بسم الله الرحمن الرحیم
"در ایران کالاهای مصرفی اصلی از جمله نان، آرد، گوشت قرمز، گوشت مرغ و میوه صرفا از طریق بازار داخلی و به علت ذخایر مدیریت شده تحت تاثیر عوامل واردات نیست و قیمت آنان نیز همیشه ثابت است".
تعجب نکنید، این اظهارات، بخشی از یک شوخی یا یک یاداشت طنز نیست، اینها افاضات سفیر ایران در کشور اکراین است.
یکی از دوستان آزاده تعریف می کرد که او را با اسرای اول جنگ هم سلولی کردند و او وقتی برای اسرا از قیمت های جدید بازار کشور تعریف کرد و گفت که روغن 300 و کت و شلوار 500 تومان است، او را در زیر مشت و لگد خود تا سرحد مرگ کتک زدند که گمان کرده بودند وی نفوذی رژیم صدام و یا منافقین است که برای تضعیف روحیه و شکستن اراده اسرای ایرانی فرستاده شده است. اما این آزادگان عزیز، ماندند و دیدند که چگونه در روزگار صلح و پرنعمتی ایران، تورم به چندین برابر دوران جنگ بالغ می گردد.
حال اما گویا جناب سفیر هم به دلیل کثرت دوری از کشور، از همه چیز بی خبر است.
سفیر ایران در اوکراین با بیان این که شوکهایی که بر اثر افزایش تحریمها به اقتصاد کشور ما وارد شدهاند باعث ایجاد برخی نوسانات در زمینه ارز ملی شده تاکید کرد که نوسانات ارز ملی پدیده موقت بوده و تاثیر سنگینی بر مایحتاج اصلی زندگی ملت ایران ندارد.
مطلب را بطور کامل از اینجا بخوانید و اگر نتوانستید از ایسنا دنبال کنید
به گزارش ایسنا ، اکبر قاسمی، سفیر ایران در کییف مصاحبهای با مجله بیزینس انجام داده است که گزیده آن بدین شرح است:
* در جمهوری اسلامی ایران کمبود کالاهای مصرفی وجود ندارد. به برکت امکانات و ظرفیتسازی جدید ایران و همینطور مقاومت هدفمند و هوشمندانه ملت ایران در زمینه تبدیل تهدیدات به فرصتها برای پیشرفت آینده کشور ما توانستیم تحریمهای اعمال شده را به فرصتها برای پیشرفتهای هنگفت در بسیاری از زمینهها تبدیل کنیم. به عنوان مثال یکی از تهدیدات آمریکا قطع صادرات بنزین به جمهوری اسلامی ایران بود زیرا بر اساس محاسبات آنها ایران به 30 تا 40 درصد بنزین وارداتی نیازمند است. اما با کمک کارشناسان بومی ایران نه تنها در این زمینه به خودکفایی رسید بلکه موفق به راه اندازی صادرات سوخت هواپیمایی جت به کشورهای دیگر نیز شده است. ایران کشوری است که سابقه تاریخی آن به 7 هزار سال میرسد و کشورها و ملتهایی که در حال حاضر نسبت به ایران ادعاهایی دارند در آن زمان حتی وجود خارجی هم نداشتند. آمریکا به هر طریق تلاش میکند ایران را تحت فشار خود قرار دهد اما چنان چه مشاهده میکنید در حال حاضر ایران از لحاظ حجم تولید ناخالص داخلی دارای رتبه 17، از لحاظ پیشرفت علمی دارای رتبه 16، از لحاظ پیشرفت فنآوری نانو دارای رتبه 9 و از لحاظ پیشرفت فنآوریهای کشاورزی دارای رتبه 14 (جهان) است. بدیهی است که از پا درآوردن کشوری که دارای چنین منابع طبیعی و ظرفیتهای عظیم بشری و مادی است امر به غایت سختی است.
البته شاید او حق دارد، چون لابد بدلیل اینکه از ایران دور بوده از زندگی فلاکت بار یک خانواده ۵نفره در کنار برج میلاد چیزی نشنیده است.
گزارش فارس را در اینجا ببینید و گزارش تصویری و عکسهای بیشتر را هم نگاه کنید.
