ادبيات ما و ضجه مویه»

با سلطه رسانه‌هاي جمعي، جهان ما سرشار از خبرهاي ريز و درشتي است كه از هر گوشة آن دريافت مي‌شود. وسايل ارتباط جمعي ما را به دل هر ماجرايي مي‌برد كه تنها مي‌شد از نزديك آن را چنين ملموس احساس كرد. انسان امروز پس از رخدادهاي بزرگ در جهان، گوش به زنگ حوادث، به جهان مي‌نگرد و البته اينها همه اضطراب و رنجي نصيب بشر مي‌كند كه در سايه رفاه و تندرستي عصر مدرنيته، در لايه‌هاي پنهان وجودش، خود را پنهان مي‌كند.درواقع شایداین شروعی    کلیشه ای برای موضوعی باشد که می خواهم به آن بپردازم. دنياي امروز، به دلايل خويش نيازهاي مردمان روزگار را دستخوش تغيير مي‌كند. اگر پيش از اين، فرد به خواندن دوبيتي در خلوت گوشة جهان سوز دل فرو مي‌نشاند، امروزه ديگر نه آن خلوت‌ گزيدن از جهان و نه آن دوبيتي خواندن چاره‌ساز است. اگر خشونت يا هجوم يا هر صفت ديگر براي جهان امروز قایل باشيم، ما با جهان آنگونه كه هست، مواجهيم و شايد به نيرو و انگيزه‌هاي بيشتر براي ادامه دادن نيازمنديم. البته ماجرا در اين سوي جهان كه ما زندگي مي‌كنيم، كاملاً ديگرگونه است، خصوصاً با پيشينة تاريخي كشورمان و روحيات ايراني كه ما از ديرباز در خويش و گذشتگانمان سراغ داريم.

مي‌خواهم بر جايگاه ايراني امروز در عصر مدرن تأكيد كنم و شايد به اين بهانه مي‌خواهم با نگاهي به ادبيات كلاسيك، ادبيات امروزمان را بازنگري كنم.

ادبياتي كه در آن غم با سرنوشت مردمانش گره خورده است. ادبياتي كه با آن همه هجوم و تطاول، عنصر پهلواني و قهرماني تنها در دوران كوتاهي در آن مجال ظهور مي‌يابد و باقي نمايشي است از سازش و نه سازگاري ـ اگرچه به لحاظي ادبيات ما را ادبيات سازگاري و اعتدال برشمارند و سعدي را نمونه كامل روح ايراني معرفي كنند ـ كافي است به ادبيات پس از حملة مغول اشاره شود و چه بسا رجوع شود به كتابي مثل «جهانگشاي جويني» كه مهاجمان را نه مثال قبايل وحشي بلكه مردماني متمدن و ابرقدرت نشان مي‌دهد.

در فرهنگ ايراني، زاده شدن و برآمدن ـ به تعبير غالب ادبيات كلاسيك ما ـ همراه با رنجي است و سرنوشت نامعلوم كه برآمده از ناخودآگاه است، فرصت را براي لذت بردن و شادمانه زيستن از دست مي‌برد، به طوري كه بر لب جوي نشستن به فراغت و نظر به گذر عمر، درماني است براي غم مزمن.

انسان امروز يا بهتر بگويم ايراني امروز، از گذر عمر باخبر است و نشسته يا ننشسته بر لب جوي، مي‌داند كه اين عمر كه با غم سپري مي‌شود، به شادي نيز خواهد گذشت و امكان انتخاب به خويش وابسته است و نه جبراً به آسمان؛ چون او امروزه به دنبال عوامل عيني در زندگي خويش است و نه احتمالات و اتفاقات. در واقع، براي گريز از بحثي كه در اينجا قصد پرداختن به آن را ندارم مثال‌ها را عيني‌تر خواهم زد و به بحث اصلي خود وارد مي‌شوم.

