ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
بسم الله الرحمن الرحیم
هیچ منتی را هر چند زیبا، بی وقفه نمی توان نگاشت. بین نقطه و سر خط جمله ها، تنفس باید داد و ویرگولی گذاشت.
برای صعود به قله ی کوهی بلند، باید که برنامه داشت. استراحتگاه هایی مابین تک تک مراحل یک صعود باید گذاشت.
کاروانیان تا رسیدن به منزل معهود و مقصود، ناگزیر از اطراق در کاروانسراهای بین راهند.
بله در جریان پر شتاب زندگی، تا رسیدن به نقطه ی پایان، هم باید وقفه های کوتاهی گذاشت.
رئیس قطار ِخط ِعمر، قطار تندروی ِسرنوشت ما را هم، توقفگاه هایی گذاشت.
اسم هایی هم بر این ایستگاه ها گذاشت.
شادی، غم، خنده، گریه،عافیت، بیماری، جوانی، پیری و ...
ایستگاه اول این قطار، تولد بود و طی شد؛ با وقفه هایی کوتاه و بلند در ایستگاه هایی که گذشت.
دری برای پیاده شدن نیست. اما حواس جمع لازم است، دانستن این که، کجاییم؟ و قطار سرنوشت ما در حرکت است؟ و یا توی ایستگاهی متوقف شده است؟ قطارمان را باید به حرکت واداریم؟ یا وقتش رسیده که ترمز کنیم و از سرعتش بکاهیم و یا شاید اصلا باید متوقفش کنیم؟!
سلام
داداش اگه فهمیدی چطوری می شه نگهش داشت به ماهم بگو
سلام داداش
بعضی ها مثل رانندگان مترو هستند و دائم توی تونلهای تنگ و تاریک قرار دارند.
راهش این هستش که مثل رانندگان محفلی قطارها گمان نکنیم این تونل تنگ و تاریکی که ما رو احاطه کرده، همه ی واقعیت سفر ماست! واقعیت سفر بیرون از این محفل و این غار تاریک قرار داره و فقط باید منتظر مناظر بعد از غار شد و چشمها رو به روشنایی باز کرد و دید.
ما توی زندگی حتا اگر راننده ی قطار مترو هستیم باید گاهی از ساعات شبانه روز، قطار رو کاملا متوقف کنیم و سری به دنیای بیرون از تونلها بزنیم و حقیقت زندگی رو اونطور که هست ببینیم تا متوهم نشیم، تا حقیقت فراموشمون نشه لااقل
آقای ستاریان اگه گفتید این کیه ؟
http://s4.picofile.com/file/8162783250/DSCN1180.JPG
به طاهره خانم بگید که از شراره بپرسند و امتیاز رو هم به او بدید حتا اگر شده یک چراغ از من خاموش کنید
سلام

خوبید ؟ عیدتون مبارک
آقای ستاریان می گم آ ! اگه شما ما دو تا آبجی ها رو سر به نیست کنید اونوقت کی بیاد براتون کامنت بذاره و عید رو بهتون تبریک بگه ؟
سلام به دو تا ابجی های خوب خودم
حتا اگر دشمن زده باشه
اینجاست که گفتند حرف حساب جواب نداره
اما من آدمی که حرف حساب سرش بشه نیستم و اگر بتونم، بعد از گفتن "عید شما هم مبارک" حاضرم در سر به نیست کردن دو تا خواهرگلم مشارکت تمام داشته باشم
سلام داداش خوبم

میلاد رسول رحمت و عطوفت محمد مصطفی (ص ) و امام جعفر صادق (ع) رو به شما و خانواده ی گرامی تبریک عرض نموده و از خدای منّان ، براتون آرزوی خیر و برکت و سلامتی روز افزون دارم
سلام به خواهر گلم
ببخشید جواب خیلی به تاخیر افتاده اما متقابلا منم ولادت پیامبر عظیم الشان و امام صادق علیها صلوات و السلام رو به شما تبریک میگم
یاد اون شعر افتادم که میگه:
عمر گران میگذرد خواهی نخواهی/ سعی بر آن کن نرود رو به تباهی
یا
بنشین بر لب جوی و گذر عمر ببین
کاین اشارت ز جهان گذران ما را بس
قد بازار جهان بنگر و آزار جهان
گر شما را نه بس این سود و زیان ما را بس
سلام
خوندنشون واقعا سخته !
- اینقدر از این متن هایی که نقطه و ویرگول ندارند بدم میاد
- به نظر منم بعضی وقتا باید در زندگی بایستیم و یک جمع بندی از عمر و زندگی و کارامون داشته باشیم ، به قول شما شاید لازم باشه مسیرمونو عوض کنیم ، یا سرعتمونو کم و زیاد کنیم
اما چطوری متوقفش کنیم ؟ مگه می شه ؟!
سلام
راستش امروز از دوستم آقای سید محمدی بحث مبسوطی رو راجع به ویرگول خوندم توی این ادرس:
http://hhamtaii.blogfa.com/comments/?blogid=hhamtaii&postid=24&timezone=12600
که اگر قبلا خونده بودم شاید توی نوشتن و مثال زدن بیشتر تامل می کردم
...
اگر میشه سرعت قطار رو زیاد و کم کرد و مسیرش رو عوض کرد چرا نشه و نتونیم که کلا متوقفش کنیم؟
ما در توقفگاه هایی و در ایستگاههای تاریک زندگیمون، در لحظات سخت و نفسگیر و غمناک زندگی مون گاهی بیش از اندازه متوقف می مونیم و گاهی در مسیر حرکت زندگی خودمون چنان بی محابا پیش می ریم که جدا لازم میشه ترمز رو فورا بکشیم و ببینیم کجا داریم میریم و برای چی و اصلا چرا؟
من اخیرا ترمز رو کشیدم و کاملا متوقف شدم و پشیمان هم نیستم. و فعلا دارم کل ایستگاه و چشم انداز مسیر آینده رو کاملا و از سر فرصت برانداز می کنم
سلام
بیشتر از این که از مقاله و نوشته هاتون لذت می برم خوشحالم که چرخه وبلاگ نویسی دوباره براه افتاده .. من هر چند وبلاگ نویس پروپاقرصی نبوده و نیستم اما وب خوان حرفه ای هستم ..نه فیس بوک و نه شبکه های اجتماعی اخیر مانند واتس آپ و وایبر نتواسته جای وبلاگ را برایم بگیره .. آقای ستاریان عزیز بنویسید و دوستان را هم تشویق کنید به نوشتن ...
سلام حاجی
مدت زیادیه که هم فرصتم کم شده و هم نمی دونم که چرا تازگی ها وسواس عجیبی پیدا کردم و دچار نوعی خود سانسوری هستم و برای نوشتن مثل سابق راحت دست به کیبورد نمیشم!
اما چشم سعی می کنم بیشتر بنویسم
سلام
امروز خیلی کار دارم فقط آمدم عجالتا این شعر عرفان نظرآهاری رو بنویسم تا بعد ...
"قصیده معاد"
سالنامه جهان
ماهنامه زمین و آسمان
روزنامه های صبح و عصر را
مرور می کنم
باز هم خبر
باز هم خلاصهای
از هزار سال اتفاقهای دور و بر
باز خط به خط
نشانه و علامت است
سطر سطر زندگی
گزارش قیامت است
باز هم مصاحبه
بین آدم و عدم
بین آنچه میرود به باد
دم به دم
باز سرمقالهای به خط مرگ
باز عکسهای آن و این
باز پنج شنبهها و جمعهها
نه، تمام روزهای هفته
روزِ واپسین
اول او و آخر او
بعد تا ابد همیشه نقطه چین...
باز آگهی
باز در ستون تسلیت
اسم ها چقدر آشناست
اسم من
اسم تو
اسم ها همه شبیه اسم ماست
اسم هایمان چه تند و تیز
می دوند
تا به انتهای صفحههای رستخیز
در کنار اسم هایمان نوشته اند:
جمله جمله، واژه واژه، حرف حرف
هرچه کرده اید
توی سررسید ِ روزگار
یادداشت شد
دانه دانه لحظه کاشتید
باغ ِ لحظه های هر کسی
آخرش شبیه آنچه کاشت، شد
سالنامه جهان
ماهنامه زمین و آسمان
روزنامههای صبح و عصر را
مرور می کنم
مژده داده اند در شماره های بعد
در همین یکی دو روزِ زودِ دور دست،
توی ویژه نامهای که محشر است،
سردبیر روزنامه حیات،
او که متن آب و آفتاب را نوشت،
شاعر سرودههای دوزخ و بهشت،
قصه گوی برگ و بار و ابر و باد،
او که نور را به خاک یاد داد،
واژه های مرده را
زنده می کند دوباره در قصیده معاد
عرفان نظرآهاری
خیلی ممنونم از اینکه با کمبود وقتی که داشتید سر زدید و این شعر بسیار عالی رو برامون به یادگار اینجا گذاشتید

من با این شعر یاد او معر خودم افتادم
بسم الله الرحمن الرحیم
حرف را چرا باید خورد؟
آخر چرا با لفافه می بایست گفت؟
باید صد هزار و صد شب را بیدار بود؟
تا ده هزار و ده آه را
به یکهزار و یک شب داستان سُفت؟
بی خوابم.
مــــن بــــی خــــوابـــــم
سی سال را، بیش است، که من بــــیـــــدارم
از الفبا بُگذر
تا به همین الان می خوانم!
اما کو یک خبر خوش؟!
این بوم زل زده بر راه
هی داشت، طنین ِتلخین خبر از خرابی های این اَخیار!
دائم دفع افسد به فاسد می کنند!!
صالح کو؟! اصلح، اصلا و ابدا که نیست!
...
بشمار که موج های پیاپی از زلزال
افتاده بر حسرتهایی از، دو صدصد، خشت هایی از جنسِ ِکال،
بس لرزیده و لرزد
هم سام و همی هم زال
این طوفان بُرد ما را، خورد!
پیچیده به کپر نان هایی از سیه چادر
هشدار
بجنبید زود، دوید و آمد دود!
-بوی دود، مگر ترسی دارد؟!
قسم به صریح ترین سوره
که دود تنها نیست و از آن دور
لهیب آتش هاست که پیداست!
سلاااااام