در صورت تمایل برای دادن کمک به این خانواده به انجمن خیریه ی همت مراجعه کنید که نوشته است:
یکی از روزهایی که در چادر زندگی می کردند، مادر متوجه می شود که میخواهند یکی از دخترانش را بدزدند که با سروصدای فراوان مانع از کار دزدان می شود. وقتی پدر به خانواده برمیگردد و ماجرا را می شنود دچار شوک شده و نیمی از بدنش لمس می شود.
بسم الله الرحمن الرحیم
امروز نامه ی سیدمصطفی تاج زاده به آسیه دختر شهید والامقام، باکری را خواندم. وقتی نامه ی شیوا، روشن، و واضح او را خواندم و سپس خواندم تاجزاده در اعتراض به انفرادی بودن خود، به جای اعتصاب غذا، مدت مدیدی است، اقدام به روزه داری دائم کرده و به همین خاطر در بیمارستان بستری شده، با خودم فکر کردم که او با این حال نزار چون ابوذر دست از گفتن حرف حق برنداشته است و گرچه تلخ، اما به گفتن آن همچنان مشغول است و من ...
از دوستانم می خواهم برای بهبودی حال او دعا کنند. از دست و زبان ما لابد فقط همین بر می آید، پس دریغ نکنیم.
زبانم الکن شده است. راستش یکی دو روز است راجع به هر مطلبی می خواهم بنویسم، عاقبت مردد می شوم و از خیرش می گذرم و الان هم می خواستم نامه ی او به دختر شهید باکری را هرچند طولانی است را برای کسانی که احیانا با تضیقات موجود نمی توانند دسترسی به این نامه داشته باشند، را عینا نقل کنم. اما فکر کردم شاید اینکار به مذاق فیلترچی ها و مسببین ماجرای ستار، خوش نیاید، با این حالم یاد ماجرای مدرس افتادم:
فرمان فرما از طریق یکی از دوستان مدرس که به او نزدیک بود، به مدرس پیغام می دهد:
« خواهش می کنم حضرت ایت الله این قدر پا روی دم ما نگذارند!»
مدرس جواب می دهد: به فرمان فرما بگویید:
« حدود دم حضرت والا باید معلوم باشد؛ زیرا من هر جا پا می گذارم دم حضرت والاست!»
بسم الله الرحمن الرحیم
حرف را چرا باید خورد؟
آخر چرا با لفافه می بایست گفت؟
باید صد هزار و صد شب را بیدار بود؟
تا ده هزار و ده آه را
به یکهزار و یک شب داستان سُفت؟
بی خوابم.
مــــن بــــی خــــوابـــــم
سی سال را، بیش است، که من بــــیـــــدارم
از الفبا بُگذر
تا به همین الان می خوانم!
اما کو یک خبر خوش؟!
این بوم زل زده بر راه
هی داشت، طنین ِتلخین خبر از خرابی های این اَخیار!
دائم دفع افسد به فاسد می کنند!!
صالح کو؟! اصلح، اصلا و ابدا که نیست!
...
بشمار که موج های پیاپی از زلزال
افتاده بر حسرتهایی از، دو صدصد، خشت هایی از جنسِ ِکال،
بس لرزیده و لرزد
هم سام و همی هم زال
این طوفان بُرد ما را، خورد!
پیچیده به کپر نان هایی از سیه چادر
هشدار
بجنبید زود، دوید و آمد دود!
-بوی دود، مگر ترسی دارد؟!
قسم به صریح ترین سوره
که دود تنها نیست و از آن دور
لهیب آتش هاست که پیداست!
بسم الله الرحمن الرحیم
از حکایت های پندآموز هزار و یک شب
از جمله حکایتها این است که ملک ناصر روزی از روزها والی قاهره، والی بولاق و والی مصر قدیم را حاضر آورد و بایشان گفت میخواهم که هر یک از شما حکایتی که در ایام ولایت خود دیده اید به من باز گوئید.
* والی قاهره پیش آمده زمین ببوسید و گفت ایها الملک عجیب تر حکایتی که در ایام ولایت به من روی داده این است که دراین شهر دو مرد بودند که به قروح دمار و اموال شهادت میدادند و گواهی ایشان بسی معتبر بود ولی ایشان بدوستی زنان و می گساری حریص بودند و من به هیچ حیله بایشان راه نمی یافتم که ایشان را گرفته انتقام بکشم. پس من میفروشان و نقل فروشان و خداوندان خانه هائی را که از برای فساد مهیا بودند بسپردم که هر وقت آندو عادل در مکانی بباده گساری بنشیند خواه با همدیگر باشند خواه تنها مرا آگاه کنند و از من پوشیده ندارند. اتفاقاً در پارهء از شبها مردی نزد من آمده و به من گفت آندو عادل در فلان کوچه به فلان خانه اندرند که خمر همی خورند. پس من برخاسته با غلام خود پنهانی بسوی ایشان همیرفتم تا بدرخانه برسیدم. در بکوفتم کنیزکی بدر آمده از برای من در بگشود و به من گفت تو کیستی.
من جواب رد نکرده به خانه اندر شدم. آن دو عادل را دیدم که با خداوند خانه نشسته شاهد و شراب در پیش دارند. چون مرا بدیدن برخاسته به من تعظیم کردند و مرا در صدر جای دادند و گفتند آفرین به مهمان عزیز و ندیم ظریف پس از آن خداوند خانه از نزد ما برخاسته ساعتی غایب شد. چون بازگشت سیصد دینار با خود بیاورد و از من بیم داشت و به من گفت: ایهاالولی تو بهر طور که بخواهی قادر هستی و لکن ترا اینکار رنج بیفزاید بهتر اینست که تو اینمال را بگیری و راز ما پوشیده داری. من با خود گفتم که اینمال از ایشان بگیرم و این کرت راز ایشان پوشیده دارم. اگر کرت دیگر بایشان دست یابم از ایشان انتقام بکشم. پس در مال طمع کرده مال را بگرفتم و ایشان را به حال خود گذاشته باز گشتم و هیچکس از کار من آگاه نشد.
روز دیگر نشسته بودم که رسول قاضی درآمد و گفت ایهاالوالی قاضی ترا همیخواهد من برخاسته به خانه قاضی رفتم و سبب را نمیدانستم. چون بنزد قاضی رسیدم اندو شاهد عادل و خداوند خانه در آنجا نشسته یافتم. پس خداوند خانه برخاسته سیصد هزار دینار بمن ادعا کرد و کاغذی بدر آورد که آندو شاهد عادل بادعای او شهادت داده اند. پس در نزد قاضی به گواهی آندو عادل ادعای او ثابت شد و پس من از نزد ایشان بیرون نرفتم مگر آن که مبلغی را از من گرفتند من خجل شده بازگشتم.
*پس والی بولاق برخاسته گفت ایهاالملک، عجب تر حکایتی که مرا روی داده اینست که وقتی من سیصد هزار دینار مدیون بودم از هجوم دین خواهان برنج اندر بودم. پس هر چه داشتم بفروختم صد هزار دینار جمع آوردم. و به کار خود به حیرت اندر بودم تا آن که شبی از شبها من در حالت نشسته بودم که ناگاه در را کوفتند. غلامی را گفتم که ببین بر در که ایستاده. غلامک بیرون رفت چون بازگشت دیدم که گونه او زرد شده. باو گفتم که ترا چه روی داد؟ گفت: بر در مردی دیدم که جامه پوست پوشیده و تیغی در میان دارد و جمعی هم بدین هیت با او بودند و ترا همی خواهند. پس من شمشیر بگرفتم و بیرون رفتم. ایشانرا دیدم آنچنان بودند که غلامک گفته بود. بایشان گفتم کار شما چیست؟ گفتند ما جماعت دزدانیم. امشب غنیمت بزرگ بدست آوردیم و او را پیشکش تو گردانیدیم که وام خود را ادا کنی. در حال صندوقی بزرگ پر از ظرفهای زرین و سیمین حاضر آوردند.
چون آن را بدیدم فرحناک شدم با خود گفتم که بعد از وام دو چندان دیگر برای خودم ذخیره خواهد ماند پس من صندوق را گرفته به خانه درآوردم. با خود گفتم نه از مردیست که ایشان را تهی دست روانه نمایم. پس از آن صد هزار دینار نقد را که جمع آورده بودم بایشان بدادم. ایشان زرها بگرفتند. پس چون بامداد شد هر چیز که به صندوق بود مسینش یافتم که زر اندود کرده بودند و همه آنها برابر پانصد دینار نبود. پس من بسبب تلف شدن زرها و فریب ایشان محزون گشتم.
* پس از آن والی قدیم مصر برخاسته گفت: ایهاالسطان عجیب تر حکایتی که در زمان ولایت به من روی داده اینست که من ده تن از دزدان را بدار کشیدم و هر یک را به چوبی جداگانه آویختم و پاسبانان بحراست ایشان بگماشتم. پس چون فردا شد به پای دار رفتم که کشتگانرا نظاره کنم و کشته ای را از یک چوبی آویخته دیدم.
به پاسبان گفتم که اینکار که کرده است. حقیقت حال از من پنهان داشتند. آنگاه قصد آزردن ایشان را کردم. گفند ایهالاامیر بدان که ما دوش خفته بودیم چون بیدار شدیم دیدیم که یکی از دار آویخته گان گریخته و چوب دار را برده، بدین سبب ما از تو بهراس بودیم که ناگاه دهقانی دیدیم که خری در پیش داشت ما او را گرفته بکشتیم و به جای گریخته از همین چوب بیاویختیم. مرا سخن پاسبان عجب آمد. بایشان گفتم دهقانی بهمراه چه داشت؟ گفتند خرجینی در پشت خر داشت. پرسیدم که این خرجین چه بود؟ پاسبانان گفتند نمیدانیم. گفتم خرجین در نزد من حاضر آوردند، چون خرجین بگشودند مردی کشته در خرجین دیدم. با خود گفتم سبحان الله سبب کشته شدن دهقان نبوده است مگر به جهت ستمی که باین مظلوم کرده.
بسم الله الرحمن الرحیم
داریم به چهلم مادر خانمم نزدیک می شویم و من مامور شده ام متنی برای بزرگداشتش بنویسم. قبلا برای پدر خانم و پدرمرحومم چنین متنهایی نوشته ام. مثل همان متنهایی که پروز پرستویی و مرحوم خسرو شکیبایی به همراه موزیک لایتی به صورت دکلمه اجرا کرده اند و ماندگار شده است. من هم نواری پر کرده ام و با نوای نی همراهش کرده ام. این نوار از زندگی پدرخانمم میان فرزندانش دست بدست شده و می شود. تحت فشار هستم برای تکرار اینکار برای این مرحومه. اما من تعلل می کنم و دستم به نوشتن نمی رود. راستش مدت طولانی در بستر بیماری بود و روزهای آخر جز معدودی از فرزندان و نزدیکانش کسی به دیدارش نمی رفت و بیشتر وقتش با پرستاری که برایش استخدام کرده بودند، در تنهایی و سکوت می گذشت. البته آلزایمر داشت بطوریکه رفته رفته فدرت تکلم را از هم دست داد و هوشیاریش بکلی از میان رفت و حتا قادر به نشان دادن عکس العمل به اطرافیانش نبود. در واقع زندگی اش به یک زندگی نباتی تبدیل شده بود بطوریکه اگر آب در دهانش نمی ریختند از تشنگی هلاک می شد اما عکس العمل نشان نمی داد و من هر چند باری که به دیدارش رفتم نتوانستم خودم را کنترل کنم و بی اختیار برایش اشک ریخته و از دیدنش به شدت ناراحت می شدم و همسرم مرا از دیدنش منع کرد. اما خودش هر روز یا یک روز در میان به دیدارش می رفت و بی توجه به اینکه او چیزی تشخیص نمی دهد با او حرف میزد و شوخی میکرد و او را به کمک پرستارش استحمام میکرد و بازمی گشت . با او مثل یک فرد عادی رفتار می کرد. بله بعد از فوت او، دو شب جمعه گذشته در آپارتمان کوچک این مادر مراسم برگزار شده و تعدادی از بچه ها و نوه ها و نتیجه ها بدور هم جمع شده و می شوند و برایش دعا و زیارت عاشورا می خوانند و آخر مراسم هم، شامی را که به نوبت تدارک دیده اند، برای احسان به روحش تقدیم به در و همسایه و میهمانان می کنند. کاری که در زمان حیات او اصلا اتفاق نیفتاد تا سکوت غمبار آن خانه را در هم بشکند و یا به ندرت و با جمعی سه چهار نفره اتفاق افتاد و همین موضوع است که مرا اذیت می کند. نمی توانم برای آندسته از کسانیکه در زنده بودن او به دیدارش نرفتند چیزی بنویسم، بی آنکه به این موضوع اشاره ای بکنم. دردی که چون استخوان در گلویم مانده است و اگر بنویسم باعث کدورت و ناراحتی تعداد زیادی از نزدیکانم خواهد شد. بله من تحت فشارم. گلویم تحت فشار است برای گفتن و یا نگفتن و قلبم آزرده است برای نوشتن و یا ننوشتن!