بسم الله الرحمن الرحیم
هر چند این نوشته می تواند نقض غرض شده و تبعاتی مانند بی اعتبار انگاشتن اقوال گوناگون در مورد سرگذشت ها و در این مورد خاص، آخوند ملا هادی سبزواری را در پی داشته باشد که از مشاهیر علما شیعه است و فراتر از آن حتا می تواند با تسری دادن به کل تاریخ، منجر به ساختگی دانستن همه تاریخ شود و مثل گفته های مرحوم شاملو را تداعی کند که طی یک سخنرانی با عنوان "ایران در سده بیستم" و تحت تاثیر یک نفر تمام تاریخ و اقوال تاریخی ذیل تاریخ را بالکل زیر سوال برد( البته آقای مهاجرانی طی کتاب گزند باد جواب مبسوطی به او داد) اما ظاهرا انکار نمی توان کرد که بر سر نکات و نقاطی از تاریخ تعمدا تحریفاتی صورت می گیرد، که توجه به آن مطمئنا خالی از فایده نیست. سرمنشاء فکر این نوشته از اینجا آغاز شد که دیروز من در وبلاگی مطالبی دیدم و خواندم در خصوص آخوند ملا هادی سبزواری
امروز گشتم و آن وبلاگ را پیدا نکردم اما در اینجا دیدم همان نوشته منتشر شده است:
1- دکتر شریعتی در یکی از کتاب های خود، داستانی را نقل کرده:
او آورده که ناصرالدین شاه در سفر به خراسان، بر سر راه مشهد، در سبزوار اتراق کرد و در این شهر به دیدن فیلسوف و حکیم بزرگ آن روزگار، حاج ملاهادی سبزواری، رفت و با او به گفت و گو نشست. در پایان نیز از حکیم درخواست کرد اجازه دهد عکاس باشی دربار که همراه موکب همایونی بود، از او عکسی بگیرد. فیلسوف بزرگ که تاکنون ازعکاسی چیزی نشنیده و ندیده بود، گفت: ماهیت عکس چیست؟
توضیح دادند که سایه ای است از شخص یا چیزی که بر روی کاغذی می افتد و باقی می ماند.
حکیم از در انکار درآمد و گفت: آنچه شما می گویید منطقا محال است؛ زیرا ما می دانیم وجود ظِلّ ( سایه ) قائم به وجود ذی ظِلّ ( صاحب سایه ) است. یعنی سایه تا وقتی هست که صاحب سایه باشد و به محض ازاله و از بین رفتن صاحب سایه، سایه از بین می رود. امکان ندارد “صورت جوهری” از اصل ماهیت آن جدا شود و به گونه ای “عرض وارانه” بر روی فیلم عکاسی ظاهر شود.به تعبیر دیگر عرض قایم به جوهر است.
شاه و همراهان درماندند و از پس قانع کردن حکیم برنیامدند، اما اصرار کردند که ایشان این بحث های منطقی را کنار بگذارد و اجازه دهد عکاس باشی از ایشان عکسی بگیرد. حکیم پذیرفت و روبروی دوربین عکاس باشی نشست و اکنون تنها تصویری که از ایشان باقی مانده، همان عکسی است که ایشان وجود آن را منطقا محال می دانست.
.......
بله امروز که می خواستم آن لینک را پیدا کرده و در لینکهای روزانه ام بگذارم هر چه گشتم آدرس آن وبلاگ را پیدا نکردم و اما حیرت انگیز اینکه متوجه شدم انواع و اقسام مطالب در این خصوص وجود دارد که یا نافی هم هستند و یا متضاد هم و یا متناقض گفته اند و حتا از مطالبی چشم پوشی کرده و یا اضافاتی داشته اند!
مثلا قدس آنلاین حکایتی دیگر از همین عکس نقل کرده که هیچ اثری از آن استدلال فلسفی در مورد سایه وجود ندارد! در عنوان می نویسد:
حکیمی که دوربین عکاس باشی ناصرالدین شاه را تایید کرد!
2- در متن می نویسد بنا به نقل منابع تاریخی گویا روزی ناصرالدین شاه در سه هزار متری سبزوار بنام «کوشک» وارد می شود و گروهی از علما به همراه میرزا ابراهیم شریعتمدار و برخی از تجار و مالکان به حضور او می رسند، و چون شاه، فیلسوف بزرگ سبزواری را در بین آنان نمی بیند، اشتیاق زائد الوصفی برای دیدن حکیم اظهار می دارد. صدر اعظم شاه برای آوردن فیلسوف به منزل وی می رود و می گوید: «امروز همه علما و اشراف سبزوار به حضور شاه رسیده اند که تازه وارد و میهمان است، به جز حضرتعالی»....
...تا می رسد به اینجا که:
آنگاه چون حکیم می فهمد که بالاجبار باید رفت، به کالسکه حاضر، سوار نمی شود و با چند تن از شاگردان خود به ملاقات شاه می رود.
و.... روز بعد که شاه به دیدن حکیم به خانه وی رهسپار می گردد
...چون حکیم عکس خود و نحوه عکاسی را از زبان عکاس می شنود، می گوید: «در استدلال علوم مناظر و مرایا، اسبابی نیکو است.»