واقعا پست تامل برانگیزی است
بله زمان به شتاب می گذره ولی بنظر من توقف در ایستگاهها به اختیار ما نیست ، ما از پنجره ی قطار فقط نظاره گر لحظه ی حال هستیم و از این ایستگاههای غم و شادی و بیماری و جوانی و پیری ، عبور می کنیم و در این گذر هست که رشد می کنیم ، اگاه می شیم ، صبر و مقاومت می کنیم و ...در نهایت به درک حقیقت حضور می رسیم ، حقیقتی که همیشه هست و برایش زمان مطرح نیست ، یک خط ممتدی است که تشکیل شده است از بی نهایت لحظه که اول و آخر ندارد ...
به قول مولانا :
ساعتی بیرون شو از ساعت دلا
تا ز چونی وارهی و از چرا
ساعت از بی ساعتی آگاه نیست
زانکه آنسو جز تحیر راه نیست
چون ز ساعت ساعتی بیرون شوی
چون نماند محرم ، بی چون شوی
لامکانی که در او نور خداست
ماضی و مستقبل و حالش کجاست؟
ماضی و مستقبلش نسبت به توست
هردو یک چیزند پنداری که دو ست
داداش عزیز ممنون از نوشته ی زیبا و خوبتون
از خدا براتون همیشه سلامتی و شادی آرزو دارم
سلام خواهر گلم

این برداشت من از زندگیه. به نظرم، تک تک ما توی زندگی خودمون و حتا چرخه ی تمام عالم هستی، فعال ما یشاء هستیم و اینکه فکر کنیم سرنوشت بر ما مسلط و مستولی هستش و ما توی تغییر اون هیچ نقشی نداریم رو به هیچ وجه قبول ندارم. اینکه زمان گذشته و آینده را باید رها کرد و به حال چسبید و بیشترین بها را باید به اکنون داد، رو کاملا قبول دارم. چون توی اشل بزرگ تاریخ خلقت دیروز و فردای حقیر، از فرط کوچکی و حقارت، معنای مفهوم داری نیستند اما این به اون معنا هم نیست که هرچه هست حال است و دیروز و فردا زمانی موهومی هستند
این شعر مولانا به من عجیب چسبید و اسارت ما به همین مفاهیم زمانی و دنیایی بدجور توی ذوقم خورد
ممنون از مشارکت خوبتون توی بحث، و ممنون به خاطر حضور دهن قوی و خوب شما و ممنون از دقت و دقیق پاسخ دادن های شما
سلام
بزرگترین ترن هوایی دنیا
گفتید قطار
کاش میشد مثلاً از تهران تا مشهد.... یا حتی تا کربلا... یا حتی تر تا مکه
از این ترن هوایی های شهر بازی می کشیدند
عجب حالی میداد
من جای شما باشم ترمزش را نمی کشم... جریمه دارد!
سلام
حالا که میشه هر آرزویی بکنیم چطوره که آرزو بکنیم از تهران قطاری باشه بی توقف و بی بن بست و بشه باهاش به همه جای عالم رفت و همه جا رو دید
منم قول میدم که ترمز این قطار فرضی رو هرگز نکشم و به هر کجا که رفت با اشتیاق همراهش باشم:لبختد:
چه پست تامل برانگیزی ...
یاد شعر مولانا افتادم
روزها فکر من این است و همه شب سخنم
که چرا غافل از احوال دل خویشتنم ...
از کجا آمده ام آمدنم بهر چه بود؟
به کجا میروم اخر ، ننمایی وطنم ...
باید بعدا بیام دوباره پستتون رو بخونمش و با ارامش بیشتری بهش فکر کنم
ممنون بزرگوار بابت این تلنگر
این از لطف شماست که با این جملات کوتاه، یاد مولانا و شعرش افتادید اونم چه شعر عمیق و فلسفی!
سلااااااام اول ط.ن.ب
چقدر سخت میشه امشب براتون کامنت گذاشتم
ده بار امتحان کردم تا باز شد بالاخره
سلام آقا مهرداد گل

ط ن ب مبارکتون باشه
اگر جوایز دیر اهدا شد ببخشید چون چند روز سر زمین بودم و چند روزی هم هست که سرگرم امر خیری هستیم:رضایت:
شرمنده اگر اذین شدید