خانه عناوین مطالب تماس با من

کــــویــــر ســــبــــز

کــــویــــر ســــبــــز

روزانه‌ها

همه
  • روش جدید آموزش زبان خانم فرانک ابراهیمی در این روش هیچ‌گونه گرامری وجود نداشته و پایه آن مبتنی بر زبان مادری هر کسی است. این روش در مورد همه زبان‌های زنده دنیا صدق می‌کند. در ایران ما به سفیر لیبی و چین، فارسی را آموزش داده‌ایم.
  • سنگ قبر ناصرالدین شاه استاد حسین حجارباشی یزدی برای ساخت سنگ قبر سلطان صاحب قران ، چهار سال زمان صرف کرد. وی از یک تکه سنگ مرمر سبز، تمثالی از شاه قاجار را حک کرد
  • صدای اتم را گوش کنید! بیگ بنگ: صدای اتم‌ها بیشتر به صدای ماشین پین‌بال شباهت دارد که از میان یک قوطی حلبی به آن گوش داده می‌شود، اما اصوات شنیده‌ شده در این آواز در حقیقت صدای سیگنال‌های تک یون‌ها هستند که به سوی تراشه‌ای سیلیکونی پرتاب می‌شوند.
  • مسجد پیامبر (ص ) چرا ناگهان خلوت شد؟
  • فرهنگ تفریح جنسی در اسلام حال چگونه است که حاکمیّت اسلامی جوان را در طول مدت بلوغ و غلیان شهوت و نیاز جنسی تا زمان اشتغال و توان ادارة خانواده به احتراز از اجابت نیازهای جنسی آنهم به تمامی انحاء آن دعوت می نماید
  • راه حلی برای کامنت خوری!
  • پنج دلیل برای این احتمال که ما در جهانی چندگانه به سرمی بریم
  • صدای مهبانگ را بشنوید! اقای جان کرامر، استاد بازنشسته فیزیک دانشگاه واشنگتن ادعا می کند که با داده های ماهواره پلانک توانسته است به صدای جهان در لحظه پیدایش دست یابد.
  • نمای کلی یا شماتیک بیگ بنگ مطابق با نظریه، آنچه بعد از بیگ بنگ تاکنون در طی این سیزده میلیارد و هفتصد هشتصد میلیون سال اتفاق افتاده است!
  • ثروتمندترین ایرانیان در کسب‌وکار جهانی کدامند؟ معرفی 7 میلیاردر ایرانی این رده‌بندی براساس میزان ارزش دارایی این افراد بوده است. دارایی‌های این افراد در مجموع 7/ 16 میلیارد دلار برآورد شده است.
  • گشتی در دیتاسنترهای مرموز گوگل و محل ذخیره سازی عکس ها و ایمیل های شما هر زمان که یکی از محصولات گوگل را مورد استفاده قرار می دهید به یکی از دیتاسنترهای آن در سرتاسر دنیا متصل می گردید.
  • بازجوی جوان چطور صدام را در زندان به حرف آورد؟ حالات، افکار، گفته ها، اعترافات، دلایل اقدامات صدام در دوران حکومتش و چگونگی اعدام صدام حسین!
  • تکثیر گیاهان با قلمه قلمه چوب سخت - قلمه چوب نیمه سخت - قلمه چوب نرم
  • اسراییل وداعش تصویر چندیهودی افراطی را با پرچم داعش نشان می دهد. چند روزقبل هم تصاویرمجروحین گروه تروریستی داعش که دربیمارستانهای اسراییل بستری شده بودند درسایتها منتشرشد.
  • کشف فساد جدید: فروش باند و برج مراقبت فرودگاه قشم کل فرودگاه قشم را یک‌دهم قیمت فروختند. چون اراضی به هکتار فروخته شده و اصلا خبری از متر نیست. چند هکتار زمین به اقساط ٣٠ماهه و ازدَم‌‌قسط و به قیمت یک‌دهم ارزش معاملاتی روزشان فروخته شده ‌است
  • فاجعه ملی در کمین آینده: مغز 800 هزار کودک ایرانی رشد نمی کند! آیا تا 20 سال آینده، یک چهارم جمعیت جوان ایران عقب ماندگی های ذهنی خواهند داشت؟ حتی فکر کردن به این موضوع هم دلهره آور است چه رسد به این که بدانیم این یک خطر واقعی است.
  • تایید گم شدن ۸۷ میلیون دلار برای خرید دکل نفتی رئیس سازمان بازرسی کل کشور با بیان اینکه اصل موضوع گم شدن ۸۷ میلیون دلار در خرید یک دکل نفتی صحت دارد، گفت: امروز آخرین گزارش سازمان بازرسی درخصوص این موضوع به مراجع قضایی ارسال شد.
  • در آن 8 سال چه خبر بوده است؟ کمیته بررسی غارت ملی را تشکیل دهید فساد 12 هزار میلیارد تومانی در یک پروژه راه آهن، وجود افراد متعددی مانند بابک زنجانی در مجموعه نفت که به بهانه دور زدن تحریم ها، نفت کشور را بردند و فروختند و پولش را ندادند، واگذاری های خارج از ضوابط شرکت ها و ساختمان های دولتی به افراد خاص با قیمت های
  • گفتگو با احمدی‌نژاد درباره دکل گمشده! ماجرای گم شدن دکل نفتی این روزها خیلی سروصدا کرده است. اصولا خبرهای سروصدا دار منسوب به دولت خدمتگزار کم نیست.
  • اموال فقیران در جیب ثروتمندان!! در کانادا پیرمردی را به خاطر دزدیدن نان به دادگاه احضار کردند...

پیوندها

  • هویت
  • تورجان
  • شاپرک
  • آوای نی
  • عطر باران
  • یاد دوست
  • ماری جُوانا
  • عبد عاصی
  • رجعت صدر روزشمار بازگشت امام موسی صدر(اعاده الله)
  • رجعت صدر
  • آبی آرامش
  • بانوی سیب
  • چهارده رایحه
  • حرفهای ناتمام
  • عبدالله شهبازی
  • بهار و سرای دل
  • غلامعلی رجایی
  • در طلب آرمانشهر
  • تابش ( منیر خانم)
  • الدین (شرف الدین)
  • مصطفی جهانمردی
  • افکار افسار گسیخته
  • دید نو ( داداش آتش)
  • خاطرات چادر مشکی
  • دمادم ( محبوبه میم )
  • راز نهان ( مریم خانم )
  • مدارا ( بهنام طبیبیان )
  • آوای نی ( ناهید خانم)
  • لبخند خدا و بندگی من
  • فروردین ( اشکان تروه )
  • صبح بهاری (آقا سهیل)
  • عشق خوش سودای ما
  • تاراس ( خانم علی نژاد)
  • پاینده ایران ( رضا نوحی )
  • آبی آرامش ( بزرگ عزیز )
  • گوشه نشین ( سیاوش )
  • و این منم ( سمانه خانم)
  • سید عباس سید محمدی
  • واحه ( مهدی نادری نژاد )
  • خرد منتقد ( علی زمانیان )
  • آهنگ زندگی ( فریبا خانم )
  • جوگیریات ( بابک اسحاقی )
  • ایده هایی برای زندگی خوب
  • یک جرعه آرامش(بانوی بهار)
  • وقتی تو نیستی ( رویا خانم )
  • نورالدین فرزند شهرضای ایران
  • کودکان سرزمین سرخ ( صبا )
  • شنگین کلک( عمران ریاحی )
  • آنتی آبسورد ( مهران رضایی )
  • دیروز و امروز ( مجید تفرشی )
  • مهربانی شما چه رنگی است؟
  • تجربه ی تفکر ( محمد نورالهی )
  • ایستاده چون سرو ( الهام خانم )
  • وبلاگ شخصی عبدالرسول امیری
  • دانشنامه جیبی ( علی امین زاده)
  • این منم! این منم؟ ( همطاف یلنیز )
  • روزهای جانبازی ( رمضان کاووسی )
  • راهی که زیر پاست، راهی دوباره بود!
  • کلاشینـکـف دیـجیتال ( بهمن هدایتی )
  • قلم آبی ( کامیار عسکری سادات محله )
  • جدال نخاع با مردی از دیار توس ( آقا مهدی )
  • دیار قریب غریب ( جانباز محمد مهدی سامع )
  • گزمیده gazmideh ( عبدالمجید نعمت اللهی )
  • روزشمار بازگشت امام موسی صدر(اعاده الله)
  • مظلومین شیمیایی ایران ( جانباز غلام دلشاد )

وبلاگ گروهی

  • هفتگ
  • همساده ها
  • دانه های ریز حرف
  • دین پژوهان

خبری

  • مهر
  • ایسنا
  • انتخاب
  • معماری نیوز
  • روزنامه شرق
  • لینکهای عصر ایران
  • روزنامه اعتماد
  • سایت اصلاح
  • عصر ایران
  • تابناک
  • فرارو

کاربردی

  • کتابناک
  • صدا یاب
  • ویکی درج
  • سخن تاریخ
  • سایت عکس
  • شعر و غزل امروز
  • گالری عکس مینافام
  • وضعیت بارش جهانی
  • بهترین فیلمهایی که دیده ام
  • ミミدنیای شکلکهای مـــارالミミ
  • پخش انلاین موزیک و دانلود موسیقی
  • بهترین شعرهایی که خوانده ام
  • ساعت و تقویم رسمی ایران
  • مرکز اسناد انقلاب اسلامی
  • عکس هایی از جهان
  • یوزر و پسورد nod32 یوزر پسورد آنتی ویروس نود 32 nod32
  • اصالت عکس
  • سامانه 118
  • سایت آپلود
  • فال حافظ
  • واژه یاب

برگه‌ها

  • ماندگار از بزرگان - آینشتین
  • ماندگار از بزرگان - گابریل گارسیا مارکز
  • فرق انشاءالله با ان شاء الله
  • به جای خانم بگو بانو

جدیدترین یادداشت‌ها

همه
  • به تویی که نمی شناختمت
  • [ بدون عنوان ]
  • درد در بی خبری
  • داغ دل ما!
  • پروژه مسجدالنبی - پروژه مصلای تهران
  • کاپیتان ظریف
  • بهرام گور اولین شاعر
  • شاه عبدالعظیم
  • یاد خاگینه، خاطره را در زد
  • "فزت" یعنی "خرم آنروز کزین عالم ویران بروم"
  • باید که خونین گریست!
  • کوچک یا بزرگ!
  • چهار میخ کشیدن 13 تن طلای آزاد شده در میدان آزادی!
  • ظریف آمد، پس توافق نهایی صورت گرفته!
  • من و پروتزم! همین حالا و یهویی!

بایگانی

  • مهر 1394 1
  • شهریور 1394 1
  • مرداد 1394 2
  • تیر 1394 14
  • خرداد 1394 5
  • اردیبهشت 1394 6
  • فروردین 1394 9
  • اسفند 1393 23
  • بهمن 1393 24
  • دی 1393 8
  • آذر 1393 1
  • آبان 1393 1
  • شهریور 1393 2
  • تیر 1393 2
  • خرداد 1393 11
  • اردیبهشت 1393 10
  • فروردین 1393 5
  • اسفند 1392 5
  • آذر 1392 1
  • خرداد 1392 12
  • اردیبهشت 1392 10
  • فروردین 1392 22
  • اسفند 1391 16
  • بهمن 1391 16
  • دی 1391 15
  • آذر 1391 13
  • آبان 1391 4
  • مهر 1391 10
  • شهریور 1391 14
  • مرداد 1391 16
  • تیر 1391 17
  • خرداد 1391 21

تقویم

مهر 1394
ش ی د س چ پ ج
1 2 3
4 5 6 7 8 9 10
11 12 13 14 15 16 17
18 19 20 21 22 23 24
25 26 27 28 29 30

جستجو


آمار : 347772 بازدید Powered by Blogsky

به یاد شهید محمد غفاری

بسم الله الرحمن الرحیم

سالهای بعد از انقلاب، سالهای سیاست و جنگ اگر بود، که قطعا بود، سالهای معنویت و اخلاق هم بود و شاید معنویت و اخلاق حرف اول آن سالها محسوب می شد. در آن سالها ما خود را نه تنها ملزم به ترک محرمات و انجام واجبات می دانستیم بلکه از انجام مستحبات و عمل به سنتهای مذهبی، هم تا جایی که در توان داشتیم کوتاهی نمی کردیم. یکی از این سنت ها بستن عقد اخوت بود که در عید غدیر خواندن خطبه اش مرسوم بود. در عید غدیر سال شصت من با چند نفر از دوستان مسجدی عقد اخوت بستم. یکی از آن دوستان مسجدی شهید محمد غفاری بود. در مورد عقد اخوت و تعهداتی که دو برادر به هم می دهند خودتان زحمت بکشید و بروید تحقیق کرده و بخوانید، چون من نمی خواهم متنی طولانی بنویسم.

شهید محمد غفاری

بله شهید محمد غفاری و من با هم عقد اخوت و برادری بستیم. در آن روزگار به خاطر علاقه و اشتیاقی که به خطاطی و پارچه نویسی و دیوارنویسی و کلا کارهای هنری و تبلیغی داشتم، بعد از فراغت از مدرسه به طور فعال، توی مسجد و بسیج به این طور کارها مشغول میشدم. از میان سیزده چهارده مسجد و پایگاه بسیج، به عنوان مسئول تبلیغات ستاد ناحیه بسیج انتخاب شدم و همین شد مایه ی بزرگترین دردسر من! از رئیس ستاد منطقه که ناحیه ی ما زیر نظر او بود دستورالعملی صادر شد که هیچیک از مسئولین مختلف ستادهای نواحی بسیج حق اعزام به جبهه را ندارند و به این ترتیب اسم من هم توی لیست سیاه اعزام رفت...محمد که اشتیاق مرا برای اعزام می دید، پیشنهاد کرد به اسم او و با پرونده ی او به جبهه بروم و من انگار که بال درآورده باشم، پریدم و او را غرق بوسه کردم. تمرینات ما شروع شد که من محمد غفاری بشوم! اسم و آدرس و شماره ی تلفن و اسم خاله و دایی و ... حفظ می کردم و او از من همه را امتحان می گرفت. خب ترسو هم بودیم که نکند لو برویم و کار بدتر گره بخورد و کار هر دوی ما خراب شود...نهایتا هیچ اتفاقی نیفتاد و من به اسم محمد غفاری و پلاک او به جبهه اعزام شدم. خاطرم هست تابستان گرمی بود و ماه رمضان هم بود. برای اینکه روزه ی ما نشکند، مسئولین، کار اعزام را در ظل افتاب کش دادند تا ظهر بشود، تا بعد بتوانیم از حد ترخص تهران خارج شویم. اتوبوس ها که پنج شش تا می شدند ظهر پشت سر هم راه افتادند و من توی لانه ی جاسوسی که محل اعزام در آنزمان بود با دوستی نحیف و لاغرتر از خودم که، رفیق و همسفر شدیم، در ایستگاهی که اتوبوس ایستاد، هندوانه ی خیلی بزرگی خریدیم که وقت افطار بخوریم...ماجرایش طولانی است. همینقدر بگویم که چند روز بعد، من و تعدادی از بچه ها در اعتراض به اینکه چرا طبق قولی که داده اند به جنوب اعزام نشده ایم و ما را به غرب فرستاده اند، مثل کالای مرجوعی توی یک مینی بوس به سمت تهران برگشت داده شدیم و همین نوع برگشتن، باعث شد که پرونده ی شهید محمد غفاری برای اعزام به جبهه برای همیشه توی لیست سیاه برود!

او هم دیگر نمی توانست به جبهه برود. برای همین بعد از این ماجرا بلافاصله رفت و توی سپاه نام نویسی کرد که هم خدمتش را انجام داده باشد و هم بتواند به جبهه اعزام شود و آنگاه طلبگی بخواند و البته در یکی از این اعزامها به شهادت رسید.

خیلی مختصر کردم که البته حق او این نیست و در موردش دوباره خواهم نوشت. اما امروز انگار برای این وبلاگ، روز شهید بود و من باید از شهید می نوشتم و اول شهیدی که نامش و چهره ی نورانی و قشنگش به خاطرم آمد همین شهید محمد غفاری بود و عجیب اینکه داشتم توی نامه های جبهه دنبال نامه ای می گشتم و نامه ای از او هم پیدا کردم که از همان مسجد و همان پایگاه بسیج برای من فرستاده بود. پس زود دست بکار شدم تا در دقایق باقی مانده از روز جمعه نامش را به اسم شهیدی که مظهر خلوص و تواضع و ایمان و تقوا و زهد و اهل شوخی و خنده بود، ثبت کنم. خنده های ریز و قشنگ او که از خاطرم هرگز فراموش نمی شود. او می خواست طلبه شود و یادم هست که سر کلاس اخلاق استاد مجتبی تهرانی حاضر می شد و گاهی من نیز همراهش بودم و او تمام جلسات را با ضبط جیبی ضبط می کرد و در خانه توی دفتری، نظیف و تمیز از روی نوار و با سختی بسیار پیاده کرده و می نوشت. میگفت این دفتر سالیان سال به یادگار خواهد ماند و ماند!

سفر دو روزه ای که با او به قم و جمکران رفتم بی اغراق ساده ترین و کم خور و خواب ترین و البته بهترین سفر تمام عمرم بوده و من هرگز سفری زیارتی نرفتم که از لحاظ معنوی به پای این سفر رسیده باشد. خدا روحش را شاد و قرین رحمت خود کند و او را با شهدای کربلا محشور بفرماید.

نامه ی او را هم می گذارم تا قدری با روحیات و خلقیاتش، که از خلال همین نامه هویداست، آشنا شوید + و +

مصطفی ستاریان جمعه 22 اسفند 1393 ساعت 23:30
9 نظر

بی دعوتنامه وارد وبلاگستان شدم!