اما این یکی جالبتر از همه است که سایت فارس بکلی موضوع عکس گرفتن را درز گرفته و روایتی را هم ساخته و پرداخته کرده که اصلا بکلی متفاوت است و سخنی هم از عکس به میان نمی آورد! :
«ملاهادی سبزواری» عالمی که پیشنهاد ناصرالدینشاه را رد کرد+تصاویر
این سایت ضمن شرح مفصلی از زندگینامه ی آخوند ملا هادی سبزواری مطلب مربوط با دیدار را ذیل عنوان "زهد حکیم سبزواری/ ماجرای حکیم سبزواری و ناصرالدین شاه قاجار" اینطور شروع کرده:
3- حکیم سبزواری گاهى هم صحبتى با فقرا و همنشینى با طبقات دیگر جامعه را مغتنم مىشمرد. زاهدانه مىزیست و به اشراف و حتى شخص شاه نیز بى توجه بود.....
...در سبزوار نیز عموم طبقات از او استقبال و دیدن کردند تنها کسى که به بهانه انزوا و گوشهنشینى از استقبال و دیدن امتناع کرد حکیم و فیلسوف و عارف معروف، حاج ملاهادى سبزوارى بود.
از قضا تنها شخصیتى که شاه در نظر گرفته بود در طول راه مسافرت خراسان او را از نزدیک ببیند، همین مرد بود که تدریجاً شهرت عمومى در همه ایران پیدا کرده بود و از اطراف کشور طلاب به محضرش شتافته بودند و حوزه علمیه عظیمى در سبزوار تشکیل یافته بود.
شاه که از آن همه استقبالها و دیدنها و کرنشها و تملقها خسته شده بود، تصمیم گرفت خودش به دیدن حکیم برود.
و نهایتا رسیده به اینجا و اشاره ی تیترش به این است:
شاه ضمن صحبتها گفت: «هر نعمتى شکرى دارد. شکر نعمت علم تدریس و ارشاد است، شکر نعمت مال اعانت و دستگیرى است، شکر نعمت سلطنت هم البته انجام حوائج است، لهذا من میل دارم شما از من چیزى بخواهید تا توفیق انجام آن را پیدا کنم»
[حکیم گفت[ - من حاجتى ندارم، چیزى هم نمىخواهم
[در مورد عکس هم بکلی موضوع را سانسور کرده و در موردش هیچ نگفته است]
خب بی دلیل نیست که مردم ما عموما نسبت به رسانه ها و به ویژه به بعضی از رسانه ها، مثل همین سایت فارس، تا بدین حد بدبین هستند.
.....
و اما از همه اینها جالبترینش شاید این باشد که موقع جستجو به مطلبی هم برخوردم که در مورد آخوند ملا هادی سبزواری نیست. اما این یکی همه ی زندگینامه ی آخوند خراسانی را جعلی می داند!
ناصر پوربیرار را شاید همه بشناسید و از سابقه اش در مورد مسائل تاریخی چیزهایی بدانید. بله او در اینجا طی متنی بلند بالا به تحریفات تاریخی اشاراتی دارد و در مورد آخوند خراسانی هم چنین نوشته است:
با شیخ آوازه مند دیگری مواجهیم که مایه افتخار روحانیت معاصر است. ۱۷۰ سال پیش در خراسان به دنیا آمده، در ۲۰ سالگی، همان زمان که هنوز رطوبت حشت [خشت] و آجر چهار دیوار گرداگرد تهران برچیده نشده، سلطان خوابگاهی نداشت و هیچ اثری از شهر خوی دیده نمی شد، تا 22 سالگی نزد ملا حسین خویی و نیز میرزا ابوالحسن جلوه در تهران به تحصیل فلسفه ادامه داده است و سپس ۱۴۸ سال پیش به صورت تمام عمر برای ادامه آموزش از جمله نزد میرزای شیرازی، عازم عتباتی می شود که در آن زمان به صورت مجموعه زیر بوده است
و متعاقبش این عکس را منتشر کرده:
برای من صحت و سقم مطالبش معلوم نیست و در پی کشف حقیقت هم نرفته ام اما این دوعکسی که منتشر کرده برایم خیلی خیلی عجیب و جالب بود:
و در مورد شرح این دو عکس هم اینطور نوشته:
از آخوند خراسانی دو سه تصویر باقی است که رسمی ترین آن ها در سمت راست ... می شود. عکس سمت چپ را، از آن که آخوند هرگز به ایران بازنگشت ظاهرا زمانی برداشته اند که شیخ فضل الله نوری در سفر به عتبات به دیدار آخوند رفته و به یادگار عکسی گرفته اند. ظرافت تصویر در آن است که آخوند میلی متر به میلی متر همان پزی را دارد و همان حجم و مرزهای خطوطی را پوشانده، که در عکس رسمی سمت راست می بینیم! آیا سازندگان این گونه ملحقات قلابی چه کسان اند و سوار بر این گونه بازی های مهوع به سوی چه مقصدی روانه اند؟
انتهای نقل قول از پور بیرار
...
اینجا هم قبلا ار تحریفات کیهان نوشته بودم که باید برای خواندنش فیل سوار شوید! :
http://mohredel.blogfa.com/post-81.aspx
اما اگر در خصوص، آرا، اندیشه ها و زندگینامه ی علما علاقمند به مطالعه هستید، پیشنهاد می کنم به وبلاگ دوست عزیزم آقای سید هادی طباطبایی از وبلاگ نگارستان هم مراجعه ای بکنید
بسم الله الرحمن الرحیم
پستی راجع به 22 بهمن گذاشته بودم که به دلایلی حذفش کردم.
