( بمناسبت 17 بهمن ماه، سالروز عملیات والفجر مقدماتی)[1]

آن روز که به من گفتی : «تو برو! ما مانده ایم»؛ هنوز در این دنیا بودی. کلماتت هنوز بوی این دنیا را می داد. دیدی که برای عبور از کانال، نردبان ها منهدم شده و هیچ راهی جز افتادن در کانال گل آلود نمانده بود. و تو مجروح، کناره دیواره کانال ، تکیه داده بودی و به شور و تلاش ما برای نجات خودمان می نگریستی. وقتی که دیدی تا زانو در گل مانده ام، و با امید، خودم را از گِل ها بیرون کشیدم، به چشمان جستجو گر من که به دنبال وسیله ای برای بالارفتن ار دیواره بلند کانال می گشت، نگاه انداختی.

نگاه تو، و امثال تو! ، مرا به تردید انداخت.تو که یک چشمت در این دنیا و چشم دیگرت در آن دنیا بود، تردید در رفتن و یا ماندن را در من دیدی و صدایم کردی؛ پیشَت که رسیدم اشاره کردی به شانه ات ! یعنی که پایت را روی شانه من بگذار وب رو!

نمی توانستم! هرگز به خیالم هم خطور نکرده بود که چنین کنم. اصلا در زیر تیر دشمن برای پریدن به داخل کانال مراقب بودم که روی پیکر شهدا نیفتم، حالا چگونه پا روی شانه تو بگذارم ؟!

بجای من تصمیم گرفتی. گفتی: «برو! ما مانده ایم. پایت را روی شانه من بگذار و برو. عجله کن!»

آنقدر مصمم و با هیبت گفتی که چنین کردم. قد تو کوتاه بود و همتت بلند.با تن مجروح به خود تکانی دادی تا من بالاتر روم و نوک اسلحه ام را به دست کسانی بسپارم که بیرون کانال مرا بالا بکشند.

امروز که سالها از آن روز می گذرد، تازه فهمیده ام که معنای« ما مانده ایم» ِ تو چه بود! تو ماندی و ماندنی شدی و من رفتم و رفتنی شدم. و اگر امروزهنوز دل زنده ام و پا در هر جایی نمی گذارم ، بخاطر آن است که آن روز « پا روی شانه ی تو» گذاشتم.

 (نوشته شده در ۱۰ بهمن ۱۳۹۰ منطقه شوش و فکه )

[1] - بر اساس خاطره ای از برادر حسین سرخیلی

+ نوشته شده در چهارشنبه ۱۳۹۰/۱۱/۱۲ساعت ۱ ب.ظ توسط نوروزشاد |