بسم الله الرحمن الرحیم
این مقاله قبلا در تاریخ 11 خرداد 91 منتشر شده بود اما چون امسال فرصت گذاشتن متن تازه ای را نداشتم به مناسبت بیست و پنجمین سالگرد ارتحال امام بازنشرش دادم، از کسانیکه قبلا این مقاله را خوانده اند عذرخواهی می کنم:
عینا به نقل از: http://olama-shie.blogfa.com/post-138.aspx
«حاج احمد آقا» از حدود شش، هفت ماه قبل برای این منظور برنامهریزی کرده بود و وقتی که بیماری امام مطرح نبود، چند بار برنامهی مسافرتهایی را ترتیب دادند که بنده هم حضور داشتم. بارها سه نفری (با حضور آقای انصاری) در مسیر جاده قم - تهران به پیشنهاد حاج احمد آقا به "کوشک نصرت " حدود 30 کیلومتری قم رفتیم. وقتی به روستا رفتیم ، ایشان از من خواستند که فرد کشاورزی را که درآن حوالی مشغول کار بود، صدا کنم و حاج احمد آقا سؤالاتی را از کشاورز در خصوص زمینهای آن ناحیه و جادهی منتهی به روستا و ریل راهآهن و حتی وضعیت کوههای اطراف پرسیدند. حاج احمد آقا عمامهشان را برداشته بود و کشاورز مزبور ایشان را نشناخت.
پایان نقل قول
ظاهرا در منابع دیگر این جملات در ابتدای متن هست که در مطلب فعلی به هر دلیلی حذف شده است:
بسم الله الرحمن الرحیم
امروز می خواستم از جشن دیروز و دیشب به مناسبت اعیاد شعبانیه بنویسم. دیروز از صبح تا شب بکلی گرفتار بودم و می خواستم امروز راجع به کارهای دیروزم بنویسم اما اتفاق عجیب امروز باعث شد که از این اتفاق بنویسم و آن نوشته را به وقت دیگری موکول کنم.
حول و حوش ساعت پنج بعدازظهر یکدفعه هوا تاریک شد و ما بی خبر از همه جا، توی خانه بهت زده به هم نگاه کردیم! نمیدانستیم چه اتفاقی افتاده! اما بلافاصله فکر کردیم شاید خورشید گرفتگی شده باشد. چه دلیل دیگری می توانست یکدفعه هوای اطراف را اینقدر تاریک کند. من فی الفور به بالکن رفتم و از آنچه میدیدم وحشت کردم. گرد و غبار عظیمی همه جا را گرفته بود و چشم چشم را نمی دید! کم کم باد بسیار شدیدی وزیدن گرفت و رعد و برق های تند و مهیبی هم بگوش رسید. همه ی اینها پی در پی اتفاق افتاد. خانمم و بچه ها ترسیده بودند و مدام مرا به آمدن به خانه فرامیخواندند. همگی بدون اطلاع و خبر قبلی، شاهد اتفاق خیلی عجیب بودیم. من هم ترسیده بودم. نمیدانم چرا بی اختیار یاد شهر پمپی افتاده بودم! تا بخود بیایم و بر بهت و حیرتم فائق شوم، دقایقی سپری شد و از لحظات تاریک شدن تهران نتوانستم عکسی بیاندازم. اما وقتی آمدم مغازه دیدم سایتهای خبری مثل ایسنا و تابناک و انتخاب و ... بقیه ی سایتها خبرش را پوشش داده اند ایسنا از ساعت سرخ تهران نوشت و عکسهایی را منتشر کرد. انتخاب از 3 کشته و 27 زخمی خبر داد و البته این آمار اختمالا موقتی است! تابناک نوشت آسمان تهران تاریک شد و جان دو نفر را گرفت
این عکسها را من گرفتم وقتی که دانستم این اتفاق توفانی بیش نیست و به فکر گرفتن عکس افتادم و در حال عکس گرفتن داشتم به این فکر می کردم که حوادث طبیعی چه سرعت بالایی دارند و اگر این اتفاق زلزله بود بدون شک تا من و ما میفهمیدیم که چه خبر شده! زلزله همه چیز را در همان یک دو دقیقه ی اول از بین برده بود!
این توفان که در فرودگاه مهرآباد سرعتی برابر با 120 کیلومتر داشته، درختان بسیاری را در تهران شکست. فقط در سه چهار خیابان اطراف خانه ی ما، من بیست سی درخت شکسته دیدم و از آنها عکس گرفتم که در ادامه ی مطلب تعدادی از آنها را می ببینید. کاش آمار دقیقی از درختان شکسته در تهران براثر این توفان منتشر شود تا بدانیم چه تعداد از این درختان در عرض چند دقیقه از بین رفتند!
بسم الله الرحمن الرحیم
توی تهران چند تا بازار گل هست که نزدیکترینش زیاد به ما نزدیک نیست. اما من هر وقت فرصت کنم سری بهش میزنم به خصوص صبح خیلی زود ساعت شش یا هفت و تا برگردم ساعت نه یا ده صبح میشه.
عکسها رو قبل از عید امسال گرفتم
اما نزدیکیه این بازار گل، یک دادگاه خانواده هم قرار داره! من یکبار رفتم از نزدیک ببینم چه خبره! خیلی شلوغ بود. ظاهرا دعوای زوجین و درخواست طلاق بر سر هیچ و پوچ، خیلی زیاد شده پس بیخود نیست که نوی طلاق رتبه ی چهارم جهانی رو بدست آوردیم. تنها یک نگاه ساده به رفتار و عملکرد جوانهای امروز میشه علتش رو فهمید. جوانهایی که هر روز عاشق می شند و یک عشق تازه پیدا می کنند! به نظرم مشکلات اقتصادی هست خیلی هم زیاده، اما همه ی علت طلاق ها، مشکلات و مسائل اقتصادی نیست. به نظرم گم شدن معنای عشق، علت اصلی طلاقهایی باشه که اینروزها شاهدش هستیم. چند شب قبل مناظره ی خسرو پرویز با فرهاد رو توی کتاب منتخب ادبیات ایران خوندم و همون موقع فکر می کردم که عشق شیرین و فرهاد اگر عشقه پس آنچه ما و بدتر از ما، جوانان امروز عشق می نامند، چی می تونه باشه؟ جز هوس و ارضاء غریزه! الان گشتم و شعر رو اینجا پیداش کردم و از زحمت تایپش خلاص شدم، من که با خوندن این شعر از نظامی گنجوی به وجد اومدم و گریه کردم. ببینید شما با خوندنش چه حالی پیدا می کنید؟
... بگفت آنجا به صنعت در چه کوشند
بگفت انده خرند و جان فروشند
بگفتا جان فروشی در ادب نیست
بگفت از عشقبازان این عجب نیست
بگفت از دل شدی عاشق بدینسان؟
بگفت از دل تو میگوئی من از جان
بگفتا عشق شیرین بر تو چونست
بگفت از جان شیرینم فزونست
بگفتا هر شبش بینی چو مهتاب
بگفت آری چو خواب آید کجا خواب
بگفتا دل ز مهرش کی کنی پاک
بگفت آنگه که باشم خفته در خاک
بگفتا گر خرامی در سرایش
بگفت اندازم این سر زیر پایش
بگفتا گر کند چشم تو را ریش
بگفت این چشم دیگر دارمش پیش
بگفتا گر کسیش آرد فرا چنگ
بگفت آهن خورد ور خود بود سنگ
بسم الله الرحمن الرحیم
اقرا باسم ربک الذی خلق
در این روز، قرآن بر قلب مبارک پیامبری نازل میشود که امین وحی است و دلسوز مؤمنان
مردی از نسل ابراهیم به پیامبری مبعوث میشود تا دیگر بار کعبه را از آلایش بتها پاک سازد.
پیامبری می آید تا تجلی رحمتِ خداوند باشد.
این عید بر همه شما مبارک باد.
پ ن : خدا ما را پیرو راستین آن پیامبر رحمت قرار دهد و ما را نیز به بندگی خودش مبعوث کند، تا موفق شویم به شکستن بت هایی که از قدرت، ثروت، شهوت، مقام و از نام برای خود تراشیده ایم!
بسم الله الرحمن الرحیم
امروز سوم خرداد، سالروز آزادسازی خرمشهر بود. سال 1361 در چنین روزی تعداد قلیلی از مردانِ مرد روزگار، با کمترین امکانات، و با اتکاء به خدا و با قدرت ایمان خود، توانستند کاری بکنند که بعد از فرار شاه و پیروزی انقلاب، برای سومین بار، دل تمام مردم ایران از اعماق وجودشان شاد شود. بطوریکه به خیابانها بریزند و جشن و سرور راه بیندازند و به پخش شکلات و شیرینی و شربت بپردازند و ماشین ها بوق بزنند و .... اما این روز برای من علاوه بر یادآوری این خاطرات شیرین، یادآور خاطرات غم انگیزی هم هست. در آن سال برادر من مجروح شد. دو ترکش نارنجک دستی به سینه و دستش اصابت کرد و اگر استخوان دنده اش از ورود ترکش به قلبش جلوگیری نکرده بود سال 61 شهید می شد.
علاوه بر این، تعدادی از دوستانم شهید شدند و کریم صیامی نیز مجروح شد و به حال کما در بیمارستان بستری گردید. یک روز بعد از شادی وصف نشدنی آزاد سازی خرمشهر، در یک عمل بی سابقه، تمام اهالی محل در ساعتی غیر از نماز، در مسجد جمع شدند تا برای شفای آقا کریم دعا کنند و دعای توسل بخوانند.
آقا کریم ما که متولد 1337 بود از پیش از انقلاب، با تشکیل جلسات مخفی با دو سه نفر از السابقون محل به مطالعه ی متون ممنوعه می پرداختند و این زیر بنای محکمی ساخت، برای آینده ای که به زودی با پیروزی انقلاب از راه رسید.
هفده شهریور سال 57، این کریم صیامی بود که با دستان خونین و در حالی که بغض و گریه راه گلویش را بسته بود ، فریاد کنان از راه رسید و برای محله ای خبر کشتار جمعه ی خونین را آورد.
شخصیت او برای محله ی ما چون شخصیت مرحوم طالقانی بود. نفوذ کلام بی سابقه ای داشت و از بزرگ و کوچک، پیر و جوان، مسجدی و لات و الواط به او احترام ویژه ای می گذاشتند و چه بسیار جوانانی که با سخنان او و به خاطر احترام به او اهل نماز و جذب مسجد شدند و به جبهه رفتند و عاقبت نیز شهید شدند. عاشق نهج البلاغه و صحیفه ی سجادیه بود و خطبه های حضرت امیر المومنین را از حفظ می خواند و دعاهای حضرت سجاد علیه السلام ورد زبانش بود. با جوانان محل فوتبال بازی می کرد و صدای خوش قرائت قرانش هنوز در گوش من طنین انداز است و چه صدای محزونی داشت وقتی به زبان ترکی نوحه می خواند. او چنان عاشق امام حسین علیه السلام بود که بی نیاز از میکروفن و بلندگو و فراری از مداحی و مداحی بازی، به یکباره از گوشه ای از مسجد اهسته و زمزمه کنان می خواند" حسینیم وای ..حسینیم وای ...یارالارون آخار گانی.. حسینیم وای حسینیم وای.. آدون گوربان باشون هانی.. حسینیم وای حسینیم وای و.... " و هر که بغل دستش بود با او همراه میشد و کم کم تمام عزادارن بی توجه به مداحی پشت بلندگو با این نوا همراه میشدند و او با این سوز درونی خود، تمام جماعت زنجیرزن را به ولوله می انداخت و همه از تمام وجودشان برای غریب الغربای کربلا می سوختند و شوری ایجاد میکرد که از دست و زبان هیچکس ممکن نبود.
من امروز به یکباره یاد او افتادم و یه تعدادی از دوستان پیامکی فرستادم و فهمیدم روز هشتم خرداد در منزل آن شهید مراسم سالگرد برقرار است. اما وقتی توی گوگل نام او را جستجو کردم، تنها جایی که از او اثری یافتم توی سایت بهشت زهرا بود! و سایت یاد شهیدان که نه عکسی از او داشت و نه چیز دیگری جز تاریخ تولد و شهادت و شماره ی یک قبر!
نمی دانید چقدر سوختم. او که محله ای با وجودش نورانی و روشن شد تا بهنگام جراحتش دست با آستان الاهی بلند کنند و از خدا مسئلت کنند که از کما برگردد، سبکتر از این شده بود که دوباره بتواند در خاک ماوا گزیند و روز ششم خرداد به جوار قرب الاهی رفت و روز هفتم خرداد نیز با همراهی جمعیت کثیری از مردم محله و مساجد اطراف که تا آنروز سابقه نداشت، در بهشت زهرا دفن شد. نمی دانم با همه ی اثراتی که داشت، چرا امروز حتی نام و یاد و عکسی از او نیست. دیدم این از غیرت من به دور است. پس این چند جمله را از او نوشتم و چند عکس هم آپلود کرده می گذارم تا آقا کریم نازنین ما اینطور بی نام و نشان نباشد و رو بر من ترش نکند که از خجالت نگاهش، آب می شوم. مگر نه اینکه شهدا، شاهدند پس شاهد و ناظر بر اعمال ما هستند؟
در ادامه مطلب می توانید عکسهایی از او به همراه دوستان دیگری که بعضی شهید شده اند را ببینید