یک وقتی کامنتی نوشته بودم برای بحثی و نمی دانم چرا حالا هم فکر می کنم لازم شده که دوباره برگشته و از نو نوشته و بخوانمش. شما هم اگر دوست داشتید با من بخوانید و اگر دوست نداشتید هم هیچ!:
حقیقت این است که ما نمی دانیم کجا هستیم و چرا هستیم و چه می خواهیم؟
آیا دوربین به دست
به تماشای کرات نشسته ایم یا در حال تخیل چگونگی قرار گرفتن زمین مسطح بر دوش چهار
فیلی هستیم که بر روی دوش لاکپشتی شناور بر آبی بی کران است!
گفتن از معضلات و مشکلات و فساد مردم و
مسئولین تابوست و خطرناک محسوب می شود. اما واقعا مسئولین کی هستند و مردم کیانند؟ این مردم
از مریخ و با سفینه ی فضانورد و بشقاب پرنده که نمی آیند! این مردمی که خواهان حکومت آنها
بر خودشان هستیم، جز امثال ما هستند؟ ما، همین مردم کوچه و بازار، اعم از نقدعلی
بقال و حسنعلی چغال آن دانشجو و آن بازاری و آن دکتر و آن پیشه ور ... تا کسانی مثل نوری همدانی و صانعی و سروش و ملکیان و فنایی
و نیکفر و دوستدار و طباطبایی و رحیم پور ازغدی و حسن عباسی و حسین
شریعتمداری و...همگی جزء همین مردم محسوب می شویم و از امثال ما مردم هم می شوند
همان آدمهایی که بر ما حاکمند و دوره ای هم در مناظره های انتخاباتی نشستند به
دریدن و پاره کردن هم و بعد هم ما ریختیم توی خیابان به اعتراض و دعوا و بکش بکش
از همدیگر!
چرا؟! واقعا نباید بپرسیم که چرا؟
از توهین به پیامبر یا آشفته می شویم یا دفاع نمی کنیم و یا اشاره به نقدهای تند و
تیز ژیژک به نطام سرمایه داری غرب می کنیم و می گذریم. از تابو شدن بحث تکامل سخنی به میان
نمی آوریم و از خط قرمزی به اسم هولوکاست اسمی به میان نمی آوریم و البته از جان
لاک هم نمی گوییم که در زمانه ای چون زمان ما حتا اظهار نظر درباره ی قانون اساسی
را جرم تعریف کرده بود چه برسد به مخالفت! در مقام ترجمه ی دردها، نظام های
دموکراسی دویست سیصد ساله را با نظام دموکراسی سی ساله باید به مقایسه بگذاریم؟! که
یا با تاراج طلای مایاها و اینکاها و پوست کندن سر سرخپوستان به نان و نوا رسید یا
با معتاد کردن میلیون میلیون چینی بدبخت با برپا کردن جنگ تریاک و به بردگی بردن
کشتی کشتی سیاهان افریقا. آیا اگر مثلا از فرانسه گفتیم نباید از سی سال حاکمیت
مردم بر مردم بر پایه ی گیوتینش هم بگوییم و نباید بگوییم آنچه امروز جمهوری
فرانسه نامیده می شود، جمهوری پنجم آن است؟
با خیلی از انتقادها به غرب موافقیم اما نشسته ایم به نقد ذهن گرایی و سوبژکتیو و آبژکتیو میکنیم و درعین حال
از آزادی 100 درصدی غرب و 0 درصدی ایران حرف می زنیم درست به همان سادگی که احمدی
نژاد هم از آزادی 100 درصدی ایران و 0 درصدی غرب، داد سخن می داد! چقدر همگی شبیه به هم
حرف می زنیم!
بله یکی اینجایی را که هستیم را همان سوئد و نروژ وسوئیس
می خواهد و آن دیگری خواهان عربستانی است که شیعی باشد و یکی خواهان احیای ایران
باستان با امپراطوری کوروش کبیر است یکی خیال می کند در افغانستان یا بنگلادش
زندگی می کند و درست در همان حالی که کسی هم خود را در اردوگاه آشویتس و اسیر
دست فاشیستها و گشتاپو می داند و یکی هم توی بار درست کرده در گوشه ی خانه اش
نشسته و اینجا را لاس وگاس می بیند و یکی هم کنار خمره ای سفالی نشسته و در آرزوی خم،
هپروت را می بیند! یکی از حکومت مردم بر مردم که واقعا وجود دارد داد سخن می دهد و
از نداشتن درک و شعور آنها که این را نمی توانند ببینند جملات قصار می سازد و یکی
از نفهمی و آن دیگری از نوفهمی مخالفان میگوید ....
بله یکی خود را در بهشت می بیند و آن دیگری در جهنم! یکی هم اصلا بهشت و جهنم را
از اساس مزخرف می خواند . بله دوباره همان صفر و صد کسانی که مدام از خمینی می
نویسند و در ضدیت او هر رطب و یابسی را به هم می بافند و گریزی می زنند به خمینی، برای نوشتن برای هر
مطلبی، حالا آش دوغ اردبیل باشد و یا کیک زرد نوادا!
