ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
بسم الله الرحمن الرحیم
1
موج موج خزر از سوک سیهپوشانند
بیشه دلگیر و گیاهان همه خاموشانند
بنگر آن جامه کبودانِ افق صبحدمان
روح باغاند کزینگونه سیهپوشانند
چه بهارى است خدا را که درین دشت ملال
لالهها آینه خونِ سیاووشانند
آن فرو ریخته گلهاى پریشان در باد
کز مىِ جام شهادت همه مدهوشانند
نامشان زمزمه نیمشب مستان باد
تا نگویند که از یاد فراموشانند
گرچه زین زهر سمومى که گذشت از سر باغ
سرخگلهاى بهارى همه بىهوشانند
باز، در مقدم خونین تو، اى روح بهار
بیشه در بیشه درختان همه آغوشانند
2
تا کجا مىبَرَدْ این نقش به دیوار مرا؟
تا بدانجا که فرو مىماند
چشم از دیدن و لب نیز ز گفتار مرا.
لاجورد افق صبح نشابور و هرى است
که در این کاشى کوچک متراکم شده است
مىبَرَدْ جانب فرغانه و فرخار مرا.
گردِ خاکستر حلاج و دعاى مانى
شعله آتش کرکوى و سرود زرتشت
پوریاى ولى آن شاعر رزم و خوارزم
مىنمایند در این آینه رخسار مرا.
این چه حزنى است که در همهمه کاشیهاست؟
جامه مرگ سوک سیاووش به تن پوشیده است
این طنینى که سرایند خموشیها از عمق فراموشیها
و به گوش آید، از اینگونه به تکرار مرا.
ا کجا مىبرد این نقش به دیوار مرا؟
تا درودى به «سمرقند چو قند»
و به رود سخن رودکى آن دم که سرود:
«کس فرستاد به سرّ اندر عیار مرا»
شاخ نیلوفر مرو است گه زادن مهر
کز دل شطِ روان شنها
مىکند جلوه، ازین گونه به دیدار مرا
سبزى سرو قد افراشته کاشمر است
کز نهان سوى قرون
مىشود در نظر این لحظه پدیدار مرا.
چشم آن «آهوى سرگشته کوهى» است هنوز
که نگه مىکند از آن سوىِ اعصار مرا
بوتهى گندم روییده بر آن بام سفال
بادآورده آن خرمن آتشزده است
که به یاد آورد از فتنه تاتار مرا.
نقش اسلیمى آن طاقنماهاى بلند
و آجر صیقلىِ سر درِ ایوان بزرگ
مىشود بر سر، چون صاعقه آوار مرا
و آن کتیبه که بر آن نام کس از سلسلهاى
نیست پیدا و خبر مىدهد از سلسله کار مرا.
کیمیا کارى و دستان کدامین دستان
گسترانیده شکوهى به موازات ابد
روى آن پنجره با زینت عریانیهاش
که گذر مىدهد از روزنِ اسرار مرا.
عجبا کز گذر کاشى این مزگِتِ پیر
هوسِ «کوى مغان است دگر بار مرا»
گرچه بس ناژوىِ واژونه در آن حاشیهاش
مىنماید به نظر
پیکر مزدک و آن باغ نگونسار مرا
در فضایى که مکان گم شده از وسعت آن
مىروم سوى قرونى که زمان برده ز یاد
گویى از شهپر جبرییل در آویختهام
یا که سیمرغ گرفته است به منقار مرا
تا کجا مىبرد این نقش به دیوار مرا
تا بدانجا که فرو مىماند
چشم از دیدن و لب نیز ز گفتار مرا
دکتر محمدرضا شفیعى کدکنى
بسم الله الرحمن الرحیم
این مقاله قبلا در تاریخ 11 خرداد 91 منتشر شده بود اما چون امسال فرصت گذاشتن متن تازه ای را نداشتم به مناسبت بیست و پنجمین سالگرد ارتحال امام بازنشرش دادم، از کسانیکه قبلا این مقاله را خوانده اند عذرخواهی می کنم:
عینا به نقل از: http://olama-shie.blogfa.com/post-138.aspx
«حاج احمد آقا» از حدود شش، هفت ماه قبل برای این منظور برنامهریزی کرده بود و وقتی که بیماری امام مطرح نبود، چند بار برنامهی مسافرتهایی را ترتیب دادند که بنده هم حضور داشتم. بارها سه نفری (با حضور آقای انصاری) در مسیر جاده قم - تهران به پیشنهاد حاج احمد آقا به "کوشک نصرت " حدود 30 کیلومتری قم رفتیم. وقتی به روستا رفتیم ، ایشان از من خواستند که فرد کشاورزی را که درآن حوالی مشغول کار بود، صدا کنم و حاج احمد آقا سؤالاتی را از کشاورز در خصوص زمینهای آن ناحیه و جادهی منتهی به روستا و ریل راهآهن و حتی وضعیت کوههای اطراف پرسیدند. حاج احمد آقا عمامهشان را برداشته بود و کشاورز مزبور ایشان را نشناخت.
پایان نقل قول
ظاهرا در منابع دیگر این جملات در ابتدای متن هست که در مطلب فعلی به هر دلیلی حذف شده است: