اواخر جنگ قسمت سوم

بسم الله الرحمن الرحیم

اردوگاه

توی اردوگاه جنب و جوش خاصی بود. از مساجد هر گردان صدای راز و نیاز و نماز جماعت می آمد و بعد هم تدارکات گردان ها با وانت های تویوتا شام را میان شهردارهای هر چادر تقسیم می کرد. گروهان ها، دسته دسته و به نوبت برای گرفتن اسلحه و مهمات و نارنجک و تجهیزات انفرادی به تدارکات گردان می رفتند و هر آنچه نیاز داشتند از فانوسقه و کوله پشتی و بندحمایل گرفته تا سرنیزه و کلاه آهنی وجیب خشاب تا جیره خشک مثل کنسرو و کمپوت و نان و خرما را می گرفتند و اگر کسی هنوز پلاک نگرفته بود به تعاون مراجعه میکرد و افراد گروهان ها به نوبت، ساک لوازم شخصی خود را به تعاون می سپردند. بلندگوهای تبلیغات گردان، حسابی مشغول بود و هر یک نوایی انقلابی و یا دعا و نوحه ای از آهنگران، کویتی پور پخش میکرد.

توی چادرها فضایی معنوی، موج می زد و صدای خنده و گریه و شوخی ها به هم می آمیخت. و بعضی ها خاطره می نوشتند و تعدای هم به نوشتن نامه و یا وصیت مشغول می شدند تا به تعاون تحویل دهند و تعدادی هم که زودتر آماده شده بودند اگر فرصت پیدا می کردند. قدری دراز می کشیدند و چشم روی چشم می گذاشتند که مثلا اگر بتوانند و فرصتی شد دقایقی را بخوابند. زهی خیال باطل که اگر آب پاشیدن ها و شرارت ها و شوخی ها و خنده های رفقایشان می گذاشت.

هر چه کردم اسم مسئول گروهان یادم نیفتاد*. سال 65 وقتی من مسئول گروهان ایمان بودم او یکی از مسئول دسته های من بود و تقی خلج هم توی گروهان شهادت مسئول دسته ی آشتیانی بود. برای همین، از معاون گروهان شدنم رضایت نداشت و معمولا معاونش چمن آرا، بسراغم می آمد. مسئول گروهان هم هیچوقت از اینکه معاونش شدم راضی و خشنود نشد. خودش می گفت من خجالت می کشم به شما امر و نهی کنم و هیچ کاری به کارم نداشت و معمولا با رد و بدل کردن یکی دو جمله کاملا با هم هماهنگ بودیم. معاون دومی هم داشت به اسم احمد (اسم فامیلش هم یادم هست اما ذکر نمی کنم)، احمد خیلی ادعا داشت و خودش را در در حد فرماندهی گردان می دانست و می گفت من دافوسی اخراجی هستم و شوخی و شرارت زیادی که میکردم باعث شد از دوره ی دافوس اخراجم کنند! تمام عملیاتهای قبلی را نقطه به نقطه و ذره به ذره تجزیه و تحلیل می کرد و مسبب شکست و پیروزی هرکدامشان را تعیین و مشخص میکرد! او به هرکس خوشش نمی آمد، زمرد و گلابی لقب میداد. معمولا با مسئول گروهان بر سر هر چیز کل کل میکرد! و اغلب من واسطه برای رفع اختلافاتشان می شدم.

توی یک دسته از گروهان، ما چند تا داش مشتی داشتیم! مسعود و کاظم و مهدی که هر سه آدمهای شری بودند و دستمال و شال یزدی که به کمر می بستند، از ملزومات جدایی ناپذیرشان محسوب می شد. هر سه چوب بلندی را همیشه به همراه داشتند و چاقوی ضامن داری بزرگی که یا به کمر بسته بودند و یا به مچ پا. مهدی مو زرد و مسئول دسته بود و مسعود سیاه چهره ی استخوانی بود و معاونش شده بود و کاظم هم با ریش ستاری دست راست آنها محسوب می شد. مسعود و مهدی هر شب در خفا قلیان می کشیدند و کاظم پیپ چاق می کرد و البته من هم سیگار می کشیدم و توی همین شبها با آنها رفیق شدم و رگ خوابشان را بدست آوردم! همیشه احترام می گذاشتند اما هر سه ی اینها شب عملیات از گرفتن اسلحه و مهمات اجتناب کردند. مسئول گروهان تا مرا دید گفت اینها را بفرست اسلحه بگیرند و من هر چه زور زدم، نتوانستم این سه را راضی به گرفتن اسلحه کنم! مهدی می گفت: حاجی! جون داداش بگذار دوزار راحت باشیم! مسعود می گفت: اسلحه برای چی؟! اسلحه توی خط ریخته و فوقش با این چوب میزنم توی سر عراقی ها و اسلحه شان را می گیرم! و کاظم می گفت بی خیل حاجی! اسلحه مال صفرکیلومترهاست، من تیزی به همراه دارم و دولا می شد و با بالا زدن پاچه ی شلوارش، کارد شکاری را که به مچ پا بسته بود را نشان میداد! به تقی خلج که آمده بود برای سرکشی، گفتم قصه این است و من از پس این سه نفر بر نیامدم، شما به آنها یک چیزی بگو! گفت: آقا مهدی، آقا مسعود و آقا کاظم. همین الان و وفورا میروید اسلحه و مهمات می گیرید. این یک دستور است والا هر سه همینجا می مانید و بلافاصله هم رفت. قبل از رفتن چشم گفتن بلندی از هر سه شنید و البته غرغرها را هم آهسته و پیوسته به سوی من سر دادند. خنده ای پیروزمندانه و خباثت بار به آنها کردم، طوری که حسابی حرصشان درآمد. توی اردوگاه قلاجه که بودیم، همین سه نفر، مرخصی یکروزه گرفتند و رفتند شهر. توی اسلام آباد رفته بودند سینما و با دعوا و کتک کاری با الوات سینما، شهر را به هم ریخته بودند و نهایتا کار به درگیری شهربانی و لشگر انجامیده بود و کار به ستاد تامین استان کشیده بود. رفیق بودیم و من رگشان را می شناختم. از ماووت با هم بودیم. وقتی از شهر برگشتند، از شب تا صبح مفصلا از دعوا و کتک کاری و شهربانی و این حرفها گفتند و خندیدند. بالاخره با دستور تقی، اینها هم از خر شیطان پیدا شدند و به سمت تدارکات رفتند. وقتی برگشتند مسعود آر پی چی هفت گرفته بود و مهدی و کاظم هم کلاشینکوف. البته ناگفته نماند که افراد دسته ی آنها هم دست کمی از خودشان نداشتند! گروه خاصی بودند که من در کل مدتی که توی جبهه بودم نظیرشان را ندیدم. خلاصه که این سه نفر کاری کرده اند که هم اسمشان بخاطرم مانده و هم فصلی جدا و مخصوصی از خاطرات جنگ را در ذهنم درست کرده اند!

توپ 106آر پی جی 7

اتوبوس های ترابری کم کم از راه می رسید و راننده ها جمع خاص خودشان را می ساختند. ادوات گردان هم دوشکا به تویوتا می بست و توپ 106 را روی جیپ سوار می کرد و تمیز و مهیا می نمود و مهماتش را بار میزد. تدارکات گردان تانکر آب به پشت تویوتاها می بست و بار و بنه ی خوراکی و مهمات بار تویوتاها میکرد. با دیدن مجموع این صحنه ها هر تازه واردی می توانست بفهمد که عملیاتی در پیش است. نفراتمان کم بود و کمبود نیرو داشتیم اما کم کم با آماده شدن همه و از زیر قران رد شدن نفرات توسط روحانی گردان و سوار شدن همه ی افراد به اتوبوسها، مهیای رفتن به سمت خط، برای عملیات شدیم.

پ ن 12/12/93

* اسم مسئول گروهان یادم افتاد حسین چاوشی. نازنینی بود و هست. اینم عکسش نفر وسط:

حسین چاووشی

نظرات 11 + ارسال نظر
مریم چهارشنبه 13 اسفند 1393 ساعت 12:04

ممنون . به به ! چه داداش خوش تیپی داشتیم اون موقع نمی شناختیمش !

خب منم چون نمی خواستم عکس های کج و کوله ی خودم رو برای خواهرام بگذارم اینها رو انتخاب کردم

مریم چهارشنبه 13 اسفند 1393 ساعت 09:16

آقای ستاریان دو نفر دیگه ای رو که تو عکسند معرفی کنید!
سمت راستی شمایید ؟ و سمت چپی ؟
چقدر همگی جوون بودید ! تهور و رشادت و شجاعت رو می شه گذاشت به حساب جوانی ، اما این همه تجربه و درایت از کجا آمد ؟ چطور این جوونهای 20 تا 25 ساله می تونستند یک گروهان یا گردان ...رو فرماندهی کنند ؟

نه من توی عکس نیستم در واقع وقتی اسم حسین چاوشی یادم افتاد دنبال اسمش توی گوگل گشتم و عکس رو از اینجا پیدا کردم:
https://www.google.com/search?q=%D8%AD%D8%B3%DB%8C%D9%86+%DA%86%D8%A7%D9%88%D8%B4%DB%8C&source=lnms&tbm=isch&sa=X&ei=U6H2VNXVE-rlsAT744K4Bg&ved=0CAgQ_AUoAg&biw=1024&bih=639#tbm=isch&q=%D8%AD%D8%B3%DB%8C%D9%86+%DA%86%D8%A7%D9%88%D8%B4%DB%8C+%DA%AF%D8%B1%D8%AF%D8%A7%D9%86+%D8%AD%D8%B6%D8%B1%D8%AA+%D9%82%D8%A7%D8%B3%D9%85

توی توضیحاتش نوشته:
از راست برادر عباس زارع -برادرحسین چاووشی-شهید سید محمد علوی
...
اگر دنبال عکس من می گردید اینم عکس:
http://s4.picofile.com/file/8174754284/man_o_jang_2.jpg
ماووت عراق مقابل مقر عقبه ی گردان. من لباس فرم تنم کردم و بقیه هم بچه های گردان زهیر هستند. اسمشون جز یکنفر بقیه خاطرم نیست.
اینم یک عکس دیگه:
http://s4.picofile.com/file/8174755118/man_o_jang_1.jpg
من نفر سمت چپی هستم

صبا قلم سه‌شنبه 12 اسفند 1393 ساعت 11:50

با سلام
و شرمنده از اینهمه زحمات شما
ودیگر رزمندگان شجاع
بیان خوبی از این خاطرات
ارزشمند دارید
چقدر همه جوان بودند وانگاری
حالا متوجه این سپری روزگار
وبزرگ شدن های یک شبه این مردان جوانمرد میشویم
واقعا ملتمس دعا از شما هستم

سلام
روزهایی بود که با مشارکت جمعی همه ی مردم گذشت و البته جوان ها نقش عمده ای توی اون روزگار داشتند. کاش امروز هم به جوان ها میدان داده می شد.
خدا به همه ی ما محبتش رو روزافزون کنه

مریم سه‌شنبه 12 اسفند 1393 ساعت 11:22

سلام
- انگار عکسها همه بعدا اضافه شدند
- بنده ی خدا اسماعیل غلامی ! چه اتفاقی افتاده که حتی نتونسته حفظ ظاهر کنه ؟!
- بله ! خیلی وقته فراموش شدند و متاسفانه یکی یکی دارند می رن و دیگه فرصتی برای جبران نمی مونه ! مگر اینکه دور از جون بعد از رفتن شون برن براشون گنبد و بارگاه بسازند !!!
- اتفاقا با دیدن اون کیسه شن ها و فانوسها منم یاد همین نوحه افتادم :
سنگر خوب و قشنگی داشتیم روی دوش خود تفنگی داشتیم
جنگ ما را لایق خود کرده بود جبهه ما را عاشق خود کرده بود

سلام
بله از اول چند تا عکس می خواستم بگذارم بخاطر طولانی شدنش صرفنظر کردم اما دیدم مطلبی راجع به جبهه، بدون عکس اون روزها چندان لطفی نداره. از پیدا کردن عکس چاوشی هم ذوق زده شدم
دوستی داشتم جانباز هفتاد درصد، توی جوانی و تنهایی و با افسردگی شهید شد. باید می بودید و می دیدید که چه تشیع جنازه ای برایش گرفتند

یادخاطرات سه‌شنبه 12 اسفند 1393 ساعت 08:11

سلام
عکسهایی که رزمندگان شادو خوشحال هستند خیلی جالب است.

سلام
نمی دونم چه حکمتی داشت که اکثر عکسهای جبهه توام با لبخند و خنده است

ناهید دوشنبه 11 اسفند 1393 ساعت 21:53

سلام داداش خوبم
ماشاءالله به حافظه تون که ریز خاطرات را در خودش حفظ کرده ، خیلی خوبه که می نویسید ، اینها مستندات تاریخی است ، و خوشحالم که از کسی این خاطرات رو می شنوم که یکی از خصوصیات بارز او صداقته و در این گزارش هیچ تحریفی صورت نگرفته است ...
راستی این سه نخاله هم وجودشون برای انبساط خاطر در جبهه ها لازم بود، یاد فیلم لیلی با منست افتادم
خوبه من اون موقع خواهرتون نبودم والا از اینکه تو جبهه هستید دق می کردم
مریم جان عزیز هم انگار همه ی گفتنی هارو گفتن ، من فقط براتون سلامتی و آرامش آرزو دارم