ما تا ندانیم کجاییم و بطور ریشه ای آزادی را تبیین نکنیم و تا لااقل روی خود
کاربرد واژه ی دموکراسی یا مردم سالاری یا حکومت مردم بر مردم به توافق نرسیم و تا
به تفاهم نرسیم که این نوع حکومت اصلا چطور حکومتی است و چه ویژگی هایی دارد و آیا
میتوان نظام پادشاهی سوئد را جمهوری و حکومت مردم بر مردم دانست یا نظامی
مائوئیستی چین نظام بهتری است یا بهتر است یکی مثل ملکه انگلیس داشته باشیم تا
وضعمان روبراه شود! و آیا واقعا جمهوری اسلامی از آسمان افتاده و حرف نویی دارد و
یا نه جمهوری اسلامی نظامی است منحط، باقی مانده از فرهنگ و سنتی منحط تر! وباید
ان را دوباره شخم زد .... و تا قبول نکنیم که فساد لازمه ی ممزوج در حکومتهاست
و انتظار مدینه ی فاضله تا تشکیل دولت حقه، انتظار بیهوده ای است و ...
بله اینطور که پیداست باید از شاه وشیخ قبل مشروطه فرار کنیم به دامان رضاخان لائیک و از دست او در نرفته اسیر پسر سکولارش شویم و او را با تیپ پا بیرون نینداخته دوباره بیفتیم به جان هم و مشغول جنگ شویم و توی بازسازی سردار سازندگی نشده بشویم سردار چاپندگی و به اصلاحات نرسیده، اصلاحاتمان براندازی نرم لقب بگیرد و با براندازی نرم آن را باید براندازی کنیم و بشود اینکه برای بیرون راندن دست دزدان، دست به یک جیب ببریم و اسامی دزدان را در طی هشت سال جابجا کنیم و لیست بلند بالاتری از دزدان جدید را در جیب دیگری پنهان کنیم و به جای اوردن نفت سر سفره ی مردم، سفره ی انها را از اساس با جادو و ورد و خرافات دود هوا کنیم و آخرالامر پاکترین دولت در طول تاریخ مان، رکورد دزدی و چپاول را در طول تاریخ مان بزند و چپاولهای نور چشمی ها و آقا زاده ها و نوکیسه های دولتی را شدت بخشد.
بله ما مدام دچار تناقضیم که یکی از جنگ تمدنها می گوید و در همان حالی که دیگری به گفت و گوی تمدنها فرا می خواند یکی دعوت به پوپر می کند و آن دیگری پوپر را قدیمی و منسوخ اعلام می کند یکی چکامه ی سرود وطن می خواند در حالیکه آن دیگری در همان زمان با نگاه به موجی سومی ها در فضیلت جهان بدون مرز شعر می سراید. یکی از کسادی کاسبی مغازه اش می گوید و آن دیگری از نپیوستن به سازمان تجارت جهانی ناله ای شعرگون سر می دهد!
چقدر حرفهای امروز ما شبیه به حرفهای لااقل150 سال پیش ماست. ملت به تنگ آمده از جور حکام قیام کرد و عدالتخانه خواست. این مردم بی خبر از همه جا، اسم مشروطه به گوششان خورد و وعده و وعید که اگر مشروطه بیاید از در خانه ی شما چلوکباب تحویل خواهد داد و بیچاره ملت منتظر مشروطه خانم( ۀ تانیث) که این مشروطه خانم کی با ظرف چلوکباب درخانه شان را خواهد زد! آنزمان مردم رهیده از ستم شاه و شیخ، سفارت انگلیس را ملجا و منجی خود می شمردند و در باغش به بسط می نشستند. همان انگلیسی که مدتی بعد به کمک روسیه ایران را به دو قسمت شمالی و جنوبی قسمت کرد و نشستند به خوردن کیکی به شکل ایران!
تقی زاده می گفت از فرق سر تا نوک پا باید فرنگی شد و از طرف دیگر مدرس می گفت دیانت ما عین سیاست ما و سیاست ما عین دیانت ماست. در این میان، ملت بیچاره دچار ناامنی و راهزنی و قتل، از خیر همه چیز گذشت و فقط امنیت خواست ..... آنچه از درون این نزاع بیرون آمد رضا خان بود و افسوسی که چرا مدرس به جمهوری رضاخانی تن نداد؟ و آنطور مظلومانه خود را به کشتن داد! رضاخان میر پنج شد شاه و چاپلوسی و تملق از او شاه قدر قدرت و شوکت مکان ساخت و با ارتش فکسنی که درست کرد، روی اسب مرده ی هیتلر شرط بست و عاقبت با یک دستخط فروغی و بفرموده ی انگلیس سوار بر کشتی باری رفت به جزیره ی موریس و انگلیسها پسرش را بر سر ما حاکم کردند. به ترتیب این داستان، استبداد لائیکی که با کلاه پهلوی آمده بود ملت را از دست تاج و استبداد شاه و عمامه ی شیخ نجات دهد رفت و جای استبداد لائیک را استبداد سکولار گرفت. بطوریکه به گزارش سازمان دیده بان حقوق بشر در سالهای منتهی به انقلاب 57 حکومت ایران رتبه ی اول نقض حقوق بشر را در جهان از آن خود داشت. نیروهای خودجوش آن زمان امثال حسنعلی منضور را به درک می فرستاد و توسط قانون یک روز نجات دهنده ی ملت از دست یک آدم خائن خوانده می شد و فردای آن روز توسط همان قانون به جوخه ی اعدام سپرده می شد.
