فساد و دزدی حکام

بسم الله الرحمن الرحیم

چند روزی است گرفتارم و فرصتم مثل سابق نیست. چند روز هست که نشده به همه دوستانم سر بزنم. اما لطف شما شامل حالم هست و می بینم که سر می زنید. به پاس احترام به شما و برای اینکه به مطلب تکراری برنخورید، تکه هایی از تاریخ و حکام از:

http://www.sokhanetarikh.com/ 

را نقل می کنم که بد نیست بخوانید.

عجیب ترین رشوه

کنت گوبینو(1816-1882م.) نویسنده فرانسوى در کتاب سه سال در آسیا در باب رشوه خوارى زمامداران ایران در دوره قاجاریه مى نویسد:

یکى از عیوب بلکه از بلاهائى که در ایران ریشه دوانده و قطع ریشه آن هم بسیار مشکل و بلکه محال است رشوه گیرى است. این امر به قدرى رایج است که از شاه گرفته تا آخرین مأمور جزء دولت رشوه مى گیرد. و در عین حال هیچکس ‍ هم صدایش در نمى آید. گوئى تمامى مأموران و مستخدمین ایران از بالا تا پائین هم پیمان شده اند که موضوع را مسکوت بگذارند. قبل از اینکه به ایران بیایم در لندن، کتاب حاج بابا اصفهانى به دستم افتاده و در حین خواندن این کتاب به نظرم رسید که در زمان سلطنت فتحعلیشاه، وزیر مختار انگلیس مقدارى سیب زمینى براى دولت ایران هدیه آورده و گفته بود که اگر این گیاه را در ایران بکارید هرگز دچار قحطى نخواهید گشت. زیرا کشت و زرع آن به سهل است و محصول فراوان مى دهد و به خوبى جانشین نان مى گردد. ولى صدر اعظم فتحعلیشاه قبل از دریافت سیب زمینى گفته بود چقدر به من رشوه مى دهید که کشت این گیاه را در ایران رایج کنم.

آنها دو نفر بودند همراه، ما صد نفر بودیم تنها

کاروانی از شهری که به ترسویی مشهورند به حاکم شکایت بردند که: دو راهزن، کاروان صد نفری ما را غارت کردند.

حاکم با تعجب پرسید: چگونه صد کس با دو تن برنیامده اند؟

یکی از آنان در پاسخ گفت: آن ها دو نفر بودند همراه، ما صد نفر بودیم تنها.

امثال و حکم دهخدا، ج1، ص69

بازی با تسبیح

روزی سید جمال الدین اسد آبادی (1217-1275 ش) در حضور سلطان عبدالحمید دوم، پادشاه عثمانی (حک: 1876-1909 م) نشسته بود و با دانه‌های تسبیح خود بازی می‌کرد.

وقتی از محضر سلطان خارج شد درباریان به او گفتند: چرا در حضور سلطان با تسبیح بازی می‌کردی؟

سید با نهایت بی‌اعتنایی گفت: چطور به کسانی که با سرنوشت میلیونها نفر بازی می‌کنند و به افراد نالایق مقام و طلا می‌بخشند، مردان با استعداد و آزادگان را به بند می‌کشند و در زندان می‌اندازند و از زشتکاریهای خود شرم و پروا ندارند حرفی نمی‌زنید اما به سید جمال الدین حق نمی‌دهید که با تسبیح خود بازی کند؟

هزار و یک حکایت اعلم الدوله ثقفی، ج 1، ص 101.

سگ های انگلیس 

در زمانی که نصرت الدوله وزیر دارایی بود لایحه‌ای به مجلس آورد که به موجب آن دولت ایران یکصد سگ از انگلستان خریداری و وارد کند. او شرحی درباره خصوصیات این سگها بیان کرد و گفت: این سگها شناسنامه دارند، پدر و مادر دارند، نژادشان معلوم است و به محض آنکه دزد را ببینند او را می‌گیرند.

شهید مدرس (1249-1316 ش)  پس از شنیدن توضیحات شاهزاده نصرت الدوله دست خود را بر روی میز کوبید و گفت: مخالفم.

وزیر دارایی گفت: آخر هر چه لایحه می‌آوریم شما مخالفت می‌کنید دلیلش چیست؟

مدرس ضمن آنکه تبسمی بر لبانش نقش بسته بود جواب داد: مخالفت من هم دلیل دارد و هم به سود شماست. مگر نگفتید این سگها به محض دیدن دزد او را می‌گیرند؟ بسیار خوب آقای وزیر دارایی! با ورود این سگها به ایران اول کس که گرفتار آنها می‌شود خود شما هستید. پس مخالفت من به نفع شماست!