سلام خواهر گلم
راستش فکر می کنم اگر قراره راست و دروغ بنویسم،اصلا چرا باید بنویسم؟ من هر چی دیدم می نویسم و کاری ندارم به کجا بر می خوره یا نمی خوره
لیلی با من است که در نوع خودش شاهکار بود و یک فیلم دیگه هم هست به اسم ضد گلوله، مهدی هاشمی بازی کرده که نوار فروش غیر مجازه و برای فرار از دست مامورها میره جبهه
خدا پس رحم کرده که اون موقع خواهرم نبودید
ممنونم از شما و اون یکی خواهرم، مریم خانم

مریم دوشنبه 11 اسفند 1393 ساعت 19:53

خوش به حال کسانی که با شما خاطرات مشترک دارند ! کاش بتونید همرزمان و دوستان قدیمی رو ببینید و در باره ی اون روزا با همدیگه حرف بزنید شاید با این کار حالتون بهتر بشه (شایدم بیشتر هوایی بشید ! )
پس حاج اصغر هم شهید شد ! روحش شاد
عجب بک گراندی داره وبلاگ هیئت رزمندگان شهدای حضرت قاسم(ع) !
بک گراند و عکسها رو که نگاه کردم یاد نوحه های آهنگران و صدای محمود کریمی افتادم ...چه دورانی بود !

امشب زنگ زدم به اسماعیل غلامی. از بداقبالی به هم ریخته و عصبی بود! گفت فشار روزگاره! اما نگفت چرا؟ بهش گفتم یک وقت دیگه زنگ میزنم که سرحال باشی
امام می گفت:
نگذارید پیشکسوتان جهاد و شهادت در پیچ و خم روزمره زندگی بفراموشی سپرده شوند
امروز اکثر بچه ها نالان و گریانند!
بله رفت و امروز یازدهم تشیع اش کردند
بله! کیسه شن و سنگر و ....
بار دیگر با اجازه از تفنگ می رود ذهن من سوی شعر جنگ
ذوق و شوق نینوا کرده دلم چون هوای کربلا کرده دلم
بود سنگر بهترین ماوای من آه جبهه کو برادر های من
در تمام سالهای عشق وجنگ مهر در سجاده ی ما شد فشنگ
سنگر خوب و قشنگی داشتیم روی دوش خود تفنگی داشتیم
جنگ ما را لایق خود کرده بود جبهه ما را عاشق خود کرده بود

یادخاطرات دوشنبه 11 اسفند 1393 ساعت 17:28

سلام
مطلب.....شهیدی که نماز نمی خواند.... را خواندم

این مطلب را قبلا در وبلاگ بزرگوار اقای کاوسی خوانده بودم.

ما انسانها یاد گرفته ایم زود قضاوت میکنیم خودم را هم می گویم.

باقضاوت های خود انسانی را به جهنم می فرستیم وگاهی یک نفر را بی دلیل راهی بهشت میکنیم.در صورتی که بعضی قضاوتها بر ما نیست.

ممنون ازشما.

سلام
نمی دونستم آقای کاوسی هم این مطلب رو توی وبلاگشون گذاشته بودند. ممنون که دوباره خوندید. خدا به همه ی ما رحم کنه برای قضاوتهایی که در مورد خلق الله می کنیم

مریم دوشنبه 11 اسفند 1393 ساعت 16:44

سلام
خوشحالم که اینجا خلوت شد و شما تصمیم گرفتید خاطرات جبهه تونو بنویسید . اگه خدا عمری بده من تک تک پستهایی رو که در این مدت نوشتید دوباره و سه باره می خونم .
من همیشه فکر می کردم رزمنده ها ( به ویژه سپاهی ها) همه شون بچه مثبت و حزب اللهی اند واسه همین وقتی ماجراهای این سه تا نخاله رو خوندم کم مونده بود از تعجب شاخ در بیارم
این سه نفر اونجا چه کار می کردند ؟ (الان دیالوگی رو که در باره ی اسلحه نگرفتن شون نوشتید برای بچه ها خوندم ! بچه ها ، هم تعجب کرده بودند ، هم خنده شون گرفته بود اتفاقا هر دوشون پرسیدند این سه نفر الان کجا هستند و چه کار می کنند )
راستی چرا از مسئولیت گروهان کناره گرفتید و به معاون گروهان راضی شدید ؟طفلی مسئول گروهان جدید حق داشته معذب باشه .
شما هم کاربلدید و هم در کاری که به عهده می گیرید جدی هستید برجک زنی تون هم که حرف نداره ! مسئول باید مثل شما جدی و قاطع باشه .
رفتم پست کربلای جبهه ها یادش بخیر رو خوندم .
عجب پستی بود ! راستی بالاخره اون فرمانده گردانی که دلش براتون تنگ شده بود رو دیدید ؟
شما یک جوری از جبهه ها می نویسید که خواننده اگه مثل من مونث باشه سخت افسوس می خوره که چرا به خاطر زن بودن نتونسته به جبهه بره و اون روزای خوب رو درک و تجربه کنه .
خوش به حال شما و خوش به حال همه ی کسانی که مثل شما اخلاص و صداقت داشتند و در اون برهه ی خاص به وظیفه شون عمل کردند

