ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
بسم الله الرحمن الرحیم
من معمولا با طرح از پیش تعیین شده نمی نویسم و وقتی تصمیم به نوشتن می گیرم از اولین مطلبی که به ذهنم برسد، می نویسم. انگار در خودم احساس وظیفه می کنم که الهام را تبعیت و پیروی کنم و الان تصویر مادرم و تمام فداکاریهای سرتاسر عمرش مثل فیلمی با دور تند در سرم به نمایش گذاشته شده! قبلا راجع به پدرم نوشته بودم و همینطور راجع به مادربزرگ ها، از پدربزرگم و عمو نوشته ام اما راجع به مادرم که نقش اصلی را در زندگی من داشته و من زنده بودنم را به او مدیونم، ننوشته ام. ( من در کودکی هیجده ماه را بین مرگ و زندگی دست و پا زده ام و او تمام این مدت طولانی را با رنج از من نگهداری کرده)
راجع به مادرم می توانم ساعتها بنویسم بی آنکه توانسته باشم حتا ذره ای کوچکی از وجود بزرگ او را بگویم. باور کنید که این نه تعارف است و نه غلو و نه مبالغه
روزهایی خاطرم هست که توی خانه ای خشت و گلی زندگی می کردیم و زمستانها از چند نقطه، سقفش چکه می کرد. زمستانها گذران زندگی برای ما زیر این سقف عذابی الیم بود. پدرم در اوایل زندگی مشترکش مغازه خشکبار و قنادی زده بود و اموراتش نچرخیده و با کلی بدهی ورشکست شده بود و این مادرم بود که بجای اینکه سوهان روح او شود، شذه بود شریک روزهای سخت و دوش به دوش او داده بود و رفته بود زیر بار فشار سنگین و بی رحم زندگی. در خاطراتم هر چه به عقب می روم نمی توانم روزی را به خاطر بیاورم که او را در حال استراحت ببینم. گلدوزی می کرد. علوه بر خانه داری و نگهداری از بچه ها، بافتنی می بافت. خیاطی می کرد و در قبالش پولی می گرفت و این کمک خرج زندگی ما بود. البته گاهی و یا شاید اغلب اوقات، درآمدش از درآمد اصلی نان آور خانه هم بیشتر می شد. پدرم بعد از آن شکست ناچار شده بود توی یک قنادی شاگردی کند و درآمدش به اندازه ای نبود که بدهی ها را بپردازد و زندگی ما در آن روزهای سخت را هم کفایت کند.
چه بسیار خاطرم هست که مادرم گاهی در حین گلدوزی یا خیاطی یا بافتنی، از فرط خستگی و بیخوابی مفرط، نشسته و در حین کار خوابش می برد و ما بالشتی به او می دادیم و دعوت به خوابیدنش می کردیم. گاهی سفارش هر سه کار را توامان داشت. به خصوص در ایام عید و زمان نو کردن لباسهای مشتریانش، به کلی از خواب و خوراک می افتاد. در اوج جوانی، هیچ گشت و گذار و تفریح و رفت و آمدی نداشت جز کار و کار و کار و رفت و آمد با فامیل، آن هم از سر اضطرار برای انجام فریضه ی واجب صله رحم؛ که حتا توی مهمانی هم که همه بگو بخند می کردند او کار می کرد!
دستان استخوانیش از خاطرم محو نشده، وقتی در سرمای زمستان بخ می زد و توی تشت آب یخ و سرما، لباسهای ما را با چوبک چنگ می زد و بعدهاکه تاید آمد، قدری از مشقتش کم شد، چرا که میشد لباسها را خیساند و بعد با چنگ زدن کمتری، تمیزتر شست. او که نسبت به تمیزی بسیار حساس بود و حتا می شود گفت که وسواس داشت، چنان ما را تمیز و مرتب می گرداند که از این نظر در کل فامیل شهره بود. خط اتوی شلوار ما به قول همه ی فامیل هندوانه قاچ می کرد. بقچه ی لباسهای ما توی کمد مانند جعبه ای کاملا چهار گوش بود. همه جای خانه از تمیزی برق می زد و بوی تاید و آب ژاول می داد، یاد آن بو، هنوز هم در پس ذهن من باقی است. غذا سر موقع آماده بود و کم بود یا زیاد، آبگوشت بود یا شوربا، اشکنه بود یا کله جوش، کوفته بود یا کتلت، آش یا نان پنیر سبزی... هر چه که بود، درست سر ساعت می خوردیم.
او هر سال دم دمای عید در عرض یک روز، سرتاسر خانه ی کوچک مان را به تنهایی رنگ می کرد و پرده ها را می دوخت و عوض می کرد. پیش بخاری ها یکروزه نو می شد و لحاف و تشک ها را می داد لحاف دوزی تا با کمان حلاجی، پنبه ها را بزند و چه صدای خوش طنینی داشت کار لحاف دوزی و ... فرش را می شست و شب به کمک پدرم به پشت بام میبرد و به جایش زیلو یا جاجیم پهن می کرد و همگی منتظر می شدیم تا زود فرشمان خشک شود و عیدمان برسد و عیشمان کامل شود.
گفته بودم که طولانی خواهد شد. نمی دانم این مطلب را چطور باید جمع کرده و به انتها ببرم؟ از کجا باید بگویم که هم اطاله کلام نباشد و هم حق مطلب درباره ی او ادا شود.
...
اینم بی ارتباط نیست که توی همساده ها نوشتم
چقدر زیبا احساستان را بیان می کنید واین اولین باری نیست که به قلم روان شما غبطه خورده ام. فداکاری ها و رنج های مادران میتواند مثنوی ده من کاغذ باشد و باز هم حق مطلب را ادا نکند خداوند مادر شما و همه دوستان را برایشان حفظ کند دیده ام خانواده های بسیار متحدی را که با از دست دادن مادر انگار دیرک خیمه اشان فرود آمد و ازهم متلاشی شدند...
سلام داداش بزرگ
آقا خجالتم میدید. دارم پیش شما درس پس میدم
پدر و مادرها پشت و پناه بچه ها هستند و وقتی رفتند بچه ها توی هر سنی که باشند بی پناه میشند و اغلب از هم می پاشند. امیدوارم که مادر عزیزتون بعد از اون بیماری حالا حالشون خوب خوب شده باشه
سلام . شب خوش ..
مگه میشه مادر یه انسان واقعی اسوه نباشه ؟ خوبی های شما نشان از خانواده ای ناب داره.
سلام رویا خانم
خدا خانواده و عزیزانتون رو براتون حفظ کنه. خیلی ممنونم از لطف همیشگی شما
داداش عزیز خیلی زیبا نوشتید خوش به حالتون که می تونید با قلم شیوایتان حرف دلتون را بزنید و حق مطلب را هم ادا کنید
خدا مادر عزیزتون را براتون حفظ کنه و همیشه سایه شون بالای سر شما مستدام باشه ان شاالله ...
ممنونم خواهر گل خودم
فضایی در اختیارم هست و بزرگترین نعمتی رو که دارم سیاهه می کنم
آمین و به همچنین
سلام داداش عزیز و گرامی
ط ن ب تقدیم می شود به مادر عزیز و دوست داشتنی و بزرگوارتان ، با یه عالمه عشق و محبت
سلام به خواهر گل و نازنینم
ان شاءالله که همه ی مادران عزیز و دوست داشتنی و بزرگوار سلامت باشند و عمر با عزت داشته باشند. خدا مادرتون رو براتون حفظ کنه