داستانهای مدرس، ص 177. 

.. 

پ ن 

قسمتی از این مطلب در صفحه ی آخر روزنامه ملت در تاریخ هفتم اسفند چاپ شده است:

http://www.mellatonline.net/index.php/pdf/category/307-7-

مفّری از دام تکرار!

بسم الله الرحمن الرحیم

فیلمی هست به اسم " groundhog-day " که به نام " افسانه ی روز دوم فوریه" یا " روز گراندهاگ " ترجمه شده و همینقدر راجع به آن بگویم که گفته می شود که هفتمین اثر بزرگ طنز در تاریخ سینماست . چند روز گرفتارم و احتمالا نمی رسم که مطلب جدیدی بگذارم، پس این فیلم را هرطور شده تهیه کنید و ببینید. من آن را حدود چهار پنجسال قبل دیده ام. می خواستم برای رساندن مقصودم از این فیلم بهره بگیرم و از آن بنویسم. اما دیدم اینکار فبلا به بهترین وجه در اینجا انجام شده است:

این فیلم داستان هواشناسی به نام" فیل کانرز" است که برای چهارمین سال متوالی باید روز دوم فوریه بهgroundhog-day - افسانه ی روز دوم ژانویه یا روز گراندهاگ  پانکستاونی برود و گزارش مراسم آن روز را تهیه کند . در این مراسم که هر سال 2 فوریه برگزار می شود ، عده ی زیادی منتظر می مانند تا موش خرمایی به نام "فیل" از لانه اش بیرون بیاید و اعلام کند که آیا زمستان تمام می شود یا 6 هفته دیگر ادامه خواهد داشت . فیل گزارشگر نیز با بی میلی این کار را انجام می دهد . ولی داستان فیلم از جایی شروع می شود که به خاطر کولاک مجبور می شوند شب در پانکستاونی بمانند . فردا صبح که فیل از خواب بیدار می شود، همه چیز به نظرش تکراری می­آید و پس از مدت کوتاهی متوجه می­شود که آن روز نیز دوم فوریه است. این اتفاق در بقیه­ی فیلم نیز تکرار می­شود و بقیه­ی فیلم نشان دادن رفتار اوست در برابر این تکرار. او قانون­شکنی می­کند، خودکشی می­کند، اما هر روز با همان برنامه­ی رادیویی از خواب بیدار می­شود.اگر مطلب رو توی لینک داده شده ببینید آخرش اینطور نوشته:

این فیلم می خواهد بگوید که زندگی به هر حال یکنواخت است و تکراری است از حوادث مشابه. این ما هستیم که با فعل نیک خود به قصد زیبا ساختن آن، به زندگی معنا می­بخشیم. فعل نیک را نه فقط برای خود، بلکه برای دیگران نیز باید انجام داد، حتی اگر هیچ کس قدر آن را نداند. تنها این است که به زندگی تازگی می­بخشد. خیر باید به خاطر ارزش ذاتی­اش انجام شود، وگرنه شاید اعمال ما چندان تاثیری هم در آینده نداشته باشد. فیلم تا حدودی این دیدگاه قدری را تایید می­کند که آنچه باید پیش آید می­آید، روز جشن می­آید و می­رود، پیرمرد مفلوک به هر حال روزی خواهد مرد، تنها مهم این است که بدانیم فعل نیک باید انجام شود، بی آنکه در این فکر باشیم که دیگران حتی معنی آن را دریابند. تنها این گونه است که می­توان در انتظار فردایی متفاوت با امروز و بهتر از آن بود. فیلم گویای این دیدگاه به نوعی عرفانی-مذهبی است که آینده را تنها با نیکی می­توان ساخت، و اگر قرار است فردایی باشد، لاجرم باید بهتر از امروز باشد. وگرنه برای آنان که در بهتر شدن امور نمی­کوشند هرگز فردایی وجود نخواهد داشت.

قسمتهایی از مستند این فیلم را می توانید در اینجا ببینید.

 

چون احیانا دسترسی به فیلم " افسانه ی روز دوم ژانویه" یا " روز گراندهاگ " به این دلیل که دوبله نشده، ممکن است برای همه ممکن و آسان نباشد، توصیه می کنم نسخه ی ایرانی آن که به اسم " آخرین روز ماه " به کارگردانی منوچهر هادی و با بازی امیر جعفری ساخته شده است و به نظر من یک کپی وطنی از روز گراندهاگ هست، را ببینید.

داستان این فیلم در وصف زندگی جوانی به اسم بهروز ( امیر جعفری ) است که برای رسیدن به مال و منال دختری در صدد ازدواج با او برمی اید که ناگهان همسرش به طور اتفاقی متوجه کار او می شود. بهروز از خدا فرصتی دیگر برای جبران اشتباه می خواهد و از همین جا داستان اصلی فیلم شروع می شود که خدا برای 5 بار به خاطر اشتباههای وی به او فرصت می دهد که در اخر بهروز به انسانی خوب تبدیل می شود. در «آخرین روز ماه» هم با داستان مردی کلاش به نام بهروز روبروییم که ناگهان بر اثر یک حادثه‌ی عجیب در "امروز" حبس می‌شود و هر کار می کند"فردا" نمی‌آید!

خب اگر جستجو کردید و به هر دوی این فیلمها نتوانستید دسترسی پیدا کنید که واقعا عجیب خواهد بود اما نگران نباشید یک فیلم دیگر را هم اگر پیدا کنید و ببینید به مقصود من خواهید رسید. این فیلم هم نامش" پنجاه قرار اول " است.

در این فیلم هنری راث ( آدام سندلر)، مسئول مراقبت از حیوانات در یک پارک تفریحی آبی در هاوایی است. یک روز صبح هنری، لوسی ویتمور( درو باریمور) را هنگام صرف صبحانه در یک کافه محلی ملاقات می کند.آنها در پی این 50 قرار اول 50fist_lead ملاقات به هم نزدیک می شوند و تصمیم می گیرند روز بعد هم یکدیگر را ملاقات کنند، اما در قرار بعدی هنری متوجه می شود که لوسی او را بخاطر نمی آورد چون دچار بیماری از دست دادن حافظه ی موقت است! آدام سندلر به خاطر علاقه ی وافرش در طی این فیلم هر روز مجبور است به خاطر بیماری فراموشی درو باریمور مجددا و مجددا و بارها و بارها به او اظهار عشق کند و هربار هم از روش جدیدی استفاده می کند تا فردا در ذهنش بماند و قرار امروز منجر به ازدواج فردا شود اما هربار فردا که می شود، موضوع از طرف دختر فراموش شده است.

این فیلم کمدی رمانتیک، محصول 2004 آمریکاست و کارگردان فیلم پیتر سیگال است

فیلمهای دیگری هم هست اما به نظرم کافی است، بالاخره بگردید و یکی را پیدا کنید خب! در این سه فیلم فردا از راه نمی رسد و در دو فیلم اول برای شخصیت اصلی داستان، زندگی به تکرار ملال آوری مبتلاست و در سومی هر چند برای شخصیت اول، گذر روزها تکراری نیست، اما از آنجا که منتهی به ازدواج نمی شود، نوعی سرخوردگی و ملال را تداعی می کند. اما سرسختی و مداومت او برای عبور از این مخمصه سرانجام نتیجه بخش می شود.

...

این ها وسیله بود و حرف من هم، همین تکرار و تکرار و تکراری است که هر یک از ما به نوعی در زندگی روزمره ی خود در آن گرفتاریم و این فیلمها می تواند در مقابل هر یک از ما مانند یک آینه عمل کند. نتیجه ای که می خواهم بگیرم در اینجاست که باید راهی برای عبور از این گرفتاری پیدا کنیم. ما برای رشد خود راهی جز شکستن این تسلسل زنجیرواری که ما را بطور مداوم بدور دایره ای می چرخاند نداریم. روزی باید نقطه ای روی این دایره بشکند تا ما از این حرکت تیهی خلاصی پیدا کنیم. فکر من متمرکز به روی چگونگی این خلاصی است.

خانه تکانی یا فنگ شویی!

بسم الله الرحمن الرحیم

بنا داشتم با معرفی چند فیلم حرفهایی بزنم که موکول می کنم برای فرصتی بعد.

فکرم آشفته است. به هم ریخته ام. باید افکارم را جمع و جور کنم. خوشبختانه ابر و باد و مه و خورشید و فلک در کارند تا نانی به کف آرم و به غفلت نخورم!