بسم الله الرحمن الرحیم

این نوشته برای من از «تمت» شروع شده و به«الدین» ختم شده ولی آخر ماجرا رفتم رسیدم به اول اون «خوابگرد» و «ایمایان» و ... ندایی درونی به گوش من رسوند که منم از این بازی بنویسم و خاطره ی وبلاگ نویسی خودم رو اینجا ثبت کنم. این چنین شد که «بی دعوتنامه ی رسمی وارد بازی این روزهای وبلاگستان شدم!»  شاید ضرورتی نداره گفتن اینکه قبلا برام اتفاق نیافتاده که، وارد یک بازی وبلاگی بشم! اما وارد شدن توی این بازی خیلی برام خوب شد! اول اینکه با بازیکنانی قدیمی همبازی شدم دوم اینکه این بازی سبب ساز شد طی دو سه روز، نوشته پشت نوشته منتشر بشه و من تعدادی رو بخونم. دعوتنامه ها همینطور داره به بچه های وبلاگ نویس از طرف رفقای وبلاگی یا رقبای وبلاگی فرستاده میشه، و من توی این نوشته ها و دعوتنامه ها چند تایی اسامی آشنا دیدم، طوری که حال خیلی خوبی بهم دست داد. البته وبلاگ های خیلی خیلی خوبی هم دیدم که قبلا حتا اسمشون رو هم نشنیده بودم و از خوندنشون واقعا حظ کردم. خلاصه اینکه حس کردم انگار داره جان تازه ای به کالبد نیمه جان وبلاگستان دمیده میشه و چون می خواستم توی ریکاوری و بعد از بیهوشی این موجود مریض، نقشی عهده دار بشم؛ حتا به قدر زنبور توی خاموش کردن آتش ِتب ِنمرودیان (شبکه های اجتماعیD:) میخوام آب بیارم، هر چند این بیمار، احتمالا درست بعد از احیاء شدنش و با زدن اولین لبخند، خواهد مرد! (این حرفو جدی نگیرید(

(...) برم سر اصل مطلب. من شاید از اواسط 84 خبرها رو از طریق اینترنت و از سایت ها که زیاد هم نبودند، دنبال می کردم و دیماه سال 85 خیلی اتفاقی و اونطور که یادم میاد از طریق سایت بازتاب و لینکی که به وبلاگی به اسم حزب الله نو داده بود وارد وبلاگ نویسی شدم. از سر کنجکاوی و شاید حس کمک رسانی به همفکران خودم، توی همون بلاگفا هم بلافاصله وبلاگی برای خودم درست کردم به اسم مهردل و بعد از درست کردنش تازه به صرافت این افتادم که خب حالا چی باید بنویسم؟! از اون روز، تقریبا هر‌ وقت به سراغ‌ وبلاگم اومدم همین سوال رو از خودم پرسیدم و هنوز هم دارم می پرسم. هرچند اخیرا بیشتر از خودم این سوال رو دارم می پرسم که الان و اصلا چرا دارم می نویسم؟ البته جوابی برای این سوالم ندارم.

اما روزهای اول وبلاگ نویسی، یعنی درست از همون روز اول، فکر می کردم جواب خوب و محکمی برای این سوالم دارم و جوابم این بود: «اینجا دقیقا همون جاییه که اگر بشقاب پرنده ای داشتم دوست داشتم به پرواز دربیارمش و درست توی نقطه ای به نام وبلاگ فرود بیارمش.«

اینترنت نوظهور بود اما افق آینده اش حتا برای امثال من خیلی روشن و درخشان به نظر می رسید. اصلاح طلب بودم و جریان سیاست بدجور یکطرفه شده بود و حرفهای من جایی زده نمی شد! چنان ذوق زده شده بودم که فکر می کردم امکانی برام فراهم شده که می تونم هر چی دلم خواست و از هر کی دلم خواست، حرف بزنم و حتا فریاد بکشم و اگر شد دنیا رو هم تکون بدم!! و البته که با همون پست اول و با دریافت دو سه تا کامنت شبیه به هم و قدری پرسه زدن توی وبلاگ ها، فهمیدم که نخیر انگار متوهم شدم و اینجا انگار قصبه ای از دهستانی از وبلاگستان ِ کل ایران محسوب میشه که در مقابل فضای مجازی دنیا، عددی نیست و تکون دادن حتا یک خشت از دیوار گلی خانه ای توی این قصبه کار چند تا حضرت فیل باشه نه وبلاگ نویسی یک لاقبا مثل من!

این شد که فکر کردم شاید لازم باشه یه قدری ترمز کنم و اطرافم رو خوب بپام و ببینم که اصلا اینجا کجاست؟ دنیا دست کیه؟ و اصلا چی به چیه؟ از تند نوشتن، قبل از نوشتن، دست برداشتم! به خصوص که از همون روز اول برای ساختن وبلاگ، ایمیلی به اسم کامل و حقیقی خودم درست کرده بودم و شروع کرده بودم، اونم توی اون فضا. اون روزها این رسم نبود و یا لااقل توی قصبه ای که ما بودیم مرسوم نبود. کم کم سوالات ساده اما فنی در مورد آپدیت و لینک و آپلود عکس و دانلود و این حرفها هم پیش می اومد که احدی هم حاضر نبود در موردش به کسی چیزی یاد بده! و من به ناچار همه رو به سختی و با آزمون خطاها یاد گرفتم که خود این مسائل فنی و شناخت فضای وبلاگستان خیلی وقتم رو گرفت و عمر مهر دل به سر رسید، اما در خلالش فهمیدم که اینجا اصلا جای قابل اتکایی نیست و به دوستی ها نباید اعتماد کرد. ای بسا آدمهایی با اسامی جعلی در طرفداری و یا ضدیت با چپ و راست می نویسند که حتا ممکنه اصلا ایرانی نباشند شایدم اصلا جاسوس  و عامل بیگانه باشند! شایدم اطلاعاتی هستند! یعنی برای من تا به این حد فضا تاریک و بغرنج و راز‌ آلود بود. با این وجود هر آدم تندی می دیدم بی محابا با او مثل خودش تندی می کردم. تندی چی بود؟ اونا علنا فحش میدادند و دری وری می گفتند و ما دلیل اقامه می کردیم و اصرار روی مواضعی که درست می دونستم! با وجود این اغلب، وقتی می خواستم برم سرکارم با خودم فکر می کردم به محض بیرون رفتنم مرا خواهند گرفت. دو سه سال خیلی سخت و پر از تنش و اضطراب و استرس رو تجربه کردم و حاضر هم نبودم کوتاه بیام. هر چند الان میدونم که وبلاگ نویسی با عافیت طلبی دو چیز متضادند و وبلاگ نویس مستقل سیاسی، علیرغم اینکه آدمی بیکار و فضول معرفی شده، اما آدمی محسوب میشه که علاوه بر کارها و بدبختی ها و گرفتاری های خودش مسئولیت بزرگ دیگری به اسم اصلاح طلبی یا اصولگرایی رو هم به گردن گرفته که اصلا جزء وظایفش نبوده و نیست و تند اما اونموقع همه اکثرا تازه کار بودیم و پر از انرِژی .

یادم هست اون موقع توی حلقه ی وبلاگی ما یکی بود به اسم الف میم پسندیده که توی مجادله می نوشت و یکی هم بود به اسم دانشطلب این دو رقیب هم و مثل کارد و پنیر بودند با هم. از قضا من که تازه وارد بودم می افتادم وسط دعوای این دوتا. با مجادله از نظر فکری، قرابت بیشتری احساس می کردم و از دانشطلب خوشم نمی اومد. از بچه های اون دوره کلاشینکوف دیجیتال بود با بهمن هدایتی و با حزب الله نو هم که ارتباط خوبی داشتم یکی به اسم دهقان توش می نوشت. یک مشهدی هم بود که توی وبلاگ پلخمون می نوشت و ..آهان یکی هم بود به اسم حسن روزی طلب. من با هر کی تونستم یکی دو قدم راه بیام با این یکی اصلا آبمان توی یک جوی نرفت. به همه جز احمدی نژاد  علنا فحش و دری وری می گفت و منم چند بار رفتم و هر فحشی به هر کس داده بود رو برگردوندم به معشوقش. این همونی بود که بعدها توی نمایشگاه مطبوعات به سمت کروبی کفش پرتاب کرد. توی اون روزگار بالاترین با لینک دادن به بعضی مقالات باعث داغ شدن یک نوشته می شد و آمار وبلاگی، با رفتن توی بالاترین بالا و پایین می شد. یکی دوباری هم توی مهر دل 2 بچه ها توی بالاترین به من لینک دادند. اما من خودم همیشه از شلوغی و ازدحام فرار می کردم و هیچ وقت به بالاترین نرفتم. اعتقاد هم داشتم که حضور توی بالاترین حضور توی جنگ گلادیاتورهاست و من هر چند ادمی جنگ‌دیده بودم، اما توی این میدون جنگ مجازی، میانه‌رو محسوب می‌شدم که تا کتکش نزنند کتک نمی زنه! من عاشق انقلاب بودم و باهاش از اول همراه بودم و حالا می دیدم یک جوانی فقط بر اساس احساساتش حرفایی با من میزد که هیچ چیز ازش نمی دونست. چند تایی از این بچه ها بعدا توی فیسبوک پیدام کردند و وقتی سن و سالم رو فهمیدند حلالیت خواستند. من بیشترین سعی ام این بود که میانداری کنم و جو آروم بشه تا بتونم حرف بزنم. اما فضا فضای تند نوشتن بود! با همین میانه‌رو نوشتن‌هام دوره ای می نوشتم که هر کجا پا می گذاشتم، بام میرفت روی دم سلطان و شاید به همین جهت بود که وبلاگ اولم بی جهت بی جهت اردیبهشت 86 فیلتر شد! بلافاصله رفتم به وبلاگ دومم. اون رو هم توی بلاگفا ساختم. اسمش شد مُهردل 2 که با ایمایان و الدین‌ها و بقیه ی دوستان جدیدم توی این وبلاگ آشنا شدم که جز چند نفر، همگی از دم از وبلاگستان رفته اند! به کجا؟ نمیدونم! نهایتا بعد از شروع بکار مُهردل 2 درست صبح روز ۲۲ بهمن ۸۸ وبلاگم دوباره فیلتر شد و چند روز بعدش شاید آخرای بهمن، مسدودش کردند رفت پی کارش. خب از قدیم هم گفته اند کار از محکم کاری عیب که نمی کنه.

(...)حرفهایی رو از این وسط درز گرفتم که بیشتر از این طولانی نشه تا رسیدم به الان. الان هنوز هم می نویسم اما کلا عطای سیاست و تولید فکر و فلسفه و عرفان و ادبیات و هر چی که حرف جدی به نظر برسه را به لقای دنیای بی ثبات و بی در و پیکرش بخشیده ام و فعلا دارم از خاطرات و روزمرگی هام می نویسم البته گاهی خیلی کم گریزی میزنم به سابق!

همین جا از همه ی دوستان وبلاگی خودم دعوت می کنم توی این بازی شرکت کنند

...

پ ن 22 اسفند 93:

با کمال تعجب و حیرت الان دیدم وبلاگ مهردل 2 که در بهمن 88 فیلتر و سپس مسدود و کلا از دسترس خارج شده بود، ظاهرا از شهریور 92 از انسداد خارج شده و بعد از پالایش و سانسور بسیاری از نوشته ها، پستها، در قالب شهریور 92، می توان به بعضی از مطالب دسترسی پیدا کرد! البته فقط همین یک ماه از وبلاگ هم، هنوز فیلتر شده باقی است! و جالب اینکه مطالبی بعد از شعر قزوه نوشته بودم و می نوشتم که هیچ اثری از آنها نیست! ضمن اینکه سوابق تمام کامنتها هم حذف شده!

مصطفی ستاریان پنج‌شنبه 21 اسفند 1393 ساعت 07:05
14 نظر

پست ثابت

http://www.blogsky.com/images/avatar/7132252789-96x96.jpg

 وبلاگ گروهی همساده ها

در این وبلاگ که هر روز ساعت 9 به روز می شود می توانید مطالب جالب و متنوعی از ده نویسنده ی وبلاگ را بخوانید


امروز هم با همساده ها


مصطفی ستاریان چهارشنبه 20 اسفند 1393 ساعت 16:48

عوارض شامپوهای دوقلوی رنگ مو!

بسم الله الرحمن الرحیم

عوارض شامپوهای دوقلوی رنگ مو!

مدتی قبل دشمنی دوست نما، یک جفت شامپو به من داد. البته پولش را هم تمام و کمال گرفت. از این شامپوهایی که توی تبلیغاتش می نویسند به محض زدنش کل موهای سفیدتان، از بین می رود. به عمرم اهل رنگ کردن مو نبودم اماتوی رودرواسی موندم و رد نکرده و گرفتم! اما خب چون هدیه نبود و بابتش پول داده بودم نتونسته بودم بریزمشون دور. تا اینکه دو سه روز پیش وسوسه شدم خودم را برای عید نو نوار و آماده کنم!

چشمتون روز بد نبینه، به محض مخلوط کردن و زدن این شامپو، تمام سرم سوخت و فردای آن روز تب و لرز شدیدی کردم و دو روز بعدی را تمام و کمال و بی وقفه خوابیدم! خانواده ام هر بار که به سراغم اومدند وحشت زده جیغی کشیدند و فرار را بر قرار ترجیح دادند. دیشب رفتم سراغ آینه. کم مونده بود از دیدن شکل و شمایل خودم قالب تهی کرده و سکته کنم سر و صورتم باد کرده و  شدیدا هم قرمز شده بود. امروز هم که پیشانی ام چنان متورم شده که یاد فیلم مرد فیل نما افتادم، خلاصه که مشتاقانه برای عید و دید و بازدیدهای روزهای عید آماده ام. اصلا بی صبرانه منتظر نواختن توپ تحویل سال نو نشسته ام.

می خواستم عکسی از خودم بگیرم و بگذارم اینجا، اما ترسیدم تا خود عید بختک بیفتد روی شما و نفرینش را حواله من بکنید.

پ ن:

یک مورد مشابه پیدا کردم عکسها را ببینید

مصطفی ستاریان سه‌شنبه 19 اسفند 1393 ساعت 13:14
14 نظر

رضا امیر خانی

بسم الله الرحمن الرحیم

سال 62، رفتن به مرکزِ آموزش تیزهوشِ علامه‌ی حلی که قبل از تاسیسِ سازمانِ استعدادهای درخشان(66) زیرِ نظر معاونتِ آموزشِ استثنایی، عقب‌افتاده‌ها بود...

بزرگ شدن در فضایی سرشار از تکثر و تنوع در علامه حلی تهران و رفاقت... رفاقت با کلی رفیق که هنوز که هنوز است موی‌شان را با عالم و آدم عوض نخواهم کرد...

گرفتار شدن در گروهی سه نفره به سرپرستی جوانی مهندس که از جنگ برگشته بود و پروژه‌ی موشکی‌ش تمام نشده بود و طراحی و ساختنِ هواپیمای یک نفره‌ی غدیر-24 و شاید هم جایزه گرفتن در 69، در چهارمین جشن‌واره‌ی اختراعات و ابتکاراتِ خوارزمی که البته اول شدنِ در آن کم‌ترین فایده‌ی آن پروژه بود...

قبول شدن در رشته‌ی مهندسیِ مکانیک دانش‌گاهِ صنعتی شریف.

کار کردن در پروژه‌ی هواپیمای دو نفره‌ی آموزشی غدیر-27 و هم‌زمان گرفتنِ مدرکِ خلبانیِ شخصی (پی.پی.ال.) به عنوانِ جوان‌ترین خلبانِ شخصیِ کشور در آن سال‌ها، به سالِ 71 تا بپرانم غدیر-27 را به عنوانِ خلبانِ آزمایشیِ گروه...

عضو شدن در هیات مدیره‌ی موسسه‌ی خصوصی هواپویان به سالِ 71 که قرار بود به همتِ مردانی میان‌سال‌تر صنعتِ هوایی را به میانِ مردم ببرد...

رد شدنِ پروژه‌ی غدیر-27 در مزایده‌ای داخلی و دولتی و عوض‌ش دادنِ پروژه‌ی دولتی به یک شرکتِ خارجی! به سالِ 72...

افسرده شدن و بازگشتن به جنین تولد، دبیرستانِ علامه حلی و معلمی و هم‌زمان راه انداختنِ معاونتِ پژوهشی دبیرستان و فعالیت در آن از سالِ 72 تا 74 که حاصل‌ش چند مقام شد برای دوستانِ کوچک‌ترِ آن‌روز و برادرانِ امروزم در جشن‌واره‌های دانش‌آموزیِ خوارزمی...

....

اینها که خواندید قسمتی از زندگینامه ی رضا امیر خانی و به قلم خود او بود. ظاهرا بعد از افسرده شدن به سراغ نویسندگی رفته! و این کتابها و نوشته ها را منتشر کرده:

رضا امیر خانی  1رمانِ ارمیا به سال 74 که جایزه‌ِ بیست سال داستان‌نویسیِ دفاعِ مقدس سال 79 را گرفت و تقدیرِ ویژه‌ی اولین جشن‌واره‌ی مهر و دومین کتابِ سالِ دفاعِ مقدس.

2 مجموعه‌ی داستانِ ناصر ارمنی به سالِ 78

3 رمانِ منِ او به سالِ 78 که سالِ 79 جزوِ سه کتابِ برگزیده‌ی منتقدان مطبوعات شد و البته تقدیرِ ویژه‌ی دومین جشن‌واره‌ی مهر.

4 داستانِ بلندِ ازبه به سالِ 80

5 سفرنامه‌ی داستانِ سیستان به سالِ 82

 6مقاله‌ی بلندِ نشتِ نشا به سالِ 83

7 رمانِ بیوتن به سالِ 87 که برنده‌ی جایزه‌ی اول جشن‌واره‌ی حبیب غنی‌پور شد به سالِ 88 (رقم مادی جایزه به دلیل کمک ارشاد به جشن‌واره گرفته نشد) و البته نام‌زدِ نمایشیِ جایزه‌ی جلالِ ارشاد بود در میانِ پنج گزینه‌ی نهایی که هیچ‌کدام جایزه نبردند

8 گزیده‌ی یادداشت‌ها(ی 81 تا 84) به نام سرلوحه‌ها به سال 87

9 مقاله‌ی بلند نفحات نفت به سال 89

10جانستان کابلستان، گزارش سفر به افغانستان به سالِ 90

 11و قیدار، رمان، به سالِ 91 که برنده‌ی جایزه‌ی کتابِ فصل ارشاد شد (رقم مادی جایزه به جهادگران بشاگرد اهدا شد)؛ و هم‌چنین برگزیده‌ی کتاب سال شهید حبیب غنی‌پور در اسفند92 بود.

...

بله تصمیم گرفتم اگر هر کدام از نوشته های او را پیدا کنم، بخوانم.

قسمتی از ارمیا

مصطفی ستاریان شنبه 16 اسفند 1393 ساعت 16:57
12 نظر
  • 23
  • 1
  • صفحه 2
  • 3
  • 4
  • 5