مدتي است كه اهالي فرهنگ و هنر، نسبت به سايه سنگين غم و تلخ‌انديشي در آثار هنري و به‌ويژه در عالم ادبيات و داستان توجهي نشان مي‌دهند و در مقام نقد خويش و فرهنگ جامعه خود برآمده‌اند. پيش از اين، عمر خيام و حافظ دواي اين تلخكامي را"اغتنام دم" مي‌دانستند و سعدي به" مدارا "و فردوسي به "رجوع به قهرماني‌ها" مي‌پرداخت. شايد در اين ميان، شاعران عصر ساماني لذت زيستن را بهتر از ديگران و به شكل مادي‌تر تجربه‌ كرده بودند اما پيداست آن تجربه و پختگي هنري كه در سده‌هاي پسين حاصل شد، در آثار آنها به چشم نمي‌خورد.

بنا نيست به دفاع يا رد شادي و غم بپردازم بلکه مي‌خواهم بدانم: چرا ايراني در هر جا كه زندگي مي‌كند، وقتي به عنوان شاعر يا نويسنده اثري خلق مي‌كند، آن اثر دنيايي است تاريك با آسمان ابر گرفته و كوتاه و آدم‌هايي با دهاني گس و نگاهي دلتنگ ؟ اين امر تنها به آثار چندين سال اخير ختم نمي‌شود شايد با حضور داستان‌نويسي در دوره معاصر، داستان به جوهرة نكبت تاريخي آغشته شده و پس از دهة سي تشديد يافته است. در عصر مشروطيت مي‌توان از حضور غم و شادي سخن گفت و حتي از بروز طنز در آثار ادبي ياد كرد، اما پس از آن، زبان خشمناك و جدي است، از شكست‌ها مي‌گويد، از بي‌خانمان‌ها، از رنج‌هايي كه مي‌بريم بي‌آنكه زاويه‌اي ديگر براي روايت برگزيند و تا به امروز اين زبان تلخ بر قلم خالقان ادبيات ما حاكم است و اين تلخي برگرفته از مفاهيم دشوار و انديشه‌ورزي نيست بلكه تشبه به انديشه است به دليل كمبود آن. حتي از نوع غم تراژيك و نگاه هستي‌شناسانه‌اي نيست كه در آثار هنرمندان جهان به چشم مي‌خورد.

در جهان امروز آموزه‌هاي مدرنيته، سرخوشي و سرزندگي را در كنار گوشه‌گيري و غم به انسان يادآور مي‌شود اما از هر چيز ما تنها غم را مي‌شناسيم، شادي همان چيزي است كه در اغلب نحله‌ها در طول تاريخ چندان مورد توجه قرار نگرفته بلکه آنچه توصيه ‌شده در محاق انديشه‌هاي سختگيرانه چهره نشان ‌داده است. حتي تا قبل از قرون وسطي اين تقدس رنج و زشت ديدن شادي در غرب وجود داشته اما با ظهور رنسانس و دوران مدرن، حاكميت رنج بر آثار هنري به سر میآید حال آنکه غم‌پرستي گويي در آثار ما عمرش به سر نيامده است. اين همان چيزي است كه ناله‌هاي آن فضاي دشواري در ادبيات ما به وجود آورده ؛ به طوري كه مجال مناسبي براي رشد طنز در ادبيات فراهم نكرده است . حتي زمينه‌هاي عقيم ماندن طنز در ادبيات كلاسيك ما نيز مشهود است و گاه اگر قصد طنز و مطايبه‌اي بوده به هزل و رکاکت  منجر شده است.

اگر بر این باور باشیم که طنز در جهت نقد انسان از خويش و محيط و جامعه رخ مي‌دهد پس کارکرد طنز را چنین می بینیم: مواجهه انسان با جهان پيرامونش در لباس جسارت و اعتماد به خويشتن و خود را در آينه تمام‌قد نگريستن و البته اين جسارتي مي‌خواهد؛ جسارتي براي از عبوسي گريختن و دور انداختن نقاب‌هايي كه به قصد نعل وارونه بر چهره ادبيات خلاقه ما مي‌نشيند.

و عجيب اينكه در حوزه نقد ادبي هم منتقدان نتوانستند خود را از چتر اين تاريك‌بيني و دل‌گرفتگي نجات دهند و فضاي به وجود آمده را به نقد و سؤال بكشانند و اغلب اگر اينجا و آنجا گلايه‌اي از اين فضاي اخم‌آلود و دلمرده به ميان آمده هم از سوي نويسندگان بوده به طوريكه سيمين دانشور يادآور مي‌شود كه او از اين دپرسيون با گلشيري صحبت مي‌كرده و داستان‌هاي او را از اين جنس مي‌شمرده است. اين امر نشانگر كمرنگ شدن اصل لذت در خواندن متون ادبي است اما متأسفانه نبود نظريه‌پرداز ادبي لطمه‌هاي خود را در مواردي از اين دست نشان مي‌دهد و منتقدان هم كه گويي رسالت توضيح دادن داستان‌ها را براي مردمي كه قادر به درك آن نيستند ، به عهده گرفته‌اند. در واقع نقد ادبي محلی برای كشف جريان‌های خلاقه است و نه مخدوش شدن در بازي‌هاي رفاقتي و کسب وجه چند شبه برای عده ای! زيرا به نظر من اگر در جامعه‌اي امر بر بعضی مشتبه شود که خود را منتقد در حوزه ادبیات بدانند با توشه ای سبک و ادعایی گزاف ، نشانگر نبود تفکر خلاق و تنوع ديدگاه نيست بلكه ادبیات ما از این میدانداریها  به خود بسیار دیده است  و البته اين بحث مفصل است و ادامه آن را به زمانی دیگر می سپارم.

ادبيات ما هميشه براي دلمردگي خود دليل داشته است، در هر جامعه‌اي چنين است، بهانه‌ها براي افسردگي و دلتنگي. زماني در نقد اشعار سياسي اجتماعي اخوان ثالث به طور مثال، اشاره مي‌شد كه فلان شعر از اين شاعر متأثر از فضاي پس از كودتاي 28 مرداد است و يا شعر ديگر دلتنگي و نااميدي شاعر از فضاي جامعه را نشان مي‌دهد اما گاه اين دست اشعار زياد مي‌شود، آن وقت آيا مي‌توان پنداشت تمام فصل‌هاي ذهن و احساس شاعر خزان زده است ؟

مگر بهاري در كار نبوده است؟ پس گاه آنچه به احوال بيرون نسبت داده مي‌شود رگه‌هايي در درون هنرمند دارد، غم‌پرستي در زاويه ديد هنرمندان بخصوص اهالي ادبيات شايد ريشه در جهان بيرون داشته باشد اما گويي ايراني لذت غم را بيش از لذت شادي شناخته و پيشه كرده است. در عرفان ايراني دو نحله «غم‌پرستان» و «شادخواران» امري شناخته‌شده است، چنانكه نگاه حافظ به جهان با غم «اين است و جز اين نيست» همراه است و شكايتي كه او از حاكمان عصر خويش دارد و با نگاه طنز شاعر، اين اعتراض تلطيف مي‌شود و رندي شاعر را مي‌سازد در مقابل نگاه مولانا با «شادي پذيرش آنچه هست و اميدواري» همراه است. به نظر مي‌رسد اين امر بيشتر فردي است تا وابسته به جهان پيرامون كه خود از عوامل بسيار مؤثر در بينش هنرمند به شمار مي‌رود. چنانكه اگر رودكي در عصر سامانيان هم نمي‌زيست شايد باز مي‌توانست از لذت زيستن در جهان و شادخواري سخن بگويد. از سويي ديگر حوادث بزرگ در طول قرن‌ها، خاطره جمعي مردمان اين سرزمين را آماج غم و عقده‌هاي ناديدني ساخته است كه از بزرگ‌ترين آنها ـ تحت عنوان حمله مغول مي‌توان نام برد كه صدمات آن تنها بر جان مردم و آبادي و آباداني نبوده و از نشانه‌هاي آن در فرهنگ و هنر و شعر و موسيقي بسيار گفته شده و در كنفرانس‌هاي بسيار مورد تحليل قرار گرفته است. كابوس اين خشونت و ويرانگري‌ را در جاي جاي فرهنگ مردمي ما نيز مي‌توان مشاهده كرد. خشونتي كه در بازي‌ها و جشن‌هاي مردمي به وفور به چشم مي‌خورد ؛ براي اين منظور كافي است به بازي‌هاي محلي ايراني اشاره كرد كه اگرچه به مقصود سرگرمي و لذت ساخته شده اما بيشتر روحيه جنگاوري در آن ديده مي‌شود به طوري كه كتك زدن به شوخي و جدي جزو لاينفك آن است. اين دلائل محكم براي بررسي روان‌شناختي روحيه مردم ايران و حضور فراگير غم در آثار هنري، قابل تأمل است اما مگر در كارنامه ملت‌هاي ديگر چنين خشونت‌ها ديده نمي‌شود و يا بلاياي طبيعي و غيرطبيعي از همه در آن واحد هيچ نساخته است. فضايي كه در ايران پس از كودتاي 28 مرداد در بين اهالي فرهنگ و ادبيات حاكم مي‌شود، تنها برخاسته از شكست و اختناق زمانه نبود، بلكه اشاره به سنتي دارد كه حضور غم و نوميدي را در اسرع وقت چاره درد بي‌درمان مي‌شناسد و تخدير غم، انفعال را توجيه مي‌‌سازد. هدف نه ريشه‌يابي دقيق ماجراست چرا كه به پژوهشي فراگير و در چند حوزه نياز دارد و نه روانكاوي نويسندگان و شاعران ايراني بلكه پرداختي است در رويه به نوع آثاري كه در داستان‌نويسي معاصر ما به چشم مي‌خورد ـ البته اين شايد خود خالي از طنز نباشد مثل كساني كه مي‌خواهند در چهار خط تكليف هنر و ادبيات ايران را بر همه معلوم كنند ـ هدف در اينجا توجه به خودآگاهي است، ارائه تصويري ديگر براي شناخت زواياي بيمارگونه ادبيات امروزمان كه در جهاني مدرن توليد مي‌شود.

ادبيات داستاني مدرن ما با عمري نزديك به يك قرن مجال خوبي است براي كاويدن وجود غم در آن، كه البته جا دارد در رساله‌اي مفصل و آكادميك آن را بررسي كرد.

در پيشگامان داستان مدرن ايران، در آثار جمالزاده و هدايت اين فراغت از غم و حضور مايه‌هاي طنز به خوبي به چشم مي‌خورد و در آثار متعدد جا دارد. طنزي كه حاصل نگاه دنياديده اين نويسندگان در مواجهه با جامعه آن روز ايران است. شايد به نوعي تقابل سنت و مدرنيته و به چالش كشيدن باورهاي عاميانه و خرافه در قالب بازسازي و بزرگنمايي شده از مضامين مورد توجه اين دو نويسنده است. اين نگاه طنز در آثار علوي يا چوبك كمتر ديده مي‌شود زيرا اين نويسندگان بيشتر در اعماق جامعه به دنبال نشان دادن رنج‌هاي طبقات محروم اجتماع هستند و تضادها و تقابل‌ها را به معيار ديگري مي‌سنجند. در آثار متأخران گاه در داستان‌هاي كوتاه و بلند احمد محمود يا بعضي داستان‌هاي غلامحسين ساعدي طنز حضوري بازيگوش در جاي جاي كار دارد اما باز نسبت به نويسندگان دوره اول كمتر است به طوري كه اين نويسندگان هم به اعماق جامعه نظر دارند كه با نوعي نقد اجتماعي و هزل همراه است. اما از سوي ديگر در آثار محمود دولت‌آبادي و يا گلشيري گرايش به طنز چندان چشمگير نيست حتي نشانه‌هاي آن به سختي به چشم مي‌خورد. اگرچه گلشيري در «شازده احتجاب» بي‌اعتنا به طنز در ساختار رمان خود نيست.

در آثار نويسندگان زن گاه در داستان‌هاي كوتاه سيمين دانشور مثل «به كي سلام كنم» اين نگاه پرسشگرانه و طناز ديده مي‌شود اما شايد حضور عنصر شاعرانگي در نوشتار زنان آنها را فارغ از طنز مي‌سازد اما نزديك‌تر در ميان آثار طاهره علوي اين طنز به چشم مي‌خورد بخصوص در رمان «خانم نويسنده» و البته گاه اشارات طنزآميز در داستان‌هاي فريبا وفي خوش مي‌نشيند. در سال‌هاي اخير گهگاه بعضي از نويسندگان در داستان كوتاه طنز را در آثار خويش به عنوان دستمايه‌اي براي پرهيز از فرو رفتن در اين جو سنگين و غم‌زده به كار بستند، كه از آن ميان مي‌توان به بعضي آثار فرزانه كرم‌پور، مرتضاييان آبكنار، مدرس صادقي، ميترا الياتي، حسن اصغري و ديگران اشاره كرد اما همچنان آثار محمدعلي و بهارلو چندان روي خوشي به طنز نشان نمي‌دهد كه در واقع آن چهره‌ جدي و عبوس بر آن سايه افكنده است.

در سال گذشته رمان «خيلي خوشبختم خانم صادقي» اثر عليرضا مجابي به روايتي طنز‌گونه به چالش مدرنيته و سنت در ايران اشاره داشت و طنز مجراي خوبي بود براي روايت آنچه گاه دشوار به قلم مي‌آيد. در اينجا قصد نيست از اين قافله بزرگ آثار ادبيات داستاني‌مان تنها به مثال‌هاي اندك كفايت كنم يا از طنز به عنوان عنصر لاينفك رمان يا داستان نام ببرم بلكه فضاي تلخ سرخوردگي‌ها يا عقده‌گشايي‌ها و گاه نوميدي در داستان‌هاي ما مسير داستان را به بيراهه مي‌كشاند، تا جايي كه گاه صداي بغض، ما را از منشاء رنج و يافتن ريشه‌هاي سرخوردگي راوي بيزار مي‌سازد و به دنبال كورسوي شادي و نور در كل ماجرا، مجالي براي انديشه‌ورزي نمي‌يابيم و در همان سطح رويه متوقف مي‌شويم. گاه هم علتي مي‌شود براي رويگرداني مخاطب از ادبيات امروز كشورمان، چرا كه آن را فضايي تلخ و غمزده مي‌يابد و موتيو مرگ‌انديشي را در آن غالب مي‌شناسد. تقديس رنج مثل تقديس فقر يا جهل موجود در جوامع، پويايي انديشه را مختل مي‌‌سازد و گاه همين امر، به سادگي مي‌تواند سوژه‌هاي كميكال به وجود آورد. تقديس جهل مرا به ياد رويگرداني بعضي از نويسندگان از خواندن كتاب مي‌اندازد كه مبادا نثرشان خراب شود. البته از اين دست رفتار و واكنش‌هاي جامعه باسواد و مدعي فرهنگ، چنان مواردي به چشم مي‌خورد كه خود دستمايه خوبي براي طرح طنز در قالب داستان است. اين نوع رفتار در محافلي كه كم‌سوادي يا سرقت ادبي را آيين خود مي‌كنند، محل انديشه است و شايد از اين روست كه فرو روفتن پشت نقاب‌هاي جديت براي فرار توجيه مي‌شود و اينها تمثيلي است از فرهنگي كه نياز به بازانديشي دارد. ادبيات اين ظرائف را مي‌بيند و قادر است بر آنها انگشت بگذارد. بينشي كه كتاب خواندن را منافي رشد هنري خويش مي‌بيند، در مواجهه با جهان امروز بيشتر زمينه را براي رشد طنز فراهم ‌آورده است . اين سؤال امروز دغدغه بسياري از نويسندگان ما نيز هست كه چرا ادبيات ايران از طنز كناره مي‌گيرد يا عنصر مردم‌پسند بودن مثل طاعون براي ادبيات ما شمرده مي‌شود. مگر آثار محمود دولت‌آبادي که به عنوان ادبیات جدی در قلمرو عامه‌پسند ـ به تعريف ايراني آن ـ قرار دارد با اقبال عمومي مواجه نبوده و يا نويسندگان غربي براي جلب توجه خوانندگان بيشتر رمان ننوشته‌اند، آيا آثار داستايوفسكي عامه‌پسند به شمار نمي‌رفته؟ به كار بردن اين اصطلاحات به غلط و به شكل دفرمه آن حاصل محافل كم‌سواد و بي‌ذوقي است كه نمي‌داند كه ادبيات براي مردم خلق مي‌شود و نه فقط براي طبقه‌اي خاص. به تصور من اين نگاه منجر به جزميت مي‌شود. در اينجا گاه ديده شده به اسم عامه‌پسند بودن روايت ضجه مویه در داستان‌نويسي و تقديس آنها به عنوان ادبيات مردمي، ما را به سمت ديگري مي‌برد. البته اميداورم به ادبيات عامه‌پسند نیز در فرصتي ديگر بپردازيم.

در نهايت به نظر مي‌رسد در طول چندين دهه ادبيات نسبت به ديگر شاخه‌هاي هنري و همين‌طور ديگر رسانه‌ها كمتر به حضور طنز و فراغت از غم ميدان داده است و به قول معرف اهالي ادبيات، بيشتر چهره ماتمزده به خود گرفته‌اند. در دهه چهل و پنجاه و اوج فعاليت رسانه‌هاي راديو و تلويزيون يا هنر سينما و تئاتر مي‌توان از كاركرد طنز در ساختن برنامه‌ها و يا خلق آثار هنري ياد كرد و در دهه‌هاي پس از آن نيز اين امر صادق است. برنامه‌هاي راديويي مثل «صبح جمعه با شما» از ديرباز طرفداران بسيار داشته، در سينما بعضي آثار داريوش مهرجويي از طنز به يادماندني و تأثيرگذاري برخوردار بوده، سريال‌هاي تلويزيوني مثل «دايي جان ناپلئون» بر خلاف كتابش كه نتوانسته بود بين نخبه‌ها طرفدار پيدا كند، موفق شد بين تحصيلكردگان هم تماشاگر علاقه‌مند بيابد و پس از انقلاب نيز سريال‌هايي مثل «مثل‌آباد» يا در اين چند سال اخير طنزهايي مثل «شب‌هاي برره» و غيره، نشانگر بكارگيري موفق عنصر طنز در توليدات تلويزيوني است، اما در مقابل در ادبيات وضع چگونه بوده است. اگر از طنز چشم بپوشيم، چقدر آثار توليدشده در قالب رمان، داستان كوتاه و شعر از آه و ناله‌هاي ازلي-ابدي بري بوده است، چقدر پايان خوش يا اميد ستايش شده است؟ اينها امري سفارش‌‌شده يا تبليغاتي نيست بلكه به نگاه نويسنده و به جهان و بينش او تعلق دارد، به آرمان‌هايي كه در وجود او خانه دارد و منافات با حساسيت‌ هنري او ندارد. اين امر وقتي پيش مي‌آيد كه ما به طور كلان اغلب آثار ادبي را دارای افق تاريك مي‌بينيم، پس عادت به ناله كردن را با درد داشتن اشتباه مي‌گيرم. اين همان چيزي است كه هدايت و بسياري از نويسندگان آگاه ما هم از آن در رنج بودند و از آن به «چس‌ناله» تعبير مي‌كردند. البته اين گرايش به غم و افسردگي رگه‌هاي ديگرش در موسيقي ايراني بوده است. دستگاه‌هاي موسيقي ايراني كمتر با شادي پيوند داشته اند و به قول يكي از پژوهشگران موسيقي، بعد از حمله مغول بسياري از نواهاي شاد در موسيقي ايران فراموش شد يا از بين رفت.

سخن آخر اينكه، ادبيات بنا به نياز و كشمكش درون نويسنده خلق مي‌شود، تراش مي‌خورد و ظهور مي‌كند، از رنج‌ها و شادي‌ها، از اميدها و نوميدي‌ها و از بينش و انديشه‌هاي نويسنده يا شاعر در تعامل با جهان حكايت دارد اما گاه بعضي چيزها به عنوان عنصر جدانشدني از ادبيات جدي معرفي مي‌شود مثلاً تلخ نوشتن مثل فلان نويسنده، يا پرهيز از طنز يا خوش‌بيني براي نشان دادن نگاه عميق نويسنده. تا كي و كجا اين گرد نكبت‌ مي‌خواهد معرف ادبيات جدي ما باشد. چنانکه پیداست این ماجرا سر دراز دارد و گویی یکسر آن به گردنی بسته شده که در حال فرو رفتن در اعماق است . باقی این ماجرا باشد برای فرصتی دیگر.