ایستگاه های زندگی

بسم الله الرحمن الرحیم

هیچ منتی را هر چند زیبا، بی وقفه نمی توان نگاشت. بین نقطه و سر خط جمله ها، تنفس باید داد و ویرگولی گذاشت.

برای صعود به قله ی کوهی بلند، باید که برنامه داشت. استراحتگاه هایی مابین تک تک مراحل یک صعود باید گذاشت.

کاروانیان تا رسیدن به منزل معهود و مقصود، ناگزیر از اطراق در کاروانسراهای بین راهند.

بله در جریان پر شتاب زندگی، تا رسیدن به نقطه ی پایان، هم باید وقفه های کوتاهی گذاشت.

گذر عمر

رئیس قطار ِخط ِعمر، قطار تندروی ِسرنوشت ما را هم، توقفگاه هایی گذاشت.  

اسم هایی هم بر این ایستگاه ها گذاشت.  

شادی، غم، خنده، گریه،عافیت، بیماری، جوانی، پیری و ...  

ایستگاه اول این قطار، تولد بود و طی شد؛ با وقفه هایی کوتاه و بلند در ایستگاه هایی که گذشت.  

دری برای پیاده شدن نیست. اما حواس جمع لازم است، دانستن این که، کجاییم؟ و قطار سرنوشت ما در حرکت است؟ و یا توی ایستگاهی متوقف شده است؟ قطارمان را باید به حرکت واداریم؟ یا وقتش رسیده که ترمز کنیم و از سرعتش بکاهیم و یا شاید اصلا باید متوقفش کنیم؟!  

جریان پر شتاب زندگی

هان ای دل عبرت بین از دیده ی عبرت بنگر!

بسم الله الرحمن الرحیم

مدتی قبل وقتی روی زمین باغی، مشغول خانه بودم، فوریتی پیش آمد و من بر خلاف معمول که برای عزیمت به تهران، غروب به ایستگاه می رفتم و سوار قطار تهران میشدم، اینبار نزدیک ظهر رفتم و سوار بر قطار فیروزکوه شدم تا از طریق رفتن به فیروزکوه، زودتر به تهران برگردم! در فیروزکوه سوار اتوبوس تهران شدم و بعد از نیم ساعتی معطلی، به خاطر خلف وعده در راه افتادن سریعش، عاقبت با عصبانیت پیاده شدم تا سوار تاکسی های خطی شده و خودم را سریعتر به تهران برسانم. از قضا تاکسی های خطی هم که به وفور پارک کرده بودند همگی با هم مشغول گفت و گو بودند و اصلا در قید بردن مسافر نبودند! ناچار از این تاکسی ها هم پیاده شدم و خودم را به ماشین های عبوری سپردم. ظاهرا پیرمردی که سمند داشت و جزء رانندگان این خط بود شاهد این سوار و پیاده شدن ها بود. کمی جلوتر به سراغم آمد و آهسته و سریع گفت: "اگر تهران میری برو جلوتر میام سوارت می کنم"

کمی جلوتر و دور از چشم رانندگان خط، آمد مرا سوار کرد و اینطوری شد که دوتایی عازم تهران شدیم. به او گفتم: "ماجرا چیه؟" گفت: "من دیدم خط شلوغه و منم که تازه رسیدم حالا حالاها نوبتم نمیشه و شما هم عجله داری، با خودم فکر کردم شاید اینطوری قسمت قرار داده شده باشه که من و شما، با هم بریم تهران و در بین راه کمی با هم اختلاط کنیم و حرف بزنیم، تا هم من تنها و خالی خالی به تهران برنگردم و هم شما رو به مقصد رسونده باشم"

پیرمرد زنده دلی بود و بیش از هفتاد سال سن داشت. در خلال راه چند نفری را هم سوار و پیاده کرد (من حساب کردم و دیدم کرایه های دریافتی او تقریبا به اندازه ای بود که اگر از فیروزکوه پر حرکت میکرد نصیبش می شد!)

خیلی حرفها گفت و از جمله اینکه گفت: 

 من دبیر تاریخ و عاشق درس دادن به بچه ها و از مال دنیا بی نصیب بودم. سالها با سختی و تنگی معیشت و البته با عشق به کارم تدریس می کردم و عمرم سپری می شد. تا اینکه یکروز یک آقایی با سر و وضع مرتب توی دفتر مدرسه سراغ مرا گرفت. من خودم را معرفی کردم و آن آقا گفت: "پسر من خیلی به شما علاقه مند شده و مدام از شما و خوبی های شما حرف میزنه. اهل کجایید و خونه ی شما کجاست؟"

به او از خودم گفتم و عشق به کارم و عشق به بچه ها و از اینکه مستاجر هستم و هر سال و یا چند سال یکبار مجبور به تعویض خانه ام و لاجرم خانه به دوشم. و آن آقا پرسید: دوست داری صاحب خانه شوی؟ گفتم بله که دوست دارم اما با حقوق معلمی من، کو تا خانه دار شدن من؟!

پیرمرد می گفت: زمان شاه بود و این آقا بدون این که مرا بشناسد در خیابان پاسداران فعلی در محل میدان هروی امروز تهران، برای من خانه ای خرید و در محضر بنامم کرد و اقساط بلند مدت به آن بست و من طی چندین سال با اقساط بسیار پایین که حتا کمتر از اجاره بهای آن روزگار بود صاحب خانه ای بزرگ در مرفه نشین ترین قسمت شهر شدم که امروز بیش از یک و نیم میلیارد قیمت دارد!

می گفت: بله خدایی که آن بالا نشسته، آگاه و عالم به حال و روز همه ی ماست و هر زمانی که لازم بداند از راهی که اصلا در مخیله ی ما هم نمی گنجد کسانی را دست خود قرار می دهد و توسط این دستها به ما کمک می رساند. بعضی ها نمی فهمند و این را به حساب شانس و اقبال و سرنوشت و این چیزها می گذارند و دست خدا را که بوضوح پیداست و عیان شده را اصلا نمی بینند.

....

من آنروز سخت آزرده و گرفتار بودم و از حکمت این دیدار و این حرفها چیزی نمی فهمیدم و البته متعجب بودم که چرا باید کسی را با این طرح و نقشه ی دفیق سر راهم قرار دهند و بی آنکه از گرفتاریم بگویم این حرفها را برایم بزنند؟

به حال این پیرمرد غبطه خوردم تا اینکه مدت خیلی کمی که گذشت دست خدا به سراغ من نیز آمد. حتم دارم کسی که واسطه ی خیر شد و بانی خیر ماجرای اخیر مربوط به من، بیشتر از این راضی به شرح ماجرا نیستند. ولی این باعث نمی شود که حتا اگر شده، اینطور سربه مهر گذاشته و اینطور دهان بسته، از این دوست عزیز و نادیده، قدردانی نکنم به خاطر لطف و محبتی که به من کرد، ممنونش نباشم. اما این نکته را هم باید بگویم که درست است که به خاطر لطفی که من شد خدا را خیلی شاکرم و بیشتر از شکرگذاری، شرمنده اش هستم، اما به حال این دوست عزیز، غبطه ی فراوان می خورم که این قدر مورد لطف و محبت خدا بوده و هست که مشکلات من و امثال من توسط او و به دست او و البته با عنایت و فضل خدا مرتفع می شود. بله خوشا به حال او که یدالله است.

پیش به سوی سرنوشت!

بسم الله الرحمن الرحیم 

خب پنج شش روز به سرعت برق و باد گذشت! راستش فکر نمی کردم با گرفتن اینترنت پرسرعت و داشتن کامپیوتر بعد از سلامی که توی پست قبل دادم دوباره با این وقفه مواجه بشوم، والا برگشتنم و عرض سلام را به تاخیر می انداختم!