انقلاب شد. ملت به تنگ آمده از دست شاه سکولار و بی دین، جمهوری اسلامی خواست و همه گفتند شاه سلطنت کند نه حکومت و ولی اینبار مدرس زمان اشتباه قبلی را نکرد و خواهان برچیده شدن نظام سلطنت و استقرار جمهوری شد!
بله جمهوری اسلامی در اولین روزهایش
خرابی ها را بیشمار اعلام کرد و وعده و وعید آب و برق مجانی را به او بستند.خب اینبار ملت
منتظر چلوکباب تقدیمی مشروطه خانم نبودند. مواظب باشیم وعده ی سوار شدن بر سفینه چون فضانورد
و رسیدن به مریخ و ملاقات با زن نشسته بر تخته سنگ مریخ به ملت ندهیم
بهتر است بدانیم که مکان ما، مکان موج اولی های تافلر است، ما هنوز وارد موج
دوم هم نشده ایم و خیال می کنیم در جایگاه موج سومی ها نشسته ایم و قدر قدرت و
صاحب شوکت شده ایم و کشورها باید مدیریت جهان را از ما یاد بگیرند... اصلا خیال می
کنیم ساختار جهان به گونه ای است که اجازه خواهند داد که موج دومی شویم چه رسد به
اینکه به گرد پای موج سومی ها برسیم!
نگاه کنید به درگیری های سیاسیون و انقلابیون و مردم از صدر تا ذیل، از هر قشر و
صنفی که خواستید خواهید دید که آبشان به یک جوی نمیرود. بله تا وقتی چنین متفرقیم و تا وقتی در چنین اوهامی
بسر می بریم که حرف ما وحی منزل است و دیگری
نفهم و بی شعور و تا وقتی از آزادی بیان توهم ببافیم و تا کسی حرفی زد از کوچک و
بزرگمان نفهم و بی شعور و نادانش بخوانیم به زبان مانند این نوشتار و یا با باطوم بر سرش بزنیم وضع
همین است و همچنان در بر همین پاشنه می چرخد و خواهد چرخید. لااقل 150 سال است
چرخیده است و همچنان هم می چرخد، چکارش دارید، بگذارید باز هم بچرخد.
بسم الله الرحمن الرحیم
آنچه می خوانید عینا از کتاب ایران در زمان ساسانیان نوشته پروفسور آرتور کریستین سن و ترجمه رشید یاسمی چاپ 1387 از موسسه انتشارات نگاه، فصل هشتم مربوط به خسرو انوشروان ( انوشیروان) انتخاب شده است:
انوشیروان عادل
یکی از ستمکاره ترین بزرگان سپاه سالاری بود، که کس از او « توانگرتر و با نعمت تر نبود و نوشیروان او را والی آذربایجان کرده بود و در همه مملکت هیچ امیر از او بزرگتر و با عدت و آلت تر و خیل و تجمل نبود.
وی را آرزو چنان افتاد، که مر خویشتن را باغی و نشستنگاهی سازد. کلبه و زمین پیرزنی مانع کار او بود و چون پیرزن راضی به فروش نشد، سپاه سالار آن کلبه و زمین به ظلم از او بگرفت. پیرزن درماند، خود را در پیش او افکند، که یا بها بده و یا عوض، در او ننگریست. هرگاه که این سپهسالار بر نشستی و به تماشا و شکار شدی، پیرزن بر سر راه او بانگ برداشتی و بهای زمین طلبیدی جوابش ندادی و اگر با خاصگیانش گفتی، گفتندی بگوییم و نگفتندی. تا دو سال برآمد، پیرزن عاجز شد و طمع از انصاف وی ببرید. پس برخاست و به رنج و دشواری از آذربایجان به مداین شد، چون درگاه نوشیروان بدید، گفت مرا نگذارند که در این سرا شوم. تدبیر من آن است که در صحرایی او را ببینم و قصد خود بر وی عرض کنم. پیرزن خبر یافت که نوشیروان به فلان شکارگاه می رود. بدان شکارگاه شد و آن شب آنجا بخفت. روز دیگر نوشیروان در رسید. بزرگان بپراکندند و مشغول شدند و نوشیروان با سلاح داری بماند. پیرزن چون ملک را تنها بدید، گفت ای ملک داد این ضعیفه بده. نوشیروان سوی او راند و قصه او بستد و بخواند. گفت دل مشغول مدار که مراد تو حاصل کنم. آنگاه فرمان داد تا آن پیرزن را به مهتر ده سپارند. چون نوشیروان از شکار بازگشت پیرزن را در خانه فراشی جای داد و در اندیشه بود که چه چاره کند، تا حقیقت این حال معلوم شود، چنان که بزرگان ندانند. پس ملک غلامی به آذربایجان فرستاد تا به ظاهر وضع شهر و حال غله ها و میوه های ایشان را ببیند چگونه است و جایی آفت آسمانی رسیده است یا نه و همچنین احوال مراعی و شکارگاه ها بپرسد، اما در نهان غلام را گفت در آذربایجان ( صفحه بعد ) حال آن پیرزن پرسد و او را خبر دهد. غلام حال ها را معلوم کرد و بدرگاه نوشیروان آمد و احوال بازگفت و نوشیروان را نحقیق شد که پیرزن راست گفته است. روز دیگر بار داد و چون بزرگان حاضر شدند. روی بدان بزرگان کرد و گفت والی آذربایجان را چه مقدار دستگاه باشد؟ گفتند دوبار هزار هزار دینار، زرینه و سیمینه. گفت از جواهر؟ گفتند پانصد هزار هزار دینار. گفت ملک و مستغل و ضیاع؟ بگفتند در خراسان و عراق و آذربایجان در هیچ ناحیت و شهری نیست که او را آنجا ده پاره و هفت پاره ملک و ده آسیاب و گرمابه و مستغل نیست. گفت چارپای؟ گفتند سی هزار. گفت بنده درم خریده؟ گفتند هزار و هفتصد غلام رومی و حبشی درم خریده دارد و چهارصد کنیز دارد. گفت اکنون کسی که چندین نعمت دارد و هر روز از بیست گونه طعام و بره و حلوا و قلیه چرب و شیرین خورد و ضعیفی دیگر که از پرستار خدای تعالی بوده باشد و در همه عالم دو نان داشته باشد، این کس به ناحق دو نان خشک از او بستاند و او را محروم گرداند بر او چه واجب آید؟ همه گفتند این کس مستوجب همه عقوبت بود و هر بدی که با او بکنند سزاوار است. نوشیروان گفت پس اکنون بخواهم که پوست او بکنند و گوشت او به سگان دهند و پوست را پر کاه کنند و بر در سرا بیاویزند و هفت روز منادی کنند که هر که بعد از این ستم کند با او همان کنند که با این کردند.» صص 368 - 369
