حالا برای دنیا قیافه بگیریم!

بسم الله الرحمن الرحیم

اگر تا چند روز قبل، پیش همه ی عالم و آدم خجل و شرمنده بودیم و خودمون رو زده بودیم به چی؟ کی؟ کجا؟ 

الان می تونیم خدا رو شکر، با افتخار سرمون رو توی دنیا و حتا مریخ بالا بگیریم و به همه بگیم که دیدید؟ بله ما اینیم

یادتون هست اوایل دیماه نوشتم سالی پربرفم آرزوست . الان دارم خدا رو شکر می کنم که طوفان نوح آرزو نکردم والا الان معلوم نبود وضع و حالمون چی میشد

چند روز قبل هم نوشتم

توی وبلاگم ابزار هواشناسی گذاشتم و امروز پیش بینی که کرده، این بود! اما تا الان که شب شده، از رعد و برق هیچ خبری نشد! چه برسه به از نوع شدیدش! نتیجه گیری اخلاقی این که دیگه به آب و هوا هم نمیشه اعتماد کرد که وظیفه ی خودش رو بخوبی انجام بده دی

بالاخره آرزوها و تذکر دادنم افاقه کرد و آب و هوای ایران هم کار خودش رو کرد به فکر افتادم یک کاری بکنم که توی آلاسکا و سیبری و کانادا برف نیاد و همه اش بیاد اینجا

گسترش بارشهای جهانی رو از اینجا ببینید

خاطره ای از روزهای دور

بسم الله الرحمن الرحیم

اواخر جنگ بود. روزهای موشک باران شهرها. شبها تا صبح، توی بسیج محله و در مسجد جمع می شدیم تا اگر موشکی به تهران خورد، توی آوار برداری و تخلیه ی مجروحین و شهدا، کمکی بکنیم. جمعمان جمع بود و هرکس نقلی تعریف میکرد.

انجمن اسلامی

در یکی از همین شبها، که همه جمع بودیم"عزت" که خیلی شوخ بود و دروازه بان تیم فوتبال مطرحی هم بود اینطور تعریف کرد:

اوایل انقلاب، یکبار "رشید" نذر کرده بود که، اگر فلان حاجتش برآورده شود پانصد تا مهر ِ نماز را، پای پیاده برای امامزاده داوود تهران ببرد! و حاجتش هم برآورده شده و وقت اداء نذرش رسیده بود. می گفت به سراغ من آمد و گفت که: " دستم به دامنت عزت، همچین نذری کردم و حاجتمم برآورده شده و رفتم مهرها رو هم خریدم و وزن پانصد تا مهر شده پنجاه کیلو! حالا می بینم نمی تونم این همه مهر رو، تنهایی و پای پیاده، به امام زاده داوود برسونم! مهرها رو ریختم توی کوله پشتی و دو تا کوله پشتی کردمشون و هر کدومش شده بیست و پنج کیلو! بیا و مردونگی کن و یکی از کوله ها رو تو بردار و یکی هم من برمیدارم، با هم بریم و بدیم و بیاییم. هم یک زیارتی بکنیم و هم نذر منو ادا کنیم و با هم برگردیم!

عزت می گفت در حالیکه داشتم مِن مِن می کردم! با او شرط کردم که: " اگر هزینه ی خورد و خوراک و سیگار به عهده ی تو باشه، قبول می کنم که باهات بیام" و او هم شرط را قبول کرد و پای پیاده راه افتادیم. تابستان بود و هوا داغ داغ! می گفت: "صبح زود قبل از طلوع آفتاب راه افتادیم و با هر جون کندنی بود تا نزدیکای ظهر،خودمون را به کن و سولقان رسوندیم که تازه اول راه فرحزاد محسوب می شد! خب اول باید می رفتیم فرحزاد تا بعدا، با یک کوهپیمایی با شیب خیلی تند می رسیدیم به خود امامزاده داوود!"

عزت می گفت، در بین راه هن هون کنان و خیس عرق می ایستادیم و برای رفع خستگی استراحت کوتاهی می کردیم و سیگاری می کشیدیم و منم مدام غرغر می کردم " که آخه مرد حسابی این چه نذری بود که تو کردی؟!" و " خب بجاش نذر می کردی اگر حاجتم برآورده بشه فلان قدر پول میریزم توی ضریح!" و نق می زدم که " آخه بابا اصلا چرا نذر کردی پای پیاده بریم؟!" و رشید که هم خسته شده بود و  هم از غرغر کردنهای من کلافه شده بود، می گفت" چه میدونم؟!" "چه می دونستم که پونصد تا مهر اینقدر سنگین میشه؟" "حالا یک اشتباهی کردم، دیگه!" " اصلا غلط کردم خوب شد؟!" و... من دوباره سرش داد می زدم که: "عجب خری هستی ها! حالا با این حرفها اجر خودتو، اجر منو ضایع نکن!! آخه اشتباه کردم و غلط کردم یعنی چی؟!...

می گفت، کم کم آب و نون و پنیر و خرما و از همه بدتر سیگارمون تمام شد و رشید هم دیگه پول با خودش نداشت و منم که کلا پول برنداشته بودم! خلاصه غرغر من داشت به اوج خودش می رسید. رفتیم و رفتیم تا اینکه دم دمای غروب شد! دیگه نه نای حرکت داشتیم نه یک چکه آب و نه یک تکه نان و بدتر از همه اینکه حتا یک نخ سیگارهم برایمان نمانده بود که دود کنیم!

خسته و درمانده و از سر تا پا بدنمان خیس عرق بود و نشسته بودیم که چیزی به رسیدن تاریکی شب نمانده. به مقصد نرسیدیم. پول هم نداریم که آذوقه ای تهیه کنیم و یا لااقل سیگاری بخریم و نفسی چاق کنیم. حالا باید چکار کنیم و چه خاکی باید به سرمان بریزیم؟ که یکدفعه، نسیمی بلند شد و بادی وزیدن گرفت و با خودش یک اسکناس دو تومنی نو و تا نخورده را روی هوا بلند کرد بود و می چرخاند. هر دو هاج و واج، توی گرگ و میش هوا، به این اسکناس نگاه می کردیم که، رشید داد زد قربانت بشم آقا، چقدر زود بفریادمون رسیدی و لااقل پول سیگارمون رو رسوندی؟! و دوان دوان رفت که اسکناس را روی هوا بگیرد. من هر چه داد زدم که این پول برای سیگار نیست و نباید بهش دست بزنیم و باید نگهش داریم که توی ضریح بیندازیم، به خرجش نرفت که نرفت!

پول را توی هوا قاپید و بدو بدو داشت میرفت که از نزدیکترین دکه، سیگار بخرد و برگردد، که یکدفعه، سنگی از کوه جدا شد و آمد و آمد و آمد تا اینکه درست خورد برسر رشید و او را محکم بر زمین زد و فریاد رشید هم از درد بهوا خاست که: "آهای عزت! امامزاده داوود بی معرفت سرم رو شکوند" و بعد هم بلند شد و در حالیکه یک دستش به سر شکسته اش بود و کوله پشتی را از روی دوشش به زمین می انداخت بدو بدو سربالایی را دوید به سمت امامزاده داوود! با فریاد پرسیدم که داری کجا میری و چکار داری می کنی؟ گفت: من اول باید برم این دو تومنی رو بندازم توی ضریح، تا امامزاده داوود بخاطر دو تومن، هر دومون رو نکشته، تو همینجا بشین و منتظر باش تا بعد میام باهم مهرها رو میبریم و بهش تحویل می دیم و برمیگردیم.

.....


چطور به «امام زاده داوود» برویم؟

 

من چقدر آنلاینم ما چقدر خوشبختیم

سلام

آقای آنلاینیان اومده بود دیدنم و برام یک چشمه از زندگی امروزش گفت و گفت و تعریف کرد و منم ضبط کردم. طولانی شد اما بهتون قول میدم که هر چی دارید می خونید سانسور نشده است و عین مطالب پیاده شده ی از این نواره، بدون اینکه حتا یک ویرگول جا بجا کرده باشم:

امروز صبح نزدیکای ساعت 9 از خواب بیدار شدم. همه هنوز خواب بودند. لابد غافلگیر شدند. آب کتری ِ هشت لیتری، روی گاز تا صبح جوش خورده بود و داشت تموم می شد، خباثتم گل کرد و تا کسی از راه نرسیده و یک چیکه آبش هم تموم نشده فوری یک چای لیوانی برای خودم و یکی هم برای زن جان، ریختم.

دماغم کیپ شده، حس کردم انگار آنژین روسی شدم یا آنفولانزای قبرسی گرفتم که صبح به این زودی بیدار شدم. یک طرفه سینک ظرفشوییه دوقلو، شیرو باز کردم برای شستن دست و صورتم و حسابی فین کردم. کتری رو هم گذاشتم توی اون یکی سینک ظرفشویی و شیر مخصوص تصفیه آب رو به روی اون باز کردم. اندازه ی لوله ی خودکار ازش آب میاد و وایسادم بالای سرش تا پر بشه. به صدای نوازش گونه ی شرشر آب که داشت به شدت زیر گوشها سیلی می زد، گوش دادم. خیال می کردم با این کارم صدای آبشار دوقلوی شیرپلای دربند رو توی خونه کپی پیس کرده باشم، حسابی!

انگار به یک وال یا یک نهنگ قاتل، بخوای با قطره چکون آب برسونی، یک ربعی طول کشید تا کتری پر از آب بشه، بالاخره می گذارمش روی شعله وسطیه گاز و تا آخر بهش گاز میدم. هود هم که چند وقتیه خرابه و قااااار قاررررر می کنه. پس از خیر روشن کردنش می گذرم

میام توی اتاف و کیس کامپیوترو روشن می کنم، صدای تراکتور ازش بلند میشه. صدای تراکتور قدیمی نافلیت که زمین یونجه کاری شده رو بخوای باهاش شخم بزنی. یه همچین صدایی از خودش ساطع می کنه و با این صدا، دو سه نفر مثل رعد و برق زده ها از خواب می پرند و گیج و ویج به اطراف نگاه می کنند. بیچاره ها فکر می کنند دیشب که خواب بودند کردمشون توی گونی و با خودم بردمشون سر زمین!

 

ادامه مطلب ...