به حضور انور همه ی شما دوستان عزیزم عرض کنم که، بعد از یازده سال مغازه داری، طی دو ماه گذشته و از سر ناچاری، تصمیم به جمع کردن مغازه و تعویض شغل گرفتم. با سه نوبت چاپ آگهی در روزنامه همشهری و دو بار پخش تراکت در محل، همه اجناس مغازه، اعم از ویترین ها و لوازم دیگر را حراج کردم. این حراج به ماه رمضان و کسادی بازار خورد و چندان نتیجه بخش نبود. قسمت عمده ای از فیلمهای ویدیویی و CD ها و DVD های فیلم ها و کارتون ها را به مراکز خیریه مثل خانه ی سالمندان و کمپ نگهداری معتادان و مراکز نگهداری کودکان بی سرپرست و .. هدیه کردم. خلاصه هر طوری که بود مغازه را توی اول شهریورماه تخلیه کرده و تحویل دادم. چون از هر یک از آرشیوم چندین نسخه داشتم، قسمتی شامل حدود دو هزار و پانصد عنوان از آرشیو غنی فیلمم که مشتمل بر ده هزار عنوان فیلم بود را، برای خودم نگه داشتم. برای خالی کردن مغازه در سر موعد ناچار شدم، بیش از سی کارتن از اجناس مغازه مثل کامپیوتر و پرینتر و اسکنر، دستگاه های صوتی و تصویری و ... بسیاری خرده ریز ضروری کارم را که طی سالها تهیه کرده و انباشته بودم، را به خانه منتقل کنم. با زدن یک قفسه ی دیواری و مقداری شیشه، در یک اتاق، به نحوی شکیل، دوباره آرشیو فیلم نسبتا کامل اما کوچکی درست کردم و دستگاههای صوتی و تصویری را هم در قسمت دیگری از اتاق جاسازی کردم. اینکار حدودا ده روز وقتم را بی وقفه و به طور کامل گرفت. به هر حال خانه، از آن وضع بلبشو درآمد و تقریبا سرو سامانی دوباره گرفت. حداقل اینکه، بساط کارتن ها و آن وضع نابهنجار در کمترین زمان ممکن جمع شد. همزمان با این ماجرا، صحبت خرید زمین برای باغبانی و کشاورزی بود. قیمتها و متراژهای مختلف از زمینها و باغات در نقاط متفاوت توسط پسرم به گوشم میرسید... اما به یکباره خبر رسید که زمین باغی پدر خانم مرحومم را بنا دارند تقسیم کرده و سهم زمین هر کدام از وراث را بدهند. خانم من هم یکی از وراث است. از کنار این زمین رودخانه ی حبله رود جریان دارد ما با این رودخانه همسایه ی دیوار به دیوار هستیم و آب یعنی آبادانی. خب این از لطف خداست که همان زمانی که در پی زمین بودیم، فضلش شامل حالمان شد و حدود پنج شش هزار متر زمین به ما رسید. البته در زمین تخت و هموار و مسطح ما، برخلاف بقیه ی زمین، که در قسمتهایی باغی مثمر و آباد است و در جاهایی بالنسبه آباد، تا به حال کشت صورت نگرفته و جز علف و خار هیچ نوع سبزه و درخت و نهالی ندارد، حتی زمینی پر از سنگ های کوچک و بزرگ است که باید درآورده شوند. در قسمت انتهایی زمین هم تل بزرگی از خاک و سنگ داریم که به کوه شباهت بیشتری دارد تا زمین کشاورزی و باغبانی. تنها حسن زمین ما این است که با باغ و خانه ی بزرگ برادرخانمم فاصله ی کمی داریم و نسبت به بقیه، زمین بزرگتری داریم.

این منطقه برق ندارد و آب آشامیدنی هم ندارد و دسترسی به خورد و خوراک و نان هم مستلزم طی حداقل پنج شش کیلومتر راه است. در هر حال، طی صحبت با خانواده ام؛ من اظهار علاقه و اعلام آمادگی کردم که این زمین را، ظرف چهار پنج سال، با نظر لطف خدا، با تحمل دوری ها و مشقات، همراه با کار سخت، می توانم به باغ مصفایی تبدیل کنم. در طی بیست سی روز گذشته، طی چندین نوبت برای کارهای مربوط تقسیم زمین و نقشه برداری و برآورد هزینه و ... بر سر زمین که در دهات اطراف فیروزکوه قرار دارد رفته ایم و آمده ایم. دخترم که معمار است برای ساخت خانه ای در این زمین نقشه های مختلفی طراحی کرده و کشیده است. اما جون قرار است فعلا من به تنهایی به آنجا رفته و ساکن شوم، و همچنین به خاطر کمبود امکانات مالی، از او خواسته ایم که تا جایی که می تواند نقشه ی خانه را خلاصه تر کند، تا ساختنش ارزانتر و سریعتر تمام شود... پسرم و همسرم در این کارهای مقدماتی، همراهان جدی من هستند. ما با شور و مشورت، فعلا که تصمیم گرفته ایم در کمترین متراژ ممکن، تنها به داشتن اتاقی بسنده کنیم که مجهز به یک سرویس بهداشتی و حمام باشد و اگر شد آشپزخانه ای کوچک هم داشته باشد با یک انباری نقلی که جمع مساحتش، هفده هیجده و یا نهایتا بیست متر بیشتر نشود.... خلاصه وقتیکه به آنجا می رویم از مصالح فروشی های محلی برای درآوردن مناسب ترین قیمت بلوک، ماسه، سیمان، آجر، گچ و منبع آب گرفته تا تیرآهن و در و پنجره های آماده و .... برای ساخت این سر پناهی موقتی که دارای کمترین امکانات لازم برای زندگی است، پرس و جو می کنیم. ( دو روز قبل هم یک شب و دو روز آنجا بودیم) وقتی هم که تهران هستم دنبال خرید لوازم و مایحتاج آنجا هستم. ماشین آلاتی مثل موتور برق، پمپ آب، آبگرمکن و علف زن و وانت و ... و لوازم و ابزارهایی مثل داس و هرس کن و سرند و شن کش و چهار شاخ  تا شمشه و شاقول و تراز و کمچه و ماله و بیل و کلنگ و اره و تیشه و تبر و فرغون و دیلم و گیره و پتک و قلم چکش و ..... همین امروز با پسرم به بازار آهنگرها رفتیم و مقداری خرد و ریز لازم را که داشتنش از اهم واجبات بود را خریدیم.  

راستی چون برای خرید مایحتاج روزانه نیازمند حداقلی از وسیله ی نقلیه هستم، باید موتور را هم با خودم ببرم. بالاخره برای موتورم خورجین هم خریدم.... شاید باورتان نشود که امروز حتی قلاده ی سگ هم خریده ام! داشتن سگ در اینجا از اوجب واجبات است چون حیات وحش متنوعی دارد و علاوه بر داشتن شکار، از داشتن مار و عقرب و خرچنگ و رتیل تا گرگ و شغال و کفتار و ببر و پلنگ هم بی نصیب نمانده است و نقلهایی در خصوص این حیوانات بر سر زبانهاست.

خلاصه اینکه نام کویر سبز وبلاگم دارد وجه تسمیه پیدا می کند و من دارم باغبان میشوم! باغبانی در زمینی لم یزرع و سنگلاخ! باورم نمی شود که خدا عنایت کرده و با بازی سرنوشت دارد مرا با سرعت برق و باد و نور به سوی آرزوی دیرینه ام، که باغبانی است، پرتاب می کند! امیدوارم بزرگ عزیز هم، به زودی به آرزویش که داشتن زمین کشاورزی است، برسد. بله! سرم خیلی شلوغ است بطوریکه وقت سر خاراندن ندارم و گاهی دو شب دوشب بیدارم.  

شرمنده ام از اینکه نشده به اینجا بیایم و از خودم خبری بدهم و یا سری به شما بزنم و از خجالتتان دربیایم. این چند جمله را در اوج خستگی و بی خوابی نوشتم. هر جا میروم و هر کاری می کنم عکس می گیرم. دوست داشتم به فراخور هر قسمت از این متن، عکسهایی همراه کنم، اما راستش الان در خودم این حوصله و توان را نمی بینم تا آنها را از گوشی به کامپیوتر منتقل کنم و ابعادش را کوچک کنم و آپلود کنم و ....و چون فردا و فرداها هم کارهای بسیار زیادی دارم تصمیم گرفتم بدون عکس چیزی بنویسم پس عزمم را جزم کردم و این متن را نوشتم.  

بی حرف پیش، و بدون دادن قول دوست دارم در اولین فرصت اگر بشود در پستی جداگانه به صورت مصور گزارش تصویری داشته باشم، البته به امید خدا و یاری او.  

احتمالا با تهیه ی امکانات لازم و برآوردن مقدمات، برای شروع کار، اوایل هفته ی آینده و شاید شنبه، بر سر زمین حاضر باشم.  

خیلی خلاصه و تیتروار گفتم اما چه طولانی شد و تازه خیلی از حرفها ناگفته ماند. خسته ام و بیخوابم و دیر وقت هم هست...کوتاه کنم. محتاج دعای تک تک شما هستم، خیلی هم زیاد. برای چندمین بار، طی چند پست گذشته، با شرمندگی بسیار از حضور همه ی شما بابت شوخی ها، کوتاهی ها و همه ی اشتباهات و همه ی قصور احتمالی ام، عذرخواهی می کنم. همه ی کامنتها بی جواب ماند. امیدوارم ببخشید.  

بدانید که به یاد همه ی شما هستم، لطفا برایم طلب خیر و دعا کنید.