انوشیروان ظالم
آرای مردمان مطلع و اشخاص کاردان در نظر خسرو چندان ارزشی نداشت و حکایتی که طبری راجع به دفاتر مالیاتی جدید خسرو نقل کرده است، که اصلاح خرابی مبتنی بر آن بود، این مطلب را می رساند. خسرو شورایی منعقد کرد که هرگاه کسی ایرادی دارد، اظهار کند. همه ساکت ماندند، چون پادشاه در دفعه سوم سوال خود را تکرار نمود، مردی از جای برخاست و با کمال احترام پرسید که پادشاه خراج دائمی بر اشیای ناپایدار تحمیل فرموده و این به مرور زمان در اخذ خراج موجب ظلم خواهد شد. آنگاه پادشاه فریاد برآورد:« ای مرد ملعون و جسور! تو از چه طبقه مردمانی؟» آن مرد در جواب گفت: «از طبقه دبیرانم» پادشاه فرمود « او را با قلمدان آن قدر بزنید تا بمیرد!» پس همه دبیران از جای برخاسته، آن قدر او را با قلمدان زدند تا هلاک شد. ( صفحه بعد ) آنگاه همه حضار گفتند: « خسروا خراج هایی که مقرر فرمودی همه موافق عدالت است»
کاووس که یکی از برادران خسرو بود و هوای تاج و نخت داشت، چنان که دیدیم به قتل رسید، برادر دیگرش جم در میان بزرگان ایران، که از سلطنت خسرو ناراضی بودند، هواخواه داشت، لکن خسرو پیشدستی کرد و جم را به قتل رسانید و برای این که از این گونه توطئه ها آسوده باشد، در عین حال همه برادران دیگرش را با پسرانشان و پدربزرگ خود اسپبدس Aspebedes هلاک کرد. فقط کواد، پسر جم، که کنارنگ آدرگنداد او را پنهان کرده بود، از این قتل عام نجات یافت. این راز آشکار نشد، مگر چند سال بعد، آنگاه به امر خسرو آدرگنداد را، که پیری سالخورده بود، به قتل آوردند و مقام کنارنگی را به پسرش وهرام داد...صص 373 - 374
بسم الله الرحمن الرحیم
همه ی کشورها به دنبال منافع خود هستند و دنیا دنیای رقابت بر سر منافع است. دیپلماسی یعنی چانه زنی از طریق مذاکره برای کسب منافع بیشتر، به شرط آنکه مخل منافع دیگران نشود. اما بعضی از کشورها، به خاطر خوی استکباری و سابقه ی استعماری خود، حاضر به مذاکره بر سر منافع مشترک با هیچ کس نیستند و از هر وسیله ای برای ضربه زدن به دیگران استفاده می کنند. آنها در دوره ی استعمار به این روش خون ملتها را مکیدند و دست کشیدن از این روش برایشان آسان نیست، مثلا آیا می دانید که یک ششم خزانه ی بریتانیای کبیر، به قیمت معتاد کردن 6 میلیون چینی به تریاک به دست می آمد و جنگ تریاک بر این کشور تحمیل شد، چون می خواست جلوی ورود و فروش تریاک را در کشور چین بگیرد؟ تجار و دولت انگلستان چین را بازار خوبی برای تریاک حاصل از کشت خشخاش در هند تشخیص داده بودند. بگذریم از اینکه خود کشت خشخاش در هند، چه به حال و روز مردم بیچاره ی هند آورد و تازه دو دهه بعد از شکست چین و تحمیل ظالمانه ترین شرایط به این کشور، چه شورشهایی که در سراسر چین صورت نگرفت و چقدر آدم که کشته شدند و ..و اصولا چرخ صنعتی انگلستان و سپس بقیه ی کشورهای صنعتی به قیمت بدبختی، فقر و تیره روزی تمام ملتهای کشورهای مستعمره در هندوستان و چین و مصر و سرتاسر افریقا...به گردش در می امد و فقط در خود امریکا بعد از قتل عام نهایی سرخپوستان و براندازی تمدن درخشان اینکاها و از بین بردن مایاهایی که در این سرزمین زندگی می کردند، هنوز که هنوز است از کشف امریکا سخن به میان می آورند و از کریستف کلمب به عنوان اولین انسانی که پا بر روی سرزمین امریکا گذاشت، نام می برند، تو گویی میلیونها میلیون انسانی که در این قاره زندگی میکردند اصلا انسان نبودند و باید هم مانند حیوانات کشته می شدند و بعد هم مهاجرین جانی و ددمنش ساکن در امریکا، از طریق به بردگی کشیدن چهار و نیم میلیون نفر از سیاهپوستان افریقا، بنیان کشوری را گذاشتند که امروز داعیه دار دمکراسی و حقوق بشر شده است و مانند اوست، استعمار فرانسه، که با تعیین مالیات سنگین در مصر آنچنان قحطی به وجود آورد که در تاریخ ثبت شده است که مردم بیچاره ی مصر ناچار می شدند بچه های مرده ی خود را بخورند تا زنده بمانند!
و متاسفانه این بدیهیات تاریخی گویا فراموش شده است که امروز، عده ای چشم و گوش بسته، تمام پیشرفتهای تکنولوژیک غرب را فقط مرهون خارج شدن از زیر یوغ کلیسا و به پستو راندن دین می دانند و به ناچار به آنها باید گفت که خود رنسانس اولا میوه خوار تمدن اسلامی پیش از خود بود و علاوه بر آن ماحصل رنسانس اگر ایجاد پیشرفت و توسعه و انقلابهای صنعتی بود، عصر استعمار را هم پدید آورد و جامعه ی جهانی را درگیر دو جنگ جهانی خانمان سوز هم کرد که، در جنگ جهانی اول ده میلیون نفر و در جنگ جهانی دوم پنجاه شصت میلیون نفر انسان کشته شدند و تعداد بیشماری از سراسر دنیا هم مجروح، معلول و آواره و بدبخت شدند؛ چون قدرتهای بزرگ در تقسیم دنیا نتوانسته بودند به توافق برسند! اگر از بمب اتمی هیروشیما و ناکازاکی بگذریم که 200 هزار نفر را در ثانیه ی اول کشت و همه از آن مطلع هستند، اما هرگز خبر دار نمی شویم که در حمله نظامی استراتژیک به شهر درسدن آلمان، در روزهای پایانی جنگ جهانی دوم، 1300 بمب افکن نیروی هوایی بریتانیا و ایالات متحده، بیش از 3900 تن بمب و مواد آتش زا بر روی شهر رها کردند و 600 هزار نفر زنده زنده در آتش سوختند. چرا حمله ای با چنین حجم انجام شد؟ چرا سعی می شود تلفات این حادثه کمتر از واقعیت جلوه داده شود؟ نقش چرچیل و روزولت دراین میان چه بود؟ چرا در دادگاه نورنبرگ نامی از درسدن به میان نیامد؟ و البته از آنچه در کتاب قحطی بزرگ ایران هم گفته می شود کسی جایی حرفی نمی زند. بله در این کتاب گفته شده در ایران هم با وجود اعلام بیطرفی بر اثر قحطی که انگلستان بوجود آورد 40% مردم ایران بر اثر گرسنگی و بیماری مردند و این یعنی جمعیتی برابر با نه و نیم میلیون نفر ایرانی مرده اند که رقمی برابر با کل کشته های جنگ جهانی اول است! دلیلش هم این بوده که انگلستان منافعش حکم نمی کرده که به مردم ایران غذا برسد!
+ داناهو افسر شناخته شده اطلاعات نظامی انگلستان و نماینده سیاسی آن دولت در غرب ایران درسالهای 1918 و 1919 درباره قحطی درغرب ایران اینگونه می نویسد:
” اجساد چروکیده زنان و مردان، پشته شده و در معابر عمومی افتاده اند. در میان انگشتان چروکیده آنان همچنان مشتی علف که از کنار جاده کنده اند و یا ریشه هایی که از مزارع در آورده اندبه چشم می خورد؛ با این علفها می خواستند رنج ناشی از قحطی و مرگ را تاب بیاورند. در جایی دیگر، پابرهنه ای با چشمان گود افتاده که دیگر شباهت چندانی به انسان نداشت، چهار دست و پا روی جاده جلوی خودرویی که نزدیک می شد می خزید و در حالی که نای حرف زدن نداشت با اشاراتی برای لقمه نانی التماس می کرد…”.
مرحوم محمد علی جمالزاده تلفات وحشتناک شیراز را این طور روایت می کند:
“جنگ اول جهانی در آستانه اتمام بود[ پائیز 1918] که در دل شبی تاریک و هولناک سه سوار ترسناک که هر کدام شمشیر و شلاقی به بر داشتند به آرامی از دیوارهای شهر عبور کردند و به آن واردشدند. یک سوار نامش” قحطی” دیگری” آنفلوانزای اسپانیایی” و آخری” وبا “بود. طبقات فقیر، پیر و جوان، همچون برگ پائیزی در برابر حمله این سواران بی رحم فرو میریختند. هیچ غذایی پیدا نمی شد، مردم مجبور بودند هرچه را که می توانستند بجوند وبخورند. به زودی گربه و سگ و کلاغ را نمی شد یافت. حتی موش ها نسلشان بر افتاده بود. برگ، علف و ریشه گیاه را مانند نان و گوشت معامله می کردند. در هر گوشه وکنار، اجساد مردگان بی کس و کار پراکنده بود. بعد از مدتی مردم به خوردن گوشت مردگان روی آوردند..."
امروز هم در جای جای دنیا این کشورها از دست اندازی به منافع کشورهای دیگر دست نمی کشند و با ارسال سلاح و ایجاد جنگهای قومی قبیله ای و یا فرقه ای و مذهبی، سعی می کنند منافعی بدست آورند هر چند این منافع به قیمت کشته شدن میلیونها نفر به دست آید. دولت اسلامی عراق و شام [قبلا نوشته بودم دولت اسلامی سوریه و عراق] موسوم به داعش که امروز شاهدش هستیم متشکل از گروههای تروریستی است که به تازگی فاش شده که توسط انگلستان تجهیز و حمایت می شود.
سایت مشرق امروز نوشت "رولاند دوما" که وکیل و سیاستمدار سوسیالیست فرانسه و وزیر امور خارجه دولت "فرانسوا میتران" رئیسجمهور دهه 80 این کشور و رئیس شورای قانون اساسی فرانسه بین سالهای 1995 تا 1999 بوده، گفته است. چند سال پیش که در انگلیس بودم، با مسؤولان این کشور که برخی از آنان از دوستان من هستند، دیدار کردم و این مسؤولان اعتراف کردند که درصدد زمینهسازی جنگ در سوریه برای تغییر حکومت این کشور عربی هستند و دولت انگلیس مصمم است افراد مسلح سوری را تجهیز کند. به علاوه به من نیز پیشنهاد و توصیه کردند که با آنها در اجرای این نقشه همکاری کنم، اما مسلم بود که من با این نقشه مخالفت کردم و درخواست آنها را هم نپذیرفتم.
دوما تأکید کرد: طرح حمله به سوریه از مدتها پیش از سال 2011 میلادی،توسط انگلیسیها آماده و برنامهریزی شده بود و هدف از آن نیز براندازی دولت سوریه بوده است، چرا که دولت سوریه علناً دشمنی خود را با اسرائیل در منطقه اعلام کرده بود.
و این یعنی دخالت در امور کشورها و ایجاد جنگ و خونریزی و کشتار انسانها، از سوی کشوری که داعیه دار حقوق بشر است و خواهان دموکراسی! حال اگر داعش در سوریه این همه کشتار کرده و در عراق می کند، اینها می توانند در سایتهای وابسته ی خود و در بنگاههای سخن پراکنی خود، همچون بی بی سی، اولا داعش را نه گروه تروریستی، بلکه پیکارجویان سنی بخوانند که بر علیه شیعیان می جنگند، تا به این ترتیب جنگ فرقه ای و مذهبی راه بیندازند و از دو طرف مسلمانان عده ی کثیری بمیرند، تا انگلستان و دیگر کشورهای حامی او، در بوق موج اسلام هراسی ِخود همچنان بدمند و عده ای عوام هم همچنان کشورهای غربی را داعیه دار انسان دوستی! و حقوق بشر بخوانند! و آنها نیز رذیلانه و کماکان به منافع نامشروع خود برسند.
۱۵ عکس حیرت انگیز از جنگ جهانی دوم که شما را تحت تاثیر قرار خواهد داد
بسم الله الرحمن الرحیم
این مقاله قبلا در تاریخ 11 خرداد 91 منتشر شده بود اما چون امسال فرصت گذاشتن متن تازه ای را نداشتم به مناسبت بیست و پنجمین سالگرد ارتحال امام بازنشرش دادم، از کسانیکه قبلا این مقاله را خوانده اند عذرخواهی می کنم:
عینا به نقل از: http://olama-shie.blogfa.com/post-138.aspx
«حاج احمد آقا» از حدود شش، هفت ماه قبل برای این منظور برنامهریزی کرده بود و وقتی که بیماری امام مطرح نبود، چند بار برنامهی مسافرتهایی را ترتیب دادند که بنده هم حضور داشتم. بارها سه نفری (با حضور آقای انصاری) در مسیر جاده قم - تهران به پیشنهاد حاج احمد آقا به "کوشک نصرت " حدود 30 کیلومتری قم رفتیم. وقتی به روستا رفتیم ، ایشان از من خواستند که فرد کشاورزی را که درآن حوالی مشغول کار بود، صدا کنم و حاج احمد آقا سؤالاتی را از کشاورز در خصوص زمینهای آن ناحیه و جادهی منتهی به روستا و ریل راهآهن و حتی وضعیت کوههای اطراف پرسیدند. حاج احمد آقا عمامهشان را برداشته بود و کشاورز مزبور ایشان را نشناخت.
پایان نقل قول
ظاهرا در منابع دیگر این جملات در ابتدای متن هست که در مطلب فعلی به هر دلیلی حذف شده است: