حکایت پیرجمال

بسم الله الرحمن الرحیم

به دلایلی هنوز تهران هستم و اینترنت هم ندارم! خلاصه کنم که از آنجا مانده و از اینجا رانده ام فعلا!

با خودم فکر کردم این چند روز را به بطالت نگذرانم. پس کتاب مقامات جامی را دست گرفتم که کاری مفید بکنم و کتابی بخوانم و لااقل حظی معنوی ببرم! اما این کتاب که از عبدالواسع نظامی باخرزی است و با مقدمه، تصحیح و تعلیقات نجیب مایل هروی نوشته شده که الحق و الانصاف مقدمه اش از حیث رعایت عدالت و انصاف و دوری از عداوت و کینه و یا دلدادگی و شیدایی، بسیار بهتر از متن کتاب است، اوضاع معنوی مرا طی سه روز گذشته نه تنها خوب نکرد که حالم بد و بدتر شد! بگذارید به جای طول و تفصیل دادن ِدلیل این گفته ام، شمه ای از کتاب را برایتان بیاورم تا هم با نحوه ی کتابت این کتاب آشنا بشوید و هم از خلالش، مقصودم را بهتر مطلع گردید:

حکایت پیر جمال

و در آن اثنا پیری بدسگال از گوشه نشینان شهر شیراز مشهور به پیر جمال، که سخنان متفرق در صورت رسائل مرتب می گردانید، چنان که به هیچ طریق میان عبارات عربی و ترجمه ی فارسی و نظمی که به هر موضع ایراد کردی مناسبت و ارتباطی متصور نبود؛ و اما بعضی از جهله ی آن ولایت که به صنعت کتابت و تذهیب و جدول و تجلید امتیازی داشتند رسائل مهمل او را به تکلف هر چه تمامتر به درجه ی تکمیل رسانیده در صورت تحف و هدایا به هر شهر و ولایت می فرستادند. از آن جمله نسخه ای که به رسم پیشکش به مجلس سلطان خلیل پسر اوزن حسن فرستاده بود، از موصِل آن سوال کرد که چه مبلغ به اخراجات زیب و زینت آن مصروف گشته؟ در جواب آن چنین گفت که مبلغ پانصد دینار کپکی تقریبا. پس خدمت شاهزاده فرمود که خاطر ما به قبول این رساله تلقی نمی نماید، موازی آن مبلغ به جهت شاهزاده نقد کرده، فرستد تا به شرف ارتضای شاهانه اقتران یابد. و در آن سفر جمعی کثیر از پسران صبیح الوجه در کسوت ارادت با وی ملاقی شده به لسان اجرای معارف پیوسته می گفت که ما در مقام غلبه ی محبتیم، و اینها همه جمال الله اند. و چون خدمت درویش و اصحاب وی باجمعهم در لباس مرتب از پشم شتر بسر می بردند آن حضرت به ازای کلمات او چنین فرمودند که رابطه ی خصوصیت بر این وجه است که اینها جمال الله اند و شما جِمال الله اید. و بالاخره تمام آن پسران که از مملکت فارس همرکاب او روی نیاز به طرف صحرا نهاده بودند بر بساط تردّد و تودّد پیاده ماندند و آن شیخ پرتلبیس در آن صحرای بی پایان سخره ی شیطان و مسخر ابلیس گشت. و وی را گروه انبوه از مریدان بی تمیز بودند که به زبان بلاهت چنین در می نمودند که هر فیضی که از جانب مبدا به فراز و نشیب این عالم صورت می رسد همه از ممرّ ِ فیضان وی است، و آن حضرت در مقام مباسطه جواب ایشان بر این وجه می فرمودند که واقعا به قلیل و کثیر هر فیضی که از ممرّ ِ افاضه ی ایشان بر این وجه تواند بود نمی خواهیم. و چون در آن ایام قصیده ای عربی بر حسب عادت در نعت حضرت رسالت – صلی الله علیه و آله السلام – گفته بود و بعضی از آن ابیات بالکلیه از ضبط  و ربط مفهوم، مثل کلام محموم عاری می نمود شُرَفای حرمین – زادهما الله شرفا – به زبان تعرض به عرض مکاوحت درآمده، متوهم شد و از روی عجز و نیاز التجا به میامن ِ آثار حفظ و حراست آن حضرت نموده به وسیله التفات ِ ایشان از آن ورطه ی هایل امان یافت.

و از احاسن اتفاقات آن که در آن سال، حوالی شهر حلب – که از مضافات شهرستان مصر است – به واسطه ی صدمات قهر اوزن حسن غارت تمام یافته بود، رای امرای آن مملکت در قافله ی مصر اقتضای آن می نمود که قافله ی بغداد را در مقام انتقام داشته، تمامت ِ اموال و وَجهات ِ ایشان را یک باره عرضه ی غارت و تاراج گردانند. و چون این خبر از زبان خبرگیری از روی تحقیق به سمع شریف آن حضرت رسید بی مجال توقف پیش از رسیدن آن گروه روی شهامت و حزم به راه آورده به استصواب شُرفای مکه ی مبارکه خاطر شریف به تدارک آن تفرقه ملتفت گردانیدند تا مرآت ِ ضمایر ِ همگنان از زنگ ملال آن جلا پذیرفته همه را از آن ورطه ی هایل نجات کلی کرامت گشت، و کافه ی خلایق شادمان و مستبشر گشته، شکرها گذاردند و شکر آنها به تقدیم رسانیدند.

نقل شده از صفحات 180 و 181 کتاب مقامات جامی منتشر شده از سوی نشر نی چاپ اول 1371

من پیش از تایپ مطلب، نام پیر جمال را جستجو کردم و به اینجا رسیدم و درباره اش چنین خواندم:

ارتباط طریقت پیرجمال و سهروردی

سلسله ارادت و اتصال طریقت پیرجمال، از طریق پیر مرتضی، به چند واسطه، به شیخ ابوالنجیب عبدالقاهر سهروردی می رسد. [۱۵] [۱۶] لذا سلسله‌ای که به پیرجمال نسبت داده‌اند، به «پیرجمالیه» یا «جمالیه» شهرت یافته است و آن را یکی از سلسله‌های منشعب از سهروردیه دانسته‌اند. [۱۷] [۱۸] [۱۹] به قولی [۲۰] [۲۱] این سلسله در ایران از شعب دیگری که به سهروردی منتهی می‌شده معروف‌تر بوده، و تعلیمات شیخ فخرالدین عراقی را نیز همین سلسله در ایران منتشر کرده است.

مذهب پیرجمال

پیرجمال از ائمه علیهم‌السلام و خلفای راشدین با احترام یاد کرده، اما گرایش شیعی وی بیش‌تر بوده و این نکته از نوشته‌ها و تألیفات او بخوبی روشن می‌شود، وی در تمجید ائمه شیعه ، بویژه حضرت علی و امام حسین علیهماالسلام، القاب بسیاری به کار برده است، [۴۰] [۴۱] [۴۲] [۴۳] و در دیوان او [۴۴] [۴۵] [۴۶] [۴۷] [۴۸] نیز اشعاری در منقبت چهارده معصوم علیهم‌السلام وجود دارد.

ذم و تحقیر پیرجمال

عبدالواسع نظامی باخرزی، [۴۹] همراه با ذم بسیار پیرجمال و آثارش، و نیز فخرالدین صفی، [۵۰] از دیدار جامی و پیرجمال، حکایت‌هایی نقل کرده و نوشته‌اند که جامی او را قدح می‌کرده است و شاید تمایلات شیعی پیرجمال بوده که جامی (پیرو طریقه نقشبندیه ) را به تشنیع و تحقیر وی واداشته است.

...

حالا فکر کنم که بتوانید بفهمید که چرا با خواندن این کتاب حالم خوب نشد! وقتی مدعیان دیانت و تقوی و طریقت و عرفان و سیر و سلوک به جای اعتصام به حبل الله، چنین حب و بغض هایی داشته اند، که یکی را مقامات می نوشته اند و دیگری را اسیر تلبیس ابلیس می خوانده اند، از مردم عادی و عامی چه انتظاری جز عداوت و دشمنی می توان داشت؟

اما ناگفته نماند که کتاب خارج از این حب و بغض ها از حیث کتابت و نقل احوال جامی و حوادث سده های هشتم و نهم و اوضاع و احوال ایران بعد از حمله ی مغول و تاریخ عهد تیموری که آن را قابل قیاس با ایتالیای عصر رنسانس دانسته اند، بی اندازه واجد اهمیت و ارزش است. مثلا در کل صفحه ای فقط از عنوان مشاغلی نام برده که خود خواندن صورت اسامی این مشاغل در شهر هرات آن دوره تعجب و در عین حال تحسین برانگیز است به خاطر فراوانی و تعدد و گوناگونی حِرَف و صنایع و مشاغل! اگر خوشتان آمد، این کتاب را تهیه کرده و بخوانید.

 

12 بهمن پرواز انقلاب

بسم الله الرحمن الرحیم

ساعت پنج صبح، در طلوع روز پنجشنبه، در آخرین دقایق پایان حکومت نظامی طاغوتی، هزاران نفر از مرد و زن و کودک بسوی مسیرهایی راه افتادند که قبلا از طرف« کمیته ی استقبال از امام خمینی» معین شده بود. این مسیرها همان جاده هایی بود که از دو روز قبل و بیشتر از پیش با خون جوانان آب و جارو شده بود ....صحبت بود که «امام» در ساعت 9 صبح در تهران خواهد بود و مردم از زیر سر نیزه های حکومت نظامی گذشتند. دیشب را در میدانهای مسیر خوابیدند تا صبح جایی باشند که نزدیک به امام و سعادت دیدارش را داشته باشند. میدان آزادی مملو از جمعیت شد. هر قدر به ساعت ورود امام نزدیک می شد بر وسعت جمعیت افزوده تر و طپش قلبها به شمارش می آمد. راستی چه می شود اگر نگذارند هواپیمای امام بنشیند؟ اگر هواپیما را در آسمان نشانه بگیرند؟ اگر امام را بکشند؟ راستی چه می شود؟

این سوالی بود که انسان جرئت نمی کرد، حتی از خودش بپرسد، و اگر ناخودآگاه در مغز انسان مطرح می شد، عرق سردی وجود انسان را فرا می گرفت و با بلند کردن سر به آسمان با خودش می گفت: مگر ممکن است خدا ما را بی یاور بگذارد. مگر نه که ما برای اسلام و برای خدا می جنگیم؟

ساعت از 9 صبح گذشت، قرار بود امام در ساعت 9 در فرودگاه مهرآباد باشد. « کمیته استقبال از امام» از مردم خواسته بود که با خود مقداری غذا و یک رادیو همراه داشته باشند. مردم در حالت راهپیمایی رادیوهای کوچک دستی خود را به گوش چسبانده بودند و در این ساعات فقط از رادیوهای نظامی موسیقی پخش می شد. جوانها که در این لحظات در شور و هیجان بسر می بردند ناگهان خاموش شدند و فقط صدای قدمهای کوتاه و بلند و فریاد گروه « انتظامات استقبال از امام خمینی» [متشکل از 60000 نفر نیروی داوطلب مردمی ] که با بازوبندهای سبز رنگ در میان مردم بچشم می خوردند و صدا می زدند« آقا از دست راست، خانم اینطرف نیا» بگوش می رسید.

گفتار تهدید آمیز بختیار که خاطر نشان کرده بود ممکن است هواپیمای امام خمینی را نگذارد به فرودگاه ایران نزدیک شود و یا گروهی که حامی شاه بودند امام را تهدید به سرنگونی هواپیما کرده بودند، در خاطره زنده شد. مردم چیزی بین مرگ و زندگی احساس می کردند. چشم زخمی به امام، مرگ همه ی ملت را دنبال داشت. اگر فاجعه ای رخ دهد، خدا می داند مردم ایران چه خواهند کشید، ولی هنوز چیزی از ساعت 9 نگذشته بود که موسیقی رادیو قطع شد و گوینده ای با لحنی خوش از امام شروع به صحبت کرد و ضمن صحبتهای خود از تاریخچه ی زندگی امام، در ساعت 9 و 27 دقیقه و 30 ثانیه اعلام کرد: هواپیمای امام خمینی بر خاک ایران نشست. در این هنگام غریو شادی در میان راهپیمایان برخاست....بعد از چند دقیقه رادیو اعلام کرد: امام خمینی از هواپیما پیاده و سوار بر یک مرسدس بنز شد. ناگهان صدای رادیو قطع شد و برنامه ی موسیقی پشت موسیقی شروع شد. شادی مردم ناگهان تبدیل به خشم و نفرت شد. شعارهای« مرگ بر بختیار» جای خوش آمد گویی را به امام خمینی گرفت .

در شهرستانها که همگی به امید پخش مستقیم تلویزیون در خانه های خود مانده بودند و از طرفی دولت به تمام اتوبوسهای مسافری از یک هفته قبل اخطار داده بود که بطور کلی هیچ مسافری را حق ندارید به تهران بیاورید. و از رفتن ماشین های تانکر بنزین به شهرستانها جلوگیری کرده بود تا اینکه بر اثر کمبود بنزین کسی نتواند از شهرستانها به تهران سفر کند. با وصف این موضوع میلیونها نفر از شهرستانها برای استقبال از امام خمینی به تهران آمده بودند.

خشم و نفرت بر اثر عدم پخش رادیو تلویزیون مردم شهرستانها را نیز به خروش درآورد و در شیراز رادیو تلویزیونهای خود را در خیابانورود امام به میهن انداختند و سوزاندند و فریاد برآوردند که این رادیو تلویزیون مردمی نیست. این استعمار امریکاست. ولی در دلها باز امیدی برخاست و همه از ته دل می گفتند« الهی شکر» مردم محله ها که بسر کوچه ها جمع شده بودند شعار می دادند و شادی می کردند. از منقلهای اسپند در وسط جمعیت دود بهوا برمی خاست و مردم در میان خود نقل و نبات پخش می کردند . ولی باز این فکر پیش می آمد در فرودگاه امام را چگونه استقبال می کنند که آسیبی نبیند.

یکی از روزنامه ها می نویسد:

« هنگامی که امام عازم حرکت می شوند به 600 نفر از خبرنگاران و فیلمبرداران که خیال داشتند همراه ایشان بیایند گوشزد می کنند که در این راه امکان خطر مرگ وجود دارد و این خطر ناشی از تهدیدهایی است که از جانب بعضی از خائنین قبلا اعلام شده، لذا امام از خبرنگاران می خواهند که بخاطر ایشان عزم خطر نکنند و با ایشان مسافرت ننمایند. از آن گروه 600 نفره 150 نفر داوطلب شده و با نشان دادن علامت صلیب به روی سینه ی خود با پرواز انقلاب عازم ایران شدند. مدیران هواپیمای غول پیکر ارفرانس تصمیم گرفتند به جای 400 نفر مسافر اقدام به سوار کردن 50 تن از همراهان امام و 150 نفر از خبرنگاران که جمعا نصف ظرفیت هواپیما می شد بنمایند.»

گام به گام با انقلاب – ج اول - اکبر خلیلی - چاپ دوم 1375- صص 263 - 266

....


همساده ها

"دا" - پستی رادیویی

بسم الله الرحمن الرحیم

با عرض شرمندگی از اینکه غیبتم طولانی شده و هنوز نتوانستم به زندگی وبلاگی آنطور که شایسته ی محبتهای دائمی شماست، برگردم.

کار بر روی خانه در زمین باغی بی وقفه و همچنان ادامه دارد و با گذشت اربعین حسینی، تصمیم داشتم پستی بگذارم تا حداقل از فضای عزاداری ایام محرم خارج شویم، اما حوصله، مجال و فرصت کافی دست نمی داد، تا اینکه با اشاره و امر دوست بسیار عزیزی بر آن شدم به جای پستی خواندنی و یا دیدنی، اینبار پستی شنیدنی بگذارم که البته تا به امروز توی وبلاگم سابقه نداشته.

با وجود اینکه یک هفته است که سرماخورده و زکام هستم، حسب الامر، جسارت به خرج داده و قسمتهایی از کتاب "دا" خاطرات سیده زهرا حسینی را که با تعجب بسیارم به چاپ صد و سی و چهارم رسیده است را انتخاب کرده و خوانده و ضبط کردم.

شما به لحن و تن صدای مریض و خسته کننده ی من توجه نکنید، بلکه به محتوا و سبک نگارشی کتاب دقت کنید، کتابی خواندنی است، اگر هنوز این کتاب را ندارید و نخوانده اید، حتما تهیه کنید و بخوانید.

پس این شما و این پست رادیویی! 

خسرو انوشیروان، عادل یا ظالم

بسم الله الرحمن الرحیم

آنچه می خوانید عینا از کتاب ایران در زمان ساسانیان نوشته پروفسور آرتور کریستین سن و ترجمه رشید یاسمی چاپ 1387 از موسسه انتشارات نگاه، فصل هشتم مربوط به خسرو انوشروان ( انوشیروان) انتخاب شده است:

انوشیروان عادل 

یکی از ستمکاره ترین بزرگان سپاه سالاری بود، که کس از او « توانگرتر و با نعمت تر نبود و نوشیروان او را والی آذربایجان کرده بود و در همه مملکت هیچ امیر از او بزرگتر و با عدت و آلت تر و خیل و تجمل نبود.

وی را آرزو چنان افتاد، که مر خویشتن را باغی و نشستنگاهی سازد. کلبه و زمین پیرزنی مانع کار او بود و چون پیرزن راضی به فروش نشد، سپاه سالار آن کلبه و زمین به ظلم از او بگرفت. پیرزن درماند، خود را در پیش او افکند، که یا بها بده و یا عوض، در او ننگریست. هرگاه که این سپهسالار بر نشستی و به تماشا و شکار شدی، پیرزن بر سر راه او بانگ برداشتی و بهای زمین طلبیدی جوابش ندادی و اگر با خاصگیانش گفتی، گفتندی بگوییم و نگفتندی. تا دو سال برآمد، پیرزن عاجز شد و طمع از انصاف وی ببرید. پس برخاست و به رنج و دشواری از آذربایجان به مداین شد، چون درگاه نوشیروان بدید، گفت مرا نگذارند که در این سرا شوم. تدبیر من آن است که در صحرایی او را ببینم و قصد خود بر وی عرض کنم. پیرزن خبر یافت که نوشیروان به فلان شکارگاه می رود. بدان شکارگاه شد و آن شب آنجا بخفت. روز دیگر نوشیروان در رسید. بزرگان بپراکندند و مشغول شدند و نوشیروان با سلاح داری بماند. پیرزن چون ملک را تنها بدید، گفت ای ملک داد این ضعیفه بده. نوشیروان سوی او راند و قصه او بستد و بخواند. گفت دل مشغول مدار که مراد تو حاصل کنم. آنگاه فرمان داد تا آن پیرزن را به مهتر ده سپارند. چون نوشیروان از شکار بازگشت پیرزن را در خانه فراشی جای داد و در اندیشه بود که چه چاره کند، تا حقیقت این حال معلوم شود، چنان که بزرگان ندانند. پس ملک غلامی به آذربایجان فرستاد تا به ظاهر وضع شهر و حال غله ها و میوه های ایشان را ببیند چگونه است و جایی آفت آسمانی رسیده است یا نه و همچنین احوال مراعی و شکارگاه ها بپرسد، اما در نهان غلام را گفت در آذربایجان ( صفحه بعد ) حال آن پیرزن پرسد و او را خبر دهد. غلام حال ها را معلوم کرد و بدرگاه نوشیروان آمد و احوال بازگفت و نوشیروان را نحقیق شد که پیرزن راست گفته است. روز دیگر بار داد و چون بزرگان حاضر شدند. روی بدان بزرگان کرد و گفت والی آذربایجان را چه مقدار دستگاه باشد؟ گفتند دوبار هزار هزار دینار، زرینه و سیمینه. گفت از جواهر؟ گفتند پانصد هزار هزار دینار. گفت ملک و مستغل و ضیاع؟ بگفتند در خراسان و عراق و آذربایجان در هیچ ناحیت و شهری نیست که او را آنجا ده پاره و هفت پاره ملک و ده آسیاب و گرمابه و مستغل نیست. گفت چارپای؟ گفتند سی هزار. گفت بنده درم خریده؟ گفتند هزار و هفتصد غلام رومی و حبشی درم خریده دارد و چهارصد کنیز دارد. گفت اکنون کسی که چندین نعمت دارد و هر روز از بیست گونه طعام و بره و حلوا و قلیه چرب و شیرین خورد و ضعیفی دیگر که از پرستار خدای تعالی بوده باشد و در همه عالم دو نان داشته باشد، این کس به ناحق دو نان خشک از او بستاند و او را محروم گرداند بر او چه واجب آید؟ همه گفتند این کس مستوجب همه عقوبت بود و هر بدی که با او بکنند سزاوار است. نوشیروان گفت پس اکنون بخواهم که پوست او بکنند و گوشت او به سگان دهند و پوست را پر کاه کنند و بر در سرا بیاویزند و هفت روز منادی کنند که هر که بعد از این ستم کند با او همان کنند که با این کردند.» صص 368 - 369

انوشیروان ظالم 

آرای مردمان مطلع و اشخاص کاردان در نظر خسرو چندان ارزشی نداشت و حکایتی که طبری راجع به دفاتر مالیاتی جدید خسرو نقل کرده است، که اصلاح خرابی مبتنی بر آن بود، این مطلب را می رساند. خسرو شورایی منعقد کرد که هرگاه کسی ایرادی دارد، اظهار کند. همه ساکت ماندند، چون پادشاه در دفعه سوم سوال خود را تکرار نمود، مردی از جای برخاست و با کمال احترام پرسید که پادشاه خراج دائمی بر اشیای ناپایدار تحمیل فرموده و این به مرور زمان در اخذ خراج موجب ظلم خواهد شد. آنگاه پادشاه فریاد برآورد:« ای مرد ملعون و جسور! تو از چه طبقه مردمانی؟» آن مرد در جواب گفت: «از طبقه دبیرانم» پادشاه فرمود « او را با قلمدان آن قدر بزنید تا بمیرد!» پس همه دبیران از جای برخاسته، آن قدر او را با قلمدان زدند تا هلاک شد. ( صفحه بعد ) آنگاه همه حضار گفتند: « خسروا خراج هایی که مقرر فرمودی همه موافق عدالت است»

کاووس که یکی از برادران خسرو بود و هوای تاج و نخت داشت، چنان که دیدیم به قتل رسید، برادر دیگرش جم در میان بزرگان ایران، که از سلطنت خسرو ناراضی بودند، هواخواه داشت، لکن خسرو پیشدستی کرد و جم را به قتل رسانید و برای این که از این گونه توطئه ها آسوده باشد، در عین حال همه برادران دیگرش را با پسرانشان و پدربزرگ خود اسپبدس Aspebedes هلاک کرد. فقط کواد، پسر جم، که کنارنگ آدرگنداد او را پنهان کرده بود، از این قتل عام نجات یافت. این راز آشکار نشد، مگر چند سال بعد، آنگاه به امر خسرو آدرگنداد را، که پیری سالخورده بود، به قتل آوردند و مقام کنارنگی را به پسرش وهرام داد...صص 373 - 374

هستی بخش

بسم الله الرحمن الرحیم

۱- زنبور عسل دارای قدرت فوق العاده ای در پرواز است، در هنگام، پرواز بال های این حشره، در هر دقیقه، 16000 بار تکان می خورد. کیسه های مخصوصی روی بدن این حیوان قرار گرفته که در هنگام پرواز متورم می شود و در نتیجه زنبور عسل مانند یک بالن بدون زحمت در فضا موج می زند. سرعت پرواز زنبور 35 کیلومتر در ساعت است و با داشتن این سرعت، باز هر وقت که بخواهد می تواند یکدفعه ترمز کرده و به عقب برگردد. ص 38

۲- تنها در یک موسسه ی حشره شناسی امریکا در واشنگتن بیست هزار جلد کتاب در باره ی مورچه وجود دارد ص 78

قسمت حس شامه از شاخک مورچه، دارای هفت بند است و هر یک از بندها، عامل تعیین کننده ی یکی از قسمت های اساسی زندگی مورچگان است. حداکثر قدرت دید چشم مورچه پنج سانتیمتر است.

شاخکهای مورچه دارای این کارایی هاست:

الف: تشخیص دوست و دشمن

ب: تشخیص لانه ی خود از لانه های بیگانه

ج: تمیز دادن ملکه و مورچه های ماده

د: شناختن کارگران ( مورچه های خنثی )

ه: تمیز دادن نژاد خود بین نژادهای دیگر

و: تشخیص افرادی که در لانه با آنها زندگی می کند

ز: تشخیص محل عبوری که از لانه تا مقصدش انجام گرفته است ص 81 

شبدر رونده

۳- طبق آزمایشی که داروین بعمل آورده از صد بوته ی شبدر، معمولا حدود دو هزار و هفتصد شبدر بعمل می آید. ولی اگر همان صد بوته ی شبدر را در محلی بکارند که کاملا پوشیده باشد و هیچ حشره ای نتواند با گلها تماس بگیرد، در آن صورت، از صد شبدر، حتی یک شبدر هم به عمل نمی آید ص 114

آنچه خواندید قسمتهای از کتاب " هستی بخش " نوشته ی شهید هاشمی نژاد است که نمی دانم چه سالی خوانده ام! شاید سی سال قبل خوانده باشم. اما در یکی از دفترهای خاطراتم ثبت کرده بودم. بله یادم نبود تا اینکه این دفترها را چند وقت قبل مرور کردم. و به نظرم جالب آمد و امروز برای شما هم نقل کردم. 

شبدر رونده

ظاهرا سیصد نوع شبدر وجود دارد. اما در مورد شبدر، باید بگویم من حداقل شاید ده نوع شبدر دیده ام و سه نوع از آن را در گلدانهایم دارم، که در رنگِ برگ و گل و در نوع رشد با هم متفاوتند. این گیاه خودرو است. البته یک نوع آن که دارای سیب زمینی است با جدا کردن پاجوش آن و کاشت در گلدانی دیگر تکثیر می شود. اما آن سه نوعی که من دارم، بعد از گل دادن و گرده افشانی به وسیله ی حشرات، دارای غلافی می شود، که بعد از رسیدن دانه، به محض تحریک بیرونی، همه ی دانه های داخلش را، با سرعتی باورنکردنی به اطراف پرتاب می کند! من هر بار به این غلاف ها، دست زده ام، به خاطر این عکس العمل سریعش، ناخودآگاه دستم را پس کشیده ام، حتی موقعی که به عمد به آن دست زده ام! 

گل شبدر رونده  غلاف دانه ی شبدر رونده

بید مجنون خانه شته زده بود، پیش از اینکه تصمیمم را برای سمپاشی آن عملی کنم، کفش دوزک ها آمدند و شته ها را نوش جان کردند و همانطور که ناگهانی آمده بودند ناگهانی هم رفتند!

آیا می دانستید که یک میکروب به دلیل تکثیر تصاعدی اش، اگر محیط رشد مناسبی داشته باشد، در عرض چهار یا پنج روز می تواند کل کره ی زمین را بپوشاند؟

بله چرخه ی حیات ذره به ذره اش حیرت آور و به طور اعجاب آوری دقیق است! ولله الحمد

پ ن: 

این عکس رو هم از شبدر خونه ی آقا عبدالله همسایه ی مغازه گرفتم که حیاط با صفایی درست کرده. کسی میدونه که اسم این گیاه چی هست؟