اواخر جنگ قسمت دوم

بسم الله الرحمن الرحیم

عقب نشینی

هاج و واج، با بهت و حیرت غیر قابل وصفی داشتم این صحنه ها را نگاه می کردم . انگار یکی دو ساعتی، مثل برق و باد و شاید به سرعت نور گذشت، کاری جز تماشای اتفاقات اطراف و فکر کردن به اینکه بعد از پذیرش قطعنامه و با این هجوم دوباره ی عراق، عاقبت جنگ چه خواهد شد، نداشتم.

از بلبشو و آشفتگی ساعات اول کم شده بود و آتش دشمن، نه در نزدیکی ما، اما با فاصله و در اطراف، کم و بیش ادامه داشت و جاده تقریبا خلوت و کم رفت و آمد شده بود. در همین حین چند تا تانک از طرف اهواز ، روی جاده ی اسفالت و به سرعت و بسیار سراسیمه به سمت ما آمدند. وقتی تانک سر ستون این ستون زرهی رسید، ایستاد و خیلی سریع دریچه ی بالای برجک تانک باز شد و یکنفر سراسیمه پرسید: "عراقی ها! عراقی ها کدوم طرفند؟" دویدم نزدیکتر و سمت راستش را نشان دادم و اضافه کردم: "تا یکی دو ساعت قبل، از چند کیلومتری روی این جاده ی سمت راستی، با توپ مستقیم داشتند به طرف ما شلیک می کردند." و او بی هیچ حرف دیگری، فورا برگشت پایین و دریچه را بست و تانک را به همان سمت چرخاند و بقیه هم به دنبالش به حرکت ادامه دادند. آمدن تانکها، و صدای مهیبی که حرکتشان روی جاده اسفالت ایجاد کرد، حسی از غرور و صلابت در فضا پخش کرد و قدری روحیه گرفتیم. با نگاهم داشتم آنها را بدرقه می کردم. هنوز همه ی تانکها که تعدادشان یادم نیست و شاید پنج شش تانک می شدند، کاملا توی جاده ی سمت راستی نپیچیده بودند که تانک اولی با ایست کوتاهی رو به جلو، شلیک کرد و دوباره به پیش رفت و بقیه هم با زاویه ی که به لوله ی خود می دادند با وقفه هایی به نوبت شلیک می کردند.

من ناخوداگاه داشتم فکر می کردم که یعنی همه نیرویی که توی این منطقه بود، تخلیه شد؟ کی؟! چرا موقع آمدن ما، اثری از نقل و انتقال این نیروها نبود؟! نکند گلوله های این تانک ها، بجای عراقی ها بر سر بچه های خودمان فرود آید؟! نگران بچه های کادر گردان هم بودم و مدام از خودم می پرسیدم یعنی الان بچه ها کجا هستند؟ چی شدند؟ چرا کسی دنبال من نیامد؟ بعد به خودم جواب میدادم با این حال و اوضاع حتما فراموشم کردند!

...

با دستی که چند بار روی شانه هایم برخورد می کرد به خودآمدم و به عقب برگشتم. یکی از راننده هایی بود که ما را به اینجا آورده بود. با دیدنش هم تعجب کردم و هم بسیار خوشحال شدم. فورا گفتم بقیه کجا هستند؟ گفت: "آنها به عقب رفتند و منم رفته بودم که بین راه یاد شما افتادم و برگشتم تا با هم برویم!" بی معطلی و خیلی سریع سوار شدیم و به سرعت به سمت اهواز راه افتادیم.  

بین راه رادیوی تویوتا روشن بود، مدام صدای گوینده ای را پخش می کرد که بسیار دستپاچه و نگران، مطالبی می گفت، شبیه به این جملات و کلمات: امت شهید پرور، توجه فرمایید. هموطنان عزیز، توجه فرمایید... با هر وسیله ای که می توانید خودتان را در سریعترین زمان ممکن به جبهه های جنگ حق علیه باطل برسانید که جبهه های جنگ در مناطق عملیاتی غرب و جنوب به شدت به حضور شما نیازمند است.. و مدام تکرار می کرد...عراق به سمت اهواز و آبادان در خاک ما به پیش می تازد و... از این دست حرفها و مدام هم مارش عملیات و سرودهای انقلابی پخش می شد. من با خودم گفتم لابد اهواز را برای تهییج بیشتر مردم گفت!

هوا داشت رو به تاریکی می رفت و دژبانی ارتش و سپاه و بسیج و حتا گروههای مردمی و محلی، با لباس های شخصی و اسلحه بدست، هر چند کیلومتر و گاهی هر چند صد متر به چند صد متر پست های ایست و بازرسی تشکیل داده بودند و با موانعی جاده را کلا بسته بودند. خیلی زود فهمیدیم همگی دستور دارند جلوی هر نیروی نظامی که به عقب می رفت را بگیرند. چند جا مانع عبور ما شدند و با توضیحاتی که راننده درگوشی به گوش مسئولین هر یک از این پستهای ایست و بازرسی گفت، از این موانع یکی یکی رد شدیم. من پرسیدم به آنها چه می گویی؟ گفت هیچی و لبخندی زد! اما یکجا هر چه گفت و هر چه کرد، کارگر نیفتاد و به خرج فرمانده ی یکی از ایست و بازرسی ها که سپاهی هم بود نرفت.

راننده عصبانی و دلخور آمد و ماجرا را برایم اینطور تعریف کرد که من همه جا شما را به عنوان مسئول طرح عملیات لشگر معرفی کردم تا اجازه دادند و رد شدیم  و به اینجا رسیدیم، اما اینجا دیگر آخر خط است و نمی گذارند رد شویم! گفت فکر کنم اگر شما خودتان با او حرف بزنید، شاید بتوانیم از این خان هم رد شویم. تازه فهمیدم طی این مدت به قبلی ها چی می گفته! من لباس فرم تنم بود اما فقط معاون گروهان بودم نه فرمانده طرح و عملیات لشگر! اما ناچار، آن فرمانده را به گوشه ای بردم به این بهانه که حرفم محرمانه است و قصه ی او را ادامه دادم و از چند تن از مسئولین نام بردم و از عملیات گفتم و حرفهایی زدم که بقدری موثر افتاد که حتا به ما برگه ای مهر شده داد تا دیگر کسی جلوی ما را نگیرد، باقی ایست و بازرسی های مسیر  را با همین برگه طی کردیم در حالیکه شب شده بود و کنار جاده، نیروها و ادوات و ماشین آلات، پشت سر هم متوقف مانده بودند و ما به سرعت هر چه تمامتر داشتیم به اردوگاه بر می گشتیم و قرار بود که چند ساعت دیگر و شاید نیمه شب دوباره برگردیم.

ادامه دارد