ترورها و محافظان ۱۷ نفره ی امام خمینی

بسم الله الرحمن الرحیم 

گفتگو با «سیدرحیم میریان»، مردی 66 ساله مرد اول حفاظت از امام  

عینا با کمی تلخیص به نقل از :  

http://www.asriran.com/fa/news/217530/روایت-8-سال-همراهی-از-زبان-محافظ-ویژه-امام

 [ عکس ها تزئینی است و در متن اصلی نیست ]   

...من دفتر آیت‌الله طاهری رفتم و ایشان گفتند، حاضر هستی به تهران بروی؟ پرسیدم کجا؟ گفت: جماران.

گفتم، از خدایم هست که بروم و ایشان بلافاصله یک نامه داد و همراه چهار نفر از محافظ‌های خودش گفت، این نامه را پنج نفری به حاج احمد آقا بدهید؛ هرچه ایشان تصمیم گرفتند، عمل کنید. شب حرکت کردیم و به تهران آمدیم. نامه را به حاج احمد آقا دادیم. ایشان گفتند: همین جا بمانید تا بگویم چه کار کنید، اما کسی نفهمد که شما برای چه اینجا آمدید و به صورت نیروی مخفی باشید.

باید بگویم انتخابم به عنوان محافظ امام فقط لطف خدا بود. البته بعدها که حاج احمد آقا تعریف کردند، علت آن را فهمیدم. آن زمان‌ترورها افزایش یافته و گروه فرقان فعال شده بود، گروه‌های دیگر هم بودند و آن‌ ترورها انجام می‌شد و بعد ساختمان حزب جمهوری اسلامی‌ و نخست وزیری منفجر شد؛ لذا احساس خطر بود که خدای ناکرده اینجا مشکلی به وجود نیاید. حاج احمد آقا به آیت‌الله طاهری گفته بودند که ما یک عده نیرو از شما می‌خواهیم که از آنان خاطر جمع باشیم و دور امام و حتی شب‌ها بالای سر امام باشند. حاج احمد آقا حدود 20 نیرو از آیت‌الله طاهری خواسته بودند که ایشان گفته بود برای این تعداد نمی‌توانم؛ یعنی نیرو هست اما من با همه آنان آشنا نیستم و بعد 5 نفر از نیروهای خودش، از جمله مرا که در پادگان بودم و با آیت‌الله طاهری رابطه مستقیمی ‌داشتیم، فرستادند پیش حاج احمد آقا. 

 

            

                 جماران - بیت امام

آمدن به جماران و تیم حفاظت

ما شب به تهران و جماران رسیدیم و بعد هم جزو تیم حفاظت از امام شدیم. شکل کار این گونه بود، اوایل که قرار شد این تیم تشکیل شود، چون 4 نفر از قم، 4 نفر از مشهد، 4 نفر از تبریز و ما 5 نفر از اصفهان آمده بودیم؛ در مجموع 17 نفر شدیم و مسئولیت 17 نفر هم با من بود.

احساس من در زمان آمدن به جماران و انتخاب به عنوان محافظ امام قابل توصیف نیست، هرکس در آن زمان قرار گیرد، نمی‌تواند احساسش را وصف کند، اما شادی و احساسی فوق‌العاده است و حالتی داری که به معشوق، محبوب و عزیز خود می‌رسی. قابل توصیف نیست که بگویم هنگام رسیدن به امامی‌که برای همه عالم بخصوص ملت ایران عزیز بود؛ چه حالتی داشتم. فقط می‌توانم بگویم: خیلی خوشحال بودم. آن زمان که در جماران حضور پیدا کردیم، چون حلقه اول حفاظت و به صورت نیروی مخفی بودیم، بنا شد حتی سپاه نداند که این نیروها برای چه آمده اند. بله، نمی‌دانستند ما برای چه آمده‌ایم. یعنی سپاه تا دو سه ماه اصلاً نمی‌دانست. چون زیر نظر مرحوم حاج احمدآقا و آقای سراج بودیم لذا ایشان فرماندهی ما را بر عهده داشت و حتی مسئول سپاه هم نمی‌دانست.

آنان تعجب کرده بودند که چرا و چگونه به یکباره 17نفر نیرو به دفتر امام و دور امام آمده‌اند و واقعاً جای تعجب داشت. برای همین مدتی شوکه شده بودند؛ اما چون حفاظت دست آنها بود، محدودیت‌هایی برای رفت و آمد و برخی خرده کارهای دیگر ایجاد کردند که به دستور حاج احمد آقا و آقای سراج کارها حل می‌شد. نیروهای حفاظت گشت می‌زدند. مثلاً زمان ملاقات امام با اسلحه، دم در حسینیه می‌ایستادند یا دم در خانه امام بودند که ممکن بود مشکلاتی به وجود آید. لذا گفتیم اینها رده دوم باشند و قبول هم کردند. آنها دور بیت با موتور مرتب حرکت می‌کردند و زیر نظر داشتند که اشکالی پیش نیاید. من گفتم، همه اینها دکوری بود؛ یعنی حفاظت امام را خدا به عهده داشت و خدا امام را همیشه حفظ کرد. اوایل ورود به جماران، همین مسئولیت را داشتم بعدها که حفاظت محکم و سپاه منسجم شد و خاطر جمع شدیم، مرحوم حاج احمد آقا گفتند که هر کس می‌خواهد بماند و هر کس می‌خواهد برگردد. عده‌ای از بچه‌ها برگشتند وطنشان و عده‌ای از جمله قمی‌ها و تبریزی‌ها ماندند. حاج احمد آقا نگذاشت من برگردم. بچه‌های اصفهان برگشتند، اما حاج احمد آقا به من گفت شما بمانید.
  

.... 

                    

 جماران - بیت امام خمینی

 

 یکی از چیزهایی که امام اصلاً نگران آن نبودند، همین بود که هرگز به این فکر نبودند که بخواهد اتفاقی بیفتد. امام می‌دانست و به این یقین رسیده بود که همه چیز دست خداست، همه اتفاقات دست خداست، یعنی اگر خدا بخواهد، می‌شود و اگر نخواهد، نمی‌شود ولو این که همه جمع شوند.

این را امام به یقین رسیده بود لذا در زندگی‌اش یکی از موفقیت‌های امام این بود که به عین الیقین و حق‌الیقین رسیده بود، چون به این حالت رسیده بود و نگران نبود.

یک نمونه‌اش را برای شما بگویم. وقتی صدام موشک می‌انداخت، خب همه در پناهگاه بودند و اضطراب داشتند، اما امام ذره‌ای اضطراب و ‌ترس نداشت که حالا هواپیما بمب می‌اندازد. در صورتی که مدتی هواپیماها از کوه‌های جماران حرکت می‌کردند و می‌آمدند تهران و بمب می‌انداختند و هدف این بود که جماران را بمباران کنند. حتی در ولنجک و قیطریه بمب‌ها و موشک‌ها پایین افتاد. همه از این‌ترس داشتند که اگر خدای ناکرده جماران بمباران شود و به امام آسیب برسد، چه اتفاقی می‌افتد و چه جوابی داریم که بدهیم لذا همان زمان دکترها پیشنهاد کردند که برویم به حاج احمد آقا بگوییم از امام بخواهد که ایشان را موقت به پناهگاه و جایی ببریم. وقتی به حاج احمد آقا گفتیم، ایشان گفت که من نمی‌روم به امام بگویم. سؤال کردیم چرا و حاج احمد آقا گفت: من این موضوع را یک روز به امام گفتم و ایشان فرمودند که آیا شما برای این بچه‌های بیت، پناهگاه درست کرده‌اید؟ مرحوم حاج احمد آقا گفت که جواب دادم نه آقا، درست نکردیم و امام فرموده بودند اگر بناست شهید و کشته شویم، بگذار با هم کشته شویم.

مرحوم حاج احمد آقا به ما گفت بروید از امام بخواهید و درخواست کنید. آقای دکتر پورمقدس، چون یکی از دکترهای امام بود، به اتفاق آقای طباطبایی خدمت ایشان رفتند و به امام گفتند که آقا جان، می‌دانید هواپیماها می‌آیند، موشک و بمب می‌اندازند حتی بمب نزدیکی جماران خورده زمین؛ اجازه دهید موقتاً شما را به جایی و پناهگاهی ببریم که امن باشد. امام در پاسخ فرموده بودند، هیچ جا بهتر از اینجا امن نیست، من همینجا می‌مانم. شما اگر کاری دارید بروید برای خودتان انجام دهید. آقای دکتر پورمقدس گریه کرده و گفته بود: آقا جان بالاخره ما یک وظیفه‌ای داریم، اجازه دهید و امام وقتی دید آقای دکتر پورمقدس دچار این حالت شده و گریه می‌کند و اشک می‌ریزد، فرمودند بروید و طرحتان را بیاورید. همه آمدند در دفتر نشستند که امام را کجا ببریم؛ چون فکر کردند که امام راضی شده است. امام بیرون نمی‌رفت، به همین خاطر فکر کردند که بهترین جا زیرزمین حسینیه است و از همه جا محکم‌تر است. وقتی امام ملاقات داشت و آن جمعیت در آن جای کوچک می‌آمد و روی پای هم می‌نشستند، سقف لرزش داشت و امام احساس خطر کرده بودند و گفتند که من می‌ترسم خدای ناکرده سقف استقامت نداشته باشد، فرو بنشیند و به مردم آسیب برسد، یک فکری کنید.

ما موقت اسکلت‌بندی‌هایی ایجاد کردیم و از زیر هم تقویت‌هایی به ستون‌ها جوش دادیم که محکم باشد. به همین دلیل فکر کردیم اینجا از همه جا محکم‌تر است بعد بچه‌ها را بسیج کردیم شست و شو دادند و مکان را آماده کردند.  

..... 

 

و منزل امام را هم ببینید اینجا :

بازدید مجازی بیت امام 

http://www.imam-khomeini.ir/3d_house_imam/virtualtour.html

 

نظرات 6 + ارسال نظر
امیری یکشنبه 30 شهریور 1393 ساعت 20:54 http://abamiri.blogfa.com/

سلام . دوست بزرگوار .هم مطلبتان جالب بود و هم این که یادی از یار صدیق حضرت امام (ره)مرحوم ایت الله طاهری امام جمعه بزرگوارو شجاع اصفهان و سمبل روحانیت مبارز در استان اصفهان و پدر شهید سید علی طاهری کردید . دستتان درد نکند.

جواد خراسانی سه‌شنبه 16 خرداد 1391 ساعت 22:13 http://cheshmejoo.blogfa.com/

سلام،
ترور همیشه هست و باید جلوی آن را با اقدامات موثر گرفت؛ اما،خود اینکه بساط جلوگیری از ترور به گونه ای باشد، که فرد مورد نظر را از روابط طبیعی در زندگی عادی اش و از جامعه و افراد عادی دیگر مجزا و منزوی کند، به نظرم ضررش صددرصد بدتر از خود ترور است، این خودش نوعی ترور بسیار خطرناک غیرفیزیکی است.

فردی که با ترور فیزیکی کشته و حذف می شود، با افتخار و مقبولیت حیات روزمره جامعه را ترک می کند، اما کسی که در حصار حفاظت های چند لایه امنیتی گرفتار می شود، عملا" و حقیقتا" از صحنه حیات اجتماعی حذف شده است،در حالیکه نه خودش و نه دیگران از این حذف خطرناک آگاهی ندارند.
اتکا به رسانه ها و بولتن ها و خبرهای دوستان و نزدیکان به هیچوجه جایگزین روابط بی واسطه با جامعه نمی شود. کسی که به علت حفاظت از مسائل واقعی جامعه، واقعیاتی حتی در حد قیمت مرغ و حتی از این هم پایین تر، بی اطلاع باشد و درک نکند که شرمندگی عدم توان برآوردن نیاز های حداقلی خانواده ها، تا چه حد است و چه به روز زندگی ها آورده است، بهتر است ترور شده باشد و با نام نیک از دنیا رفته باشد.

سلام
بله بسیار خوب و کامل گفتیدو آنچه مستتر بود را شما فاش گفتید. ممنونم

جوینده سه‌شنبه 16 خرداد 1391 ساعت 17:06

سلام

مطالب پست آخرتون بهم ریخته ست !! یعنی خطها توی هم فرو رفتن !!

اون لینک که فرمودین رو ممنون میشم برام بذارید ...

یادمه یه بار توی یکی از مطالب وبلاگ ایمایان خوندم (نقل به مضمون) که وقتی به امام خبر دادند که سیدحسن در میدان جنگ شور شهادت دارد و بی پروا به خط مقدم میرود .. دیگه اجازه حضور در جنگ بهش ندادن !! خب اینها ایجاد شبهه می کنه !

ارادتمند

سلام
با اپرا و گوگل کروم و فایرفاکس بدون مشکل است و صبح درست بود ظاهرا الان و فقط با اینترنت اکسپلورر خطها در هم فرو رفته هستند. علتش چیست ؟نمیدانم؟!
همانجا اواخر بحث برای دوست دیگری لینکها را گذاشته ام
منبع انچه فرمودید کجاست؟ در جبهه بنا است بجنگیم و بکشیم و کشته شویم نه اینکه شور شهادت داشته باشیم!

شهید خرد دوشنبه 15 خرداد 1391 ساعت 17:49 http://dinpajoohan.mihanblog.com/post/97

سلام
مطلب خیلی زیبایی بود در کنار عکسهای زیبا

ب هعنوان یک ایرانی همواره افتخار میکنم از چنین رهبری برخوردار بوده ام
که ارامش و اطمینانش از اسکورتهایش هم بیستر است
کسی که محافظش افتخار محافظت از ایشان را هنوز هم دارد

روحش شاد باشد از ما.........

سیدعباس سیدمحمدی دوشنبه 15 خرداد 1391 ساعت 15:37 http://seyyedmohammadi.blogsky.com/

سلام علیکم.
ببخشید.
جسارت است.
اما آیا احیاناً اقدامی ناشایست نیست، که، شما که صریحاً می فرمائی
«من اصولا این وبلاگ را برای نوشتن از امام خمینی درست کرده ام»
شما، در معرفی خودت یا وبلاگت یا معرفی مانیفست وبلاگت، بگوئی:

«در " سرگذشت اندیشه ها " کتابی از آلفرد نورث وایتهد، علامه محمدتقی جعفری از " Niels Bohr نیلز بور (بوهر؟) " جمله ی نقل کرده که ظاهرا او از " لائوتسه " فیلسوف چین باستان اقتباس کرده است جمله ی یاد شده این است:
« ما در نمایشنامه ی بزرگ وجود , هم بازیگریم , هم تماشاگر»

We are in big plays, the actors, and the audience

با خود اگر رو راست باشیم این "ما" ، ما را هم شامل می شود؟
ما به عنوان یک فرد از اجتماع

بازیگریم؟
یا
تماشاگریم؟

اگر این گفته ی فلسفی را از دریچه ی انتقاد به خود ببینیم به نظر من:
ما در حال تماشای بازی دیگران هستیم.
یا اگر بهتر بگویم ، به نظرم ،ما در حال بازی نقش تماشاگران هستیم!

با نوشتن می خواهم به عنوان یک تماشاگر ،نقشی ایفا کنم .
فقط همین!»



شاید بفرمائید چه ربطی دارد؟
خب این معرفی شما از خودت یا وبلاگت، طبق عقل ناقص بنده، تقریباً هیچ شباهتی و سنخیتی ندارد با وبلاگی که تأسیس شده برای نوشتن از «امام». شما، طبق عقل ناقص بنده، با این نوع معرفی از خودت یا وبلاگت، مایلی القا کنی و بفرمائی «اهل علم و اهل پژوهش هستی»، و البته ان شاء الله هستی، اما:
اما کسی که وبلاگش اساساً برای
«نوشتن از امام»
است، طبق عقل ناقص بنده، این فرد به طور طبیعی، در معرفی وبلاگش، چند کلمه از آقای خمینی نقل می کند، و یک عکس آقای خمینی را در لوگوی وبلاگش می گذارد.

کار سختی نیست:
شما به جای معرفی وبلاگت، به شکل فعلی، بنویس:
«این وبلاگ برای نوشتن از امام تأسیس شده است.»

ببین بازدیدکنندگانت چه کسانی خواهند بود. ببین تعداد بازدیدهایت چه قدر می شود.
شاید اوائلش از آدمهایی که می آیند امام امام می گویند، خشنود شوی، و امام امامها را، با امام امام پاراف کنی.

ببخشید. سرت را درد آوردم.