میانه ی کوچکترین برادرم با من مدتی بیش از یکسال، به خاطر آنچه میان خانمها گذشته بود شکرآب شده بود. طوریکه به عروسی پسرم نیامدند. همسرم شخصا رفت و دعوتشان کرد نیامدند. چند ماه قبل هم من به دیدارش رفتم و از او عذر خواستم، گفتم میان آنان هر چه گذشته و هرچه شده، نباید در برادری من و تو تاثیری بگذارد. اما حرفهایم اثری نکرد و روابط همچنان سرد باقی ماند، آن هم برای حرف و حدیثی که به نظرم اصلا و ابدا، محل کوچکترین ارزشی برای توجه به آن نبود و نیست. اما خب دلگیر شده بوده...انگار آفتابی تابیدن گرفته و یخ دلها آب شده، به هر حال دومین سالروز تولد دختر نازش " فاطمه" بهانه ای شده تا کدورتها را بدور بریزیم. امشب دعوت شدیم به جشن تولد و جشن بیرون ریختن کدورتها و ناپاکی ها از دل. و این همان نانی است که نباید به غفلت خورد!

این روزها به عید نوروز نزدیک می شویم. خانه تکانی پیش از عید ما را مهیای دید و بازدید عید می کند و اثرات بسیاری در بشّاش بودن روح ها و دل و جان همه ما دارد. بنا دارم به استقبالش بروم و مغازه را برق بیندازم!

اگر فیلم نارنجی پوش مهرجویی با بازی حامد بهداد و لیلا حاتمی را هنوز ندیده اید، فرصت را از دست ندهید و نگاه کنید. در این فیلم مهرجویی از فنگ شویی می گوید. همان نظافت و خانه تکانی خودمان. اما چون ما را نوعی دافعه برای فرار از سنت ها پیش آمده، شاید با فنگ شویی چینی به سنت ایرانی خود برگردیم!

در تعریف فنگ شویی گفته اند: « اولین قدم برای فنگ شویی، خانه تکانی و پاکسازی مکان است. تاثیرات بی نظمی را نمی توان نادیده گرفت. بی نظمی نه تنها شما را از حرکت باز می دارد بلکه جریان انرژی های مثبت را نیز متوقف می کند. »

بله خانه تکانی کنیم و بعد از آن دلها را بشوییم و آماده ی بهار شویم. نه آن بهاری که این روزها می گویند که از دل سیاه زمستان هم سیاهتر است!

طول و تفصیلش ندهم که کاری دارم و باید جایی بروم. تفالی به حافظ زدم این ابیات آمد.

راستی نمیدانم که چه حکمتی دارد که میان این همه سایت و وبلاگ خبری، وقتی نامه هیلاری کلینتون به اوباما را جستجو می کنند، گوگل، قرعه ی نام به من بیچاره میزند! 

پ.ن : 

مشغول فنگ شویی هستم گفتم فعلا دهانتان را با نگاه کردن به کیک تولد فاطمه شیرین کنید تا من برگردم

                              کیک تولد فاطمه

باید شنا کنم!

سلام

بگذارید بی شیله و پیله بگم. خودمونیه خودمونی. باورتون میشه؟ حدودا پنجاه ساله شدم اما تازه تازه دارم می فهمم زندگی یعنی چی؟!دلنوشته

حس من مثل حس پسر بچه ایه که همیشه آرزوی داشتن یک دوچرخه را داشته، و بالاخره به آرزوش رسیده، هرچند دیر! البته خودم میدونم که بلد نیستم این دوچرخه رو سوار بشم. باید تمرین کنم. باید خیلی تمرین کنم. باید چندین بار زمین بخورم. باید زخمی بشم. فرصتی ندارم اما من برای این زندگی باید از نو زندگی کنم. همینقدر بگم که با کتابها و یا از روی اونا نباید زندگی کرد. کتابها! فایده ی این کتابها چی بود؟ وقتی من نفهمیدم زندگی یعنی چی؟! نه؟! تنها فایده ی کتابها برای من این بود که فهمیدم کتابهایی هستند که خیلی از اونا اصلا برای من نوشته نشدند. شاید اصلا برای هیشکی نوشته نشده باشند. باور کنید شاید اصلا نباید نوشته می شدند. من فکر می کردم نه تنها اونا رو باید خواند، بلکه باید حفظش کرد! اما حالا فهمیدم زندگی حفظ کردن کتاب نیست. من کتاب نیستم که نوشته ها رو توی خودم جا بدم! برای اینکه من توی قفسه نیستم! باید کتاب خودم رو پیدا کنم و فقط اونو زندگی کنم و زندگی هم مثل رودی جاریه و من توی این رودم. قبلا هم بودم. اما شاید توی یک قایق. اما الان فهمیدم که هیچ وقت نمی شه برای همیشه توی یه قایق نشست تا رود به انتهای خودش برسه. گاهی باید خلاف جریان آب رفت تا به سرچشمه اش رسید.اصلا گاهی باید از این قایق پیاده شد. باید همه چی رو کشف کرد. حتا سنگ ریزه های کف رودخونه. باید هر چیزی رو از نو دید. باید به آب زد و حتا گاهی باید از آب به بیرون زد. باور کنید که گاهی باید حتا بالای کوه رفت و از اون بالا به پائین نگاه کرد و اگر شد... اگر شد چیه؟! یاید بالونی پیدا کرد. پیدا کرد نه! باید بالونی ساخت و به اوج اسمان رفت. تا شاید بشه ..شاید غلطه! حتما باید دو سر رود را دید. یعنی هم سرچشمه را باید دید و هم دریا رو. برای اینکه شاید توی انتهای رودی که ما را با خود می بره، دریایی در میان نباشه. شاید من دارم به سوی باتلاقی متعفن می رم. بله من این رو میدونم. یعنی این رو تازه فهمیدم که رودی که من توی آن بودم، داشت مرا به باتلاق می برد. فعلا دارم رود خودم رو عوض می کنم. دارم قایقمم به رودخونه ی تازه ای می برم. بعد که رودم عوض شد، باید بفهمم که چطوری باید شناور بمونم. پس باید شنا کردن باد بگیرم. اصلا توی رود باشی و توی قایق و حتا قطره ای خیس نشی؟! این چطوری ممکنه؟ باید به آب بزنم. باید شنا کنم. مهم نیست چطوری؟ اما مهمه که این رو باید یاد بگیرم. درسته که من مربی ندارم. اما می دونم که بهترین مربی ها هم شنا رو فقط اگر توی آب باشی یادت میدن. لااقل الان دیگه فهمیدم که از روی کتاب کسی شنا یاد نمی گیره. این رو از من باور کنید. 

... 

پ ن  

این مطلب در نهم اسفند در ص 12 روزنامه ملت به این آدرس چاپ شده است:

http://www.mellatonline.net/index.php/pdf/category/309-9-

فرنگ

بسم الله الرحمن الرحیم

دو روز قبل داشتم دنبال شعری می گشتم به وبلاگی رسیدم که حس عجیبی به من داد. ساعتهایی را صرف خواندن مطالبش کردم. ظاهرا نویسنده اش چند سالی است ساکن سوئد است. مطلبی هم داشت راجع به فرنگ که خواندم اما نمی دانم چرا ذهنم را مشغول کرده؟ شاید دلیلش این است که من به خارج از کشور نرفته ام اما با فرنگ رفته هایی برخورد داشته ام. به نظرم رسید مطلبش را نقل کنم و شاید برای شما هم جالب باشد و باب گفت و گویی در این مورد باز شود. اگر تجربه ای دارید خوشحال می شوم اگر بگویید 

به نقل از فرنگ

فرنگ :”در زمان قاجار و پیش از آن به کشور فرانسه اطلاق می‌شده است.فرنگ از نام فرانک گرفته شده است.بعد از آن تا دوران پهلوی به علت نا آشنایی ایرانیان با کشورهای اروپایی به همه کشورهای اروپایی اطلاق می‌شده است. با رواج یافتن سفر به اروپا و حضور سیاسی انگلیس و آلمان در ایران به تدریج از دایرهٔ کلمات خارج شده است و هم اکنون به عنوان کنایه یا استعاره به کار می‌رود.” Wikipedia

زمانی که این واژه در ایران رایج بود، “فرنگ” بهشت بود، آن روزها تعریف یک بهشت خیلی کمتر از چیزی بود که ما برای رسیدن به یک زندگی بهتر رها کردیم . به هر حال آرزوی آدم های زیادی بود که فرنگ را از نزدیک ببینند.تجربه کارهای بزرگی مثل روزنامه خواندن، نوشیدن قهوه فرانسه، سینما، به جا گذاشتن عکس یادگاری ، رادیو بدون اجازه شهربانی و خیلی چیزهای کوچک و بزرگ

گذشت و گذشت تا همین چند وقت پیش! یعنی درست بعد از “رواج یافتن سفر به اروپا، فرنگ هنوز بهشت بود اما نه برای روزنامه و قهوه فرانسه دست یافتنی، بلکه این بار به خاطر یک مجموعه از چیزهایی که مثل روزنامه و قهوه نیازهای ساده بشر امروز بودند مثل احترام به حقوق زن، مثل نداشتن حجاب، رقص و شادی یا از همه مهمتر احساس امنیت.

انسان هایی که همیشه با حسرت فرنگ زندگی می کردند. وقتی یکی از فرنگی ها وارد جغرافیای وطن می شد آدم های زیادی منتظر بودند. منتظر سوغات های فرنگ که مهم نبود یک تی شرت ساده، جوراب یا حتی یک شکلات بد مزه باشه، مهم بوی فرنگ بود. منتظر داستان هایی که شیرین ولی خیلی وقت ها واقعی نبوند. داستان هایی که آدم هایی آن ها را می ساختند که زندگی رو تو غربت سپری می کردند. آدم هایی که شاید نمی خواستند بهشت خیالی دیگران رو خراب کنند و یا از احساس برتری که بعد از این داستان ها داشتند ارضا می شدند. همین غربت نشین ها موقعی که بعد از زمان کمی مثلا دو سال بر می گشتند جغرافیای وطن، فارسی را سخت صحبت می کردند یا یک بخشی از جملاتشون بیگانه بود همان آدم هایی که گله داشتن از کلمات عربی در زبان فارسی الان دیگه فارسی را نمی فهمیدند یا بهتر بود که نمی فهمیدند. جملات آزار دهنده ای مثل “شما به این چی می گید؟” یا حتی صحبت کردن فارسی با لهجه انگلیسی با آواهای زیادی که به طور اغراق آمیزی استفاده می شدند. نداشتن واژه های متناظر برای کلماتی مثل Expire، Convince و

اما امروز یعنی بعد از چند وقت که از “رواج یافتن سفر به اروپا” گذشت، خیلی از آدم ها تجربه فرنگ را تو کارنامه خودشون دارند.فرنگی حداقل مثل دبی، ترکیه، مالزی یا تایلند که شاید از فرانک نیامده باشند ولی به هر حال فرنگ هستند و یک جور بهشت! امروزی که انگلیسی صحبت کردن و فارسیِ فراموش شده تازه غربت نشین ها به اندازه ی حسرت روزنامه و قهوه، مضحک و آزار دهنده است. افرادی که همچنان در برابر هموطنانی که دانستن زبان انگلیسی یا حتی فرانسه را یک امر معمول تلقی می کنند، به ارضا شدن از حس برتر بینی عادت کرده اند .

واضحِ که فرنگ، بهشت می ماند ولی این بار برای چه چیزهایی هنوز نمی دانم ….

http://www.aliyavari.com/blog/?p=121

توی کامنت نوشته است:

در نوشتن این چند خط من به هیچ وجه قصد کاذب نشان دادن بهشت فرنگ را نداشتم. صحبت از مقایسه درست یا غلط بیست و چندین سال در برابر فقط دوسال هم نیست. برای من و خیلی از ما ها مثل روز روشن که دلایل آدم ها واسه این پرواز چه قهوه فرانسه باشه چه آزادی چه امنیت چه رفاه کلا صحبت از نیاز و نداشته هاست… پس قصد نقد و نکوهش غیر منصفانه یا مغرضانه ندارم. حتی حرف من دلایل بهشت نبودن وطن و سوالاتی مثل “ما چه کردیم؟” یا “چه کسی به غیر از ما ساخت؟” و کلا مسئولیت داشته و نداشته ما هم نیست. حرف من یک یادآوری به خودم و همه آدم های بهشت نشین که بدانند که شاید صدای نوشیدن دلپذیر این قهوه فرانسه داره گوش هموطناشون رو کر می کنه! اگر نمی توانند اگر نمی خواهند اگر… اگر… حداقل بدانند که وطنی ها خوب می دانند که زبان مادری هرگز فراموش نمی شود و وطنی ها این روز ها انگلیسی رو خوب می فهمند همانطور که قهوه فرانسه های خوبی هم می نوشیدیم. صحبت من این فاصله هاست این تظاهر کردن هاست و بهشتی شدن های خیلی سریع  

و توی یک پست دیگری هم قبلا راجع به همین موضوع نوشته است که اگر به وبلاگش رفتید آن را هم بخوانید