سلام
بله من خوشحالم که خلوت شده و ناچار نیستم به برجک زنی
خب توی سپاهی ها هم همه جور آدمی داشتیم اما این سه نفر سپاهی نبودند. اینها بسیجی بودند و توی گروهان فقط من و احمد رسمی بودیم و حتا مسئول گروهان سرباز کادر گردان بود. بعدها که رفتم ستاد لشگر دیدمش که درجه دار شده بود و کلی هم از دیدن هم خوشحال شدیم و منو تحویل گرفت و کارم رو زود و سریع انجام داد. اونموقع آشتیانی رو هم دیدم با حاج اصغر احمدی که هر دو سرهنگ شده بودند.
راستش قبول مسئولیت خونها برام خیلی سنگین میامد نمی خواستم دستور دهنده باشم اما اکثر مواقع صحنه جوری رقم می خورد که فرار ازش ممکن نبود. حتا یکبار نیرو آزاد گردان بودم. تا رسیدیم خط، همون اول عملیات مسئول گروهانی که اسمش کلهر بود و ما باهاش همراه شده بودیم، توپ مسقیم تانک خورد بغل دستش و موج گرفتش و سیاه و کبود شده بود! ناچار من و رفیقم که گوشهاش نمی شنید جور اونو کشیدیم و بچه ها رو جمع و جور کردیم و ...
نه! اسم اون فرمانده گردان اسماعیل غلامیه. بازنشسته شده هنوز همدیگرو ندیدیم.
الان گشتم و توی اینترنت دو تا عکس ازش پیدا کردم:
http://t0.gstatic.com/images?q=tbn:ANd9GcS0g5Smcb420Kf4eNTYswOVQs-_9DT0FO2pxYfNuJuXS7bdWIlL-g
http://upload7.ir/images/93400866844356593208.jpg
توی اینجا:
http://gordanehazrateghasem.blogfa.com/post/10
خب من با این خاطرات سر می کنم و خیلی زیاد با خودم مرورشون کردم. درسته که خیلی از اسمها یادم رفته اما خاطراتشون عین تصویر توی ذهنم جا خوش کردند.
از این بابت خدا رو شاکرم که من رو هم به جمع جبهه راه داد
....
الان اینجا خوندم که حاج اصغر شهید شد:
http://gordanehazrateghasem.blogfa.com/post/123

ناهید دوشنبه 11 اسفند 1393 ساعت 13:16

سلام
ط ن ب رو تقدیم می کنم به همه ی آنهایی که برای دفاع از خاک و وطنشان دلاورانه و شجاعانه جنگیدند
داداش خوبم ، می خونم و بعدنا میام ان شاالله

سلام خواهر گلم
یادشان گرامی
خودتون رو اذیت نکنید و هر وقت که تونستید برگردید. به امید خدا

یادخاطرات دوشنبه 11 اسفند 1393 ساعت 12:40

سلام

بسیار زیبا توصیف کرده اید.تشکر

در هر برنامه ای ودر همین جنگ که نگاه کنیم افراد با هم متفاوت بودند. گروهی مذهبی...گروهی شجاع وبرای دفاع از وطن امده بودند وگروهی هم همه ی صفات راداشتند.
بعضی نیروهاشناخت وانگیزه بزای جنگ داشتند وهدفشان مشخص بود.
بعضی هم شناخت کافی به این مو ضوع نداشتند.به نظرمن حتا انانکه شناخت انچنانی از محیط جنگ نداشتند بازهم شجاع بودند که به منطقه جنگی رفته اند .چون نهایت باید فکر میکردندکه پای جان در میان است واین مسئله شوخی نبوده است.

سلام
ممنون. بله از اقشار مختلف مردم توی جنگ حضور داشتند و البته بعضی ها این روزها خیلی سعی می کنند قسمتی از این رزمنده ها رو سانسور کنند و یا نادیده بگیرند. توی لینکهای روزانه مطلبی گذاشتم به اسم شهیدی که نماز نمی خواند. اگر هنوز نخوندید یک نگاهی بهش بندازید

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد