برایش می فرستادم.  

دو روز پیش فرستاد: " سلام راستش را بگم دلم برات تنگ شده " و من فهمیدم که قصدش از این دعوت ها تازه کردن دیدار بوده است. نمی دانید که این جمله ی ساده ی او چقدر برای من تاثیرگذار و دلنشین و جذاب بود. تمام خاطرات آن روزهای گرم و بی ریا و سراسر سادگی را برایم دوباره زنده کرد. 

راستی این را هم برایتان بگویم که حدود یک هفته ی قبل توی فیسبوک پیامی دریافت کردم از دوستی ساکن ارومیه که اواسط سال 62 تا اواسط 63 با هم توی جبهه بودیم. با یک پیام شماره ام را دادم و او هم تماس گرفت و با هم کلی صحبت کردیم. بله نمی دانید که چقدر این روزهایم پر شده است از خاطرات دوستانم در جبهه ها.  

آنچه خواندید ماحصل مرور یکی از این خاطرات و قسمتی از آن ها بود.  

پ ن: در عکسهایم می گردم و اگر عکس مناسبی پیدا کردم، به این مطلب اضافه خواهم کرد.

نظرات 29 + ارسال نظر
مریم شنبه 25 آذر 1391 ساعت 08:36 http://raze-nahan.blogfa.com/

سلام
صبح عالی متعالی
آقای سامع کی می گه من 2 ساااااااااااااااااااااااااااااااااال از آقای ستاریان بزرگترم ؟!!!
یکبارگی بگیذ من از شما هم بزرگترم !
اصلا خجالت رو بذارید کنار و بگید من ننه بزرگ مجازستانم !
آقای ستاریان عزیز اگه شما بلاگفایی بودید مطمئن باشید من همیشه اووووووووووووول بودم ! حیف که بلاگفا خبر آپ اسکای و پرشین رو به ما نمی ده .
آقای سامع دوباره رفتید کله پاچه ریختید تو خندق بلا ؟!!!! اونم با ترشی ! نکنه ترشی خوردید اشتهاتون وا بشه ؟!
مهمونی بزرگ بورژوای رزمنده ، خیلی جالب انگیزناک بود . چرا تو وبلاگتون چیزی در باره ش ننوشتید ؟!
راستی کوثر کجاست ؟ براش نگران شدم

سلام
صبح شما پر از خیر و برکت.
ببم جان من تذکرات لازم را به ایشان دادم شما عصبانی نشوید
خب چون بلاگفایی نیستم رقابت هیجان انگیز و عادلانه شده دیگه
نگران نباشید. دیدید حدسم راجع به ایشون درست بود؟

محمد مهدی شنبه 25 آذر 1391 ساعت 08:07 http://1sobhe14.persianblog.ir/

در ضمن دیدن چهره های پیر و موهای سفید و ریخته شده بچه ها و دیدن همدیگه و یاداوری اون دوران و ذکر خاطه از طرف 5 نفر که قبلا تعیین شد و فیلمبرداری و عکس و مراسم نورافشانی و فشفشه و شربت و بستنی و.... خیلی علی بود.
خخخخخخخخیلی از بچه ها که امروز مردی و خونه وزندگی و... داشتند اومدند پیشنهاد برگزاری هر ساله با تقسیم مخارج را دادند. اینقدر با صفا بود که راستی های حاکم و فرصت طلبای حکومتی تو شهر هم گفتند هیچ مورد سیاسی و مشکلی نتونستیم توش ببینیم. و الحق کارشون قابل تقدیر و قشنگ بود. بعد نشستیم فیلمش را دیدیم لذتی بردیم.

خب همگی وقتی بعد از چندین سال به هم می رسیم وقتی می بینیم شکل و شمایل به کلی تغییر کرده و موها سفید شده، بدجور توی ضمیر ناخودآگاهمون تصویر قبلی کج کوله می شود و باورنکردنی!
برادران زودجوش دیرپز که چشم دیدن شادی و خوشی را برای هیچکس ندارند!
به لطف و کرم خدا همیشه شاد باشید

محمد مهدی شنبه 25 آذر 1391 ساعت 07:56 http://1sobhe14.persianblog.ir/

دوم جناب ستاریان فکر کنم خانم معلم یکی دو سالی از شما بزرگترند.وووووووووووووووی سنشون رو لو دادم. الفراررر
سوم دوست عزیز دیدن دوستان دوران جنگ یه حس خاص و خوبی داره و اگه جمعی این دوستان را ببینید که دیگه نور علی نوره. ما یکی دو جلسه داریم حدود بیست سالی هست. دو گروه 20-22 نفره هر 15 روز یه بار شام تو باغ یکی از دوستان دور هم جنع میشیم. چند سالی بود دوستان اصرار میکردند یه تجمع بزرگ رزمندگان گردان و کلا همه رزمندگان ان دوران را بر پا کنیم. بجهت شائبه سیاسی و زیر ذربین بودن اکثر دوستان که به به حول و قوه الهی بالای نود درصدشون تفکر اصلاحت و چپ قدیم را درند. میسر نمیشد. تا اینکه امسال تابستون با مخارج یکی از همین دوستان که خیییلی اون بوروژواتر از منه 400 نفر را در باغ بانوان شهرمون دعوت کرد و یه شام خوب و خاطره و دیدن همدیگه. همه اومده بودند خیییلی عالی بود. همه بالاتفاق خوششون اومد. 170 پیامک و متن اشکر رو موبایلش اومده بود. قبل ازص برپایی دو هفته تو جمعمون دور هم هر کس هر کی یادش میومد را میگفت و یاداشت و هر کس موظف شد ادرس و تلفن و.... از تهیه کنه. باور کن در عصر جمعه جمعی از دوستان که تهرون زندگی میکردند با هماهنگی به هم اطلاع داده بودند و اومدند وف بعد شام رفتند. اکثریت راضی بودند که دعوت شخصی و غیر حکومتی و بهره برداری درش نبود. چپ و راست و پولدار و بی پول و حتی چند تایی که خبر از معتاد بودنشون داشتیم دعوت و 378 نفر اومدند. 5 میلیون خرج کرد. و خاطره ای شد بیاد ماندنی

قربان شما ظاهرا جوان هستی و خام و کم تجربه. و نمی دانی که خانمها اصولا همیشه جوان هستند و اصولا از هیچکس هم بزرگتر نمی توانند باشند
البته بورژواتر از شما که فکر نمی کنم کسی پیدا شود ( چک کشیدن برای ماشین دو میلیاردی خاطرم مانده )
شما این جلسه را طوری رنگی تعریف کردید که انگار خودم هم آنجا بوده ام. البته من هم اگر شماره ی بانی اینکار قشنگ را داشتم نیامده، پیامک تشکر برایش می فرستادم.

محمد مهدی شنبه 25 آذر 1391 ساعت 07:33 http://1sobhe14.persianblog.ir/

سلام
اول ثیح عالی بخیر
دوم قربان از خدا که پنهون نیست از شما هم پنهون نباشه ینجانب با روی سیاه نخواستم گزارش بدم. اما چون منو از افتاده از رقابت تلقی کردید به عرض برسونم بنده ساعات نگارش شما و کامنت گذاری خانم معلم و جواب گوی شما سرما سوار بر موتور شدم و رو به باغ صبحانه کله پاچه وعده داشتم. جاتون خالی اقای ستاریان 12 نفر ز دوستان با حال با همون حال و هوای یادش بخیر تو یه دیگ نسی سه تا کله پخته بودند و نان خانگی و ترشی و اااااای خوردیم و این یه وعده را بیخیال قول و وعیدها شدیم. البته لجبازی کردم و با ماشین اومدند در خونمون تا سردم نشه اما گفتم دردسر بالا و پایین شدنش را تحمل نمیکنم. ما هم همه درگیر خوردن و بحث و زنده کردن خاطرات شدند از عملیات ولفجر 10 و سرمای غرب و انچه بر انها گذشته بود و البته من ان روز تو اسایشگاه بودم.

سلام
صبح شما به خیر و شادی
دوستان به جای ما و نوش جان راستی همینجا باید عذرخواه کنم چون دیشب تند و تند کامنتهای چند وبلاگ را خواندم و آنچه برای شما در وبلاگتان نوشتم را فکر کردم همانجا نوشته اید و مخفی نمانده!
واقعا که خدا به شما برای این پرهیز کردنها و مراعات حال اطرافیانتان جزای خیر دهد و آنها را برای انجام کاری که درباره ی شما بر دوششان گذاشته شده طاقت و توانایی عطا کند. روسیاه دشمن شما عزیز من من راههای کوتاه را با موتور می روم یخ می زنم شما چطور با موتور رفتید؟!!!
اما توی گپ و گفت شما واقعا جای من خالی، بخصوص که کله و پاچه و ترشی خانگی هم چاشنی آن بوده

مریم جمعه 24 آذر 1391 ساعت 20:37 http://raze-nahan.blogfa.com/

یک جوون تو شهر ما بود که به قول خودش تو دوران جاهلیت بدنشو خالکوبی کرده بود تو جبهه به همرزماش گفته بود : کاش بدن من تیکه تیکه بشه ، چون من دوست ندارم موقع دفن و کفنم ، چشم کسی به خالکوبیهای بدنم بیفته
دوست این شهید می گفت گلوله ی توپ مستقیما به این رزمنده خورد و همونی شد که خودش می خواست
ببخشید که اسم این شهید رو نمی نویسم ...روحش شاد

روحش قرین رحمت الاهی
بله داشتیم کسانی که نه دکمه ی تقوا بسته بودند و نه اهل تظاهر به تهجد و تلاوت و این مسائل بودند و شبها توی تاریکی می رفتند به یک سمتی و از دور صدای توبه و گریه و انابه شان به سختی بگوش می رسید و همین ها شهید می شدند و آن دسته ی اول بقول خودشان توفیق نداشتند!! و من هم از این دسته بودم!

مریم جمعه 24 آذر 1391 ساعت 20:24

اگه بدونید من این چند تا کامنت رو چطوری نوشتم ! یک پام تو آشپزخونه بود و یک پام اینجا ! خدا کنه شوید پلوی امشبمون خمیر نشه !

می تونم تصور کنم توی بحثهای جدی که کار به زد و خورد و کشت و کشتار می کشد، من توی مغازه درست همین وضع رو دارم. طرف بعد از گرفتن بقیه ی پولش می گوید: ممنون. جوابش می دهم: نوش جان

مریم جمعه 24 آذر 1391 ساعت 20:22 http://raze-nahan.blogfa.com/

تو این سالها خیلی ها عوض شدند ...اینقدر عوض شدند که فکر نمی کنم خودشونم خودشونو بشناسند !
خوشحالم که شما و بعضی های دیگه همچنان بوی خوش اون روزها رو می دید ...یک بوی خوب ...بوی خاک بارون خورده ...بوی صداقت و صفا و جوانمردی ...(چرا اینجا شکلک گل نداره ؟)

راستش من هم عوض شده ام، حتا عوضی شده ام خدا مرا ببخشد که روسیاهم اما دلم می خواهد گاهی که آن نسیم جان فزا در یاد و خاطرم می وزد، عطر و بویش را برای دوستانم هم پیشکش کنم.
آقای سامع از همه نظر و بخصوص داشتن شکلک بورژواست ما اینجا کلی کمبود امکانات داریم! و به جای گل این را می فرستیم

مریم جمعه 24 آذر 1391 ساعت 20:02 http://raze-nahan.blogfa.com/

وااااااااااااااای من اوووووووووولم ؟
ط.ن.ب

بله خب
اولا جمعه است و همه تعطیلند
ثانیا آقای سامع و کوثر خانم انگار در رقابت تنگاتنگ و نفس گیر هر دو از نفس افتاده اندشاید هم یکی را رژیمی از نوع رژیم اشغالگر از پا انداخته و دیگری را شروعی تازه مشغولش کرده
ثالثا یک دوستی هم تا فیلتر شکن نداشت از فیسبوک بدش می آمد و الان بالکل فیسبوکی شده
این عوامل به علاوه تلاش و همت مضاعف شما باعث شده اینبار در نبود مدال آوران شما المپیکی شوی.
تمام مدالها مبارک باشه

مریم جمعه 24 آذر 1391 ساعت 20:01 http://raze-nahan.blogfa.com/

سلام
دستتون درد نکنه ...راست گفتند که سخن کز دل بر آید لاجرم بر دل نشیند... با این پست زیبا و دلنشین ، ما رو هم بردید به حال و هوای اون دوران
چقدر بچه های جبهه و جنگ مخلص بودند ...چقدر می فهمیدند ...من و شما و دوستان دیگه که اونها رو دیدیم می دونیم که 16 ساله های اون زمان هیچ شباهتی به 16 ساله های امروز نداشتند ...اونها ظاهرا بچه بودند ولی خیلی حالیشون بود ...خیلی می فهمیدند ...

سلام
راستش این ساده نویسی اثر پیامک ساده ی همان دوستم بود، که خیلی روی من اثر کرد.
چه جالب نمی دانستم که سن و سال شما به آن روزها می رسد! پس شما می دانی که واقعا چرا دلتنگ یکرنگی و سادگی و اخلاص آن روزها هستم؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد