اواخر جنگ آخرین قسمت

بسم الله الرحمن الرحیم

آخرین جنگ "دفاع سراسری"

چاره ای نبود و باید برای کمک به آنها که رفته بودند، رد می شدم. خیلی نگران تقی خلج و آن چند نفری بودم که از روی مین ها رد شده بودند و سر پیچ جاده، درست چند متر آنطرفتر دیگر دیده نمی شدند. نمی دانستم که چه بر سرشان آمد؟ از اسیر شدنشان خیلی می ترسیدم. به لب میدان مین برگشتم. تخریبچی همچنان خیس از عرق، داشت مین ها را از لابلای خاک رمل جاده در می آورد و خنثی می کرد و بعد به گوشه ای پرتاب می کرد.

روز سوم مردادماه سال 1367 یعنی یک هفته بعد از اعلام رسمی پذیرش قطعنامه ی 598 و عصبانیت ها و گریه و زاری های بچه ها و برخلاف تصور اولیه ام که جنگ دیگر خانمه پیدا کرده، هنوز داشتم به رد پاهای جا مانده، بر روی میدان مین نگاه می کردم در حالیکه از همه طرف هم آتش می بارید. جنگ تمام نشده بود، بلکه شدت هم پیدا کرده بود. تصمیمم را گرفتم. باید می رفتم. اما اینبار برعکس چند ثانیه ی قبل، ترس با همه ی وجودش به سراغم آمد! ( در بین راه انتقال نیرو، از غرب به جنوب، موقعی که توی سد مهاباد برای ناهار  ایستادیم ، تا تدارکات ناهار را برسانند که بخوریم، ربا تعدادی از بچه ها فتیم آبتنی. من در حین شنا بودم و داشتم از آب زلال و خنک تیرماه ماه لذت می بردم که بیکباره انگار کسی توی سرم گفت: " پا" و این تکرار شد. نتوانستم بی تفاوت بمانم. همانجا توی سد، به پشت، روی سطح آب دراز کشیدم و هر دو پا را با هم بالا آوردم و بعد از لحظه ای نگاه به هر دو پا، گفتم "اما کدوم یکی؟"... یادم هست که جزء اولین کارهایم توی اردوگاه جدید، کشیدن نقاشی از هر دو پای خودم روی یک کاغذی کاهی بود .... قبل از سوار شدن به اتوبوس، وقتی همگی سربند به سر می بستیم من سه تا سربند هم به گردنم آویختم که وقتی رفتم روی مین با آن سربندها جلوی خونریزی را بگیرم.)

فکر کردم با گذاشتن دقیق پاها، روی جای پاهای قبلی می توانم از روی مین ها به سلامت عبور کنم. پس خیلی آهسته و با دقت قدم بر می داشتم، اما شاید توی قدم سوم و یا چهارم بودم که مین زیر پایم منفجر شد و پای راستم به هوا رفت و به پشت افتادم روی زمین! تخریبچی که انگار زیر چشمی مرا می پایید، گفت: " تو هم که رفتی رو مین!" گفتم: "آره!" گفت: "سریع برگرد عقب!" گفتم: "این سر بندهای دور گردنم را ببند به پام، تا برم". با عجله و شتابزده بست. بلند شدم لی لی کنان برگشتم عقب.

به بچه ها رسیدم. مهدی انگار منتظر بود، گفت: "نگفتم پسر شجاع بازی درنیار! حالا باید تا آخر عمر با پای چوبی، مثل پینوکیو راه بری!" نگاهی به او و همه ی بچه ها کردم. با لی لی کردن دور شدم.

قدری که لی لی کردم، برگشتم ببینم چقدر از آنها دور شده ام؟ حدود پنجاه شصت متری می شد.  ردی از خون را هم که در پشت سرم جا گذاشته بودم، دیدم. انگار با جارو بر روی خاک، آبی را بطور زیگزاک پاشیده باشند. ترسیدم همینطور ادامه بدهم و از خونریزی زیاد بمیرم. دراز کشیدم و با سینه خیز، به رفتن ادامه دادم. شاید پنجاه شصت متر دیگر را طی نکرده بودم که احمد را در حالیکه بین شکافی لای خاکریز پنهان شده بود، دیدم. کمی جا خورد و فورا گفت: "زخمی شدی؟" گفتم: "تو خجالت نمی کشی؟ آخه اینجا چکارمی کنی!؟" گفت: "پام گرفته!" و اشاره به انگشتان پایش کرد. گویا قبلا یکی از انگشتهای پایش تیری یا ترکشی خورده بود. پرسید: "آب داری؟" قمقمه را از غلافش درآوردم. از تشنگی لب و دهانم خشک خشک بود و می داستم که رفته رفته تشنه تر هم خواهم شد. اما این را هم می دانستم که نباید آب بخورم. قمقمه را به او دادم و گفتم: "فقط تمامش نکن." آب را بالا کشید و قمقمه ی نصفه را برگرداند. آن را سر جایش گذاشتم و خواستم راه بیفتم که گفت: "صبر کن! من میبرمت". گفتم: "لازم نکرده! من خودم میرم. تو اگر میتونی راه بری، برو جلو کمک بچه ها، که همگی زخمی و شهید شدند! " گفت: "نه! اگر اینطور باشه حتما باید برگردیم عقب و بگیم که گروهان بعدی رو بفرستند جلو". و منتظر جواب من نشد و مرا انداخت روی کول خودش و به سمت عقب شروع کرد به دویدن.

شهرام معاون چاربر که مسئول تدارکات گردان بود با چشمان سبزش که حالا از بیخوابی و خستگی قرمز و خون گرفته بود، پشت یک تویوتای پر نشسته و زیر آتش سنگین داشت، مهمات را به جلو می برد! با دیدنش، با تعجب پیش خودم گفتم "الان و توی این شرایط کی مهمات خواسته؟!" و خدا خدا می کردم که گلوله ای به این بار مهمات نخورد که از او هیچ اثری نخواهد ماند. ما را که دید گفت: "وایسید! الان اینها رو خالی می کنم و برمی گردم و می برمتون". احمد مرا زمین گذاشت و قمقمه را دوباره از من گرفت و شروع کرد به خوردن آب، قبل از آنکه همه ی آن را بخورد از او پسش گرفتم و گفتم تو که ته آب قمقمه را درآوردی! احمد چیزی نگفت و مرا دوباره کول کرد و شروع کرد به دویدن به سمت عقب.

...دقایقی بعد شهرام و تویوتا هر دو برگشتند در حالیکه پشت تویوتا لب به لب پر از مجروح بود. ایستاد تا سوار شویم. نگاهی انداختم و دیدم اصلا جا نداشت. به زور قسمتی از باسنم را انداختم روی لبه ی در وانت و پاهایم را در حالی بالا کشیدم که شهرام راه افتاده و در حرکت بود. یک نفر رفته بود و روی سقف تویوتا نشسته بود. سرش بانداژ شده بود و یکسره داشت داد و فریاد و ناله و آه و فغان می کرد. همه مجروح بودیم اما او بیش از همه سر و صدا راه انداخته بود. گفتم: " آ شیخ! دیگه بسه! روضه نخون دیگه!" چشمانش را باز کرد و مرا دید گفت "چشم حاجی! شما هم که اینجایی!" دیگر ساکت شد.. به محض رسیدن به بچه های گروهان دوم، احمد از روی تویوتا پرید پایین و رفت و ما همگی ساکت و آرام و گاهی با ناله هایی در گلو، در حالیکه توی جاده ی خاکی و در پشت تویوتا به بالا و پایین می پریدیم و به روی هم می افتادیم، به سمت بیمارستان صحرایی می رفتیم.

بعدها شنیدم این میدان مین از گردان ما هفت هشت نفر قطع پا گرفت و همینطور بعدا شنیدم تمام شهرهای نزدیک به جبهه ها مملو از نیرو شده بود و چند روز بعد وقتی توی تهران و بیمارستان آریا بستری بودم، توسط دوستانی که به ملاقاتم آمدند، خبردار شدم که تقی خلج و شهرام هر دو به شهادت رسیدند. و همینطور فهمیدم که اسم این عملیات را دفاع سراسری گذاشته اند. درست است که طی دوران جنگ و هشت سال دفاع مقدس، خیلی شهید و مجروح دادیم اما لااقل حالا دیگر می دانستم که دیگر جنگ واقعا تمام شده است اما برای من، قبول همین حقیقت ساده، ده سال طول کشید.