سلام
خواهش می کنم و اصلا جسارت نیست
من میان انچه در معرفی وبلاگ نوشته ام و نوشتن در موضوع امام در ایامی که متعلق به نهضت پانزده خرداد و رحلت اوست منافاتی نمی بینم. بخصوص که افرادی در چنین ایامی از سناتورها و اعدامی های رژیم گذشته و در تایید انها به منظور زیر سوال بردن انقلاب و اقدامات امام می نویسندو من نیز تماشاگرم و می خواهم نقشی در این نمایشی که به راه می اندازند داشته باشم.

برای من مهم است که تعداد بازدید کنندگانم زیاد باشد و اما مهمتر آنست که بازدید کنندگانم کسانی باشندکه لوح پاک و درد دین دارند و می خواهند حقیقت را بدانند و با آن عنادی ندارند. و از خدا می خواهم که آنکه ضد دین است اصلا به وبلاگ من پایش باز نشود. و شکر خدا در طی همین چند روزی که از عمر وبلاگ می گذرد تعدای حدود بیسن نفر از طریق جستجو به این مطالب از امام رسیده اند و امیدوارم مورد استفاده هم قرار گرفته باشد.

بله من از کسی می نویسم که در شرح حالش اورده اند:
روح‌الله ضمن تحصیل در اراک در ایام 19 سالگی در مراسم بزرگداشت « رکن اعظم مشروطه» مجتهد طباطبائی اولین خطابه خود را قرائت کرد و تحسین حاضرین را برانگیخت. این خطابه در واقع بیانیۀ سیاسی بود که به جهت قدردانی از زحمات و خدمات علمدار مشروطیت از جانب حوزه علمیه اراک از زبان یک طلبه جوان قرائت می‌شد. 4
از قول روح‌الله نقل شده « ... پیشنهاد شد منبر بروم، استقبال کردم آن شب کم خوابیدم، نه از ترس مواجه شدن با مردم، بلکه به خود فکر می‌کردم فردا باید روی منبری بنشینم که متعلق به رسول‌الله است. از خدا خواستم مدد کند که از اولین تا آخرین منبری که خواهم رفت، هرگز سخنی نگویم که جمله‌ای از آن را باور نداشته باشم 5 و این خواستن عهدی بود با خدا بستم، اولین منبرم طولانی شد، اما کسی را خسته نکرد ... و عده ای احسنت گفتند، وقتی به دل مراجعه کردم از احسنت گویی‌ها خوشم آمده بود، به همین خاطر دعوت دوم و سوم را رد کردم و چهار سال هرگز به هیچ منبری پا نگذاردم.»


پس من به تاسی از او به این مطالبی که می نویسم باور دارم و برایم مهم نیست که کسی خوشش بیاید و یا نیاید.

عاشق یک لحظه نگاهت دوشنبه 15 خرداد 1391 ساعت 07:53 http://rahmat14.blogfa.com

*•.¸¸.•*´`*•.¸¸.•*´`*•.¸¸.•*´`*•.¸¸.•**´`*•.¸¸.*´`*•.¸¸
✿★•’✿★•’✿★•’✿★•’✿★•’✿★•’✿★•’✿★•’✿★•’✿★•’✿★•’✿★
رفته بودم سر حوض

تا ببینم شاید،عکس تنهایی خود را در آب

آب در حوض نبود

ماهیان می‏گفتند:

«هیچ تقصیر درختان نیست.

ظهر دم‏کرده‏ی تابستان بود

پسر روشن آب،لب پاشویه نشست

و عقاب خورشید،آمد او را به هوا برد که برد

به درک راه نبردیم به اکسیژن آب

برق از پولک ما رفت که رفت

ولی آن نور درشت،

عکس آن میخک قرمز در آب

که اگر باد می‏آمد دل او پشت چین‏های تغافل می‏زد،

چشم ما بود

روزنی بود به اقرار بهشت

تو اگر در تپش باغ خدا را دیدی همت کن

و بگو ماهی‏ها،حوضشان بی‏ آب است.»

باد می‏رفت به سروقت چنار

من به سروقت خدا می‏رفتم.


سهراب سپهری / حجم سبز
*•.¸¸.•*´`*•.¸¸.•*´`*•.¸¸.•*´`*•.¸¸.•**´`*•.¸¸.*´`*•.¸¸
✿★•’✿★•’✿★•’✿★•’✿★•’✿★•’✿★•’✿★•’✿★•’✿★•’✿★•’✿★

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد