پنجاه سالم که بشه!

بسم الله الرحمن الرحیم

حدود پانزده بیست روز قبل این مطلب رو خوندم. از اونروز فکرم رو بدجور به خودش مشغول کرده. همون روز حتا منو نسبت به وبلاگنویسی مردد کرد. خب من پنجاه سالم شده و ..خلاصه که با بند بندش ارتباط برقرار کردم. امروز به فکر افتادم لااقل بگذارمش توی پیوندهای روزانه، اما وقتی دوباره خوندمش حس کردم شاید بهتر باشه همینجا بگذارمش تا بیشتر خونده بشه و بتونیم راجع بهش با هم حرف بزینم. (الان گشتم تا لینکش رو هم بگذارم اما دیدم نویسنده ی اصلی معلوم نیست کیه و چندین جا هم نقلش کردند!):

پنجاه سالم که بشه...

وقتی بچم طلبکارانه روبروم وایسه و ازم بپرسه بابا پس اون موقع ها چه غلطی داشتید میکردید که الان وضعمون اینه..!

سرمو پایین میندازمو میگم:

یادش بخیر..

اون موقع ها بزرگترین چالش من و هم سن و سالام سلفی گرفتن و وقت تلف کنی تو شبکه های اجتماعی بود..

هر دوره ای یه چیز مد میشه دیگه..

یه دوره کتاب خوندن و راهپیمایی کردن و شعار دادن و انقلاب کردن..

یه دوره هم لش بودن و بی شعوری و بی تفاوتی و دور همی و خوش گذرونی..

ترا خوردن و بنگ زدن و قلیون چاقیدن و پیک بالا رفتن و هندزفری تو گوش کردن..

برای نشنیدن..

برای ندیدن..

برای فراموشی..

فکر کردنم از مد افتاده بود..

ایدئولوژی "به من چه به تو چه" اومده بود رو تشک..

کسی خودشو وارد کارای بالایی ها نمیکرد..

بالایی هایی که تو خصوصی ترین مسائل زندگی ما هم سرک میکشیدن و براش فتوا میدادن..

 

بهش میگم اونموقع که بیشتر از هر دوره ای ازمون بهره اقتصادی میکشیدن..

فیلترینگ و محدودیت رو تو تمام ابعاد زندگیمون به کار گرفته بودن و به جای خودمون برای زندگیمون فکر میکردن و تصمیم میگرفتن..

تو روز روشن با موتور سیکلت رو صورت ناموسمون اسید میپاشیدن که مثلا با بدحجابی مبارزه کنن..

به اسم دین و مذهب هر پول شویی و اختلاس و زمین خواری و کثافت کاری میخواستن میکردن..

ما بزرگترین چالش های زندگیمون آب یخ رو سر ریختن و  نوشتن یه مشت مزخرفات با دست چپ بود..!

تزویر و ریا کاری و دروغ گویی تو تلویزیون رو با عوض کردن کانال برای دیدن سریال های دوزاری ترکیه ای جواب میدادیم..

پول پرستی و سکس پرستی و مادی گرایی رو به اوج خودش رسونده بودیم و هر روز تلاش میکردیم خودمونو خوشگل تر و محبوب تر از بقیه نشون بدیم..

روشن فکرامون کارشون وبلاگ نویسی شده بود و بلندترین فریادشون استاتوس های فیس بوکیشون بود.. به همراه تحسین های حال بهم زن مردمی که زیرشون کامنت میذاشتن..

قفس مارو خوش آب و رنگ تر ازون حرفا ساخته بودن که کسی به فکر پریدن باشه..

همه تو لاک خوشون بودن..

داشتن از پشت مانیتورشون برای هم تو گروه های مجازی جوک و یه مشت مزخرفات میفرستادن و به عمیق ترین حفره های فرهنگیشون از ته دل میخندین..

فکر میکردن خیلی باهمن..

ولی حقیقت این بود که ریشه اتحاد خشک شد..

وقتی دیگه "تو" مهم نبودی..

وقتی دیگه "ما" مهم نبودیم..

مهم خودم بودم وقتی داشتم عکس جدیدمو با قوی ترین افکت ها و فیلتر های "شاخم کن"  آپلود میکردم..

...

اینجا را هم بخوانید که هم از چرایی و هم از تاریخچه و گذشته ی وبلاگ نویسی نوشته ام