ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
بسم الله الرحمن الرحیم
انگار که از دیروز تا به الان تصویر مادربزرگ هایم را به چشمان من دوخته اند چون هر دو آمده اند به خاطرم و از یادم پاک نمی شوند. مادربزرگهایی که چین و چروک صورتشان و موهای حنا زده شان را هرگز فراموش نمی کنم. یاد آن روزها که هشت نه ساله بودم و صبح علی الطلوع از مادرم خداحافظی می کردم و تنهایی سوار اتوبوس می شدم و می رفتم نازی آباد و می رسیدم خانه ی مادربزرگ به خیر. چه ذوفی می کردم از اینکه بزرگ شده ام!
رسیده و نرسیده انتظار رسیدن شب را داشتم که جل و پلاس چهل تکه را پهن کنند توی حیاط کوچک خانه و من طاق باز بخوابم توی خنکای شب و ستاره هایی که امروز گمشان کرده ام را روبروی چشمانم ببینم که دم به ساعت نزدیکتر هم می شوند.
مادربزرگ دیگرم توی خانه ی عمو همیشه جلوی در کمد دیواری اش نشسته و به متکایی تکیه داده بود. وقتی می رفتم به دیدنش، گاهی از جیب کتی که به تن داشت به زحمت کلیدی را درمی آورد که با نخی به کتش بسته بود و متکا را به زور به کناری میزد و در حالی که زیر لب چیزی می خواند و زمزمه می کرد در کمد را باز می کرد و با خش خش پاکتها و نایلونها دل توی دلم نبود که می خواهد به من یک مشت نخودچی و کشمش و شاید هم توت خشکه بدهد و من می فهمیدم که لابد امروز برای مادربزرگم، نوه ای عزیز هستم!
چی میشد یک ریموت کنترلی داشتم و هر وقت دلم می خواست با این ریموت بر می گشتم به عقب و می نشستم کنار هر دوی آنها و از وجودشان حظ می کردم.
یاد روزهایی که می رفتم خانی آباد برای دیدن خاله بزرگه هم به خیر. کاهگل پشت بام بزرگ و یک سطح شان را وقتی آب می زدند چه بوی خاک باران خورده ای میداد آب می پاشیدند تا قدری از گرمای سوزان تابستان را از بین ببرند تا بشود بر رویش جاجیم پهن کرد و به روی آن بستنی اکبر مشدی و فالوده خورد و یا هندوانه ای قاچ کرد و بگو بخندی راه انداخت و آخر شب هم توی رختخوابهای تمیز که بوی تاید میداد دراز کشید و دل به نسیم خنکای شب سپرد و با دیدن و شمردن تک تک ستاره ها، به خواب عمیق و دلچسبی رفت.
یاد دایی بزرگه و خانه ی بازار دوم هم به خیر. نانوایی لواشی چسبیده به خانه شان و تنور زمینی و بوی نان تازه که مدام به فضا پخش می شد و حیاط و دختردایی ها و پسردایی هایی که خانه را روی سرشان می گذاشتند که آقاجان! آقاجان! ببین پسرعمه آمده!
الان فهمیدم که امروز پنجشنبه است. با خودم فکر کردم شاید اینکه خاطرشان به ذهنم آمده بی حکمت نباشد و بد نیست یادی از درگذشتگانمان بکنیم و فاتحه ای نثار شادی روحشان کنیم که روزهای بسیار خوشی را در کنارشان گذراندیم.
خدا جمیع اموات ورحمت کنه
یاد مادر بزرگ خدابیامرزم افتادم
سیزده سال پیش که من وهمسرم تازه میخواستیم به عقد وازدواج هم در بیایم هشت نفرشون بودند...زنده وسرحال همه شون با چه ذوق وشوقی برامون آرزوی خیر میکردندوقتی فیلم عقدمون ومیبینم خیلی دلم هوای همه شونو میکنه
در این بین عموی نازنینم هست...عمویی که فرداسالگرد فوتشهومن اون وشش ساله که از دست دادم
وووای عمو مصطفی ببین اشکم ودر آوردی!!!
پدر بزرگها ومادر بزرگهای همسرم همه شون طی سه سال فوت کردند.پدر بزرگ مادریم هفت سال پیش ومادر برگ پدریم سه سال پیش از دنیا رفت
الان از اون هشت نفر دو نفرشون هستند که هردو با تموم اصرارهای فرزندانشون برای تغییر مکان زندگی ترجیح میدن خونه ی خودشون باشن وپرستار ازشون نگهداری کنه
خدارو شکر وضع مالی خوبی دارند ودر رفاه کامل بسر میبرندولی کهولت سن چیزی نیست که اسایش بهمراه داشته باشه
وقتی کنارشونم موهاشونو شونه میزنم.ناخنهاشون ومیگیرم وپیش خودم فکر میکنم یعنی تا چند وقت دیگه دارمشون؟؟!!من زودتر میرم یا اونها؟!!بعد که کنارشون میشینم واز گذشته برام میگم دلم پر میشه از غصه بخاطر تک تک چروکهای صورتشون.دستهای لرزان وپاهای ناتوانشون بخاطر چشمهایی که همیشه نم اشکی داره بخاطر تموم نگاه هایی که به دور خیره میشه وآه سردی از ته دل
عید که برای زیارت اهل قبور به قبرستان خانوادگی رفتیم خواهرم کنار مزار مادر بزرگ که الان سروی روی اون سایه انداخته نشست وگفت مامان جون عیدت مبارک!این بهار اومد بدون تو ولی بیادت هستیم وهمین اول عید اومدیم دست بوس!عیدی ما یادت نره وزد زیر گریه
ووووای که چه خاطره هایی برام زنده شد
ببخشین اشکم در اومد نفهمیدم چی نوشتم
خدا همه شون رو بیامرزه و این دوتایی که براتون مونده رو هم حفظشون کنه! من هم که گاهی میروم سراغ آلبوم عکس ها و می بینم آدمهای زیادی یک روزی دور و برمون بودند که حالا نیستند غصه ام می گیره. و یاد آسیاب به نوبت می افتم.
ببخشید. اما قصد ناراحت کردن شما رو نداشتم و فقط می خواستم یادی بکنم از خاطراتم و کسانی که امروز دیگه کنارم نیستند. همانطور که من هم یکروز فقط خاطره می شوم و شاید حتا خاطره ای هم نمانده باشد و به زودی از یادها بروم!
کبیورد=همون کیبورد
بمن چه اصلا
بله خب تقصیر کیبورده
ئختر=دختر
تقصیر این کبیورده بمن چه!!!!
فکر کنم مریم خانوم کیبورد شما رو هم ویروسی کرده باشه!
سلام عموجان
ئئئئئئئه ئختر عمو قرار نبود کار وکاسبی مارو کساد کنیاااااااا
خب با اجازه تون بخونم وبیام
از عنوانش که دلم گرفت
سلام
حالا دعوا نکنین با هم و بچه های خوبی باشین
اما من یاد خاطرات خوب افتاده بودم
البته من مادربزرگامو دارم شکرخدا
شکر و خدا براتون سالهای سال حفظشون کنه
سلام .احوال شما؟ روح رفتگانتون شاد .. امروز منم که از کنار آرامگاه ابدی پدربزرگام رد می شدم دلم هواشونو کرد ..خصوصا بابای بابام که یه کاریزمای خاصی داشت..
هععععی خاطرات ...
سلام
ممنونم. خوبم شکر خدا. خدا همه ی اسیران خاک را بیامرزه و پدربزرگهای شما رو هم همینطور.
بله خاطرات. راستی ما بدون خاطرات مون چی بودیم؟
سلام یادم رفت.ببین مادیات با آدم چکار میکنه
سلام عمو
خدا همه خفتگان خاک را رحمت کنه. خیلی دلنشین بود.متاسفانه من مادربزرگهام را در کودکی از دست دادم.ولی مادربزرگهای همسرم خدا را شکر هستندوخیلی عزیزند.
طوری نیست و دوباره سلام به شما
الان که فکرش رو می کنم می بینم مادربزرگ های من چقدر دوست داشتنی و عزیز بودند و چقدر زحمت کش.
جورابی را که مادربزرگم با پشم ریسیده و بافته بود را کاش هرگز نمی پوشیدم و برای امروزم نگه میداشتم
خدا مادربزرگهای همسر عزیز شما رو براتون حفظ کنه. قدر بدونید که نعمت بزرگی هستند
ط.
ن.
ب.
سلام
به مبارکی و میمنت