پدر بزرگی که نمی شناسم!

بسم الله الرحمن الرحیم

پدر مرحومم که فرزند کوچک خانواده بود، به همراه دو برادر و یک خواهر که از همه بزرگتر بوده، به گفته ی خودش ده دوازده ساله بوده، که بعد از فوت پدر و فشار روزگار، از مراغه به تهران میایند. در خیابان شهرستانی که نزدیک میدان فوزیه آنزمان قرار داشت، مدتی اجاره نشین بوده اند. میدان که چه عرض کنم. خود من بچه بودم و خاطرم هست وقتی را که، این میدان مخروبه داشت به میدانی آبرومند با اِشل و اندازه های آن روز تبدیل میشد.

خلاصه مدتی که اجاره نشین ِ یکی از همزبانان آذری خود بوده اند، به فکر میافتند در همان نزدیکی زمینی بخرند و برای خود بسازند. سمت میدان فوزیه ی سابق و میدان امام حسین (ع) فعلی، یعنی در حوالی محله ی دوشان تپه ی آنزمان، منطقه ای هست که به مفت آباد مشهور شده بوده، مثل سوپور آباد سمت تهران نو و خانی آباد و نازی آباد درجنوب شهر و خیلی چی چی آباد های دیگر، و حتی "زور آباد" که البته این یکی توی کرج واقع شده...

پدرم می گفت مفت آباد، مفت ِ مفت هم که نبود، ممد سبیلی بود، لات و چاقو کش و زور گیر، ما زمین را از او خریدیم، به او پنجاه تومن دادیم و او چند سنگ انداخت و حدود زمین ما را اینطوری معلوم کرد و با خاک همانجا و آب تلمبه های دستی قدیمی، خشت ساختیم و خانه را با چند اتاق بنا کردیم.

خانه ای که ساختند، مدل خانه ای بود که توی فیلم پدر سالار حتما دیده اید، با همان سبک و سیاق زندگی دسته جمعی برادر و خواهرها، همسرانشان و بچه های قد و نیم قدی که خانه را با شلوغکاری های خود، می گذاشتند روی سرشان. از هر طرف صدای خنده و گریه و داد و فریاد بچه ها و البته قهقهه ی بزرگترها بلند بوده، با دعواهایی که به هر حال بر سر بچه ها یا بهانه های مختلف برپا می شده و با تنها سفره ای که برای همه یکسان گسترده میشده و با بوی غذا و دوغی که از بزرگ به کوچک مدام رقیقتر می شده و همهمه ی زنان و مردان و باز هم شلوغی بچه ها و ونگ وونگ نوزادان و ...

...بله چند سال بعد از اینکه خانه را می سازند و پدرم شاگرد قناد بوده و خشکبار فروش. همچنان خانوادگی با صاحبخانه ی قبلی خود رفت و آمد را ادامه می دهند و خانه ی همان صاحبخانه، که از قضا دختر دایی مادرم بوده، و خانه شان، محل رفت و آمد مادرم با خانواده اش، محلی میشود برای آشنایی پسر و دختری که بعد از وصلتشان میشوند پدر و مادر من، با ماجراهایی که بسیار هم شنیدنی است. 

من و مرحوم پدرم

اما من امروز نیامده ام از این ماجراها بنویسم. از پدرم قبلا متنی نوشته بودم به نام " به یاد پدرم " که به روزهای رفتنش می پرداخت. امروز کمی زودتر از همیشه آمدم تا با فراغ بال و بی مزاحمت مشتریان از تصویری بگویم که دو سه روزی است از جلوی چشمانم به کنار نمیرود! 

پدربزرگم

از پدر بزرگم، پدر پدرم! قدیم، عکسی از او بر دیوار خانه ی ما آویزان بود بالای عکس کراوات زده و جوان پدرم، به گمانم در عکس دامادی اش بود. اما با ساخت و ساز خانه بود یا با تغییر دکوراسیون خانه، این عکس هم مفقود شد! عید امسال رفته بودم خانه ی عمو، تنها یادگار نسل پدرم، توی بستر بیماری بود. عمو وسطی از پا به شدت ناراحت بود. وقتی برای دیدنش بالای سرش رفتیم روبروی تختش، این عکس پدربزرگ را دیدم. خیلی خوشحال شدم. انگار پدربزرگ و عمو را همزمان و بعد از چند سال که گم کرده بودم، دوباره میدیدم! پدربزرگی که از او هیچ نمیدانم جز نامش! اینکه اسمش محمد حسین بوده و خاطرات ریز و مبهمی نه از خودش بلکه از دورانش. پیشه وری، حزب دمکرات، حمله ی روس ها، اشغال آذربایجان و سربازهای روس ِ سفیدی که در زمستان سرد آنروزها، یخ رودخانه را می شکسته اند و بعد از آب تنی و شستشو و استحمام، توی آن آب سرد، از سرخی مثل لبو می شده اند با همان اندازه بخاری که از خود متصاعد میکرده اند! و قورباغه هایی که از زیر سنگهای کنار رودخانه درمی آورده اند و کباب می کرده اند و می خورده اند! و غش غش می خندیده اند و با این خنده، بر اندام پدرم که بچه ای بوده و ناظر بر این اعمال، ترس را می نشانده اند. اما اینها هیچکدام به پدربزرگم مستقیما مربوط نمی شود.

سه روز است که این سوال مرا رها نمی کند و انگار این پدربزرگ بعد از سالیان سال آمده و مدام از من می پرسد که چرا من از او هیچی نمیدانم؟! باید بروم سراغ عمو و از او همه چیز را در مورد پدربزرگم بپرسم! پیش از اینکه کاملا و کاملا دیر شود. دیرتر از آنکه حسرت دانستن از پدربزرگم برای همیشه داغش را بر دلم بنشاند. 

از مادربزرگ هایم هم قبلا نوشته بودم " به یاد مادربزرگ ها

پ ن: 

برایم پیامک آمد: به پاس اولین بوسه ای که پدر به رسم مهر در اولین ساعات تولد به گونه ما زد و ما نفهمیدیم، بوسه آخر که ما به رسم وداع به صورتش می زنیم و او نمی فهمد، یاد همه پدران رفته را گرامی میداریم، روز پدر مبارک. 

و 

پ مثل پناه، پ مثل پدر! همانکه بودنش غرورم را رقم زده و جای خالی اش اندوه بیکران بر سرمان هوار می کند، کاش من هم پدر داشتم تا به جای خیرات، هدیه می خریدم و به جای روزت مبارک پدر، نمی گفتم روحت شاد پدر. تولد حضرت علی علیه السلام و روز پدر مبارک

بیاد پدرم

بسم الله الرحمن الرحیم

شبهای جمعه برای من ساعتهای دلتنگی است. ناخودآگاه یاد کسانی می افتم که روزهایی کنارم بودند یا کنارشان بودم و فوت کرده اند. به خصوص پدرم که یادش در چنین شبهایی بندرت از خاطرم میرود.

امروز یاد روزی افتادم که سال ۷۹ پدر و مادرم عازم زیارت کربلا بودند . آن روزها عراق اوضاع به هم ریخته ای داشت و طبق توافق ایرانی ها بعد از سالها محرومیت به زیارت عتبات می رفتند و ما (من و برادرانم) برای بدرقه انها به ترمینال رفتیم. زود رسیده بودیم و یا اتوبوس تاخیر داشت یا پدرم برای رفتن عجله داشت که مدام اینطرف و آنطرف می دوید و می پرسید چرا اتوبوس نیامد؟ مکه و سوریه رفته بودند اما سالها بود چشم انتظار این لحظه و رفتن به کربلا بودند. شاید دیدن وضع او و عجله اش ما را هم به فکر انداخته بود که لابد واقعا تاخیری پیش آمده است که او اینطور دست و پا می زند. بالاخره اتوبوس آمد و او زودی روبوسی کرد و رفت توی اتوبوس نشست . هرچند بعد از نشستن پدرم تا راه افتادنشان، به نظرم طولانی تر از زمانی شده بود که منتظر امدن اتوبوس بودیم. اما از اینکه میدیدم پدرم به ارامش رسیده خوشحال بودم و منتظر شدیم تا به هر حال راه افتادند و ما که انگار تازه متوجه جدی بودن رفتنشان شده باشیم چندین قدم دنبالشان دویدیم و مدام دست تکان دادیم و پدرم حواسش به جابجا کردن ساک ها و چیزهای دیگری بود. به هرحال خداحافظی کردیم و برگشتیم. قرار بود از راه زمینی و از مرز خسروی بروند. آمدیم خانه و از فردای آن روز شروع کردیم به تمیز کردن خانه و شستن در و دیوار ها - پرده ها و . . و فرشها را دادیم شستند و لوستر تهیه کرده و جای لوستر قدیمی نصب کردیم و چند تا از قابهای قدیمی خانه را با قابهای نو عوض کردیم و .... خواهری نداشتیم و طی سالیان گذشته به کار در خانه عادت داشتیم و البته همسر من هم که از ما بیشتر بلد کار بود ما را همراهی می کرد. خلاصه وقتی کارها به سرانجام رسید و تمام شد . برای قربانی ، دو تا گوسفند هم خریدیم. مسافرت به عراق با خطرات و سختی هایی هم همراه بود و مثل حالا نبود که با تلفن و موبایل ارتباط برقرار باشد. نزدیک آمدنشان بود که تلفن زنگ خورد . مادرم پشت تلفن گفت همانروز اولی که به اینجا رسیدیم پدرت گفت برم غسل زیارت کنم . برق قطع و آب سرد بود. به او گفتم بدنت به آب سرد حساس است الان دوش بگیری کهیر می زنی . گفت بدون غسل زیارت که نمی توانیم برویم زیارت! تازه زیر دوش رفته بود که صدایی آمد .ترسیدم و هر چه صدایش کردم جوابی نداد. در را که باز کردم دیدم بر کف حمام افتاده است . با داد و فریادم کاروانیان آمدند و امبولانس خبر کردند و دکتر آمد و گفت سکته کرده و در دم به رحمت خدا رفته است. گفت همه ی کاروانیان به حال او غبطه می خوردند و می گفتند خوشا به حالش که در کربلا و هنگام غسل زیارت از دنیا رفت و طی چند روز دوستان کاروانی اش همراه با خود او را روی دست به تمام نقاط زیارتی برده اند. زنگ زده بود که بپرسد که او را در کربلا و یا نجف دفن کنیم یا به ایران بیاوریم؟

انگار آب سردی روی سرهمه ی ما ریخته باشند! خانه را برای بازگشتشان آراسته بودیم و حالا..

آمدنش به تاخیر افتاد رفتم لب مرز و تحویلش گرفتم و با آمبولانس آوردم (درست همانطور که چند سال قبلش رفتم و برادرم را آوردم.) تازه آنزمان بود که فهمیدیم که چرا برای رفتن عجله داشته است... مردی ساده و زحمتکش و با خدایی بود و نام نیکی داشت و هرکس که می شناختش و از فوت او یا نحوه ی فوتش با خبر شد، برای تشیع جنازه اش آمد. جمعیت زیادی جمع شده بود شاید بیشتر از هزار نفر می شدند . او را در بهشت زهرا دفن کردیم.

بله شبهای جمعه صورت لاغر و استخوانی و نورانی و قشنگش همیشه مقابل چشمانم هست . خدا روحش را شاد کند. اگر می توانید لطفا برایش فاتحه ای بخوانید.